سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

داشتم از سفرمون میگفتم ... 6 روز اولش و یه روز در لار رو حتما خوندین اینم بقیه اش ...

شنبه 6 فروردین

صبح زود از جهرم زدیم بیرون ... هنوز از شهر خارج نشده بودیم که ماشین خواهرم اینا ازمون عقب افتاد و مدتی کنار زدیم و منتظر شون موندیم تا برسن ... یکی از خونه های روبرو یه خانومی بیرون از خونه اش بود و رفت داخل ولی در رو نبست و یه مدت کوتاه ما رو از لای در زیر نظر گرفت ...
تا ماشین خواهرم اینا بهمون رسیدن و بابا خواست ماشینو روشن کنه دخترم فرمودن که 2 دارن ! ( طبق اون ماجراهایی که توی لار افتاد گفتن 1 یا 2 دارم خیلی برامون وحشتناک بود )حالا من موندم چیکار کنم که بقیه گفتن برو درِ همین خونه ای که زنه ما رو میپائید و بزن و بچه رو ببر دستشوئی ! دیگه چاره ای هم نبود مجبوری ساعت 8 صبح رفتیم در خونه مردمو زدیم و طلب مستراح نمودیم !!! بعد که کار دخترم تموم شد تعدادی زن و مرد و پیر و جوون به استقبال اومدن و تعارفات که بفرمایید داخل و ...

البته وقتهایی هم شد که برای قضای حاجت بچه ، توی جوب ، کنار جاده ، اگه داخل شهر بود توی حیاط ادارات ، پمپ بنزین ، امامزاده ها ، تکیه ها ، مساجد و ... خلاصه جایی رو از قلم ننداختیم !!!! یه بسااااااطی بود مخصوصا وقتی توی برهوت و جاده بودیم که هیچ تپه ای برای قایم شدن نداشت !!!

خلاصه رسیدیم شیراز و همون اول شهر خوردیم به ترافیکی شدیـــــــــــــــــــــــــــــــد ! اول از همه خواستیم بریم زیارت شاه چراغ ... یعنی ما 3 ساعت فقط توی شهر علاف شدیم ! این وسطا رفتیم ستاد اسکان گفتن از بس شلوغه فقط به فرهنگیا میدیم . ستاد اسکان مربوط به شغل بابا هم گفتن فقط چادر میدن ! خلاصه جای مناسب پیدا نکردیم و توی ترافیک هم یه جا ماشین خواهرم اینا مالیده شد به یه ماشین دیگه و ... ما هم گرممون بود و خسته هی غر میزدیم واااااای بدا شیراز و وصف ... مثالش و هی اصلا نخواستیم اینجا رو بریم ، خسته شدیم واااااااااااای آآآآآآآآآاخ مردیم ......... جای پارک هم گیر نمی اومد ! ( توی ماشین بابا همه خسته شده بودیم و جوش اورده بودیم بیشتر از ما بابا . مامان هم فقط شاهچراغ میخواست و بقیه اش هر چی بابا بگه . تو ماشین خواهرم اینا ، همه شون میخواستن برن بگردن با اینکه قبلا هم رفته بودن و پسر من خیلی مشتاااااااااااااااق تر از بقیه بود ) اخرش بعد از سه ساعت توی پارکینگ شاه چراغ شانس اوردیم پارک کردیم که دقیقا بعد از ماشین بابا بستن گفتن ظرفیت تکمیله ! ما 2 بعداز ظهر توی حرم شاه چراغ بودیم .

باز تعریف کنم از سرویساش دوستان خرده بگیرن که اینم جا بود تعریف کردی . اره عزیز اره دوست جون توی سفر سرویس بهداشتی خوب عین عمارت طباطبایی ها عین تخت جمشید عین کجا بگم ؟ همون جور میچسبه !

بعد از زیارت رفتیم رستوران و ناهار خوردیم و کمی مغازه های مانتو فروشی نزدیک ماشینها رو دید زدیم و فک مون پله شد از بس تو اون راسته مانتو فروشی با قیمت مناسب داشت و قلقلک شدیم که یه شیک شو بخریم که بابا زنگ زد بدوئین بیاین که نزدیک بود بخاطر پارک در ایستگاه اتوبوس جریمه بشیم . ما هم بدو بدو برگشتیم و پیشنهاد خواهر و شوهرش برای دیدن از جاهای باستانی شیراز رو رد کردیم و گازشو گرفتیم و از شیراز زدیم بیرون ... البته بعد هم بخاطر این رد پیشنهاد غرررررررررررررررر ها شنفتیم و بروی خود هم نیاوردیم ! و دیدن حافظیه و سعدیه و باغ و بستان اونجا رو گذاشتیم برای یه سفر دیگه !

ماشین عروس - نزدیک مرودشت

این ماشین عروس رو هم بین راه شیراز - مرودشت دیدیم که عروس خانوم کلی هم ما رو مورد لطف قرار داد و برامون دست تکون داد ... تمام بدنه ی ماشین پر از پر بود که وقتی باد بهش میخورد خیلی قشنگ بود . یه خرس عروسکی هم چسبونده بودن بالاش !!! من که تا حالا این مدلی شو ندیده بودم !

طرفای غروب رسیدیم مرو دشت . توی یه مدرسه اتاق گرفتیم ...

یکشنبه 7 فروردین

طرفای ظهر رسیدیم تخت جمشید ...

پیش به سوی تخت جمشید

این تظاهرات 22 بهمن یا روز قدس نیست . این جمعیت همه یا از تخت جمشید برگشتن یا دارن میرن به سمت اثار باستانیش ... من یکی از جاهایی که حدود 2 و نیم سالگیم ازش عکس دارم و خیلی باشکوهه همین جاست ... من و تخت جمشید . همیشه برام شیراز و تخت جمشید یاداور چیزهای خوب بود . اکثرا محل تولدم رو با مرکز استانش ( همین شیراز ) به بقیه معرفی میکردم ... ولی خب این بار تعداد مون زیاد بود بچه و مسن دیگه نذاشتن خوب بگردیم و حالشو ببریم . دو قسمت که دور تر بود رو نرفتیم و راه افتادیم به سمت سعادت شهر . برای ناهار رفتیم رستوران ... بعد خرم بید و اباده که همش یاد دیشب خواب بابا رو دیدُم دوباره افتادم و شهرضا ( شهر نامزد فاطیما ) و اصفهان ... به چند تا از دوستای اصفهانی پیام دادم که شهرتون قشنگه و ....
اون دوستای خواهرم اینا که اتفاقی توی یزد دیدیمشون ، مال اصفهان بودن و تا برسیم اصفهان چند بار تماس گرفتن که کجایین و حتما بیاین خونه مون که ما هم دلشونو نشکستیم و رفتیم خونه شون . البته کلی هم دلمونو صابون زدیم که به به اولین عید دیدنی امسال چه اجیل و شیرینی ای بخوریم ... بعد دیدیم فقط گز اوردن و شکلات و میوه ! هر چی منتظر هم شدیم فایده نداشت . یاد جوک های یه اصفهانی بود .... افتادیم و باز هم به غیرتشون که گز و شکلات اوردن احسنت گفتیم و شام هم چون خودمون گفتیم زیاد خودتونو اذیت نکنین ماکارونی خوردیم و همون جا خوابیدیم و اونها ما رو گذاشتن خونه شون و خودشون رفتن طبقه پایین البته نمیدونم چرا خانومه ما رو درست حسابی نشمرد چون هم بالش کم بود هم پتو !!!

دوشنبه 8 فروردین

صبح خروس خون رفتیم پل خواجو یه مقدار روش راه رفتیم بعد سوار شدیم رفتیم سی و سه پل . همون جور که نزدیک میشدیم همگی یکی یه بار پل هاشو شمردیم نکنه خدای نکرده اشتباهی رخ داده باشه و تعدادش 33 تا نباشه ! خدا رو شکر درست بود بعد رفتیم میدون نقش جهان ... البته فقط دور میدون گشتیم و عالی قاپو که اعتباری به سالم بودنش نبود از بس قدیمی بود  با داربست نگهش داشته بودن ! مسجدش هم که یه صف طولانی جلوش بود برای تهیه ی بلیط که حوصله ی تو صف ایستادن نداشتیم . سوار کالسکه هم نشدیم با اینکه مامان به دخترم قول داده بود اون صفش خـــــــــــــــــــــیلی طولانی تر بود . فقط یه بستنی خوردیم و مامان اینها چند تایی سفره و رومیزی قلمکار و گز خریدن و ما هم برای بچه ها نفری یه عینک خریدیم و بچه ها کلی ژست گرفتن و رفتیم ... بقیه داشتن میرفتن به سمت پارکینگ که گفتیم مگه نگفتین که ?? ستون نزدیکه . نمیریم ؟ از ماشین خواهرم اینا داوطلبی نبود از ماشین ما هم بابا رغبتی نداشت ! من و مامان و دخترم با مریم و اقا میتیل رفتیم و خودمون تنهایی 40 ستونو دیدیم ...

چهل ستون

واااااااای توی حوض بزرگ جلوی عمارت یه دسته 70 تایی ( راست و دروغش گردن مریم . اون شمردشون گفت 70 تان ) ماهی قرمز گروهی حرکت میکردن که خیلی ناز بود ...

ماهی های حوض چهل ستون

یه ماهی جلوتر از بقیه ، هر جا میرفت بقیه همه به دنبالش ... این عکس فقط چند تای اولشه ...
ناهار توی یکی از رستورانای اصفهان خوردیم و حرکت به سمت نائین

فکر کنم همین وسطا بود یه امامزاده رفتیم فکر کنم اسمش امامزاده حسین بود ( از بس توی این سفر امامزاده رفتیم اسما و جاهاشون یادم نمونده ) که شهدای اونجا هم در قسمت داخلی امامزاده دفن بودن و دور قبر شهدا فرش بود . خیلی جالب بود ...

امامزاده حسین و شهدای محل

بعد دوباره رفتیم کاشان و قم ... شب قم خوابیدیم . توی قم بابا میخواست از یه زیر گذر رد بشه زد تو خاکی . مامان خواب بود مریم هم سرشو کرده بود زیر و داشت زیر پاش دنبال یه چیزی میگشت ، ماشین که داشت حرکت میکرد یه خرده کج شد . مریم که نمیدونست چی شده گفت یا حسین ! مامان از خواب پرید و هول کرد فکر کرد تصادف کردیم یه داد و فریادی شد و بازوی بابا رو چسبید و ما هم کررر کرررررررر

سه شنبه 9 فروردین

حدودای ظهر بود که از قم بیرون اومدیم . ناهار بیرون قم خوردیم و تهران و به سمت شمال ... غروب رسیدیم شهرمون ... صبح فرداش برادرشوهرم اینا رفتن تهران به فامیلای زنش سر بزنن و خواهر شوهرم اینا رفتن هم یه شب فقط در حد یه حال و احوال و سفر چطور بود دیدمش و بعدش رفتن شهر شوهرش

10 و 11 و 12 فروردین

همش به دیدن فامیل گذشت . همش حلوا حلوا مون کردن ... خیلی خوب بود مخصوصا که بعد از کربلا هم ما رو ندیده بودن ...

شنبه 13 فروردین

زدیم بیرون اونم یه بیرونی ... همش تو جاده و طبیعت ... البته توی اتوبوس ! 2 بعد از ظهر رسیدیم خونه مون . و چه رسیدنی !!!  تا 12 شب بیهوش توی رخت خواب بودم ! بعدشم تا چند روز چنان بدن درد و مریضی و دندون دردی گرفتم که نگو !

* یکی از روزهای اخر سفر داشتم وضو میگرفتم که خشکم زد !!! باور کردنی نبود ! پوست دستم دقیقا همون مقدار که از زیر مانتو معلوم بود تیره شده بود که وقتی استینمو برای وضو بالا زدم بازو روشن و مچ به پایین تیییییییییییییییره خیلی ضایع بود ! الانم همون جوری مونده ! تازه صورتامونم برنزه شده ! خدا رو هزار بار شکر توی شهر های گرم زیاد نموندیم !!!

* برای شارژ موبایلامون مکافاتی داشتیم ! توی پارکا یه محل هایی تعیین شده بود برای شارژ و یه نفر باید نگهبان میشد و چند نفر صف می ایستادن برای شارژ کردن ! توی مدرسه ها هم که یه پریز بود و یه عاااااااااالمه مشتاق استفاده از اون ! دیگه مجبور بودیم زیاد دست به گوشی مون نزنیم تا شارژش ته نکشه !

* توی یکی دو تا از مدرسه ها یه تلویزیون گذاشته بودن برای استفاده عمومی ... اون موقع ها از سر و صدای بچه ها راحت بودیم ! نه که مدتها بود تلویزیون ندیده بودن میخ میشدن جلوش . البته خواهرم اینا یه دستگاه سی دی پلیر مسافرتی و یه عالمه کارتون همراشون بود که بازم غنیمتی بود

* شب شهادت حضرت فاطمه ( فاطمیه اول ) ازشون کربلا خواستم ... دو روز بعدش دوباره کربلایی شدم . توی خواب . خییییییییییییییییلی حال داد . با مامانم اینها و خواهرام رفته بودیم . بدون کاروان . خیالمونم راحت بود که هر چقدر دوست داریم میتونیم کربلا بمونیم ... یه لحظه وقتی توی خواب دو تا گنبد و بین الحرمین رو دیدم خدا رو شکر کردم که دوباره تونستم بیام ..... توی سفر نوروزی همه اش میگفتم چی میشد همین جوری با ماشین خودمون خانوادگی بریم زیارت ... بعد از بیدار شدن هم شنگول بودم هم اشک تو چشمم حلقه زد . زنگ زدم به خواهرم و گفتم سلام کربلایی .....

** به یکی گفتم مامان بزرگم مریضه گفت اَ ! مادر بزرگت هنوز زنده است !!! به یکی گفتم یه خانواده از اشناها تصادف کردن دختر ?? سالشون فوت کرده و مادر و مادربزرگ دختره هم داغون شدن گفت اُه حتما ماشین شون آش و لاش شد !!! بهتره دیگه چیزی به کسی نگم !!!


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:26 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak