سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

این اقا پسر ما که همیشه به جزئیات و چیزهای بی اهمیت بیشتر از کلیات اهمیت میده و به کارهای غیر ضروری بیشتر از درس و تکلیف هی گیر داد که معلم هنرمون گفته این دوات جنسش خوب نیست و فلان دوات بهتره و منم باید برم از اونا بخرم ! حالا هر چی بهش میگیم بچسب به درس و مشقت ... تو هر چقدر هم دواتت عالی باشه مگه خطت هم خوب میشه ؟ به خرجش نرفت که نرفت !
اصولا این مدلیه . یعنی اگه معلم یه سوال بده یا یه تحقیق یا انشا همش داد و بیداد که چی بنویسم از روی کدوم کتاب بنویسم از کجای این کتاب بنویسم ؟ و ... حالا اگه تو تلویزیون ببینه مثلا فلان بازی به بازار اومد هی این در و اون در میزنه ببینه قیمتش چنده گرافیکش چه جوریه مراحل بازیش و کد تقلب و کرک و ایناش و ... چیه !

خلاصه ... رفت چند تا مغازه تا دوات دلخواهش رو گیر اورد و بخاطر اینکه خواهرش نخواد قلم اصل دزفولی اش رو ازش بگیره یه قلم و جا دوات کوچولو هم برا خواهرش خرید و اومد خونه ! ( اخه ادم برا بچه ? ساله قلم و دوات میخره ؟!!! )

بعد شروع کردن دو تایی به هنر نمایی !

مدتی که گذشت دخترم تبدیل شده بود به یه ادم گور خری ! حتی پشت پلکش هم دواتی بود ! لباسشم که دیگه فکر نکنم اصلا تمیز بشه !

حالا اینا به جهنم !

اومد گفت مامان یه چیزی بگم دعوام نمیکنی ؟ وقتی اینو میگه میفهمم که چنان گندی زده که خودشم فهمیده جای دعوا داره ! با اینکه حرصم میگیره ولی مجبورم خودمو کنترل کنم و بگم باشه دعوات نمیکنم . حالا چی شده ؟ یکم دوات ریخت رو زمین ! البته منظورش از زمین فرش بود !!!!

یکم ؟ دیگه توی جاش تقریبا چیزی نمونده بود !

شوهرم پرید رفت توی اشپزخونه و من به سمت کتابخونه . اون یه دستمال خیس کرد و بدون توجه به حرفای من لکه ی جوهر رو بیشتر کرد و من توی کتاب ترفند های خانه داری دنبال رفع لک جوهر گشتم و خوندم با شیر یا دوغ میشه رفعش کرد !

شیر که نداشتیم ولی شاید یک کیلو ماست رو به دفعات ریختم روی لک و با قاشق قیر جمع کردم ! دخترمم خوشش اومد هی خواست کمک ! کنه منم گفتم نه عزیزم تو خسته میشی ( همیشه وقتی بهش میگم اسباب بازیها یا کتابهایی که ریختی رو زمین رو جمع کن میگه مامان من خسته میشه ! ) اخرشم نذاشتم حالشو ببره

* لک فرش تقریبا محو شد !

* امتحانام امروز تموم شد !!! هورا ...

* امروز اینجا هم برف اومد . چقدر شهر زیبا شده ...

*  از اداره ی گذرنامه زنگ زدن که چرا شناسنامه ی پسرتون پسوند نداره ؟ گفتیم خوب نداره دیگه ! گفتن باید شناسنامه اشو درست کنین !!! گفتیم اقاجون پاسپورت قبلی رو با همین وضعیت داده بودن ! حالا از اونها گفتن بود !!! وای نکنه دم اخری به این گیر بدن ؟ نکنه همه چی بهم بخوره !

* داشتم در فضیلت اماکن مذهبی عراق مخصوصا مسجد کوفه و مسجد سهله چیز میخوندم ... وای چقدر فضلیت داشت و خبر نداشتم ! به شوهرم میگم من از کوفیا خوشم نمیاد میگه هر چی بودن بهتر از بقیه مردم اون زمان بودن اگه امام علی مردم بهتری سراغ داشت اونجا حکومت تشکیل میداد ! میگم چرا با امام حسین اون طور رفتار کردن ؟ میگه ....... این قدر مفصله که نمیشه اینجا نوشت ! خلاصه اش اینه که خیلی ها از ترس ابن زیاد ( که خیلی وحشیانه مردمو خفه کرده بود مثل زمان ساواک که ادم حتی به برادرش هم نمیتونست اعتماد کنه ) مجبور شدن در لشکر عمر بن سعد باشن . یه لشکر ???? نفری از کوفه بیرون می اومد بین راه تعداد زیادی شون در میرفتن تا جلوی امام حسین قرار نگیرن و اونهایی که نتونستن فرار کنن و موندن حتی گریه میکردن و جلو نمیرفتن و اونهایی که رفتن و در کشتن لشکر امام دست داشتن همه حروم زاده ها و بنی امیه ای ها بودن ...

* اووووووووووف چقدر حرف زدم ! شب بخیر


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 10:1 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak