سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام دوست جونا

دلم نیومد توی هفته ی دفاع مقدس و سالگرد اغاز جنگ و شکست حصر ابادان حرفی ازش نزنم و چیزی نگم . البته لازم به گفتن نیست که جوونها و مردم ما چه شجاعتی و چه استقامت و صبری به خرج دادن و چه زجرهایی رو تحمل کردن ... ولی فقط فکر کنین اون زن یا مادری که قران به دست عزیزش رو بدرقه میکنه و با لبخند میفرستدش به جبهه چی اشوبی تو دلش بوده ؟ چطور تونست از عزیزترینش دل بکنه ؟ چطور تونست وقتی خبر شهادت عزیزشو شنید بگه خدایا شکرت ؟ امانتی بود که خدا پسش گرفت ؟ چطور با اینکه شهیدی داده بود عزیز دیگشم برای جبهه بدرقه کرد ؟ واقعا چطور ؟

من از ته دل غبطه میخورم به اخلاص و صبر و تسلیم بودن اونها ...

به صبر زنای جانبازا ... چه از خودگذشته ان ...

واقعا خدا بهشون اجر بده . چه دل بزرگی دارن ...

این روزها همش با دیدن رزمنده ها و صحنه های جبهه و مادرا و ... بغض گلومو فشار میده ، حرفهای زهرا حسینی نویسنده ی کتاب دا از روزهای اول جنگ و مصیبتهاش یادم می افته و بازم خدا رو شکر میکنم از ارامشی که الان داریم و اینکه اون موقع ها رو زیاد یادم نیست ! اون موقع ها خیلی بچه بودم حتی از شهادت دائی ام هم هیچ چیز یادم نیست . حتی دیگه خاطراتشم داره از ذهنم میره . فقط اون نامه ای که از جبهه برام فرستاد مونده . همون نامه ای که روی کاغذی بود که پشتش عکس یه حیوون کارتونی بود و دائی توش ازم عذر خواسته بود که نتونست منو همراه خودش به زادگاهش ببره چون میخواست از همون راه به جبهه بره و برام ارزوی های خوب کرده بود ... وقتی شهید شد حتی به من 6 ساله هم نگفتن که این رفت و امدها و این گرد غمی که رو چهره هاست برای چیه . حتی مامانم هم تا سالها جلوی ما گریه نمیکرد و گاهی نصفه شبها که بیدار میشدم صدای گریه ی خفه ی مامانو از توی اتاق در بسته ای میشنیدم ...

دلم برای دائیم تنگ شده . اگه الان بود ........ اگه بود الان 44 سالش بود . دلم دائی احمدمو میخواد ................


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 10:47 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak