سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

 

اولین اشنایی مون از تیر 86 بود ... از اسفند 86 با هم دوست شدیم و اشنایی مون بیشتر شد ...

بهم گفته بود ابرکوه زندگی میکنن میگفت اونجا پاریس ایرانه ... میدونستم مادرش فرهنگیه و توی کانون پرورش فکری کار میکنه

یه بار محرم پیشنهاد کرد بریم شهرشون منم گفتم نمیشه اخه سالگرد پدرشوهرمه حتما باید بریم شمال بهش گفتم تازه من زبون فرانسوی بلد نیستم بیام اونجا :)

یه بار بین حرفاش گفته بود حساسیت داره و گرد و غبار براش خوب نیست ... توی پستهاش هم چند باری چیزایی گفته بود ... بعد یه پست رمز دار گذاشت و گفته بود حالش بده و مدتی نتونسته بره مدرسه و هی سرفه میکنه و توی رخت خوابه ... بعد کمی بهتر شد ...
چند وقت قبل ( شاید حدودای اوائل ابان ) مامانش گفت بیمارستان تهران بستریه . گفت ریه اش برونشیت سازه و یه شماره ی مستقیم به اتاقشو بهم داد و منم تماس گرفتم وقتی فهمید منم خیلی تعجب کرد و خوشحال شد . گفت بیشتر از یه ماهه که اونجا بستریه گفتم واااااااااااای چه بد حتما خیلی دلت گرفته من که از بیمارستان خوشم نمیاد حتما خیلی بهت سخت میگذره ... گفت نه زیاد سخت نیست مامان و خواهرم نوبتی میان پیشم میمونن تازه با پرستارا هم دیگه دوست شدم ، بد نیست ... دو بار دیگه هم تماس گرفتم ... از خواهرش یا مامانش که اول گوشی رو میگرفتن حالشو میپرسیدم بعد با خودش حرف میزدم ... یه بار خواهرش گفت دیروز خیلی حالش بد بود ولی الان بهتره . دیروز نزدیک بود بره تو کما ... صداش خیلی ضعیف بود به زحمت صداشو میشنیدم ولی روحیه اش خوب بود میگفت لپ تاپ داره و میخواد داستان بنویسه ...

بعد یه مدت مهمون داشتم و یادش بودم اما همش بد موقع میشد و منم میگفتم مریضه شاید داره استراحت میکنه برای همین تماس نگرفتم

یه بار که تماس گرفتم همون بیمارستان گفتن همچین کسی نداریم ! منم شماره ی دیگه ای ازش نداشتم گفتم خب اون که شمارمو داره منتظر میمونم خودش تماس بگیره ...

? اذر یه کامنت ناشناس داشتم که نوشته بود محیا مرده ! اخمام رفت تو هم ! خیلی بدم اومد که مردم تا میبینن یکی مریضه شروع میکنن به ازار دوستاش ... اصلا اعتنا نکردم با اینکه نگرانش شدم

بعد یه کامنت دیگه برای محیا که نوشته بود خونه ی نو مبارک و اینا ... بعد کامنتی از مادرش که نوشته بود محیا رفته پیش خدا !

اصلا باور نکردم ! مخصوصا بعد از اون ماجرای سرکاری ... گفتم خیلی ها مادر محیا و وبلاگشو ممکنه بشناسن و شاید کسی از غرض و مرض از طرفشون کامنت گذاشته ! ازشون پرسیدم گفتن درسته ! باورم نمیشد مگه محیا چقدر حالش بد بود اخه ؟

توی بهت و نا باوری به هر ادرسی که دادن سر زدم به دوستای نزدیک محیا و همش تسلیت دیدم و تسلیت ...
یعنی واقعیت داره ؟
یعنی واقعا محیام دیگه زنده نبود ؟

الانم با اینکه به یقین رسیدم بازم نمیتونم قبول کنم !
طفلک محیا ...
وقتی به لحظه های اخرش فکر میکنم ...
به تنگی نفسش ...
به لوله ی اکسیژن ها ...
به نفس های به شماره افتاده اش ...



محیا مهدوی روز 16 شهریور امسال 17 سالش تموم شد و 5 اذر پروانه شد ... درست یه روز بعد از عید غدیر ... وقتی همه مون گرم زندگی مون بودیم ... وقتی بی خبر از محیا داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و برگ توت میخوردیم اون از پیله اش بیرون اومد و پر کشید ...

محیا جونم پروانه شدنت مبارک ...

وبلاگ اهو خانوم ( مامان محیا ) بهتون تسلیت میگم اهو خانوم ... اهوی گم کرده بره ...

اموزش و پرورش ابرکوه

مرکز شماره یک ابرکوه

مرکز شماره 2 کانون پرورش فکری ابرکوه

وبلاگ دهکده کوچک ابی

وبلاگ سودا

وبلاگ آلاچیق

وبلاگ بادبادک

وبلاگ مریم و میتیل

نوشته ی محیا برنده اثار ادبی :

مرکز شماره یک ابرکوه

چند تا از نوشته هاش بعد از ...

مرکز شماره 1 ابرکوه

وبلاگ اهو خانوم

 و این اخرین نوشته ی وبلاگشه که برای تولدش گذاشته ...

اخرین برگ وبلاگ محیا

اگه توی اینترنت اسم محیا مهدوی رو سرچ کنی یه وبلاگ میاد که نویسنده اش با اسم محیا مهدوی مینوشته و کمی ساسی بوده . این یه تشابه اسمیه . محیای من فکر و ذکرش فقط درس و مشق و دانشگاه بود ...

عزاداریتون قبول ...


نوشته شده در یکشنبه 89/9/21ساعت 10:21 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

 عید غدیر مبارک

قبلا نوشته بودم که داشتم دفترچه امو نگاه میکردم چند تا از کارای دخترمو خوندم که ثبت نکرده بودمش . اینا هم بقیه ی اوناست . مال مرداد امسال ...

 Winner

توی دستشوئی خونه ی ییلاقی مامان اینا یه دمپائی کوچیک قهوه ای رنگ قدیمی بود که دخترم وقتی برای اولین بار دیدش گفت : این دمپائی رو بفروشین یه دمپائی خوشگل بخرین . سری بعدی که رفتیم ییلاق وقتی دوباره اون دمپایی رو دید گفت : اِ ...اینو که نفروختین ! من از این دمپائی خوشم نمیاد ! بفروشینش یه دمپائی کوچولوی قشنگ بخرین دیگه !

 

همون موقع ها توی همون روستای ییلاقی ( که برای مراسم بابابزرگ رفته بودیم ) دخترم توی ایوون مامان اینا از روی تاب به روی صورتش افتاد و دماغش خونریزی کرد و ورم کرد . البته بعد از بردن به یه ابادی و عکس و دکتر معلوم شد نشکسته ولی دوباره دو روز بعدش باز همون جور خورد زمین ! دیگه جوری شده بود که وقتی میخواست بدوئه یا شیطونی کنه هی بهش یاداور میشدیم مواظب باش نخوری زمین . یه بار نزدیک بود بخوره زمین . بعد با ذوق نگامون کرد و گفت : نیفتادم ! دماغم نشکست !

 

سر ناهار دسته جمعی خونه ی مادرشوهرم اینا به دخترعمه اش ( 10 ساله ) میگه : فاطمه ! غذاتو بخور تا اندازه ی من بشی ! بابای فاطمه گفت : ریحانه من چیکار کنم که اندازه ی تو بشم ؟ _ غذاتو بخور ! ایکاش با غذا خوردن میشد قد دخترم شد !!!

 

داشتم خیاطی میکردم ... _ مامان !من هر وقت لباس شدم شما منو بدوز

 

رفته بودیم شهر کتاب با مریم و اقا میتیل .اخر شب بود و خلوت و اون قدر بزرگ و رنگارنگ که دخترم از ذوقش روی پاش بند نبود . چند تا چیز هم انتخاب کرده بود و داده بود دست من . یکی از فروشنده ها که کلی درباره ی کتابها بهمون اطلاعات میداد به دخترم گفت کوچولو ؟ دخترم گفت : من کوچولو نیستم !من بزرگم . اخه غذامو خوردم ... طرف با خنده دوستشو صدا زد و براش تعریف کرد ...اقاهه گفت برای چه سنی کتاب و وسایل کمک اموزشی میخواید ؟ گفتیم 4 سال . دخترم گفت : من 3 سالمه ! بعد اقاهه از بلبل زبونیش خوشش اومد یه تخته وایت برد که نقش دختر روش بود بهش جایزه داد . مریم گفت : ریحانه ! الان چی باید بگی ؟ دخترم زیر لب زمزمه ای کرد . مریم با افتخار گفت : بلند بگو . دخترم گفت : 500 تومن ! همه مون زدیم زیر خنده ... بعد یه نگاهی به تخته اش انداخت و گفت : دخترونه است !

 

بعد از شهر کتاب رسیدیم به یه خشکبار فروشی ... ایستادیم برای خریدن پسته و بادوم . دخترم قدش نمیرسید توی مغازه رو ببینه . مریم نشست و قدشو اندازه ی دخترم کرد و گفت : آخــــــــــی ... تو که هیچی نمیبینی ! بعد ریحانه رو بغل کرد تا بتونه ببینه . متوجه شدم مغازه دار همین طور که داره مشتری ها رو راه میندازه به دخترمم نگاه میکنه . بعد کمی پسته و بادوم برداشت داد به اقا میتیل تا بده به ریحانه . قیافه ی مغازه داره بعد از دیدن قیافه ی ذوق زده ی دخترم دیدنی بود ...

 ****** دیگه حالم داره از هر چی مهمون داریه بهم میخوره !تهوع‌آور از دیروز بازم مهمون اومده و تا محرم میخواد بمونه ! گیج شدمفقط یه روز از اومدنشون گذشته و من دیگه تحملمو از دست دادم !!!! قاط زدمببخشید کسی تحمل اضافی نداره بهم قرض بده ؟


نوشته شده در شنبه 89/9/6ساعت 11:22 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

داشتم دفترچه امو نگاه میکردم دیدم یه سری کارا و حرفای دخترم از اواخر خرداد و اوائل تیر یادداشت کردم اما تو وبلاگم ننوشتمش . گفتم این سری بذارمشون ...

خدا نکنه . خدا تو رو رحم کنه . خدا تو رو بوس کنه

خدایا خودتو شکر کن .

خدایا همه ی مریضا رو شفا بده ، بابام چرا نیومد ؟ ( باباش بیرون بود و کمی دیر کرده بود )

بابا برای من یه اتاق بخرین اینجا بذارین . من میخوام رخت خوابمو بذارم تو اتاقم بخوابم . ( واحد مون فقط یه خوابه اس و اونم پسرم صاحب شده . هر وقت با خواهرش لج داره نمیذاره بره تو اون اتاق )

من : دست نزن به خون ، نجسه ! دخترم با یه حالت عاقل اندر سفیه : جیش نجسه !

باباش : امروز نمازتو خوندی ؟ دخترم : اوهوم . باباش : چند رکعت ؟ دخترم : نماز ظهر ، نماز عصر، نماز پیشونی ، نماز گل ، نماز لامپ !!!!

یه نخ از اینا که دور جعبه شیرینی میبندنو دور گردنم انداخت و شروع کرد به گره گره زدن و پیچ دادن . بعد گفت من شما رو عروس کردم ... عروسی با اقاتون ( در همین لحظه یه نگاهی هم به باباش انداخت ) بعد که کارش تموم شد از گردنم بازش کرد و خودشو عروس کرد !

باباش : برو بخواب ما فردا صبح میخوایم بریم تهران . دخترم : من نمیام ! باباش : اگه نیای گشنه میمونی . _ من برا خودم یه سوپ میپزم . توش چی میریزی ؟ _ یه پیاز یه سیب زمینی یه جوجه ی پخته ! سبزی هم میریزی توش ؟ - اره سبزی یادم رفت . تو سوپت رشته هم میریزی ؟ _ اوهوم . نخود لوبیا هم میریزی ؟ _ اوهوم . دیگه چی میریزی ؟ _ برق سوخته  ! الان میخوام اونا رو بپزم ! نه نمیخواد برو بخواب ....

من و باباش داشتیم در مورد عروسی مون حرف میزدیم ... دخترم با ذوق گفت : منم بودم ؟ گفتم نه . با ناراحتی گفت : اِ ... چرا ؟ باباش گفت : اگه تو توی عروسی مون بودی ابرو ریزی بود !

خواهرم زنگ زده بود و دخترم گوشی رو برداشت ... ـ مامانت کو ؟ ـ مامان تو اشپز خونه اس . دستش بنده ـ وای من بخورمت ... ـ نمیتونی ! تو توی تلفنی !

یه لباس تنش بود که یه عالمه موش روش داشت . گیلاس که خورد لباسش لک شد . یه نگاهی کرد و گفت : مامان لباسمو عوض کن موشا خون شدن !

سر سفره سبزی خوردن بود و داداشش یه ریحون برداشت و با حالتی لج درآر گفت ریحان میخورم . دخترم انگار داره خورده میشه جیغ میکشید و میگفت : نـــــــــه !!!!!!!!! منم یه پیازچه کله گنده رو دادم دست دخترمو گفتم بیا تو هم داداشو بخور  گرفت و موزیانه خندید

یه برش ( عرضی ) از خیار رو میذاشت تو دهنش وقتی نصفش بیرون می موند ( شکل پوزه ی خوک ) میگفت خوک ! بعد در می اورد و میگفت ریحانه ... دوباره میذاشت میگفت : خوک . در میاورد میگفت : ریحانه . خوک . ریحانه

یه شب با باباش رفته بود پشت بوم . یه نگاهی به اسمون کرد و گفت : من دلم میخواد برم اسمون ، پرواز کنم ولی نمیتونم ... من میخوام فرشته بشم . فرشته ها تو اسمونن... بابا اگه من مقنعه بذارم فرشته میشم ؟ _ کی بهت گفت ؟ مامان گفت . ( یه بار که مقنعه گذاشته بود بهش گفتم وااااااای عین فرشته ها شدی ) وقتی باباش داشت اینا رو به من میگفت دخترم با ناراحتی گفت : اینو نگو . من دلم نمیخواد بگی . اینو نگو ... مامان اینو که من گفتمو ننویسید . مسخره است ....  ( چند روز پیشا رفتم برا دخترم بال فرشته خریدم وقتی میذارتش خیلی ناز میشه بعد اون عصای ستاره ای شو ( همون جی جی جی جینگ ) رو تو دستش میگیره و گاهی هم با دستاش بال میزنه ....

> www.Kocholo.org <  عکسهای بیشتر> کلیک کنید < سایت عاشقانه و عکس کوچولو

* هنوز کلاس زبانم شروع نشده و من پشیمون شدم ! دیگه رغبتی ندارم ! حیف که پولشو دادم ...

* حدود 10 - 12 روز خواهرم سحر و دختر دو سالش مهدیه مهمون ما بودن . شوهر سحر رفته بود ماموریت و اونو اورده بود پیش ما . فردای همون روز که سحر رفت مامانماینا اومدن و 3 - 4 روزی بودن . چون میدونستم بعد از رفتن سحر قراره مامانم اینا بیان ، رفتنش زیاد ناراحتم نکرد . سحر بهم سفارش کرده بود که نکنه گریه کنم ! گفتم نه بابا اون موقع ها بچه بودم گریه میکردم الان فقط یه حس دلتنگیه ...
وقتی مامانم اینها رفتن  ( ساعت ? صبح  ) من خوابیدم تاااااااااااااااااااا ظهر  بعدشم الکی تو رخت خواب وول خوردم تا شب ! اصلا حوصله ی بلند شدنو نداشتم . بی حال و بی حوصله بودم . بعد یه اهنگ غمناک گوش کردم و بعد توی دوربینو گشتم و دیدم یه فیلم کوتاه ازشون گرفته شده ... زدن دکمه ی پخش همان و سرازیر شدن اشکهام همان ......

چه خوبه اشک داریم وگرنه چطور اروم میشدیم ؟ الانم یکی دو روز از رفتنشون گذشته و من کم کم دارم میشم عین قبل ...

* یه وقت با خودم میگم چه خوبه از فامیل دوریم ( منظورم از فامیل طیف گسترده ی قوم و خویش از درجه ی ? بگیر تا ?? یا اونهایی که توی وطن مون هستن و با ما و خانواده مون ارتباط و سلام علیک دارن که میتونن خانواده ی عروس دائی مادر ادم باشن یا همسایه ی پشتی عموی شوهر خواهر ادم ). نه از دلخوری هاشون با خبر میشم نه از مسخره بازی هاشون . همیشه هم فکر میکنم همه شون خوب و مهربونن ! یه وقت مثل الان با خودم میگم بیچاره بچه هام . نه خاله شونو میبینن نه مامان بزرگ و بابابزرگشونو و نه عمه و عمو . چه بده این جوری بدور از فامیل بزرگ شدن ! ما کودکی مون هم دور از فامیل گذشت ... بخاطر شغل پدرم . ولی همون مقدار که بین فامیل بودیم برامون خاطره اس . همون با دختر خاله ها نشستن ها با دختر دایی ها خندیدن ها با بچه های فامیل بازی کردن ها ....... هی ... یادش بخیر


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 9:21 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak