سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

پنج شنبه ی گذشته ، یکی از فامیلای تهران مون برای بچه دار شدنش ، توی تالار ، ولیمه گرفت و تموم زنا و دخترای فامیلو دعوت کرد و گفت که شلوغ کاری هم در کار نیست . مامانم اینا هم راهی تهران شدن و بعدش هم اومدن اینجا ...
من و دخترمم دعوت بودیم ولی پسرم چون 5 شنبه ها هم مدرسه داره و اون روز امتحانم داشت عذر خواهی کردیم و نرفتم . اون شب توی خونمون 15 تا مهمون داشتیم از 4 ماهه تا ....

مامانم و بابام و هر سه تا خواهرام و یکی از شوهر خواهرا (که فردا راهی میشه برای عمره) و هر 4 تا خواهرزاده هام و یه خاله ام (که مادرشوهر دو تا از خواهرامه) و دخترش (که خواهرشوهر خواهرام میشه ) و برادرشوهر اون خواهرم با خانومش و دخترش .

وای که چقدر خوش گذشت . میشه گفت بعد از ازدواج خواهرا ، این اولین باری بود که همه شون یه جا خونه ی ما بودن . فرداش بعد از ظهر 8 نفر از مهمونا رفتن و فقط سرنشینان ماشین بابا موندن ....

اون دو شبی که مهمون داشتم شبا بعد از ساعت 3 خوابیدم و صبح ها حدود 8 پا شدم .... وقتی روز شنبه بعد از ناهار بابا اینا رو بدرقه کردیم ، رفتم رو تخت دراز کشیدم و گفتم وای چقدر خوابم میاد ...... یهو صدای زنگ تلفن بیدارم کرد و مامان خبر داد که رسیدن خونه شون !!!

با اینکه اون روزها شام و ناهارایی که پختم اصلا بدرد بخور نشد ولی نشستن هامون و حرف زدنامون تو جمع زنونه  و شب نشینی هامون توی واحد زیر زمین و بازار رفتن مون خیلی لذت بخش بود ...

همش هم گفتیم دستت درد نکنه نفیسه جون که بچه به دنیا اوردی تا یهو همه ی خانواده دور هم جمع بشیم .

* موقع رفتن شون هی بهشون سفارش کردم که لطفا مراقب باشین چیزی جا نذارین ... گفتن اخی اگه چیزی جا بمونه گریه ات میگیره ؟ گفتم نه ! اخه هر کی میاد خونه مون یه چیزی از خودش میذاره و میره . بعد برگردوندنش سخته ... لطفا همه جا رو خوب بگردین چیزی جا نمونه .........
تو ماشین که نشسته بودن ، بازم تاکید کردم که مطمئنین همه چیزتونو برداشتین ؟ مامان گفت اخ من شارژرمو جا گذاشتم ... رفتم که بیارم دیدم مقنعه ی مریم هم جا مونده . بــــــــــعد از رسیدن شون ، چشمم افتاد به یه ساک کوچیک دستی که یه دستِ کامل لباس بابا و نیم دست لباس مامان و چند تا چیز دیگه یهو جا مونده بود ! اونم کجا ؟ درست جلوی چشم همه مون ! توی هال کنار اشپزخونه !

* مردم چه ولیمه ها که نمیگیرن ! قد یه عروسی !

* درست همون روزی که مهمون میخواست بیاد چند جای پای دخترم نقطه های قرمز بیرون اومد که میخارید و به نظر جای گزیدگی بود ... بعد موقعی که مهمونا اینجا بودن نقطه های قرمز توی تنش پر شد و شروع کردن به باد کردن و تاول شدن !!! بابا و مامان گفتن ابله مرغونه ! من مُردم ! خواهر زاده هام چی !!!! اگه میگرفتن من باید چیکار میکردم ؟!!! و هی یاد مانیا می افتادم که تازه ابله مرغون گرفته و نامزدشم دو هفته اس از ترس پیشش نمیاد ! هی با خودم میگفتم ای بابا ! الان چه وقت ابله بود ! اگه مانیا دوست مجازیم نبود میگفتن دخترم از اون گرفته ولی الان چی ؟ .....
خدا رو شکر تشخیص دکتر این بود که حساسیته . حساسیت غذایی !!! تنها چیزی که اون روزا دخترم برای اولین بار خورده بود سس فرانسوی بود ! یعنی به سس حساسیت داره ؟

* بودیم عزاداری فاطمیه .... وسط شهرمون یه مراسمی برگزار میشه که تازگیا قسمت مردونه اش رو خانوادگی کردن و خانواده ها کنار هم میشینن و تا اخر مراسم با همن .این جوری اخر مراسم هی لازم نیست بگردیم و همو پیدا کنیم یا هی زنگ بزنیم و طرف گوشی رو برنداره و ما اعصابمون خورد بشه یا اگه مشکلی ، چیزی پیش اومد که نتونیم تا اخر کار بشینیم مجبور به تحمل باشیم چون قرارمون فلان ساعت و فلان جا بوده .... و البته این مدل عزاداری یه سری بدی هایی هم داره و اون هم دعواها و غر غر های تموم نشدنی بچه هاست چون کنار همن ....
القصه ... دخترمون طبق معمولش که هر جا میره دنبال دوست پیدا کردنه ، چشماش دنبال دخترای هم سن و سالش میگشت و چند بار هم تذکر دادیم که همین دور و برا باش ... هی رفت و اومد و دوئید و چند بار ماها رو به ادم بزرگا معرفی کرد و دور رفت و نزدیک اومد تا اینکه متوجه شدیم که نیست ! همسرم به یه سمت رفت و پسرم به سمت دیگه و منم موندم همون جا بلکه اگه اومد ببینمش و هی جمعیت رو با نگرانی نگاه میکردم .
دو بار همسرم و دو بار پسرم دست خالی و با ناراحتی برگشتن و دوباره رفتن .... پسرم گفت مامان ! حالا من وقتی دعواش میکنم که سر جاش بشینه شما میگین ولش کن بذار بره ! حالا میخواین چیکار کنین ؟

دلم اشوب بود ! حالا میخواستیم چیکار کنیم ؟ برگردیم بدون ریحانه ؟ اخه کجا میتونه رفته باشه ؟ نکنه کسی با قول عروسک یا خوراکی گولش زده باشه و ..... نکنه دیگه نبینمش ؟ !!!
شوهرم رفت و اسم و مشخصات دخترم و شماره موبایلشو داد برای گم شده ها .......

وای خدایا ! خدایا .......... یهو دیدمش ! اوناهاش ! اونجاست ! وقتی بین اون جمعیت دیدمش با دو تا دختر دیگه داره میگه و میخنده ....... فقط خدا رو شکر کردم ...... داداشش بدو رفت اونجایی که من با انگشت نشونش دادم ....... یهو دیدم دخترم مثل گلوله ی تفنگ داره در میره ! داداششو دیده بود .... البته اخر هم شکار شد و با جیغ و گریه پرید بغل من .......

خدایا شکرت ...

یه بار دیگه هم با خواهر شوهرم رفته بودیم حرم حضرت معصومه و من به خاطر اینکه خواهرشوهرمو گم نکنم و یه قسمت خلوت براش گیر بیارم ، یه لحظه ، فقط یه لحظه وقتی هر دو مون دور تر از ضریح ایستاده بودیم و یه دختر کوچولوی دیگه هم کنارمون بود ، من دست دخترمو ول کردم و یه لحظه بعد سرمو اوردم پایین تا دستشو بگیرم ..... دیدم نیست
چه به روز من اومد اون لحظه بماند ..... ولی خودمو نباختم و ارامشمو حفظ کردم ...
به هر کسی که رسیدم با نگرانی ، نشونی های دخترمو دادم ... به زائرا به خادما به بچه ها .... اون دختر کوچولو رو هم پیدا کردم ولی نمیدونست دخترم کجاست .... شاید یه دقیقه هم نشد ولی برای من انگار سالها گذشت ......... دست پاچه و نگران .... از اون طرف نگران اینکه الان خواهرشوهرم از کنار ضریح بیاد و بگه خب ، بریم .... و من بدون دخترم !!!
توی اون جمعیت ، یه دختر کوچولو رو لابه لای چادرهای مشکی دیدم که به پهنای صورتش اشک میریخت و من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که محکم بغلش کنم و بگم عزیز دلم من اینجام ....... و وقتی بلندش کردم و تو بغلم اروم گرفت خواهر شوهرمم پیداش شد و پرسید چرا داره گریه میکنه ؟ با ارامش و لبخند گفتم هیچی ... فکر کرده که گم شده !
و بازم خدایا شکرت ........ 
 این ماجرا رو تازه دارم لو میدم حتی به شوهرمم نگفته بودم !


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/20ساعت 10:29 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak