سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

چند روزه که موبایلم خل شده و هی هنک میکنه . اعصاب برام نذاشته ! بیشتر موقع پیام فرستادن و صحبت کردن اینجوری میشه ! دوستم میگفت موبایلم که خراب میشه ذوق میکنم چون میتونم عوضش کنم ولی من هم الان شرایط تعویض ندارم هم اینکه از یه سری از قابلیتهای این گوشیم خوشم میاد ....
اگرم بخوام عوضش کنم مشکل اینکه نمیدونم چه مدلی بخرم که هم خوش دست و خوشگل باشه هم از نرم افزارهای موبایل پشتیبانی کنه هم دو کاره باشه ( لمسی و دکمه ای ) هم اسپیکرش عالی باشه و دوربینش خوب باشه و صفحه نمایشش  بزرگ باشه (اصلا نمیتونم صفحه کوچیکو تحمل کنم)....... و از همه مهم تر گرون نباشه ! از گوشی های سامسونگ خوشم نمیاد . خیلی دنگ و فنگ داره و راحت نیست . از برند نوکیا هم بدم میاد ! سونی اریکسون خوبه هم تم میخوره هم نرم افزار .

این گوشیم چینیه که تلویزیون داره . بارها و بارها بیرون از خونه باهاش سریالهای دلخواهمو دیدم و اسپیکرشم خیلی عالیه و لمسی هم هست ولی مشکلش اینه که دوربینش اشغاله و نرم افزارهم نمیخونه ! با بدبختی وصل به اینترنت میشه و ....

توی صندوق پیامهام داشتم میگشتم یه چیزایی پیدا کردم خیلی باحال بود

چند سال پیش ما تابستون رفته بودیم شمال و بابام اینها و تموم خواهرام همگی رفته بودن روستای ییلاقی مون و من خیلی احساس تنهایی میکردم . یهو یه پیام رسید از خواهرم سمیه : -ا-ادطفوفوفوفوفوفوفوفوفوفوفوفوفوفوفوفوفودفطدط
اینقدر خوشحال شدم که خواهرزاده ام برام پیام فرستاده بود .... هنوز اون پیامشو دارم ! بعدا ازش پرسیدم چی برام نوشته بودی ؟ گفت نوشتم خاله ما الان سنگده هستیم و .....
با اینکه سواد نداشت ولی از روی اسم ها تشخیص میداد که داره برای کی زنگ میزنه یا پیام میده

یه بار وقتی خواهرم سحر حامله بود و خیلی حساس شده بود سر سفره شام بهش گفتم بیا کوکو بخور یهو از سر سفره پاشد و با ناراحتی رفت بیرون ! بعدش همه منو دعوا کردن که چرا سر به سرش گذاشتی !!! منم اینو براش فرستادم که : یه روز یه اقا خرگوشه رسید به بچه موشه . بچه موشه گفت : خرگوش کوکو میخوای ؟ یهو خوگوش قهر کرد و رفت همه موشه رو دعوا کردن . موشه فکر کرد خرگوشه خامله اس اشکال نداره میبخشمش  حالا اگه گفتی نکته این قصه چی بود ؟........... آقا خرگوشه حامله بود !!!!  بعد خواهرمم جواب داد : نکته اینجا بود که موشه فکر میکرد خرگوشه شکموئه و میدونه که خرگوشه حساسه، اذیتش میکنه دیگه نمیگه شاید چون اون حامله است کوکو دلش میخواد . بعد کار خودشو بد نمیدونه لطف میکنه خرگوشو که کاری نکرده میبخشه !!!!! ( سحر الان بازم حامله است حیف ندیدمش بازم بهش بگم کوکو میخوای ؟ )

یه بار از شمال داشتیم برمیگشتیم و تازه سوار اتوبوس شده بودیم و بابا و مامان با ماشین تا دور میدون بیرون ترمینال اومده بودن و من اشکم جاری بود و اینو برای بابام فرستادم : باباجونم مامان مهربونم برای همه ی زحمتایی که کشیدین ممنون . دوستون دارم . کمی بعد جواب اومد که : سلام پیامت رسید . زحمت نبود رحمت بود .... اشکم بیشتر شد ......

یه بار تولد پدرشوهرم بود و اون از دنیا رفته بود من یه پیام برای خواهر شوهرام فرستادم که : امروز تولد باباتونه ... بیاید همه فاتحه ای به روحشون هدیه کنیم ...

سمیه یه بار پیام داد که : من و ادیسون و انیشتین و جمعی دیگر از دانشمندان این عید رو به شما تبریک میگیم . منم جواب دادم من و ایت الله مکارم و ایت الله وحید و جمعی دیگر از عرفا این عید رو به تو تبریک میگیم ( اسامی دانشمندا و مراجع درست یادم نیست و اون تبریک رو هم دروغ نگفتم این مراجع مسلما عید رو به همه تبریک میگفتن دیگه ! )

فاطیما هم نوشت : در صحرای قلبم تو تنها شتری ! منم گفتم در برکه ی قلبم تو تنها قورباغه ای

اینو پسر خواهرشوهرم فرستاده : سلام زندائی گرامی خیلی دلم میخواست برای فوت پدربزرگتون حضوری بهتون تسلیت بگم اما موقعیتش فراهم نشد . هر چند ممکنه دیر باشه . ببخشید ... منو هم در غم خودتون شریک بدونید ... این پیام دقیقا مال پارساله ... امروز دقیقا سالگرد بابابزرگمه

اینو هم فاطیما فرستاد : سلام ابجی جون چند دقیقه پیش عقد کردم تمام !   وای که چقدر شوکه و ذوق زده شدم ...

یه بار خواهرشوهرم پیام داد که شام چی دارین ؟ منم گفتم چه بامزه خواهرای منم زنگ میزنن ازم میپرسن شام یا ناهار چی دارین .... جواب داد : حالا که بامزه بود یاالله بگو ببینم شام چیه ؟ ناهار چی بود ؟ این یه هفته ای چی خوردین ؟ کلا امسال چی خوردین ؟ حالا از اول ازدواج چی خوردین ؟ از روزی که بدنیا اومدی تا ازدواج چی ؟؟؟

اینو بین راه کربلا برای خواهرام فرستادم : با چشمای خیس ، در جاده ی خیس ، زیر دونه های برف ، به همدان رسیدیم ... هلالی هم میخونه : پا برهنه ها میریم کرببلا ...... جاتون خالی ...

تو عراق هم این اومد : welcome to Iraq.feel at home while you rome on the KOREK telecom network.

توی عید یه پیام عاشقانه برای شوهرم فرستادم ... جواب داد : واه واه چه حرفاه ! خندم گرفت و یکی دیگه فرستادم براش ... (اون موقع شیراز بودیم )گفت : ووه ووه عجبو حرفوه ! باور کنم کاکو ؟ یه دونه دیگه که دادم گفت : ای هابادانی ....

این یکی رو که میخونم  تنم میلرزه : سایه فکر کنم ننه مرد  (آه ...اون موقع که حال مامان بزرگم خیلی بد بود از سمیه خواسته بودم هر خبری شد سریع به منم اطلاع بده ، هر خبری .... )

اینو چند روز پیش یکی از دوستام فرستاده : احمقانه خواستگارامو رد میکردم حالا چند ماهه یکی هم نیومده ! دیگه 27 سالمه ! شدم ترشیده ! احساس میکنم نگاه همه به من تغییر کرده مخصوصا چون ابجی کوچیکتر دارم فکر میکنم زیادیم ... برام دعا کن ...... دلم گرفت ... چقدر بهش گفته بودم الکی همه رو رد نکن ... شمام براش دعا کنین لطفا و برای همه ی دخترای دم بخت ...

* اینم یه چند خط دستنویس سحر و مریم بود که وقتی بابا اینا داشتن می اومدن برام فرستاده بودن : ای خواهر عزیز که جانم فدای تو . قربان مهربانی و لطف و صفای تو . هرگز نبود محبت یاران و دوستان همپایه ی محبت و مهر و وفای تو .... چطوری خواهر بزرگه ؟ خواهرای مجازی چطورن ؟ دلم خون شد به مولا . اَدو چطوره ؟ (اون موقع دخترم تلفنی فقط بلد بود بگه اَدو ) علیرضا چی ؟ شوهرت خوبه ؟ رایانه تون خوبه ؟ کِیسِت حال ندار نیست ؟ضربه مربه نخورده ؟ دلم برات قد سوراخ جوراب مگس شده . پس کی تابستون می اد ؟ ابجی عوض ما برو زیارت برای خودتو بچه ها هم یه چیزی بخر بخورین . من رشته ی محبت تو را جر میدم شاید گره بخورد به تو نزدیک تر شوم . از طرف من ابتدا ... و سپس پسرت و بعد دخترت و به اولی بگو تو را .... (این سانسوراشو خود مریم انجام داده بود من بی تقصیرم ! )خواهرت مریم . سحر هم حال و احوال کرده بود و نوشت که چون عید خونمون نیومدین برات شکلاتهای عید رو فرستادم ....

* دخترم یه پاکت نامه دید و گفت مامان این پیامکه ؟

* اگه پیشنهادی برای گوشی خوب دارین لطفا بدین ... خواهرم یاری داره ازش راضی هم هست . مدل بهتری نیومده ؟

* شوهرم میگه اشکال نداره گوشیت خرابه . من یه گوشی نو میخرم مال خودمو میدم بهت !!! حالا فکر میکنین گوشی شوهرم چیه ؟ عین مال خودم !!!! اون بارم خودش گوشیو پسندید و دو تا ازش خرید !

* تصویر صفحه نمایش موبایل تونو چند وقت به چند وقت عوض میکنین ؟ گوشی من تم نمیخوره  مجبورم هی تصویرشو عوض کنم !

* اون دفعه داشتم فکر میکردم اگه بخوام گوشی بخرم چه رنگیشو بگیرم ؟ قرمز ؟ سفید ؟ نقره ای ؟ زرد و بنفش و ...... نه اخرش دیدم همون مشکی بهتره !

* لطفا منو نزنین ! خب چیکار کنم سرم شلوغه . مهمون دارم هنوز .........


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 6:10 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

چند روزی درگیر امتحانای اخر ترمم بودم . همون موقع مهمون هم اومد و 6 روز مهمون داشتم ...
شاید خیلی هاتون بدونین ولی میگم برای اونایی که نمیدونن که امتحانای ما سه مرحله ایه . یه مرحله که کتاب اصلی زبانه و مهم ترینه . یه مرحله اش کتاب داستانه که باید مترادف کلمات و خلاصه کردن و حفظ خلاصه اشه و یه مرحله اشم فیلمه .
البته ترم قبل فیلم مربوط به کتاب بود ولی این ترم معلم مون گفت که 20 دقیقه از یه فیلم یا کارتون زبان اصلی رو باید کار کنیم (فیلمش دلخواه بود)که خودش یه جاهایی رو میپرسه که چی گفته ! وای که چقدر پیدا کردن یه فیلم که زیاد ورور نکنه و زیر نویس انگلیسی هم داشته باشه سخت بود ...
من که کارتون قدیمی شمشیر در سنگ رو اماده کرده بودم که سر امتحان اونقدر صداش بم و مزخرف بود که اصلا قابل فهم نبود و الکی الکی نمره امو کم کرد ولی بقیه ی امتحانا عالی بود ...
قبل از یکی از امتحانا یکی از بچه ها که استرس شدید داشت وقتی هی یادش مینداختم که چه تکالیفی رو قرار بود اماده کنیم و اون اماده نکرده بود هی بد و بیراه میگفت و خیلی بی ادبی کرد از دهنتو ببند و دیگه حرف نزن و میزنم خفه ات میکنم و یه کلمه دیگه بگی این پاکن و فرو میکنم تو حلقت و ..... منم بلند به بغلیم گفتم میبینی تو رو خدا ! نصف سن من سنشه هر چی تو دهنشه بهم میگه . ادب نداره دیگه !!! تازه مسخرگیش این بود که برگه ی تکلیف منو ازم قاپیده بود و داشت تند تند از روش مینوشت !!!
اخرین جلسه همین دختره نشسته بود کنارم . اوووووووووووووووف اون قدر استرس بیمار گونه داشت که منم داشتم دیوونه میشدم . وقتی معلم مون گفت دیگه برای ترم بعد نمیاد و حتی کارنامه ها رو مینویسه میده به منشی موسسه ، ما خیلی ناراحت شدیم و منم گفتم دیگه نمیرم برای ترم بعد ... اون دختر بی ادبه یهو چنان یخ کرد چنان رنگش سفید شد و هی بهم میگفت تو رو خدا از من ناراحت شدی دیگه نمیای ؟ من شوخی کردم . از من ناراحت شدی اره ؟ ....... منم گفتم البته من ادم زودرنجی ام ولی اون حرفاتو گذاشتم پای استرست .... خیلی خیلی ازم عذر خواهی کرد ! اخرشم معلم مون از بچه ها قول گرفت که اگه درس بخونن یه کلاس استارت رو با کلاس ما تغییر میده و قرار شد بعد از 2 هفته تعطیلی از 25 تیر ترم بعدمون شروع بشه ....فقط مسخرگیش اینه که نصف ترم می افته تو ماه رمضون !

اون دختر حسوده و اون 12 ساله و اون کنکوریه و اون لوده هه هم افتادن ! البته قرار گذاشتن یه بار دیگه امتحان بدن که مطمئنا دوباره قبولشون میکنن !

مهمون مون هم فعلا یکی دو روز رفته جایی و دوباره برمیگرده !

* چند روز پیش هم سر یه موضوع مسخره با همسایه بحثم شد ! وای من اصلا اهل دعوا و داد و بیداد نیستم . اون غر میزد منم تنم میلرزید و جوابشو میدادم ! وووووووووووی چه حالم بد بود تا چند روز ....

این پنجره های زیر زمین مون بعد از چند مرحله اسفالت ، همسطح کوچه شده و با یه اب ریختن و بارون اب سرازیر میشه توش ... دیوار زیر زمین مون افتضاح شده ! این همسایه مونم خیلی وسواسیه هی کوچه رو میشوره و هی شلنگ ابو میگیره به شیشه مون . یه بار که عین سیل اب و گل ریخت روی فرش و پشتی مون ! منم با خواهش و تمنا ازش خواستم کنار پنجره هامون اب نریزه و ... ولی دوباره و سه باره و .... این بار که ریخت تا در رو باز کردم طلبکار غر زد که چیه ! من چیکار کنم خب شما پنجره تونو درست کنین ! ما رفت و امد داریم نمیشه کوچه کثیف باشه و اگه نشورم گرد و خاک میاد تو خونه مون و این همسایه بغلی خونه سازی داره گچ ریخته جلو خونه مون و بعد غر غر که عوض تشکر شونه و پر رو هاااااااااا .... منم گفتم من تا حالا ندیدم کسی اینقدر کوچه شو بشوره ! شما انگار وسواس داری ! تشکر میکنم به شرطی که شما هی غر نزنی و درست کردن پنجره که به این اسونیا نیست .....
چند بار تا حالا ازش تشکر کرده بودم حتی یه بار تو خیابون دیدمش با لبخند سلامش کردم زیاد گرم نگرفت و رفت ... تازه هی صداش میاد موقع شستن کوچه که کمرم داغون شد و همش من باید کوچه رو بشورم و این همسایه ها که خیر ندارن و ........ خب نشور ! جایی که یه باد کوچولو اونجا رو پر از گرد و خاک میکنه شستن داره ؟ من با جارو کردن موافقم ولی شستن کوچه !!!! اصلا دلم نمیخواد باهاش چشم تو چشم بشم !

* فکر کنم همین روزا برای همین درست کردن پنجره ، تعمیرات داشته باشیم !!! اه ... چقدر بدم میاد از جمع و جور وسایل و ریخت و پاش و تمیزکاری بعدش !

* طرف روی عینکم لگد کرده تازه از ناراحتیم ناراحت هم میشه و میگه ادم عینکشو میذاره کنار بالشش ؟ دیگه نمیگه که مگه ادم کنار بالش م لگد میکنه ؟ !

* اخ یعنی میشه ما ماه رمضون خونه ی خودمون باشیم ؟

* بعضیا چقدر بی جنبه ان ! پیششون درد دل میکنی و از ناراحتیت میگی بعد یه وقت دیگه اونو میکوبن تو سرت ! به بعضیا هم میگی به کسی نگو که من ..... پس فرداش میبینی یه ادم خیلی دورتر ازت میپرسه که واقعا اینجوری شده ؟ ادم فقط باید بره تو چاه حرف بزنه به خدا !

* خودمو گم کردم ! گاهی خودمم قاطی میکنم که من سایه ام یا ث ... هلن یا مگی یا سها یا زنبور یا ................. وای تموم اسمهای مستعارمو لو دادم که !

* چقدر غر زدم


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 6:10 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

 

چند روزی بود دندونم درد میکرد . مسکن های معمولی جواب نمیداد جز آسیفن ! تکالیف زبانم رو با همون وضع انجام دادم و دیرور عصر رفتم سر کلاس ...

توی کلاس مون من از همه بزرگترم . با اینکه گفته بودن این سری از کلاسها برای بالای دیپلمه ولی چند تا 12 تا 18 ساله هم تو کلاسن و یه دانشجو و یه پشت کنکوری .
یه لیسانس و یه معلم هم بود که دیگه نمیان ...

تو کلاس 2 نفر افغانی هم داشتیم . یکی همون معلمه و یکی هم 16 ساله که طفلک خیلی هم گرفتاری داره برا خودش ...

میشه گفت بهترین دوستای من همین افغانی هان . تا بحال با یه خارجی یا افغانی ارتباطی نداشتم چه برسه به اینکه دوست بشم . این جایی که الان زندگی میکنیم تقریبا میشه گفت افغانستانه . از 10 تا بچه ای که بیرون بازی میکنن 8 تاشون افغانی ان .

اوائل که اومده بودیم اینجا ، یه جوریم میشد وقتی این همه خارجی دور و برم بودن ! احساس غربت بهم دست میداد ! کلا ایرانی هاشونم فرهنگشون اون قدر پایین بود که فرقی بین اونها و افغانی ها نبود . پسرم که هر روز با سر و وضع درهم میاومد و معلوم بوده که دعوا کرده ! یه روز با افغانی یه روز با ایرانی !

اما الان دلم خیلی براشون میسوزه . طفلکیا شانس ندارن . تو کشور خودشون که اون جور اینجا هم با اینکه بدنیا اومدن ولی همه به چشم مزاحم نگاهشون میکنن و تا یه خرابکاری میبینن اول به افغانی ها نگاه میکنن ... شاید یه دلیل پرخاشگری بعضی هاشون همین باشه ! معمولا هم همه شون قشر زحمتکشن و کارگر ... با دستای پینه بسته و صورت های افتاب سوخته ....

وقتی میخواستیم پسرمو ثبت نام کنیم و تلفنی از مدرسه شرائط رو سوال کردیم ازمون پرسیدن ایرانی هستین یا اتباع ! و صد البته برای ثبت نام اتباع نق زدنهاشون بیشتر بود !

همین دوست افغانیم که گفتم 16 سالشه امسال برای ثبت نامش اونقدر دست دست کردن که اخرش مدرسه ها پر شد و ثبت نامش نکردن ! نمیدونین چه استعدادی داره . چقدر علاقه به درس خوندن داره و باید بشینه تو خونه و حسرت بخوره . فقط به جرم افغانی بودن ! الانم رفته تو کار خیاطی و توی تولیدی خاله اش کار میکنه . امسال عید هم باباش رفته بود افغانستان و روز ? عید داداشش و پسر عمه اش تصادف کردن و مردن . باباش بعد از ? ماه اومد و فهمید .....

فکر کنین با این همه مشکلات خم به ابرو نیاورد و اصلا بروز نداده بود . حتی مرگ داداششو . همچنان درساشو میخونه و توی کلاس من و اونیم که وقتی استاد تکلیف میخواد نق نمیزنیم و بهانه نمیاریم .

بقیه ی ایرانی ها یکی همه اش داره حسودی میکنه . یکی لوده است و همش کر کر میکنه . یکی 12 ساله است و اون قدر بچه که میشه گفت نخودیه ! بقیه هم همه اش ناله از درس و کلاس دارن .

حالا ایناش مهم نیست . درس نخوندن شون ربطی به من نداره ولی تیکه انداختن ها و تهدیدا و غر زدنهاشون ، چرا ...

فقط یه بار برای فوت مامان بزرگم غیبت داشتم استاد منو که دید با لبخند حالمو پرسید اون دختره که گفتم حسوده با ناراحتی گفت خااااااااااانوم ! منم جلسه قبل غایب بودم ولی حال منو نپرسیدین !!! استاد گفت وای خب حال تو چطوره ؟ گفت الان دیگه فایده نداره ! یه بار هم گفت چرا همش فلانی رو نگاه میکنین ؟ یه بار دیگه هم گفت شما منو دوست ندارین همش به من گیر میدین و سوال سخت ازم میپرسین !!!! کلا با هر رفتار خانوم مشکل داره . وقتی هم من یه سوال رو جواب ندم با نیشخند نگام میکنه یا تا خانوم بگه تا کجا درس دادم و من جواب بدم هی سرم غر میزنه که تقصیر توئه خانوم یادش اومد !!! چند بار هم شده خانوم رفته بیرون و اومده تو دختره برگشته بلند به بچه گفته زشته این حرفا چیه میزنین خانوم میشنوه ناراحت میشه ! یا زشته پشت سر استادتون این حرفا رو میزنیم !!!!! الکی میگفتا ! مثلا چشمک میزد که دارم شوخی میکنم !!!!!
اخرش یه بار تو کلاس گفتم خانوم هیچ کس حرفی پشت سرتون نزده . اینهمه شاهد . این داره مثلا شوخی میکنه !
درس هم اصلا نمیخونه تکالیفم انجام نمیده همش هم سر کلاس غر میزنه که خاااااااااانوم خانوم ....بهانه ی انجام ندادن تکلیفاشم کنکوره که همه میدونن نمیخواد بده !

اون لوده هم کلا فکش همش بازه . همشم یا تیکه میندازه و بقیه رو میخندونه یا سر کلاس یا تلفن جواب میده یا اس ام اس . یه بار وقتی برای بار سوم داشت جواب تلفن میداد و کلاس بهم ریخته بود و استاد گفت برو بیرون جواب بده و نرفت استاد چند بار گفت خاموش کن و اون نکرد !!!!


یه لیسانس هم بود که همش در حال ور ور بود . استاد زبونش مو داورد از بس گفت ساکت و اون نشد . دو بار خانوم یهو داد کشید سااااکت . بدتر شد . هی وااااای هه هه ههه خانوم من ترسیدم اوه هه هه هه چرا یهو داد میزنین شما هه هه زهره ام ترکید ..... اون قدر کر کر کرد که دیگه خانوم داد هم نکشید ! بدبختانه یه مدت همش کنار من مینشست و همش سر کلاس باهام حرف میزد و تمرکزمو بهم میریخت . یکی دو بار بهش گفتم موقع درس باهام حرف نزنه چون نمیتونم جوابشو بدم . یه بار جلو یکی گفت این سایه خیلی بد اخلاقه !!! سر کلاس حتی در مورد روانشناسی ماه تولد هم با چند تا صندلی اون ور ترش بحث میکنه !!!!!!!!

یه اول دبیرستانی هم هست که به قول خودش استاد پیچوندن کلاسه . الکی کلاس رو منحرف به چیزای بیخورد میکنه بچه ها هم دنبالشو میگیرن یهو نصف کلاس الکی الکی میره ! میگه از زبان بدش میاد و بخاطر سختگیری مامانش میاد !

یکی هم هست که فقط یه جمله بده . با یه لهجه ی وحشتناک هی میگه اوه مای گاد !

پشت کنکوریه دیروز از خانوم پرسید : خانوم فینیش یعنی چی ؟ !!!!!!!!!!!!! یه سوالایی میپرسن بعضی وقتا ادم میخواد خودکشی کنه !!!

حالا این وسط منی که نه حافظه ی درست و درمونی دارم و نه زیاد با زبان سر و کار داشتم و از مدرسه ام هم چیزی یادم نمونده ، زور میزنم تا چیز یاد بگیرم . اصلا هم شاگرد زرنگ و باهوشو بیست هم نیستم ولی با اوضاع کلاسمون بدبختانه شاگرد زرنگه محسوب میشم ! من و یکی دو تای دیگه که یکیش همون دختر 16 ساله ی افغانیه . و این چنین است که بچه ها منو هی مورد عنایت قرار میدن . فکر کنین جقله بچه به من میگه خرخون ! یا میگه تو خونه زندگی نداری میای کلاس ؟ یه ذره به بچه هات برس . بیچاره شوهر و بچه هات مردن از بس گشنگی میکشن از دست تو . حتما خونه ات پر از گرد و خاکه ! این بار که منو دیدن گفتن اه باز سایه اومد ! چرا همش میای ؟ نیاین تا کلاس منحل بشه دیگه !!! میشن کنفرانس میذارن که من چه شکنجه هایی به خانواده ام میدم تا بتونم درس بخونم هی این میگه اون میگه ......

دیروز اون دختر افغانی نیومده بود .
خانوم گفت هر کی تکلیف امروز رو ننوشته باشه باید بره بیرون . فقط من تکلیفو حاضر کرده بودم . گفت فقط سایه انجام داده ؟ فقط ؟ خودتون زود پاشین برین بیرون ... کسی نرفت . کسی اعتنا نکرد ... خانوم رنگش عوض شد . گفت اگه شما نمیرین خودم میرم ... رفت .....  خنده و داد و بیداد تو کلاس پر شد ... دختر حسوده در و باز کرد و گفت بابا الکی گفته میرم با مسئول صحبت میکنم حتما تشنه اش بوده یا دستشوئی داشته رفته بیرون ... هه هه هه ... گفتم بسه بشینین الان میاد زشته ... البته کسی به حرفم توجهی نکرد . صدای در که اومد کمی جمع و جور شدن . برادر کوچیکه ی مسئول اموزشگاه بود . اومد تو کلاس ... منم کلا سرم پایین بود و حتی به کفشش هم نگاهی نکردم ... 

گفت زشته من جلوی این خانوم مسن بخوام دعواتون کنم ......

(من) این خانوم مسن ؟ کدوم خانوم مسن رو میگه ؟ اینجا که خانوم مسن نداریم ؟ اینجا فقط من از بقیه بزرگترم ! یعنی منو داره میگه ؟!!!!!!!!!!!!!!

ــــ  البته مسن که نه ! بهتره بگم ...
یکی گفت میان سال !
چند تا تیکه ی دیگه هم گفتن که خوب نشنیدم !

(من) چی ؟ مسن که نه . میانسال ؟ اینا دارن منو میگن ؟!!!!!!!!!!!

ــــ  بچه ها زشته واقعا . چرا درس نمیخونین . خانوم پرن از دستتون خیلی خیلی ناراحته میگه کلاس شما رو نمیخواد . من واقعا عذر میخوام از این خانوم که بزرگتر مان شرمنده دارم جلوشون این حرفا رو میزنم ولی شما دلتون برا پولتون نمیسوزه ؟ وقتی که میذارین چی ؟ خانوم پرن از بهترین معلمای مان ...................

(من) اره انگار منو داره میگه !!! اب سرد ریختن رو سرم انگار ..... ترک خوردم ..... اون حتی فکر میکرد منم عین بقیه ی بچه ها تنبلی میکنم و استاد رو ناراحت کردم !!!

بعد باز هم از حضور من عذر خواست و به بچه ها گفت از خنده هاتون معلومه چقدر متنبه شدین و رفت ...

خانوم اومد ... بچه ها با خنده گفتن خانوم نبودین چقدر ازتون تعریف کرد ... خانوم با همون لبخند همیشگی ولی صورت ناراحت و چشما و صدای لرزون ادامه ی درس رو داد .... ازم هم درس پرسید . جلو که رفته بودم همون حسوده بهم گفت مامان بزرگ !

موقع برگشتن به خونه ، همیشه با همون دختر افغانی تا ایستگاه اتوبوس میاومدم و مدتی منتظر میموندیم و حرف میزدیم . ولی دیروز تنها بودم ... هر قدمی که بر میداشتم ترکم بیشتر میشد ....

یعنی به نظر مسئولین اموزشگاه من اینقدر پیر بودم ؟ یعنی 31 ساله پیره ؟ اونها که حتی یه بارم منو ندیده بودن ! چرا بهم گفت مسن ؟

درک میکردم حال خانوم پرن رو . واقعا حق داشت . منم جاش بودم دوست نداشتم این کلاسو نگه دارم ولی انگار منم ترد شده بودم از طرفش ...

تو خونه یهو بغضم ترکید .............................................................................
فکر نمیکردم اینقدر نازک نارنجی باشم !
ناراحتی استاد به کنار
مسن شدن از طرف یه مرد جوون هم به کنار
رفتار بچه ها خیلی برام گرون بود

انگار به شخصیتم و به شعورم توهین شده بود ....

* دلم واقعا میشکنه وقتی فکرشو میکنم که همین بچه ها بخاطر گرفتن دفترم که از همه دقیق تره چه جور با هم دعوا دارن و گاهی حتی با خود من ! ازم میخوان که براشون بنویسم حتی و بدم بهشون یا .... البته نمیذارم خیلی هم خوش به حالشون بشه ولی واقعا رووووو میخواد که بعد بهم متلک هم بندازن

* یه بار بچه ها که داشتن یواشکی سر کلاس تهدیدم میکردن و برام خط و نشون میکشیدن ، خانوم دید و شنید و گفت وای ! بیچاره سایه !
تهدید میشم فقط بخاطر اینکه وقتی خانوم میگه قرار بود فلان مکالمه ها رو حفظ کنین و بچه ها به دروغ میگن نه خانوم نگفته بودین من تایید میکنم که بله گفته بودین .
البته چند بار بچه ها گفتن ناراحت نشی ها داریم باهات شوخی میکنیم ولی این چه شوخیه که من خندم نمیگیره ؟

* دلم میخواد اموزشگاهمو تغییر بدم . فقط منتظرم استادم عوض بشه ... با بودن خانوم پرن دلم نمیاد برم ....

* تصمیم گرفتم تلاشمو بیشتر کنم . من میخوام و میتونم تا دو سال دیگه عین یه امریکایی صحبت کنم و بفهمم . من میتونم ! میخوام تو خیاطی هم نمونه باشم . خدایا کمکم کن !

* وقتی تو ایینه به چشمای قرمزم نگاه میکردم با خودم گفتم طفلک اون مسلمونای خارج از کشور که بخاطر دین شون مورد تمسخر و توهین دیگران قرار میگیرن و بازم دست از دین شون نمیکشن . با این فکر اروم شدم ...

* فکر کنم دندون دردم هم حکمتی داشت . این روزها خیلی غر میزدم . این طوری یه مدت دهنم بسته بود و بقیه از دستم راحت بودن !


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 6:9 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام


با اینکه میدونستم امسال شرائط رفتن به اعتکاف رو ندارم ولی یه امیدی تو دلم بود . یه اشتیاق ...

واقعا حسرتش مونده به دلم ...
هــــــــــــــــــــــی ...
همش دارم باهاشون همزاد پنداری میکنم و با خودم میگم ... الان دیگه دارن کم کم اماده رفتن به مسجدا میشن ... الان اولین نماز جماعت صبح شونو دارن میخونن ... الان اولین افطار شونه ... الان بی حال و بی رمق دارن ذکر میگن یا عبادت میکنن ... الان دارن برای سحری دوم اماده میشن ... الان ....................

دلم میخواست برای سر و سامون به اشفتگی روحی خودمم که شده میرفتم اعتکاف ...
از همون چند شب پیش که توی نماز جماعت اعلام کردن از فردا شب بخاطر سر و سامون دادن به برنامه های اعتکاف به مدت چند روز نماز جماعت برگزار نمیشه ، دلم گرفت ...
با اینکه میدونستم نمیتونم و خیلی مشکل پیش میاد اما بازم پرسیدم از شرایطش و گفتم فقط ? روز ثبت نامش بود که پر شد ........ بیشتر دلم گرفت ...............

تو تلویزیون از معتکفین میپرسیدن چندمین باره اومدی ؟ بعضیا گفتن اولین ... دومین ... سومین و ...
یهو یادم اومد منم 4 بار رفتم !
وای اره منم 4 بار رفته بودم که این قدر بی تابش بودم !
تا نرفته باشی این جور براش بال بال نمیزنی ...
عین کربلا که تا نرفته بودم عین خیالم نبود ولی الان همش بی تابشم .....

هــــــــــــــــــــــی ...
یادش بخیر ....
اولین بارش خیلی بامزه بود رفتن مون . همسرم که پیشنهاد داد مجبور شد کلی هم برام در موردش توضیح بده که اصلا اعتکاف چیه و چطوریه ! دلم نمیخواست برم 3 روز زندانی بشم ! سخت بود برام فکر کنم 3 روز تلویزیون نبینم و کارای دلخواهمو انجام ندم . نگرانم میکرد فکر به اینکه برم و این همه سختی بکشم ()و دست خالی برگردم !!! زبونی گفتم باشه ولی دلم میگفت نه ! خب البته بچه بودم اون موقع . فکر کنم سال 76 بود . حدودا 18 سالم بود و تازه دو سال از ازدواجمون نمیگذشت ...
شوهرم رفت برای ثبت نام ولی مهلتش تموم شده بود و یه جاهایی هم فقط مردونه بود که چون شوهرم میخواست هر دو با هم بریم نمیشد .
همین جوری توی خیابون داشتیم میرفتیم که شوهرم استادشو دید . من عقب ایستاده بودم و صداشونم نمیشنیدم . وقتی شوهرم برگشت یه سورپرایز داشت برام ! دو تا برگه ی اعتکاف دستش بود . اونم مال مسجد جمکران ! استاد شوهرم از قضا یه مسئولیتی تو جمکران داشت و خودش پرسید اعتکاف نمیخواید برید ....

این جوری بود که خدا خواست سایه قدمی در راه ادم شدن برداره !
اخرای شب بود که من و شوهرم رسیدیم جمکران و با بدبختی از بین جمعیت مشتاقی که در حال التماس و گریه و زاری بودن (طفلکیا )با نشون دادن کارت وارد مسجد شدیم !
خیلی جالب بود . برای هر نفر جایی تعیین شده بود و شماره ای . یه عالمه پتوی سیاه سربازی رو تا کرده بودن کمی گشاد تر از قبر برای هر نفر . همون شب اول پچ پچ بود که یه بازیگر هم بین مونه . یکی دو صف پشت من بود و 10 - 15 متر دورتر . خانوم فاطمه طاهری بود . من باب فروکش کردن کنجکاوی() رفتم و سلام و علیکی کردیم ازم مفاتیحمو گرفت و پشتشو امضا کرد . خیلی خانوم مهربون و مردم داری بود . وقتهای دیگه هر از گاهی سرمو میگردوندم ببینم الان داره چیکار میکنه

اونقدر توی اون روزها جزء قران و صلوات پخش میکردن که کلا بیکار نمیموندیم و همش مشغول بودیم .(مقدار مشخصی از قران و صلوات به عهده میگرفتیم که باید همون وقت اعتکاف تمومش میکردیم ) وقتهای سحری و افطاری هم یه جمع خودمونی و ساده با غذاهایی مختصر که اولش که دیدم دهنم باز موند که وااای همین ؟ من که سیر نمیشم ! تازه باید روزه هم بگیرم ؟! ولی اونقدر برکت داشت که اخراشو به زور میخوردم و سیب و پرتقالی که میدادن مزه ی فوق العاده ای داشت . انگار از بهشت اومده بود ....

یادش بخیر ... شب و روز وفات حضرت زینب ... اعمال ام داوود ... زجه های شب چهارشنبه توی مسجد جمکران ... بوی امام زمان ... یادش بخیر ....

سال بعدش جلو جلو پیگیر ثبت نام بودیم . بازم همون جا . بازم همون جاهای تعیین شده . بازم خانوم فاطمه طاهری ... یه امضای دیگه کنار امضای قبلی شون ... بازم همون صفا و همون بویهای خوش .....
اعتکاف همون سال از خدا خواستم مادر بشم ... و خدا هم بعد از یک ماه اون هدیه رو بهم داد !

بعدش دیگه افتادم تو کار بچه داری و تا چند سال نشد برم . یادمه اونقدر برای مریم از حال و هوای اعتکاف گفتم اونم هوایی شد .
اون سال من و مریم توی شهریور ماه معتکف شدیم . توی شهر خودمون و پسر 4 ساله امو گذاشتم خونه مامان .

اونجا لب و لوچه ام اویزون شد ! نه از معنویت جمکران خبری بود نه از برنامه ریزی . بر خلاف دو بار قبلی پول هم ازمون گرفتن ولی جایی برای کسی تعیین نبود هر کی هر جا و هر جوری دلش میخواست دراز میشد یکی افقی یکی عمودی یکی مورب ! ما جا نداشتیم و اینقدر تنگ خوابیدیم که اگه تکون میخوردیم انگشتمون میرفت تو چشم بغل دستی مون ! ولی بعضبا طاق باز میخوابیدن ! نه وسیله ی سرمایشی داشتن توی هوای شرجی شمال ، نه پذیرایی شون تعریفی داشت . یهو میدیدی یه گونی لپه و برنج می اوردن وسط جمعیت میگفتن زود باشین بیاین پاک کنین برای سحری لازم داریم !!! یا بعد از افطار داد میزدن چند نفر بیان تو حیاط خلوت مسجد برای شستن ظرف !!! یه بار منو مریم هم رفتیم !!!!!!! (میگفتن حیاطشم جزء مسجده ) بیشتر شبیه اردو بود تا اعتکاف !!!!

یه موقع هایی هم خانواده ها می اومدن ملاقات !!! با خوراکی های بو دار و خوشمزه اونم جلو این همه ادم که چند روزی بود از میوه و غذاهای خوشمزه دور بودن و دسترسی هم به بیرون نداشتن ! هندونه قاچ میکردن چند نفری میخوردن !!! بستنی می اوردن لیس میزدن !!! کتلت و شامی و .... دیگه چی بگم ! کر کر و خنده و جک و قصه شونم براه بود ! یهو میدیدیم یه طرف مجلس ترکید از جیغ و خنده ! اقایون هی التیماتوم میدادن که ..... دیگه یه بار تهدید کردن اگه خفه نشین خودمون میایم بالا !!!!!!!!!!
چقدر هم مرجع تقلید دیدیم اونجا !!! هر کی برا خودش یه فتوائی میداد ! یکی موقع دعا خوندن پاشو دراز میکرد اون یکی میگفت گناه کبیره کردی ! یکی بی روسری قران میخوند میگفتن گناهه ! یکی درس میخوند میگفتن اعتکافت باطله یکی موشو شونه میکرد میگفتن روزه ات باطل شد ! دیوونه مون کرده بودن ! کارای مستحبی رو اون وقت عین واجب انجام میدادن غسل مستحبی اون روزها رو گله ای میرفتن انجام بدن و اصلا هم مهم نبود چقدر بیرون معطل بشن ! تازه به ما هم که نرفتیم چشم غره میرفتن !
اصلا اونجا مثل شوی لباس بود هی هر روز یه لباس جینگیلی جدید ! دامن های رنگ به رنگ ! مدل موهای جور واجور ! والله توی جمکران این طوری نبود ! هر کس به کار خودش مشغول بود ...

خلاصه نزدیک بود از مریم عذر خواهی کنم بابت اوردنش به اعتکاف !!!

سال بعدش مسجد روستایی که توش زندگی میکردیم مراسم اعتکاف گذاشت . ( ما 4 سال ازگار توی روستا زندگی کردیم ! ) بار اولشون بود و هنوز کسی نمیدونست اعتکاف چیه و برای چیه . خیلی از خانواده ها هم به دخترا و زناشون اجازه نمیدادن 3 شب بیرون از خونه شون بخوابن !!! خلاصه قرار شد من و مریم در ترویج این مراسم کمک کنیم . (شوهرم اون سال کاری براش پیش اومده بود و نتونست بمونه ) به جز ما حدود 3 نفر خانوم دیگه هم بودن ... و چون ما مهمون شهری بودیم ! ازمون پولی نگرفتن و کلی هم ازمون پذیرایی کردن . یه مسجد بزرگ و زیبا و نوساز که طبقه بالاش رو اگه تقسیم میکردیم نفری 400 - 500 متر مال هر کدوم مون میشد ! موقع نماز جماعت مردم می اومدن و از اعتکاف میپرسیدن و تا چند ساعت کنارمون میموندن محض تنها نبودن مون !!! بعدش موقع افطار و سحر هم خانواده ی اقایونی که معتکف بودن می اومدن و غذاهایی که همگی با کمک هم درست کرده بودن رو دست جمعی میخوردیم . یه وقتایی هم صدای شوهراشونو میشنیدن و میرفتن از پشت نرده های طبقه بالا با شوهراشون که پایین بودن بلند بلند حرف میزدن و اطلاعات اون چند روز رو بهشون میدادن و گاهی هم شوخی و خنده . بچه ها رو هم می اوردن برای دیدن باباهاشون و .... خلاصه اونجا هم بساطی بود !

سال بعدش ما از اون روستا دیگه رفته بودیم ولی موقع اعتکاف که شد خودشون زنگ زدن خونه ی مامانم اینها و دعوت کردم بازم بریم اونجا . من اونجا نبودم و نمیتونستم برم ولی مامانم و یه خواهر دیگه ام و خاله ام رفتن ....

 

 اون سالها که تو جمکران بودیم من و شوهرم با هم بودیم . بچه هم نداشتم که دلمشغولیم باشه و کسی رو هم نمیشناختم که باهاش صحبت کنم . به غیر از نظمش ، معنویت اونجا هم یه چیز دیگه بود ... 

دلم بازم اعتکاف جمکرانو میخواد ...
با همون ارامش و معنویت ...
با همون شرایط اون موقع ...
بدون دل مشغولی ...
دلم برای 3 روز خلوت با خودم تنگ شده ...

* خدایا غرق غفلتم ، تخته پاره ای برایم بفرست ...

* اگه ادم بخواد توی یه شهر مذهبی و یه جای عالی و معنوی معتکف بشه میتونه نذر کنه که توی سفر سه روز رو روزه بگیره ...

* باز هم تابستون شد و باز هم کنتور اندازی شروع شد !  

* برای روز مرد نتونستم برم بیرون ، به همسرم پول دادم و کلی سفارش کردم که حتما بره برای خودش یکی دو تا پیراهن از طرف من و بچه ها بخره . گفتم اگه لباس دیگه ای هم دید خوشش اومد برداره بقیه پولو بعدا درست میکنم . رفت با دست پر برگشت ! پر از ماهی و وسایل اکواریوم !!!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 6:8 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak