سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام ...

ادمها ساخته شدن برای درد کشیدن
خیلیا هستن که بدنشون درد داره و سالهاست که دردی رو تحمل میکنن
بزرگ ... کوچیک ... نوزاد .... 
ولی درد همیشه هم کشیدنی نیست ...
دیدنی هم هست ...
درد رو من تو نگاه پیرمرد دست فروشِ کلاه به سری دیدم که نگاهش به افق بود و دستاش پر از تسبیح !... انگار نابینا بود ! حیف چیزی که میفروخت ، چیزی نبود که دم عید خواهان زیاد داشته باشه ...
دلم میخواست میرفتم و ازش تسبیح میخریدم ... همه تسبیح هاشو .... شاید امشب با دست پر به خونه بره ....

درد رو تو چشمای زنی دیدم که بچه اش با ذوق از توی هر مغازه چیزی رو نشون میداد و به مادرش میگفتم فلان چیزو میخری برام ؟ و مادر بدون هیچ حرفی فقط دست پسر رو محکم تر در دستش میفشرد ... وقتی که یهو به عقب نگاه کرد و نگاهامون در هم گره خورد .... 
حال اون مادر رو فقط یه مادر میفهمه ....
پسرک از مادرش لحاف بچگونه هم خواسته بود ! اون هم با التماس !
چقدر دلم میخواست پول بیشتری داشتم و زود میرفتم از مغازه میخریدم و بهش کادو میدادم !
شاید از اون شب به بعد تو لحاف بچگونه اش خوابهای رنگی میدید !

درد رو در نگاه عابرا دیدم
وقتی دستفروشها بلند بلند قیمتهای کالاشونو تکرار میکردن و عابرا با شنیدنِ اون قیمتهای پایین ، حتی قلقلک هم نمیشدن که نگاهی بندازن ...

درد توی صدای دستفروشهایی بود که روسریهاشونو حراج کرده بودن به قیمت یک کیلو پرتقال یا جورابهاشونو به قیمت یکی و نصف نون !

درد تو نگاه زنی بود که یه اب چکون با روکش پلاستیکی نو دستش گرفته بود و به لبش لبخند بود . حتما با ذوق میرفت تا اب چکون قبلی رو که با میخ به دیوار اشپزخونه ی بدون کابینتش زده رو بندازه دور و برای عید خونه اشو نو نوار کنه !
دردشو من میفهمیدم ، وقتی اشپزخونه خودم یک سال و 7 ماه بدون کابینت بود و تازه چند ماهیه که کابینت دار شدم ...
یا اون سالها که توی روستا زندگی میکردیم و اون سالها که مستاجر بودیم ما هم از همین اب چکون ها داشتیم ....

درد داشت ....
حتما کمر پیرمرد درد داشت وقتی پسر 30 - 35 ساله ی فلجش رو کول گرفته بود و پسرش از پشتش اویزون بود و لباسش از پشت بالا رفته بود و بالای ایزی لایفش مشخص شده بود .... ولی توی نگاه پیرمرد دردی نبود .... نگاه پیرمرد قرص و محکم بود ! حتی پسرش هم لبخند داشت .... فقط قلب من بود که درد گرفت ...
و من ارزو کردم کاش از طرف ورثه ی مادرشوهرم اجازه داشتم تا ویلچرش رو به این پسر بدم تا پدر پیرش هر روز اونو به پشتش نگیره .... 

نگاه ادمهایی که من توی بازار دیدم اکثرا درد داشت ....
اکثرا درد بی پولی 

اکثرا درد بی پولی 


.
.
و مغازه هایی دیدم با وسایل لوکس و قیمت های لوکس تر !
و ادمهایی که توی این مغازه های لوکس دنبال چیزهای لوکس میگشتن و دست بچه هایی با لباسهای لوکس رو گرفته بودن ...
و چقـــــــــــــــــــــدر متفاوت بودن !
اونها انگار کور بودن !
کر بودن !
و راضی از کور و کری شون ...
.
الان دارم با خودم فکر میکنم ادم اگه درد بی پولی داشته باشه خیلی بهتره تا درد بی دردی داشته باشه ....
خدایا ما رو بی خیال درد مردم نکن !
خدایا کسی رو جلو ی خانواده اش شرمنده نکن .....
خدایا خودت میدونی کی ذاتش خوبه و کی دستگیر مردمه ، ادمهای دستگیر رو بیشتر و مالشونو فراوون کن

* خدایا  منم اینجام هااااا ! منم بچه ی خوبیم !   قول میدم اگه داشته باشم همش بریز به پاش کنم به پای دیگران  من برای دیگران میگم هااااااااا برای خودم نمیگم ! 

* وااااااااای چقدر سخته ادم روز مزد باشه !
چ زندگی سختی دارن خانواده هاشون ! نه میشه برنامه ریخت برای اینده و نه ارامش خاطری برای اینده و بازنشستگی هست !
خدایا شکرت که هر ماه با کمی تاخیر اب باریکه ای میاد به حساب مون !
واقعا شکر ....


نوشته شده در چهارشنبه 93/12/20ساعت 4:36 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام ...

ایکاش یه ویلا داشتیم کنار کوه ، که از پنجره ی اونجا یه منظره زیبا دیده میشد ...



و من هر روز موقع ناهار ، میرفتم و از دشت پر از گلِ اونجا ، یه دسته گل وحشی میچیدم و توی گلدون مرتبش میکردم ...

4

بعد میز ناهار که توی هوای ازاد بود رو میچیدم و بعد یه نگاهی به مثلث فلزیِ اویزون از سقف میکردم و با خودم میگفتم نه ! نباید فرهنگ غرب رو اشاعه بدم !!! و به سبک سکینه باجی ها و صدیقه بیگم ها ، نفسی عمیق میکشیدم و صدام رو با فریاد میدادم بیرون که : آآآآآآآآآآهاااااااااااااااای ! کجااااااااااایین ؟ زودتر بیاااااااین ! غذا اماده اااااااس !
و بعد از کمی از میون دره ی مه الود ، همسرم پدیدار میشد با پشته ای از هیزم بر دوش !



پسرم هم کم کم سر و کله اش از سمت دیگه پیدا میشد با تفنگ بادی بر دوش و 2-3 تا بلدرچین شکار شده !

دخترم هم از قصه گفتن برای گلها و پروانه ها دست میکشید و به دو به طرف خونه میدوئید !

و هر چی به خونه نزدیک تر میشدن نفس های عمیق تری میکشیدن و با تعجب به سمتم میومدن ! 
و باز هم بو میکشیدن و نزدیک تر میشدن !
و وقتی میرسیدن به کنار خونه و میز ناهار خوری رو میدیدن با تعجب و اعتراض میپرسیدن همین ؟ ناهار اینه ؟؟؟؟؟ نون و خیار ماست ؟؟؟ و من با حالتی موذیانه میگفتم خخخخخخخخخخ ! حال نداشتم ناهار نپختم !

 خیـــــــــــــلی کیف داشت . نـــــه ؟ هــــعـــــی ! 


نوشته شده در پنج شنبه 93/12/7ساعت 4:21 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak