سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

تولد حضرت معصومه رو به همه تون تبریک میگم و همین طور روز دختر رو به تموم دخترای خوب مخصوصا مومناش !

توی حرم حضرت معصومه برا همه تون دعا کردم و خواستم هر کی دوست داره هر چه زودتر بتونه بره زیارت . از طرف همه تونم زیارت نامه خوندم ....

حالا بریم سراغ خرابکاری های سایه ای ...Fiesta
چند روز قبل همگی رفته بودیم بیرون . این دخترمونم از خونه هی التماس که اتوووس سوار شیم و ما هم موقع برگشتن به خونه ، رفتیم ایستگاه اول و منتظر اومدن اتوبوس شدیم . همسرمم رفت یه نونوایی همون نزدیکا نون بخره .
همون بین اتوبوس اومد و چون معمولا اتوبوسا توی ایستگاه اول مدتی توقف میکنن و منتظر پر شدن میمونن با خیال راحت سوار شدیم . همین که رفتم تو ، یه اتوبوس دیگه از راه رسید و شروع کرد به بوق زدن ... بووووووووووق بوق بوق بوووووووووووووووووق یهو دیدیم ای دل غافل اتوبوسه راه افتاد ! من گیج و منگ ، زنگ زدم به شوهرم که : پس کجایی ؟ اتوبوس اومد و راه افتاد ما هم یه قرون تو جیب مون نیست !!!! ( اخه کیفمو عوض کرده بودم ) شوهرم هم هول کرد و گفت با تاکسی خودشو میرسونه و من شروع کردم به گشتن جیبام و جیبای کیفم به امید ??? تومن ! پسرمم اومد کنارم : مامان پول نداریم ؟ من گفتم تو چی ؟ اونم گفت نه Surprise...................... خلاصه ! گر گرفتمIیه چند تا خانومی که حرفامونو شنیدن گفتن بابا بی خیال اشکال نداره برا ما هم از این اتفاقا افتاده و بیا این پول کرایه تون !!! الکی تعارف کردم و گفتم نه ممنون !  ( انگار که چاره ای جز این داشتم ! ) بعد دخترم در حالی که بین دست و پای ملت داشت گم میشد و با یه دست لوله رو گرفته بود شروع کرد به بلبل زبونی که ما چهارتاییم و دونه دونه انگشتاشو نشون میداد این بابامه این مامانمه این داداشمه این منم !!! منم هی میترسیدم با ترمز و دست انداز فرش زمین بشه و حالا بیمارستان ببر با جیب خالی !بعد تشنه اش شد هی دقیقه به دقیقه مامان اب . مامان اب . مامان اب ! خانومه گفت الان میرین خونه اب میخوری . گفتم اخه کلیدم نداریم !!! گفت واااااای واسه ما هم تو ماه رمضون همین جوری شد دم افطار ! خلاصه با هر تکون اتوبوس در حالی که به میله چنگ میزدیم هی قل میخوردیم این طرف و اون طرف که یکی دلش سوخت بهمون جا داد !!! بعد بازم شروع کرد اب اب اب اب اب اب !!! یه خانومه دیگه بهش اب داد ... توی اتوبوس همسر جان زنگید که دقیقا کجایین ؟ دارم میااااااااااااااااااام گفتم زحمت نکش پول گیر اوردم ! یه پیامم دادم به پسرم که تو قسمت مردونه نشسته بود گفتم پول گیر اوردم ! طفلک گفت داشت میمرد ! به قول خودش داشت دیالوگ اماده میکرد به راننده چی بگه و اگه غر زد و داد و بیداد کردRolling Pin چطور اونم داد و بیداد کنه !!!! وقتی پیاده شدیم همسرم هم رسید ، بچه ها انگار باباشون از زندان ازاد شده باشه دویدن به طرف باباشون ! Happy Danceدخترم که پر دراورد و داد میزد باباااااااااا هی می افتاد و بلند میشد و میگفت بابااااااااااا

وقتی رسیدیم خونه شوهرم گفت گدایی مزه داشت ؟ با خنده گفتم اره Peppy البته طرف گفت بعدا پولو بنداز تو صندوق صدقات .

و خرابکاری دوم Winner:

رطوبت ، دیوار کمد رخت خواب زیر زمین مون رو خراب کرده بود و شوهرم به من پیشنهاد کرد که اون قسمت دیوار رو با سمباده تمیز کنم و بعد با اسپری سفید دیوار رو رنگ کنم . منم همین کار رو کردم . کلی هم از کارم راضی بودم ! البته دستام رنگی شد ولی دیوار حسابی سفید شد  بعد که رومو برگردوندم دیدم همه جا رو غبار گرفته . فکر کردم چون عینکم گرد گرفته این جوریه ، عینکو تمیز کردم دیدم نه !Glasses فکر کردم حتما گرد و خاک دیوار نشسته رو موکت . وقتی ازش رد میشدم پام به زمین میچسبید ! نگاه کردم دیدم بعععععععععععععععععله اینا غبار رنگه !
دلم ریخت !
پریدم واسه خواهرم سحر زنگ زدم گفتم چیکار کنم حالا ؟ با تینر تمیزش کنم ؟ اونم از شوهرش پرسید و بهم گفت اگه بخوای با تینر روش بکشی موکت خراب میشه ، اتاق بو میگیره باید موکتو ببری بیرون قشنگ بشوریش و حسابی اب کشیش کنی ! همون موقع همسرم اومد !!!! تا فهمید ناراحت شد و گفت اه من گفتم تمیز کن نگفتم اسپری هم بکن ! رفت و دیدش و برگشت گفت : جلوی دماغتو گرفته بودی ؟ گفتم نه ! ( تنبلیم اومد خب ) حسابی دعوام کرد موکت که اونجوری شده ریه ی تو چطور شده و ..... !
خلاصه هی من میگفتم وااااااااای موکت !Begging اون میگفت مهم تر از اون ریه ی توئه !Ruminate
اخرش شوهرم گفت اگه منم بودم شاید همین جور میشد اما اون موقع تو غر غر میکردی !!!!
بعد من و سحر به این نتیجه رسیدیم که همون بهتر که من خرابکاری کردم چون مردا یه بار غر میزنن و تموم ! اما زنها یه چیز بشه فراموش نمیکنن و هی غر میزنن

همون شب مادر شوهر و خواهر شوهر اینا زنگ زدن دارن میان خونه مون !!! با خودم گفتم میرم یکمی از موکت رو به روش سایه ای تمیز میکنم فوقش بدتر میشه دیگه ! رفتم توی یه ظرف تینر ریختم و برس رو توی تینر میزدم و تکون میدادم تا تموم قطره هاش بچکه بعد میکشیدم روی موکت و با پارچه خیس میکشیدم روش . بعد هم با یه پارچه ی کف دار کشیدم روش و حسابی سابیدم !
فرداش که مهمونا اومدن انگار نه انگار موکت خراب شده بود ... فقط یه بوی خیلی خفیف تینر بود که اونم اصلا باعث نشد سراغ بوی تینر رو بگیرن !

* توی تلویزیون اقای پناهیان داشت از قدر و منزلت دختر و چقدر دختر داشتن خوبه و به دختر بیشتر از پسر محبت کنین و اینا میگفت که پسرم گفت این که تبعیض نژادیه !!!  بعد از مدتی گفت : لا الله الا الله !!! دیگه داره گندشو درمیاره !!!!

* سحر جونم خیلی اصرار داره زود بروز کنم . خواهر جونم با موبایل وبلاگمو میخونه بعد زنگ میزنه کلی با هم میخندیم به نوشته هام . دوست دارم سحر جونم .

* راستی یه سوال ! اگه بی حوصله و Whoop De Dooبی انگیزه بشین چیکار میکنین تا حالتون سر جاش بیاد ؟
حالا اگه دچار سردرگمی Sighو استرس و دو دلی باشین چطور خودتونو اروم میگین ؟
لطفا جواب بدین تا توی پست بعدی به یه نتیجه ی کلی برسیم ... اخه از این موارد خیلی زیاد برای ادما پیش میاد ...


نوشته شده در یکشنبه 89/7/18ساعت 10:25 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام 

نمیدونم چرا چند وقته هر کاری میخوام بکنم نمیشه !

از تیر ماه میخوام عینک نو بخرم نمیشه

از شهریور میخوام برم ازمایش و سونوگرافی نمیشه

دنبال تحصیل بودم کارش گیر سه پیچ پیدا کردهReading a Book

میخوام برم دندونامو خوشگل کنم نمیشه

یه ساله میخوام برم کلاس زبان و ورزش نمیشه

هر کاری میخوام بکنم همین جور الکی گره می افته توش

هی امروز و فردا میشه

هی میخوام تنها برم بیرون و بچه رو بذارم پیش باباش هی برا همسرم کار درست میشه و میره بیرون با بچه هم که بیرون رفتن مصیبته !!!

اخه چرا !!!

...

 چند شب پیش داشتم دندونمو نخ میکشیدم یهو نخه بین دندنای اسیای بالا پاره شد . دوباره با نخ جدید همون جا رو که نخ کشیدم نخه گیر کرد و پاره شد ! حالا یه تیکه اش موند همون وسط ! هر کاری کردم در نیومد . با موچین هم فقط تونستم اضافاتشو و اون مقدار که مثل مو اویزون شده بود رو بکنم . فکر کنین دهن ادم عین اسب ابی باز باشه و هی با چنگ و دندون با اون چند تار نخ دندونی که از بین دندونا بیرون زده ور بره و اخرشم نشه که نشه ....  وااااااااااااااااااای نمیدونین چه حال مسخره ای بود . انگار یه الوار بین دندونم گیر کرده بود ! با هر چی دم دستم بود امتحان کردم در نیومد ! اون قسمت از لثه هم از بس نخ کشیدم و چیز فرو کردم توش حساس شد و خون می اومد . هی این زبونِ زبون نفهم هم میرفت انگولک ! حس یه چیز اضافی بین دندون بالا که دیده هم نمیشه و فشاری که موقع بستن فک به دندونم می اومد ، اعصاب برام نذاشته بود . تا یکی دو روز هر چی نخ میکشیدم جز خونه چیزی نصیبم نمیشد . از وقتی ورم لثه خوابید حس الواری هم رفت .

تازه همون روز هم خواستم چربی روی بینی مو پاک کنم زیادی پوستو فشار دادم قرمز شد و عین زخم شد . حالا همیشه ی خدا کاری به کار دماغم ( با کلاسا بخونن بینی ) نداشتماااا از وقتی مثل زخم شد هی این دستم میرفت روش هی جیغم در می اومد ! 

* امیدوارم دیگه از این هفته گره های کور کارام باز بشه اقلا دوتاشون به سرانجام برسن ! ( باید به همین خیال باشم ! )


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 10:48 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام دوست جونا

دلم نیومد توی هفته ی دفاع مقدس و سالگرد اغاز جنگ و شکست حصر ابادان حرفی ازش نزنم و چیزی نگم . البته لازم به گفتن نیست که جوونها و مردم ما چه شجاعتی و چه استقامت و صبری به خرج دادن و چه زجرهایی رو تحمل کردن ... ولی فقط فکر کنین اون زن یا مادری که قران به دست عزیزش رو بدرقه میکنه و با لبخند میفرستدش به جبهه چی اشوبی تو دلش بوده ؟ چطور تونست از عزیزترینش دل بکنه ؟ چطور تونست وقتی خبر شهادت عزیزشو شنید بگه خدایا شکرت ؟ امانتی بود که خدا پسش گرفت ؟ چطور با اینکه شهیدی داده بود عزیز دیگشم برای جبهه بدرقه کرد ؟ واقعا چطور ؟

من از ته دل غبطه میخورم به اخلاص و صبر و تسلیم بودن اونها ...

به صبر زنای جانبازا ... چه از خودگذشته ان ...

واقعا خدا بهشون اجر بده . چه دل بزرگی دارن ...

این روزها همش با دیدن رزمنده ها و صحنه های جبهه و مادرا و ... بغض گلومو فشار میده ، حرفهای زهرا حسینی نویسنده ی کتاب دا از روزهای اول جنگ و مصیبتهاش یادم می افته و بازم خدا رو شکر میکنم از ارامشی که الان داریم و اینکه اون موقع ها رو زیاد یادم نیست ! اون موقع ها خیلی بچه بودم حتی از شهادت دائی ام هم هیچ چیز یادم نیست . حتی دیگه خاطراتشم داره از ذهنم میره . فقط اون نامه ای که از جبهه برام فرستاد مونده . همون نامه ای که روی کاغذی بود که پشتش عکس یه حیوون کارتونی بود و دائی توش ازم عذر خواسته بود که نتونست منو همراه خودش به زادگاهش ببره چون میخواست از همون راه به جبهه بره و برام ارزوی های خوب کرده بود ... وقتی شهید شد حتی به من 6 ساله هم نگفتن که این رفت و امدها و این گرد غمی که رو چهره هاست برای چیه . حتی مامانم هم تا سالها جلوی ما گریه نمیکرد و گاهی نصفه شبها که بیدار میشدم صدای گریه ی خفه ی مامانو از توی اتاق در بسته ای میشنیدم ...

دلم برای دائیم تنگ شده . اگه الان بود ........ اگه بود الان 44 سالش بود . دلم دائی احمدمو میخواد ................


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 10:47 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak