سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام ....

اولین باری که رفتم مشهد رو یادم نیست . مامانم میگه دو سالم بود ....

دیگه نرفتم تااااااااااااااااا بعد از ازدواج . بابام ما رو برد . پسرم هم حدود دو ساله بود

و سال بعدش بازم بابام منو برد و دیگه نرفتم تاااااااااااااااا همین چند روز پیش که بازم بابام ما رو برد مشهد ....


دخترم چند سال پیش کربلایی شده بود ولی تا همین چند روز پیش مشهدی نشده بود !
کربلا رو هم که بابام ما رو فرستاد ........
به جز این سفرهای زیارتی و اون سفرای چندین روزه ی نوروزی که بابام ما رو برد ، همسرم هیچ سفر سیاحتی یا زیارتی ما رو نبرد . فقط با هم سفر های کاری رفتیم که همش در حال بدو بدو و از مبدا به مقصد رفتن بودیم !

چند سال پیش ، یکی از فامیل های دلسوز (!!!) که ناراحت بود که چرا ما به سفر مشهد نمیریم بهم گفت : چرا امام رضا شما رو نمیطلبه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما اقلا سالی دو سه بار میریم مشهد ولی به کسی نمیگیم چون شاید ازمون توقع سوغاتی داشته باشن !!!
طفلک خیلی غصه ی ما رو میخورد !!!! یعنی دلم خیلی گرفت از این حرفش !

یه بار هم یکی بعد از یه مراسم دعا به شوهرش گفت من همین الان از اقا امام رضا دعوت نامه اش رو گرفتم و خواستم منو بطلبه ! شوهرش هم گفت چششششششششم ! حتما میریم !!!

حالا من هر بار که به شوهرم میگفتم بریم مشهد میگفت بخاطر حرف مردم میگی ؟ اینجوری ارزش نداره !

میگفتم نه بابا ! مردم چیه . من خودم دلم میخواد . حتی شده تو چادر بمونیم یا فقط بریم و چند ساعت بمونیم و دوباره برگردیم هم راضیم ....
میگفت حرم حضرت معصومه که نزدیکه چرا نمیری؟ یا میگفت از همین جا هم سلام بدی ایشون میشنون !

پارسال که دوستم سارا رفته بود مشهد ، کنار قبر حر عاملی برام 12 ایه از سوره یاسین رو خوند و گروئی گذاشت تا خودم زودتر برم و بخونم . منم تشکر کردم ازش . ولی فکر نمیکردم چند وقت بعدش من و اون ، در حالی که هر دو مون در یک زمان و بدون هماهنگی قبلی برای سفرمون ، توی مشهد و کنار مقبره حر عاملی همدیگه رو ببینیم !

* برای اولین بار بود که بابام اینا و ما چهار تا خواهر و خانواده هامون با هم رفتیم سفر ....
خیلی جذاب و لذت بخش بود ....
یعنی وقتی همه ی مردها مرخصی هاشون برای یه زمان گرفته شد ما خواهرا با ناباوری هی به هم میگفتیم : نهههههههههههههه انگار واقعا امام رضا ما رو طلبیده !!!
وقتی هم که رفتیم و یهو دوست یکی از داماد ها گفت که خونه شون نیستن و ما میتونیم همگی بریم خونه اونها ، گفتیم واااااااااای واقعا امام رضا ما رو بدجوری طلبیده !!!
توی حرم همش ازشون تشکر کردم که راهم دادن .........

* موقع رفتن به مشهد ، از مسیر شمال (گرگان) رفتیم ...

اینجا جنگل گلستانه ...

اینم ورود به استان خراسان شمالی ....

ولی موقع برگشتن از مسیر نیشابور و شاهرود برگشتیم ....
من اولش خیلی ناراحت بودم . از مسیر کویری خوشم نمی اومد . دلم سرسبزی و طراوت جنگل گلستانو میخواست ....  ولی دلیل اقایون شلوغی مسیر شمال بود که ما هم قانع شدیم

این هم عکسهای مسیر برگشت ...

ناهار رو چشمه علی شهر دامغان بودیم ....

اینم جاده مه الود کیاسر ..........

* طرفای سبزوار یهو یه پلیس به ماشین مهتاب اینا کفگیر نشون داد ! اونا ایستادن و ما هم همین طور ....
که متوجه شدیم پلیسه پلاک همشهری دیده و بخاطر غربت و تنهایی ما رو نگه داشته تا دو کلوم محلی صحبت کنه تا دلش باز بشه ! البته سبب خیر هم شد . گواهینامه شوهر مهتاب منقضی شده بود و اونا یادشون نبود !

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/6/18ساعت 11:42 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام ....

چند روز پیش یادواره 148 شهید این منطقه بود و مام بخاطر دایی خودم و پسر دایی مامانم توی مراسم شرکت کردیم ....

موقع برگشتن از اونجا ، رفتیم به سمت روستای اجدادی مون که همون نزدیکیا بود و به پیشنهاد من یه جا برای هندونه خوردن توقف کردیم .......
اینم عکسایی که از اون محل گرفتم .....

میگن این گاو ها همیشه اینجا مشغول چرا هستن .....
البته یه عالمه عکس نزدیک هم ازشون گرفتم ولی دلم میخواد منظره ی اونجا رو نشون بدم ....

یه دشت زیبااااااااااااااا
اخ که من چقدر اونجا دوئیدم ......
یعنی دخترم وقتی اونجا ایستاده بود عین یه خط کوچولو بود که به عکس افتاده بود !

این عکس هم دقیقا سمت مخالف منظره ی قبلیه ....

و مایی که زیر تک درخت اونجا بعد از خوردن هندونه دراز کشیدیم .....
درست وسط اونجا

و عکسی که از زیر همون درخت گرفتم ....

یعنی اون قدر اونجا ادم رو به ذوق می اورد که دلت میخواست چادرت رو بالای سرت بگیری و بدوئــــــی !
دلت میخواست بلند بخـــندی و بدوئی و صدات توی صدای باد گم بشه
دلت میخواست فقـــــــــط نفس بکشی
دلت میخواست علفاشو لمس کنی ....
دلت میخواست زیر درخت دراز بکشی و به اسمون خیره بشی
دلت میخواست چشاتو ببندی و لبخند بزنی و نفس عمیق بکشی و به صدای زنگوله ی گاو ها گوش کنی
دلت میخواست بری تا دور دست ها و به منظره ی زیبا و تپه های سبز اونجا زل بزنی
دلت میخواست از لحظه لحظه ی اونجا عکس بگیری و هی همونجا عکسا رو ببینی و لذت ببری !
دلت میخواست همونجا بمونی و برنگردی و یه کلبه درست کنی و همیشه همونجا باشی
ولی حیف که این یکیش نمیشد !

من یه کلبه همونجا میخوام !
:(

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/7ساعت 8:1 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak