سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

اون شبی که لار بودیم ( 4 فروردین ) و توی کوچه هاش پیاده روی میکردیم واقعا برام لذت بخش بود ، انگار من سالها اونجا بودم و احساس غربت نمیکردم و همش حس مالکیت به اونجا داشتم و لحظه لحظه اش کیف میکردم و حتی مغازه دار هاش هم برام غریبه نبودن ...
دوست بابا خیلی عذر خواهی کرد که نمیتونه ما رو بخاطر ابله مرغون پسرش ببره خونه اش . هی میخواست برامون وسیله های مورد نیاز مونو تهیه کنه ولی ما گفتیم همه چی هست و فقط بگین نونوائی کجاست ؟ ایشون رفتن و برامون نون داغو ( نون داغ ) گرفتن و اوردن و گفتن فردا صبح زود برامون آش میارن ... چه اش خوشمزه ای بود ! تا حالا از این اشها نخورده بودیم ...

جمعه 5 فروردین

وقتی دخترم از خواب بیدار شد دیدیم که انگار مریض شده ( اسهال گرفته بود ) بعد از تعویض لباس و شستن ملافه ها ، بعد از صبحانه ، بابا ما رو با ماشین برد تا خونه هایی که اونجاها مستاجر بودن رو پیدا کنه و نشون مون بده ... بابا اینها 6 سال لار بودن . از اول ازدواج شون تا 5 سالگی من .

اولین جایی که پیدا کردیم محل کار بابا بود ... و کنار اون خونه های سازمانی و خونه ی اخری که اونجا ساکن بودیم ... محل کار و خونه های سازمانی عین همون قبل بود . بدون تغییر . خیلی دلمون میخواست توشو ببینیم ولی حیف که ساعت 8 صبح جمعه بود و نمیشد مزاحم شد . بعد رفتیم اولین خونه ای که بابا عروسشو اورد اونجا رو دیدیم ... همون جایی که مامان شبها تنها توی اتاق از ترس اینکه نکنه برای بابا اتفاقی افتاده گریه میکرد ... همون موقع که بابای تازه داماد رو برای دوره ی 30 روزه ی اموزشی فرستادن یه جای دور ... همون موقع که 30 روز شد 40 روز و مامان هیچ خبری از بابا نداشت ... همون بحبوحه ی انقلاب .....

خونه کاملا عوض شده بود اما محله اش همون بود . بابا از یه رهگذر سوال کرد و مطمئن شد که اون همون خونه است . زن جوونی که اومد دم در اول نخواست جواب درستی بده ولی وقتی بابا و مامان اسم دونه دونه بچه ها و صاحب خونه رو گفتن زن دیگه نتونست انکار کنه و رفت دنبال مادرشوهرش ... وقتی مادرشوهرش اومد دم در و مامان گفت ما 32 سال پیش اینجا مستاجر بودیم ، خانومه بابا رو به فامیلی شناخت ! هر چی تعارف کردن نرفتیم توی خونه و رفتیم برای پیدا کردن خونه های بعدی ... مریم میگفت اگه این یه برنامه ی مستند بود فکر میکردیم از قبل با هم قرار مدار کرده بودن !!!

خونه ی بعدی همون خونه ای بود که من اونجا متولد شده بودم . سه راه بندر عباس ... اینجا رو مامان پیدا کرد . در خونه قفل خورده بود ولی نخل بزرگی از پشت دیوارش معلوم بود ...

خانه ای در اون بدنیا اومدم

بعد رفتیم خونه ای رو که سمیه اونجا بدنیا اومده بود رو پیدا کردیم ... همون خونه ای که من 3 ساله ، دم درش بازی میکردم ...

خانه ی بچگی هام

همسایه ی روبروی این خونه هم بابا و مامانو شناخت ...

دیدار همسایه قدیمی

برای منم از بچگیام تعریفاتی کرد که اون موقع ها اینجا بازی میکردی و بابا می اومد و مامانتو صدا میکرد و ...... چه لذت بخش بود کودکی ام در ذهن دیگران .... موقع خداحافظی بیسکوئیت و ژله و لواشک بهمون دادن ...

دیدار با همسایه های قدیمی

کوچه پس کوچه ها رو در جستجوی خانواده ی شهیدی که موقعی همسایه ی ما بودن گشتیم ... مادر شهید اومد دم در . خیلی پیر بود و اولش بابا اینها رو نشناخت ... بابا و اقا میتیل ( شوهر مریم ) رفتن تا همسر این پیرزن رو ببینن . پیرمرد هم در رخت خواب افتاده بود . چقدر اقا میتیل از این پیرمرد خوشش اومد . پیرزن بعدا عذر خواهی کرد که اول نشناخته بود ... موقع خداحافظی دو بسته حلوا مسقطی بهمون دادن ...

شهید مصطفی بنی زمان

خدا رحمت کنه شهید جوون شونو ... این شهید با یه پسر دیگه این خانواده دوقلو بودن . مامان میگفت وقتی من یه ساله بودم این شهید حدود 11 - 12 ساله بود و می اومد خونه ما و منو بغل میکرد ... فاتحه ای خوندم از ته قبلم ... شاید مثل کودکی ام ، نگاهی به من کنه ....

از این اب انبار ها توی کوچه های شهر زیاد بود ...

اب انبار های داخل شهر لار

تا ظهر تموم 21 ماشین دیگه ای که شب قبل توی حسینیه پارک بودن ، رفتن . وقتی ناهار داشت اماده میشد من و سمیه یه عااااااااااااااااااالمه لباس شستیم . البته من به غیر از لباسهای واقعا وحشتناک (!!!) مقداری از حیاط جلوی اتاق رو هم شستم و ابکشی کردم ! یه بار اونقدر خرابکاری شد که مجبور شدم دخترمو کلا ببرم حموم ( چه خوب که اون حسینیه حموم هم داشت ) بعد از ناهار رفتیم به سمت شهر جدید لار ... بیمارستانی که من و خواهرام اونجا بدنیا اومده بودیم توی شهر جدید بود ...

بیمارستانی که من و خواهرام اونجا بدنیا اومدیم

که البته الان انگار شده بود پزشکی قانونی ! جلوی بیمارستان دوست بابا اومد برای خداحافظی . چندین نوع حلوا مسقطی برامون سوغاتی اورد ...

بعد گفتیم بهتره دخترمو ببریم به دکتر نشون بدیم تا توی راه خرابکاری نشه ! تا برسیم بیمارستان امام رضا ، دخترم بغلم خوابش برد ... وقتی بردمش پیش دکتر ، http://eshghamm.blogfa.com/دکتره شکم بچه رو حسابی چلوند ولی دخترم بیدار نشد ! چند بار زد به صورتش باز هم بیدار نشد ! به زور بیدارش کردیم و دکتر شکمشو چلوند بچه یه مقدار آه کشید و دوباره چشاشو بست ! دکتر گفت چقدر بی حاله !!! ببرین سرم وصل کنین ! من و بابا هاج و واج که ای بابا ما که داریم راه می افتیم بریم !!!

2 ساعت من کنار دخترم اشکاشو پاک کردم و براش حرف زدم و بابا توی حیاط با صفای بیمارستان روی حصیر خوابید و مامان و مریم هم توی ماشین گیر افتاده بودن ! ( ماشین بابا قفل شده بود و سوییچ همراه بابا بیرون از ماشین بود و اگه مامان اینها در ماشینو باز میکردن صدای دزدگیر در می اومد و بابای خسته بیدار میشد )  این حیاط بیمارستانه ...

لار

در این بین یکی از خواهر زاده هام ( بزرگتره که 7 سالشه ) و پسر من و اقا میتیل هم رفتن دکتر و نفری 2 - 3 تا امپول زدن http://eshghamm.blogfa.com/و نفری یه امپول هم برای فرداشون گرفتن و یه عالمه شربت و قرص ! بعد دونه دونه که کار امپول زدنشون تموم میشد می اومدن ملاقات دخترم و برای دلداری اون میگفتن گریه نکن ... منم امپول زدم ! که جیغ دخترم بیشتر میشد !!!

با اینکه از مریضی دخترم ناراحت بودم مخصوصا توی سفر ولی خوشحال بودم که توی شهر خودم مریض شده و توی بیمارستان شهر من سرم وصل شده ... و اینکه قبل از اینکه خیلی حالش بد بشه زود جلوگیری کردیم . ولی قیافه هامون کر کر خنده بود ! همه مون با لباسای خونه بودیم ! اخه اصلا فکر نمیکردیم بخوایم 2 ساعت توی یه جای پر رفت و امد بمونیم !

اونجا یهو صدای جیغ و فریادی از دور رسید ... یه تصادفی اورده بودن ... که طرف فوت کرد و ....... وای مو به تنم سیخ شد !

سرم که تموم شد دخترمم سر حال شد بعد با شیرین زبونی گفت وای اصلا فکرشم نمیکردم که حالم خوب بشه ! خودشم سختش بود از اون همه کثیف کاری ! تا مدتی وقتی دخترم میخواست هله هوله بخوره یا دست به جاهای کثیف بزنه زود بهش یاداوری میکردیم که این کار رو نکن 2 ات شل میشه هااااااااااا !طفلک زود ول میکرد !

میدان مرکزی شهر لار

هنوز از لار بیرون نرفته ، دلم براش تنگ میشد ...

طبیعت اطراف لار

 شب رسیدیم جهرم ...
توی یه مدرسه اتاق گرفتیم ...
چه شب بدی بود این شب ........................................


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:24 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak