سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

قرارداد خونه قبلی مون تا 10 اسفند بود و صاحب خونه برای رفتن مون لحظه شماری میکرد . اینو میشد از سوالها و حرفاش فهمید ولی گچ کار ها باز بد قولی کرده بودن و هنوز کارشون تموم نشده بود .....

بهش گفتم 5 روز دیگه مهلت میخوایم اخه خونه هنوز قابل سکونت نیست ... با اکراه قبول کرد .....
روز چهارم از مهلت (دوشنبه )، امتحان مانتو دوز داشتم و دقیقا شب قبل امتحان کمرم یهو گرفت و با حال داغون و خستگی و نگرانی برای اسباب کشی فرداش مسکن قوی خوردم و رفتم و امتحانو دادم اونم چه امتحانی ! اخرین نفری که مانتو رو تحویل داد من بودم ! یعنی بخاطر حالم لطف کردن و گذاشتن اقلا یه استینو وصل کنم و تحویل بدم ! دقیقا توی لحظات اخر هی چرخ نخ پاره میکرد هی نمیدوخت هی نخش گیر میکرد !!! ولی بازم اینکه تونستم با اون کمر گرفته مانتو رو بدوزم و تحمل کنم اون همه حرکت و ایستادنو بازم خیلی بود .... و خدا رو شکر قبول شدم

وقتی اومدم خونه شوهرم گفت گچ کارا هنوز خونه رو تحویل ندادن و کارشون تموم نشده و باید دوباره برم از صاحب خونه تا جمعه یعنی 18 اسفند مهلت بگیرم ! یعنی سخت ترین کار دنیا تو اون موقعیت ! یهو تلویزیون هم اعلام کرد قراره برف و بوران بشه .....
خانم صاحب خونه گفت حالا باز این جمعه تون نشه جمعه ی بعد ؟؟؟
گفتم نه انشالله هر جوری باشه همین جمعه میریم .......

گچ کارا کار رو خیلی بد تحویل دادن ولی اصلا نمیشد ازشون خواست دوباره درستش کنن دیگه وقتی نمونده بود ... عصر روز سه شنبه بار و بندیل کمی جمع کردیم و رفتیم خونه ی جدید برای تمیز کاری . اون قدر کیسه های گچ و اشغال و سنگ و کلوخ ریخته بود که وقت به تمیز کاری جزئی نکشید .... 
و شب هم همونجا خوابیدیم ...توی اتاقی که در نداشت و 4 نفری زیر یه پتوی دو نفره .... شب سردی بود که با دو تا بخاری برقی صبح کردیم ....

چهارشنبه هم تمیزکاری ادامه داشت . دستام دیگه شده بود عین دستای یه اوستا بنا خشک و زمخت ! نوک انگشتام گز گز میکرد و قرمز بود .... اصلا هم با دستکش نمیتونستم کار کنم .
از یه طرف ما تمیز میکردیم از طرف دیگه گچ کارها میومدن لکه گیری میکردن دوباره گند میزدن ! شیشه بر و رنگ کار و برق کار هم بعد از تمیزکاری مون کارشون ادامه داشت ....
بچه ها از خونه ی جدید میرفتن مدرسه و برمیگشتن همین جا بازم شب همونجا خوابیدیم ولی این بار قسمت چهارچوب در اتاق رو یه پارچه کلفت زدیم و یکم اتاق گرمتر شد و پنج شنبه که از خواب بیدار شدیم روی زمین پر از برف بود !!!

بارش برف همین طور ادامه داشت ...... با کاپشن و مقنعه هی سطل فلزی پر از اب سرد رو میبردم وسط هال و میسابیدم و اب کثیفو خالی میکردم .... هر چی میسابیدم انگار نه انگار ! سطح سرامیکی هال که خیس میشد از تمیزی برق میزد ولی تا خشک میشد انگار گل مالی شده بود !یه مقدار از تمام دیوار های خونه مون هم سرامیک شده بود و تمیز کردن اونا هم یه درد سر دیگه ! کاشی سرویس بهداشتی ها و کف اونا هم عین بقیه سرامیکامون همشمون برجسته و تموم برجستگیاش پر از مواد ! یعنی کاردک و سیم ظرف شوئی همیشه همرام بود .
تازه بعد از اینکه پله ها رو برق انداختم شوهرم گفت کاشی کار قراره بعدا بیاد پله ها رو دوغاب بده !!!!!
هر جوری بود یه قسمتهایی رو اماده کردیم برای اسباب کشیِ فردا و در حالی که همینطور برف میبارید ، ساعت 12 شب رفتیم خونه قدیمی.

خانوم صاحب خونه این دو روزی که خونه نخوابیدیم خیلی نگران مون شده بود
هی پیغام میداد و تلفن میزد که توی خونه ی سرد نخوابید بچه ها سرما میخورن و .... میگفت از حرف ما ناراحت شدین ؟ چیزی گفتیم که بهتون بر خورده باشه ؟ اگه فردا هوا خراب باشه نمیخواد برین صبر کنین هر وقت هوا خوب شد .....

و با اینکه تا بامداد جمعه برف میبارید صبح هوا افتاب شد !

برای اسباب کشی هم خودشون پیشنهاد کردن که یه باربری پسرشون کار میکنه و خودشون برامون میبرن و گفتن حالا که میخواین کارگر بگیرین به همونجا بگین تا بچه هام بیان براتون عین وسایل خودشون مواظبت کنن و یه پولی هم دستشونو بگیره ... و ما هم به اونا گفتیم .
یعنی اقای پیر صاحب خونه و دو تا پسراش ریختن و پاشیدن و اخرش با بررسی تمام وسایل و چیزهایی که داشتیم و خونه جدید و مکان و متراژ اونجا و 6 ساعت زمان خونه تخلیه شد و ناهار و شام روز اخر هم صاحب خونه برامون اماده کرد و کلی هم قسم داد که لازم نیست خونه رو تمیز کنم و خسته ام و .....
اخر کاری مهربون شده بود و موقع خداحافظی و روبوسی ، گریه هم کرد ....

و ما وقتی وارد خونه شدیم سرمون ســــــــــــــوت کشید ! همه جا ریخت و پاش !!! همه جا بهم ریخته !!! وسایل همین جور عین رخت خواب کج و معوج روی هم افتاده !!!! کارتون ها پاره و وسایلش هر سوراخی فرو شده ! کف خونه گلی و کثیف !!!! یعنی شانس اوردم پس نیفتادم !

چند روزی به خستگی در کردن و یخ کردن گذشت و از شانس خوب ما ، 4-5 روز بعد از اسباب کشی یکی از فامیلامون از مکه برگشت و مامانم اینا اومدن نزدیکامون و از اونجا اومدن پیش ما و بعد از کمی سر و سامون دادن با هم رفتیم شمال ...... اخ که لذت بخش ترین چیز توی اون وضع برای من رفتن بود .... داغون بودم و خسته و مسافرت به ولایت برام بهترین چیز بود
و همسرم بخاطر امنیت نداشتن خونه مخصوصا توی عید همرامون نیومد و موند .....

* در ادامه خواهید خواند ....

بهمون گفتن قلعه رودخان 1200تا پله داره ...
پایین پله ها چند نفر عصای چوب بامبو میفروختن و پسرم هم خواست بگیره که دعواش کردم عصا مال اوناییه که پا درد دارن مال ماها که جوونیم نیست .... خداییش وقتی اون بالاها به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا اومدن بالا و ایکاش همون پایین تر مونده بودم ، وقتی خواهرزاده ام عصاشو بهم قرض داد تازه فهمیدم عصا چه چیز خوبیــــــــــــــــه !فقط حیف که دیگه نمیشد برگشت و خرید !
برگشتنی دیگه زانوهام جواب کرده بود ! اصلا تا نمیشد لامصب !


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 11:38 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak