سلامArabic Veil

قبل از رفتن خیلی اضطراب داشتم. خیلی ... برای همه چی ....

توی وبلاگای زیادی خوندم که توی مرز ساعتهااااااااااااااامعطل میشن ... یا اینکه مردها رو میبرن برای انگشت نگاری یا عکس از قرنیه ی چشم ! یا اونجا چند بار تمام وسایل ساک و چمدونها رو باز میکنن و همه جاشو میگردن . ادمها رو هم میگردن موقع عبور از مرز .... یا بخاطر همسرم نگران بودم چون با اون قیافه ی مذهبی ممکن بود بیشتر از بقیه بهش گیر بدن ! یا شنیده بودم یه خانواده بچه کوچیکشون اونجا اسهال گرفت و بدبخت شدن حتی دکتری برای سرم وصل کردن گیر نمی اوردن.... یا بچه هایی که سرما خوردن و تب کردن .... همش نگران بودم نکنه چیزی یادمون بره یا اتفاق بدی بیوفته ....

خدا رو شکر سر مرز هیچ کدوم از اینها نشد . نه وسایل مونو باز کردن نه خودمون و کیف دستی هامونو گشتن نه سگ دیدیم . نه از مردها عکس قرنیه گرفتن و نه به همسرم گیر دادن . تازه توی صف یه افسر عراقی شوهرمو صدا کرد و اشاره کرد با ویلچر زودتر کارشو انجام بده و رد شه ....

شب قبل از حرکت رفتیم تهران خونه ی خواهرشوهرم . شب ۱۵ نفر بودیم و تا صبح نفهمیدم چطور خوابیدم ... نه بخاطر اینکه جام قد قبر بود نه !  از دلهره و هیجان خوابم نمیبرد ....

صبح هم بچه ها با سختی بیدار شدن . دخترم لج کرد جیغ میکشید اول صبح توی راه پله اونم صبح تعطیل ! منم کاپشنمو جا گذاشتم و سری دومی که داشتن می اومدن ترمینال برام اوردن . خلاصه حسابی گند بازی و اعصاب خوردی شد اول کار

توی ترمینال غرب ۲ ساعتی معطل شدیم تا اتوبوس اومد و ساعت ۹ و نیم سوار شدیم . توی اون دو ساعت هر چی به پسرم میگفتم کلاه و شالگردن ات رو بذار گوشش بدهکار نبود . ابد توی اتوبوس هی فیس فیس میکرد هی عطسه عطسه اعصااااااب منو خورد میکرد !

توی کاروان مون ۲ تا عروس و داماد بودن و بقیه هم تقریبا چند تا چند تا با هم فامیل . مدیر کاروان بعدا گفت که کارش این نیست و هر وقت که بخوان خانوادگی برن زیارت کاروان درست میکنن . روحانی کاروان هم یه اقای جا افتاده به همراه خانواده اش بود . اقای شوخ و خنده روئی بود . زنش هم یکم عجیب بود حتی توی قسمت زنانه هم چادرشو باز نمیکرد و وقتی غذا میخورد چادرش دو وجب جلوی صورتش بود و قاشق غذا رو میبرد اون زیر و میخورد که برای همه عجیب بود ! صداشم در نمی اومد ! توی کاروان یه روحانی دیگه هم با لباس بود و اونم با خانواده بود ولی زنش جلوی خانومها معمولی بود . با اینکه کاروان از تهران بود ولی یه مانتوئی هم تو کاروان نبود .

از همون اول دخترم اونجا برای خودش دوستهای گنده گنده پیدا کرد و کشت ما رو از بس حرف زد !

هوا هم تهران سرد بود ولی افتاب بود . همدان برف شروع شد . نماز رو توی رستوران خوندیم و ناهار و تا مهران که برای نماز میرفتین دندونامون چنان صدایی میکرد و میلرزیدیم ! بخاطر برف و کولاک کمی دیرتر از برنامه رسیدیم مهران ...حدود ۸ و نیم شب بود ...چمدونها توی اتوبوس موند ( اینجا اگه وسیله ای برای شب لازم بود باید از قبل همراه مون بود که ما نمیدونستیم Ruminate)

شب توی مهران خانومها یه جا و اقایون یه جا شام خوردیم و خوابیدیم . پتو کم بود و بعضیا زیرشون پتو دولا گذاشتن و روشونم دوتا و بعضیا هم مثل من و دخترم که یه پتو نصفش زیر دوتامون و نصفش رومون .خوب بود که پتومسافرتی همرامون بود .صبح فرداش نماز و صبحانه و حرکت به سمت مرز ...

چمدونها رو که دادن هر کی میذاشت روی یه گاری که اونجا بود و میبرد ... مادرشوهرمم روی ویلچر و پسرم اونو میکشید . رسیدیم به سالن مرزی ایران . صف ایستادیم و پاسپورتها چک شد و گذشتیم .   اون جا نوشته بود خروج از مرز ایران .... دل تو دلمون نبود .... رفتیم و رفتیم و رفتیم .... از دالان ها ... از راهها .... رسیدیم به یه فضای باز سر پوشیده . بعد یه جا بارها رو سوار گاریهای عراقی کردن و بردن و ما هم رفتیم برای چک شدن پاسپورت . صف ایستادیم و نوبت که به ما رسید و چهره و پاسپورت چک شد و عکس گرفته شد حرکت کردیم ... باز هم از دالانها و راهها و در ها از بین سربازهای عراقی و رفتیم و رفتیم و رفتیم از کنار چند تایی سرباز امریکایی هم گذشتیم تا به اتوبوسهای عراقی رسیدیم و سوار شدیم . ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه صبح بود ! و به نظر مون واقعا عالی بود چون بعضیا میگفتن تا ۴ عصر معطل شده بودن !

اتوبوس عراقی اتوبوس خرابی نبود ولی گرد و خاکی و کمی قراضه تر از اتوبوس قبلی مون بود .

ورود به عراق ... به کشوری که سالها با ما جنگیده بود ... سربازهای کلاه قرمز که ادمو یاد شهیدامون مینداخت .... خیلی حس بدی پیدا کردم ... گریه ام گرفت ... ولی یهو چشمم افتاد به خونه های بین راه و کنار جاده ... اکثرا پرچم اویزون کرده بودن یا به دیوار خونه نصب کرده بودن . پرچم با تصاویری از امام حسین و حضرت عباس ... با نوشته های یا حسین و حسین نور عینی و .... یهو اروم شدم ... اره ما اگه با هم جنگیدیم مقصر اونها نبودن مقصر صدام و بعثیا بود ... اونها هم مثل ما شیعه بودن و امام حسینو دوست داشتن و این مهم بود .....این پرچما خیلی متاثر کننده بود . حس نزدیکی با اونها بهم دست داد . انگار که ما همه هم وطنیم .

یه عالمه موکب ( ایستگاه یا پایگاه عزاداری ) دیدیم که از اربعین مونده بود ... اونجا خیلی عقب افتاده بود . جاده های بعد از مرز خیلی داغون بود . اتوبوس به این بزرگی باید زیگزاگ میرفت تا نره توی چاله چوله ها ... قشنگ میشد جنگ زدگی رو احساس کرد ... ماشین هایی توی جاده میدیدیم که عجیب و غریب بودن با تیربارچی و ... خیلی تاسف بار بود . اصلا حالت عادی نداشت . انگار هر لحظه منتظر انفجار و بمب گزاری بودن 

یه جا نوشته بود کازینو ! تعجب کردیم از یکی پرسیدیم اینجا هم کازینو داره ؟ گفت منظورشون قهوه خونه اس . یه جا هم نوشته بود بنچرچی ( منظورشون پنچرگیری بود !!! ) چطور پ ننوشتن و چ نوشته بودن خدا میدونه

 

برای نماز اتوبوس ما و ۴ تا اتوبوس دیگه یه جا توی کوت نگه داشتن و نماز رو هم همگی به جماعت خوندیم . اونجا دستشوئی هاش صحرائی بود . یعنی سقف نداشت  موقع حرکت مامان متوجه شد کفشش عوض شده و بجای کفش شماره ۳۸ یه کفش ۴۱ گذاشته بودن ! مامان خیییییلی کفری شد چون کفشش هم نو بود هم خیلی به پاش راحت بود ولی این یکی

ناهار رو که یه خوراک مرغ و قارچ بود توی اتوبوس خوردیم ... و بعد از حدود ۶ - ۷ ساعت طی مسیر در عراق عصر به نجف رسیدیم ...

* وقتی از مرز گذشتیم رومینگ ایرانسل رو فعال کردم و با ذوق یه پیام به خواهرم دادم که ما از مرز گذشتیم . بعد پیام اومد که ۴۶۶ تومن ازتون بخاطر همون یه اس ام اس رفت !!!!! بعد هم هر کی بهمون زنگ میزد و پیام میداد فرت فرت ازمون کم میشد تا اینکه دیگه اعتبارم تموم شد ! یه بار که گوشی رو روشن کردم ۷ - ۸ تا پیام یهو رسید از افراد مختلف که کجایین و اعتبارمو تموم کرد !اونجا مامان و خاله و مادرشوهرم هم سیم کارت عراقی خریدن و حالشو میبردن . منم یه پیام برای یه دوستی که خیلی نگران بود با سیم کارت مامان دادم ولی انگار بهش نرسید ! حالا هییییییی همه میگفتن برامون شماره بگیر از بیسوادش تا باسواد ! هر چی هم میگفتیم اقاجون ۰۰۹۸ بذارین جلوی کد و شماره ی خونه تون اصلا تو کَت شون نمیرفت ! اخرش دونه دونه براشون سیو کردیم تا ولمون کردن !