سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

اینجا همونجا بود ....
همون محله فقیر نشین
بیشتر از 15 سال گذشته بود ولی کوچه تغییری نکرده بود 
دقیقا همونجور خلوت و خیس مثل همون بعد از ظهر بارونی 

اون روز ، اون 4 تا پسربچه دبستانی که کنار هم با خشم ایستاده بودن و مشتاشونو گره کرده بودن رو خوب یادش بود
پسرایی لاغر و تکیده ولی بر خلاف سر و وضع بهم ریخته و در همشون پر از خشم و فریاد !!!

اون روز وقتی یه پسر بچه ی دیگه زیر مشت و لگد یه پسر دبیرستانی داشت له میشد و گریه میکرد اون 4 تا پسر اومدن جلو 
هنوز یادش بود که چقدر اونا کتک خوردن
هنوز فراموش نکرده بود چطور خونین و مالین شده بودن و اون پسر دبیرستانی چطور دوستاشو خبر کرده بود و دو نفر به یه نفر به حسابشون رسیده بودن
اون 4 تا پسر حتی اون پسربچه رو نمیشناختن ولی برای دفاع از اون اومده بودن و ظلم رو تاب نیاورده بودن

هنوز درد اون روز یادش بود ولی لذت دیدن 4 بچه مدافع از خودش خیــــــــلی شیرین بود 
و امروز باز هم یه روز بارونی بود
عین همون روز
با این فرق که دیگه اون 4 تا پسر و خودش سالها بزرگتر شده بودن
و امروز مراسم ختم یکی از اونها بود
به عنوان شهــــــــــــــید مدافع حرم ...... 

* پ. ن : این داستان کوتاه به تشویق مادر هما و برای شرکت در مسابقه داستان نویسی اسفند ماه نوشته شده . من جز خاطره نویسی تجربه ای در نوشتن ندارم .....


نوشته شده در سه شنبه 94/12/4ساعت 6:16 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak