سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام ...

شنبه 28 اسفند

صبح قم بودیم و ظهر رسیدیم کاشان . این اولین سفرمون به کاشان بود . اول از همه رفتیم باغ فین . حمومشم ندیدیم اخه برای اونجا بلیط جدا میگرفتن بابا گفت میریم یه حموم بهتر که نمره هم داشته باشه بعد هم رفتیم تپه ی سیلک . خواهرم و شوهرش با علاقه رفتن تو ولی ما سرنشینای ماشین بابا علاقه ای به رفتن نشون ندادیم مخصوصا که دیدیم برای یه تپه که با بچه چیزی جز دردسر و خاک مالی شدن نداره باید بلیط هم بگیریم ! واقعا ادم شاخ در میاره وقتی میشنوه روی قبرستان 3500 ساله ی اونجا بلوار کشیدن !!!

تپه سیلک

بعدش رفتیم خونه ی عباسیان رو دیدیم ! اوووووووووووووف چه خونه ی در اندشتی بود ! چقدر پله و بالا و پایین داشت هلاک شدیم زانو درد گرفتیم و به صاحبانش بد و بیراه گویان بیرون اومدیم و توی یه پارک ( ملا فتح الله ) ناهار خوردیم . اوائل تعطیلات بود و پارک خلوت . بچه ها اون قدر بازی کردن که ما هم به وجد اومدیم و من و مریم هم تاب بازی و سرسره بازی کردیم ... واااااای چقدر عالی بود . بالا بالا ... بالاتر ......... بعد از ظهر مامان و بابا پیشنهاد کردن که ما جوونا بریم شهر رو بگردیم و اونها مواظب بچه ها هستن ... چی از این بهتر ! رفتیم خونه ی طباطبایی ها . اینجا زیبا تر از خونه ی عباسیان بود نمای ساختمون ایینه و گچ بری بود . یه سرداب داشت که یه جای کوچیک تر هم داشت عین کانال کولر . رفتیم داخل اونجا با کمر دولا کمی این طرف و اون طرف و نگاه کردیم و گفتیم عجب مخی داشتن قدیمیامون و بیرون اومدیم ... رفتیم یه حموم قدیمی ... خیلی قشنگ بود . یه تالار بزرگ بعد دالان دالان و تو در تو . رفتیم پشت بومشم دید زدیم و دو تا چاه که اب حموم رو تامین میکردن رو هم دیدیم و بیرون اومدیم ... رفتیم یه مسجد قدیمی ... بعد برگشتیم به پارک . شب همونجا توی چادر خوابیدیم . تنها چادری که توی پارک بود مال ما بود . یعنی فقط ما بودیم و دستشوئی هاش

چون فقط یه چادر 6 نفره داشتیم و هنوز بابا چادر نخریده بود همه ی زنها و بچه ها رفتیم توی همون یه چادر و مردا هم بیرون توی کیسه خواب . توی چادر جای تکون خوردن نبود همه عین ساندویچ کنار هم ! بچه ها رو هم با کاپشن و لباس گرم خوابوندیم . نصفه های شب دخترم نق و نوق راه انداخت و همه رو بیدار کرد . حال بدی داشت خواست کاپشنشو دربیارم و گریه کنان خوابش برد ... بعد که اومدیم بخوابیم دونه دونه اعتراف کردیم که اوووووف چقدر حالمون بده ! انگار نمیتونیم نفس بکشیم ! بعد یهو دیدیم اره نفسمون تنگه !!!! یعنی اصلا اکسیژن نبود که نفس بکشیم ! تموم سوراخ سمبه ها رو بسته بودیم مبادا سردمون بشه و نزدیک بود از خفگی بمیریم ! خدا رو شکر کردیم و فرداش همش میخندیدیم و دعا به جون دخترم میکردیم

1 شنبه 29 اسفند

صبح از کاشان رفتیم روستای ابیانه . یه خورده بین کوچه هاش گشتیم و مریم و میتیل خان لباس اجاره کردن و خیلی بامزه شدن

لباس ابیانه

و چند تایی عکس گرفتیم و از ابیانه هم بیرون اومدیم . هنوز زیاد دور نشده بودیم که از اون ماشین زنگیدن که دوربین مونو ندیدین ؟ ایستادن و هر چی گشتن پیدا نکردن و مجبور شدن برگردن شاید توی مغازه ای جا گذاشته باشن ... اونها برگشتن ولی بازم پیدا نکردن . اخرش دوباره تو صندوق عقب رو نگاه کردن که همونجا بود .... ظهر رسیدیم بادرود . امامزاده اقا علی عباس ... قرار شد برای تحویل سال همونجا بمونیم . تا حالا اسم امامزاده اقا علی عباس رو نشنیده بودم ! ولی اونها ادعا میکردن که سومین شهر مذهبی ایرانن !!! یه حرم بزررررررررررگ با اتاقهای دو طبقه ای دور تا دور حیاطش برای اجاره که البته همه اش پر بود . حموم عمومی هم داشت و قشنگیشم این بود که وسط بیابون بود و دورش کوچه و خیابون نبود . فقط و فقط امامزاده بود . شب زود خوابیدیم . نه که تلویزیون نداشتیم و بیکار بودیم کاری جز خواب نداشتیم . نصفه شب مامان که رفته بود حرم برگشت و گفت بیاین برنامه ی تحویل سال الان شروع میشه ... ما خانوما راه افتادیم و پتو پیچ توی حیاط حرم نشستیم . با سلام و صلوات و دعای فرج و سخنرانی سال تحویل شد و مردم ترقه زنون راه انداختن و سرو صدا راه انداختن که ما فکر کردیم الان بچه ها از ترس از خواب پریدن ... موقع برگشتن به محل چادرامون دیدیم اقا میتیل داره خمار و خواب الود میاد تو حرم کلی بهش خندیدیم و فهمیدیم که همه تخت خوابیدن . رفتیم کنار چادرامون و دیدیم یه می می جون داره خودشو میجنبونه و تعدادی مشوق هم دورشن در حال جیغ و ویغ ! مقداری به شکمامون صفا دادیم و خوابیدیم .  نصفه شب بابا بخاطر اینکه دوباره خفه نشیم پنجره رو باز گذاشت و ما منجمد شدیم !و صبح تازه فهمیدیم دلیل یخ زدگیمون چی بوده !!!

2 شنبه 1 فروردین

صبح حرکت کردیم به نائین و اردکان . اردکان توی یه پارک ناهار خوردیم و بچه ها کلی بازی کردن و راه افتادیم به سمت میبد . میبد خیلی زیبا تزئین شده بود توی خیابون هاش تابلو های بزرگ زده بودن و هی تعریفات از شهر و هنرهای مردم شون ... بعد رسیدیم اشکذر و بعد یزد . رفتیم و توی یه مدرسه برای دو شب اتاق گرفتیم و ساکن شدیم . جالب اینجا بود که مدرسه ها حموم هم داشتن و خستگی سفر رو در کردیم . ( اینجا اولین و اخرین جایی بود که دو شب موندیم ) این روز جای دیدنی نرفتیم . موقع ی ادرس گرفتن از یه اقای یزدی که توی دستش یه عالمه نون بود ازش پرسیدیم نونوائی کجاست ؟ اصرار شدید کرد و نون ها رو داد به ما ! واقعا دستش درد نکنه خیلی مهمون نوازی کرد ...منم توی یزد یه دوست دارم ولی چون تلفنشو عوض کرده بود و جدیدشو نداشتم ، نشد بهش خبر بدم و فقط توی کوچه و خیابانو الکی دنبال چهره اش بودم ... (عکسشو دیده بودم)توی نقشه هم تا چشمم به ابرکوه می افتاد اه میکشیدم ... اگه دست خودم بود حتما برای فاتحه خونی میرفتم اونجا . حتی شده دونه دونه گلزار ها رو میگشتم .... میدونستم مامانش سفر حجه برا همین پیامی بهشون ندادم ...
صبح یکی از بچه یه گندی زد که ... اوائل اول فروردین مون تقریبا خراب شد !اهان یادم رفت بگم که من امروز یه عاااااااااااااااالمه لباس شستم ! اونم بدون لگن ! هوا از بس گرم بود فردا صبح همه اشون خشک خشک بودن !

3 شنبه 2 فروردین

امروز صبح بابا و مامان باز دوباره گفتن بچه ها رو نگه میدارن تا ما بهتر به تفریحات مون برسیم . رفتیم میدون امیر چقماق و مسجد نو و موزه اب ( یه خونه بود که توی سردابش قنات داشت که اب اون محل رو تامین میکرد )و بادگیر های 5 تایی و عمارت ملک التجار ( که مالکش داشت اونجا رو تبدیل به هتل میکرد . روی دیوار و سقف این خونه همش پر از نقش و نقاشی بود )

در و دیوار عمارت ملک التجار

و خانه ی لاریها ( که تبدیل به دانشکده معماری شده بود )و اتشکده ی زرتشتیان و ناهار از بیرون گرفتیم و رفتیم مدرسه . عصر هم با بچه ها رفتیم مسجد هزیره (؟ نمیدونم دقیقا اسمش چی بود ولی خیلی بزرگ بود ) و باغ دولت اباد که چون دخترم بغلم خواب بود من تو ماشین موندم و نرفتم و مسجد جامع یزد و توی کوچه های یزد گشتیم و لذت بردیم و یهو دوست شوهر خواهرمو دیدیم با خانواده اش ... اخراش چنان باد و طوفانی راه افتاد که برگشتیم مدرسه و دیدیم یه تیکه از لباسای دخترمو که پهن کرده بودم خشک بشه رو باد برده !

4 شنبه 3 فروردین

از یزد را افتادیم به سمت انار در استان کرمان . وقتی وارد استان کرمان شدیم به دوستم سارا که کرمانیه پیام دادم که وای چقدر اینجا خشک و گرمه طفلک شما . ولی اون خیلی بهش بر خورد و گفت عاشق کویره و ستاره هاش عاشق کویره و سکوتش عاشق شهرشه بعد گفت به کرمان سرزمین کریمان خوش اومدین ... http://eshghamm.blogfa.com/بعد از شهر بابک به زید اباد رسیدیم و ناهار خوردیم و دوباره راه افتادیم به سمت سیرجان و حاجی اباد در استان هرمزگان ... دیگه شب شده بود . یه پارک دیدیم که یه اسیاب بادی جالب هم داشت ...

پارک حاجی اباد

شب همونجا خوابیدیم ... امروز فقط توی ماشین بودیم ... دستشوئی های پارک هم خیــــــــــــــــــــــــــلی دور بود !

5 شنبه 4 فروردین

صبح از حاجی اباد به سمت بندر عباس رفتیم . واااااااااااااااااااای که چقدر شلوغ و گرم بود ! حدودای 10 - 11 صبح داشتیم از گرما خفه میشدیم . من که دو بار اب ریختم توی لباسم ! زنگ زدیم به فامیل مون توی شمال گفتن اونجا بارونی و سرده ! با ماشین رفتیم کنار ساحل ... یه ساحل عجیبی بود نه شن داشت نه سنگ . یه چیزایی بود که دخترم میگفت مامان زمین مو داره ! حدود 15 - 20 متر مونده به اب ، ماشینا رو پارک کردن و رفتن توی اب . من و مریم موندیم تو ماشین . اخه بابا ماشین شو عروس کرده بود و کارواش برده بود و گفت که کفشا رو بذارین توی ماشین و بعد موقع سوار شدن پاهاتون رو با اب معدنی بشورین بعد بیاین تو ماشین ! من و مریم هم ترجیح دادیم نریم بیرون ! گفتیم میریم یه جای بهتر بعدا پامونو توی اب میبریم که بی ارزه ! هنوز 10 دقیقه نشده بود که متوجه شدیم اب داره میاد توی ماشین !!!داد و بیداد کردیم و به بقیه که خیلی دور شده بودن فهموندیم که برگردین ، اب اومد تو ماشین ...

ساحل بندر عباس

موقع رفتن از اون ساحل ، ماشین که از توی اب میرفت یه موج تا چند متر بالای ماشین درست میشد و میپاشید توی شیشه ها و ما از ته دل میخندیدیم ... وقتی ماشینا ایستادن ، از گلگیر ماشین خواهرم اینا همچین گل میچکید که به قول دخترم که گفت ماشین خاله داره پی پی میکنه
از قبل قرار بود دو روز بندرعباس باشیم ولی از بس شلوغ و گرم بود گفتیم اصلا بریم قشم ! قرار بود جزیره ی هنگام هم بریم . رفتیم و رفتیم رسیدیم به یه صف طووووووووووووووووووووووولانی ماشین که همه ایستادن بودن برای رفتن به قشم ! اگه می موندیم کم کمش باید 5-6 ساعت تو صف می ایستادیم هوا گرم بود و اب معدنی رو بطری ای 500 رو هوا میزدن ( همه جا 300 دیگه اخر گرون فروشی ??? میدادن ) هی گدا و بچه گدا و مادر و بچه گدا اومدن و ناله ها کردن که پشیمون شدیم و به سمت بالای نقشه ی ایران راه افتادیم ! به سمت لار ... رسیدیم نزدیکای لار یه محلی به اسم چهار برکه . که داخلش گود بود و اب جمع شده بود توش . این تصویر همون ? برکه است . مثل + بود و از 4 طرف ورودی داشت که فقط میتونستی نگاه کنی چون گود بود و توش تا نزدیک سطح زمین پر از اب بود ... اون چیز گنبد مانند هم مرکز اون شکل به اضافه ( + ) است

چهار برکه

بابا اونجا ماشینشو شست . خیلی با نمک بود عین قدیما یه سطل رو طناب بسته بود مینداخت توی برکه و اب میکشید و ماشینو میشست ... و ما هم در طبیعت زیبای اونجا سیب زمینی سرخ کردیم و ناهار خوردیم

چهار برکه نزدیک لار

و رفتیم به سمت لار ...

وقتی رسیدیم لار چنان با عزت و احترام با هامون برخورد کردن انگار میدونستن ما اومدیم به زادگاهمون ... بابا همون اول برادر دوستش رو دید و دوستشو خبر کردن و اومد و دیگه مهمون نوازی ها شروع شد ... از دوستای قدیم بابا کسی نمونده بود چون هیچ کدوم شون محلی اونجا نبودن ولی این یکی از دوستای غیر همکار بابا بود . اونها ما رو بردن به یه حسینیه و نون گرم خریدن برامون و .... یه اتاق بزرگ بهمون دادن و ازمونم اخرش هزینه اشو نگرفتن ... البته دوست بابا خیلی عذر خواهی کرد که بچه اش ابله مرغون داره و نمیتونه ما رو با بچه ها ببره خونه شون ... وقتی رفتیم توی حسینیه ما تنها بودیم ولی اخر شب 21 ماشین دیگه هم تو حیاطش پارک بود ...
شب رفتیم بازار قیصریه که خیلی قدیمی بود ولی بسته بود . میگفتن اونجا از عصر پنجشنبه تعطیل میشه تا صبح شنبه و جمعه کلا تعطیله ... برای همین نشد خرید کنیم . بابا میگه بازار لار مناسب تر از بندرعباسه ... منم بعدا به این نتیجه رسیدم که واقعا راست میگه ... وسط لار گردی مون دخترم دستشوئیش گرفت و من از بقیه جدا شدم برای یافتن دستشوئی و بقیه هم دنبال من تا من نترسم و مبادا گم بشم ... ولی اونجا شهر من بود من توی شهر خودم که نمیترسیدم ...
حتی اگه ساعت 10 شب باشه ...

لار

* لار زادگاه من و دو تا از خواهرامه . من تا 5 سالگی لار بودم . مادر و پدرم همیشه از لار و شهر قدیم و جدیدش از لهجه و کارهای مردمش میگفتن ولی هیچ وقت ، هیچ وقت فکرشم نمیکردم لار من این قدر قشنگ و تاریخی و باستانی باشه ... من افتخار میکنم که متولد لارم .

* توی پست بعدی بیشتر از لار مینویسم .

* عکسها با دوربین بابا گرفته شده و تاریخش یه مقدار قاطی پاتیه ! اونجا واقعا دلم برای دوربین مون تنگ شد ...

* خواهرم سمیه و شوهرش مبهوت این همه علاقه مندی ما به تاریخ و اثار باستانی شده بودن اونها خودشون قبلا کاشان و شیراز و اصفهان رفته بودن ولی ما اولین بارمون بود

* سفرمون از قم و کاشان و یزد رسید به بندرعباس و لار و شیراز و اصفهان و کاشان و قم و شمال ... سفرمون 11 روز طول کشید که طولانی ترین سفر تفریحی عمرم بود . دست بابا درد نکنه ... تموم خرجهای سفر رو هم خودش کرد ...


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:20 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak