سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

اونجا دیگه من یا نمیرفتم حرم یا تنها میرفتم . یه بار بعد از شام رفتم حرم و کنار ضریح جایی شد و نمازی خوندم و نشستم ... وااااااااای که چقدر لدت بخش بود . سرمو که بالا میکردم قبه رو میدیدم .... اگه بهم یه میلیون میدادن از اونجا پا نمیشدم ... دفترچه ام همرام بود و دونه دونه اسماتونو بردم و حرفاتونو برای اقا گفتم . یه شعری هم بود کسی سفارش کرده بود که اونجا خوندم .... بعد از مدتی که موتجه زمان شدم دیدم ساعت یه ربع به ?? شبه ! هنوز زیارت حضرت عباس نرفته از ترس اینکه مامان اینها منو قیمه قورمه کنن تند تند برگشتم هتل ...

یه مدت هم به همراهی دیگران برای خریدن سوغاتی گذشت ... من از اینجا با خودت عهد کردم از اونجا سوغاتی نخرم تا فقط فقط حواسم پی زیارت باشه ... خودم که اصلا پولی با خودم نمیبردم حرم تا وسوسه بشم ولی  وقتی کسی میگفت بیا با هم بریم این مغازه و اون مغازه نمیتونستم بگم نه !

یه بار هم روز اخر که هوا صاف شده بود با کاروان رفتیم بیرون که ما رو بردن مقام امام زمان . یه بارگاه ساخته بودن اما روحانی مون گفت که سندی وجود نداره که اینجا چیه احتمالا اینجا بعضی بزرگان امام زمان رو دیدن ! یه پنجره فولادی کوچیک گذاشته بودن که زنها برای بوس کردنش خودشونو میکشتن !  نهری پشت این بارگاه بود که گفتن اون فرات و علقمه نیست و ابشم کثیفه و دست نزنین که فاضلاب در اونجا ریخته میشه ! بعد هم گفتن حالا برین هر جا که میخواین !!!

یه بار که همون دور حرم توی خیابون بودم از دور نمای اشنای تل زینبیه رو که همون نزدیکی بود دیدم . دقیقا از همین زاویه ...

با خودم گفتم الان که نمیشه ولی بعدا خودم تنها میرم اونجا ولی اون بعدا دیگه نیومد ... کف العباس و خیمه گاه هم همین طور ... این عکس پایین هم خیمه گاهه ...

The Camp of Al-Imam Al-Hussain (Karbala-Iraq) By Ahmed Hussain

شب اخری خیلی معطل مون کردن . گفتن باید تا فلان ساعت چمدون ها و بار ها رو تحویل بدین تا ببریم و جاسازی کنیم برای حرکت به سمت مرز . وقتی بردیم سر قرار ، گفتن الان نذارین این وسط ، جا برای عبور و مرور نیست هر وقت گفتیم بیارین بعد این معطلی چند ساعت طول کشید تا بارها رو تحویل گرفتن . مامان و بقیه رفتن حرم و من و شوهرم بچه ها مونده بودیم منتظر ... موقع تحویل بار به مدیر کاروان گفتیم دوربین مون گم شده .......... مدیر اون یکی کاروان که معمولا اتوبوسامون با هم حرکت میکرد کلا منکر شد و داد و بیدادی راه انداخت و گفت نه !!! عراقی ها دزد نیستن و ما هیچ وقت ازشون چیزی ندیدیم و اگه راست میگین چرا زودتر اطلاع ندادین و .... مدیر کاروان خودمون گفت چرا ، وسایل ما هم دست خورده بود ولی چیزی کم نشد و ایکاش زودتر میگفتین تا خدمت اون راهنما و راننده ی فلان شده برسم !!! ( همون که 16 نفر رو جا گذاشته بود و راه افتاد ) راننده ی از مرز تا نجف مون یکی ، مسافرتهای نجف به کوفه یکی و سامرا و کاظمین تا کربلا هم یکی دیگه بود و از کربلا تا مرز هم یه راننده و اتوبوس دیگه ! اون بقیه ها خوب بودن ولی اون یکی .... دلیل همسرم هم برای زودتر نگفتن هم بی حالیش برای مریضی بود هم اینکه فکر میکرد باز هم با اون اتوبوس سفر میکنیم و یواشکی بره و ازشون بخواد اگه دوربین مونو دیدن پس بدن تا کسی نفهمه اونا دزدی کردن !

بعد از تحویل دادن بار ، کاروانی رفتیم برای زیارت وداع . این بار بچه ها همراه من بودن و اون قدر اذیت کردن و پسرم بریم بریم کرد و دخترم بدو بدو هی این طرف و اون طرف رفت و دنبال کبوترا کرد و از صندلی های نماز بالا رفت و من سر چرخوندم تا گم نشه ، مردم ! بعد بچه ها بهانه ی دستشوئی کردن و منو برگردوندن توی هتل .... ( نمیدونم چرا نزدیک حرم امام حسین دستشوئی عمومی نداره !) هر چی منتظر موندم کسی بیاد تا بچه ها رو بسپارم بهش و برم برای خداحافظی با حضرت عباس کسی نیومد ... همه تا نصفه های شب و ساعت ? و 3 حرم مونده بودن و من در حسرت خداحافظی با حضرت ابوالفضل موندم ...

 صبح خیلی زود حرکت کردیم به سمت مرز . 11 و نیم توی صف اتوبوسهای مرز بودیم . ساعت 4 و نیم کارمون تموم شد و وارد ایران شدیم و سوار همون اتوبوس قبلی که باهاش تا مهران اومدیم شدیم . موقع رفتن مهران سفید پوش بود ولی الان زیباییش مشخص بود ... مهران ... احساس میکردم که مهران رو خیلی دوست دارم ....

شام رو در ایلام توی یه رستوران جمعیتی خوردیم و شب همش و همش صدای زنگ تلفن و صحبت دور و بریا و قرار مدار برای محل و زمان رسیدن مون ..... اون شب خیلی خسته و کوفته بودم ... شب خیلی به کندی میگذشت ... اصلا حوصله نداشتم ... انگار خستگی اون 10 روز تازه داشت اثر میکرد .... موقع رفتن شب توی مهران استراحت کرده بودیم اما اون شب اتوبوس فقط میتاخت ...

نماز صبح نزدیکای تهران بودیم . یه خانومه با تیپ اندیشمندانه پرسید الان تا تهران چقدر مونده ؟ گفتن فوق فوقش نیم ساعت . گفت الان با این اوصاف ما باید نمازمونو شکسته بخونیم یا کامله ؟ همه خندیدن که نماز صبح که خودش دو رکعته !!!

? صبح توی ترمینال جنوب ... همه خوشحال در حال گرفتن و جمع کردن وسایل شون و استقبال کننده ها و بوسیدن ها و زیارت قبول گفتن ها و خداحافظی با همراهان و رفتن با عجله ی بابا و مامان و ما هم به سمت خونه ی خواهرشوهر ..... و یک ساعت بعد هم ، سفر به شهر خودمون و هنوز ننشسته پیش به سوی راهپیمایی 22 بهمن ....

* توی حرم امام حسین یه ضریح دیگه هم بود که مال ابراهیم مجاب بود . خیلی دلمو برده بود این جناب ابراهیم . ایشون از نواده های امام هادی هستن که برای زیارت امام حسین که اومده بودن گفتن السلام علیک یا جدی ( یه چیزی به همین مضمون ) که از قبر امام حسین صدایی میاد علیکم السلام فرزندم ( بازم یه چیزی به همین مضمون ) فکر کنین !

* توی مصلی ی حرم امام حسین یه عالمه کبوتر می اومدن و پر میزدن و راه می رفتن .... کبوترای قهوه ای و همشون با طوق سبز ... یه کبوتر دیدیم از کنارمون رد شد که یکی از پاهاش پنجه نداشت مثل پاهای چوبی دزدای دریایی ولی با این حال راه میرفت ! تو دلم بهشون گفتم خوش به حالتون که همیشه اینجایین ...

* دو دفعه هم یه گروه از مرد و زن پاکستانی یا هندی یا مالزی ( مردها با لباس بلند و کلاه سفید و زنها با مقنعه های چین دار بلند و دامن همرنگ مقنعه ) در قسمت مصلی نماز جماعت درست روبروی ضریح مینشستن و چنان سینه ای میزدن و حسین حسینی میکردن که دل سنگ اب میشد . تنها نقطه ی مشترک ما حسین بود .... حتی زنهاشونم با حرارت سینه میزدن واقعا تاثیر گذار بود .....

* چند خادم داشتن بین الحرمین و جارو میکردن ... اگه مرد بودم حتما ازشون میگرفتم و منم جارو کش اقا میشدم ... الان اینم شده یکی از حسرت هام ...

 * توی عراق با اینکه منبع گازه ولی قحطیه گاز بود . وسیله های گرمایشی شون همه اش بخاری برقی بود یا کولر های گرم و سرد . قطع شدن برق توی هتل ها چه معمولی چه شیک هم یه چیز کاملا عادی بود . البته بعضیاشون تا برق قطع میشد زود برق اضطراری شون کار می افتاد . ولی خود هتل یه موقع هایی کنتور بخاری برقی ها رو میزد و بعد از مدتی دوباره وصل میکرد برای مصرف بهینه ی انرژی ! توی اتاقهای هتل هم علاوه بر فلاسک و ظرف و جانماز ، یه چراغ قوه هم بود .

* غذاهایی که توی رستوران هتل سرو میشد به سبک ایرانی جوجه کباب و کوبیده و سبزی پلو با ماهی و ... بود و ماست و دوغ و شیر و کره و مربا و .... هم اکثرا ایرانی کاله و پگاه و .... بود . بجز یه اب معدنی که مال عراق بود تقریبا چیز عراقی دیگه ای ندیدیم ! حتی دمپایی و ایینه و ... هم مارکهای ایرانی داشت . یه جا هم شیر کویتی داده بودن ! همراه هر وعده ی غذا هم گوجه و خیار و لیمو ترش + دو نوع میوه سرو میشد و هم ناهار و هم شام غذاهاش گوشتی بود که ایکاش بجای این همه ریخت و پاش شام سبک تر و میوه و نوشابه کمتر میدادن و پول کمتری میگرفتن تا ادم بیشتر بتونه بره ... هر وقت که میرفتیم برای غذا دیگه جایی برای میوه و مخلفات نمیموند . اونها رو میگرفتیم و میاوردیم تو اتاق . بعضی وقتها خوراکی های اضافی رو میدادیم به دیگران . به گاریچی ها به تفتیش کننده ها به .... خیلی خوشحال میشدن و ما هم همین طور ...

* توی کربلا دیگه خستگیای راه و سفر اثر گذاشت و عصر که میشد چشمام باز نمیشد و بیهوش میشدم . همین شد که به رفتن کاروان به تل زینبیه و خیمه گاه نرسیدم !

* اون فامیلامون که توی نجف دیدیمو باز تو کربلا هم دیدیم

* یه خانوم مسن عرب توی یکی از تفتیش ها وقتی منو دید با یه حالت ذوق زده ای دست و پا شکسته بهم گفت یه دختر دارم عین تو . قیافه اش . دهنش . دماغش . رنگ چشماش . رنگ صورتش ... اصلا انگار تو و اون با هم خواهرین .... خیلی جالب بود برام . یعنی من یه همزاد عرب دارم ؟ از اون موقع همش فکر میکنم الان اون چیکار میکنه ....


نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 8:0 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak