سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

داشتم دفترچه امو نگاه میکردم دیدم یه سری کارا و حرفای دخترم از اواخر خرداد و اوائل تیر یادداشت کردم اما تو وبلاگم ننوشتمش . گفتم این سری بذارمشون ...

خدا نکنه . خدا تو رو رحم کنه . خدا تو رو بوس کنه

خدایا خودتو شکر کن .

خدایا همه ی مریضا رو شفا بده ، بابام چرا نیومد ؟ ( باباش بیرون بود و کمی دیر کرده بود )

بابا برای من یه اتاق بخرین اینجا بذارین . من میخوام رخت خوابمو بذارم تو اتاقم بخوابم . ( واحد مون فقط یه خوابه اس و اونم پسرم صاحب شده . هر وقت با خواهرش لج داره نمیذاره بره تو اون اتاق )

من : دست نزن به خون ، نجسه ! دخترم با یه حالت عاقل اندر سفیه : جیش نجسه !

باباش : امروز نمازتو خوندی ؟ دخترم : اوهوم . باباش : چند رکعت ؟ دخترم : نماز ظهر ، نماز عصر، نماز پیشونی ، نماز گل ، نماز لامپ !!!!

یه نخ از اینا که دور جعبه شیرینی میبندنو دور گردنم انداخت و شروع کرد به گره گره زدن و پیچ دادن . بعد گفت من شما رو عروس کردم ... عروسی با اقاتون ( در همین لحظه یه نگاهی هم به باباش انداخت ) بعد که کارش تموم شد از گردنم بازش کرد و خودشو عروس کرد !

باباش : برو بخواب ما فردا صبح میخوایم بریم تهران . دخترم : من نمیام ! باباش : اگه نیای گشنه میمونی . _ من برا خودم یه سوپ میپزم . توش چی میریزی ؟ _ یه پیاز یه سیب زمینی یه جوجه ی پخته ! سبزی هم میریزی توش ؟ - اره سبزی یادم رفت . تو سوپت رشته هم میریزی ؟ _ اوهوم . نخود لوبیا هم میریزی ؟ _ اوهوم . دیگه چی میریزی ؟ _ برق سوخته  ! الان میخوام اونا رو بپزم ! نه نمیخواد برو بخواب ....

من و باباش داشتیم در مورد عروسی مون حرف میزدیم ... دخترم با ذوق گفت : منم بودم ؟ گفتم نه . با ناراحتی گفت : اِ ... چرا ؟ باباش گفت : اگه تو توی عروسی مون بودی ابرو ریزی بود !

خواهرم زنگ زده بود و دخترم گوشی رو برداشت ... ـ مامانت کو ؟ ـ مامان تو اشپز خونه اس . دستش بنده ـ وای من بخورمت ... ـ نمیتونی ! تو توی تلفنی !

یه لباس تنش بود که یه عالمه موش روش داشت . گیلاس که خورد لباسش لک شد . یه نگاهی کرد و گفت : مامان لباسمو عوض کن موشا خون شدن !

سر سفره سبزی خوردن بود و داداشش یه ریحون برداشت و با حالتی لج درآر گفت ریحان میخورم . دخترم انگار داره خورده میشه جیغ میکشید و میگفت : نـــــــــه !!!!!!!!! منم یه پیازچه کله گنده رو دادم دست دخترمو گفتم بیا تو هم داداشو بخور  گرفت و موزیانه خندید

یه برش ( عرضی ) از خیار رو میذاشت تو دهنش وقتی نصفش بیرون می موند ( شکل پوزه ی خوک ) میگفت خوک ! بعد در می اورد و میگفت ریحانه ... دوباره میذاشت میگفت : خوک . در میاورد میگفت : ریحانه . خوک . ریحانه

یه شب با باباش رفته بود پشت بوم . یه نگاهی به اسمون کرد و گفت : من دلم میخواد برم اسمون ، پرواز کنم ولی نمیتونم ... من میخوام فرشته بشم . فرشته ها تو اسمونن... بابا اگه من مقنعه بذارم فرشته میشم ؟ _ کی بهت گفت ؟ مامان گفت . ( یه بار که مقنعه گذاشته بود بهش گفتم وااااااای عین فرشته ها شدی ) وقتی باباش داشت اینا رو به من میگفت دخترم با ناراحتی گفت : اینو نگو . من دلم نمیخواد بگی . اینو نگو ... مامان اینو که من گفتمو ننویسید . مسخره است ....  ( چند روز پیشا رفتم برا دخترم بال فرشته خریدم وقتی میذارتش خیلی ناز میشه بعد اون عصای ستاره ای شو ( همون جی جی جی جینگ ) رو تو دستش میگیره و گاهی هم با دستاش بال میزنه ....

> www.Kocholo.org <  عکسهای بیشتر> کلیک کنید < سایت عاشقانه و عکس کوچولو

* هنوز کلاس زبانم شروع نشده و من پشیمون شدم ! دیگه رغبتی ندارم ! حیف که پولشو دادم ...

* حدود 10 - 12 روز خواهرم سحر و دختر دو سالش مهدیه مهمون ما بودن . شوهر سحر رفته بود ماموریت و اونو اورده بود پیش ما . فردای همون روز که سحر رفت مامانماینا اومدن و 3 - 4 روزی بودن . چون میدونستم بعد از رفتن سحر قراره مامانم اینا بیان ، رفتنش زیاد ناراحتم نکرد . سحر بهم سفارش کرده بود که نکنه گریه کنم ! گفتم نه بابا اون موقع ها بچه بودم گریه میکردم الان فقط یه حس دلتنگیه ...
وقتی مامانم اینها رفتن  ( ساعت ? صبح  ) من خوابیدم تاااااااااااااااااااا ظهر  بعدشم الکی تو رخت خواب وول خوردم تا شب ! اصلا حوصله ی بلند شدنو نداشتم . بی حال و بی حوصله بودم . بعد یه اهنگ غمناک گوش کردم و بعد توی دوربینو گشتم و دیدم یه فیلم کوتاه ازشون گرفته شده ... زدن دکمه ی پخش همان و سرازیر شدن اشکهام همان ......

چه خوبه اشک داریم وگرنه چطور اروم میشدیم ؟ الانم یکی دو روز از رفتنشون گذشته و من کم کم دارم میشم عین قبل ...

* یه وقت با خودم میگم چه خوبه از فامیل دوریم ( منظورم از فامیل طیف گسترده ی قوم و خویش از درجه ی ? بگیر تا ?? یا اونهایی که توی وطن مون هستن و با ما و خانواده مون ارتباط و سلام علیک دارن که میتونن خانواده ی عروس دائی مادر ادم باشن یا همسایه ی پشتی عموی شوهر خواهر ادم ). نه از دلخوری هاشون با خبر میشم نه از مسخره بازی هاشون . همیشه هم فکر میکنم همه شون خوب و مهربونن ! یه وقت مثل الان با خودم میگم بیچاره بچه هام . نه خاله شونو میبینن نه مامان بزرگ و بابابزرگشونو و نه عمه و عمو . چه بده این جوری بدور از فامیل بزرگ شدن ! ما کودکی مون هم دور از فامیل گذشت ... بخاطر شغل پدرم . ولی همون مقدار که بین فامیل بودیم برامون خاطره اس . همون با دختر خاله ها نشستن ها با دختر دایی ها خندیدن ها با بچه های فامیل بازی کردن ها ....... هی ... یادش بخیر


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 9:21 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak