سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

صبح 2 فروردین رفته بودیم ماسوله

یه عالمه ادم ریخته بودن اونجا .... دختر منم خوابش می اومد و موقع پیاده شدن از ماشین نق زد و بد خلق شد ...
مامان و حاج خانوم (مادرشوهر خواهرم مهتاب) نشستن پایین و ما از پله های قدیمی روستا بالا رفتیم ....
و وقتی برای دخترم یه عروسک بافتنی ماسوله خریده شد انگار چشاش سو اومد و خوشحال و خندون به راه افتاد

خانوم های ماسوله ای زیر اسمون خدا و بیرون خونه هاشون بساط پهن کرده بودن و کاردستی و کارهای هنری بافتنی میفروختن ...
اونجا بازار لواشک و ترشی های مختلف هم داغ بود
چه ترشی هایی بود وقتی میخوردی تمام عضلات صورت منقبض میشد ولی دلت نمی اومد بازم نخوریشدهنم آب افتاد

حدودای ظهر داشتیم برمیگشتیم که جلوی یکی از رستوران های کنار جاده ای نگه داشتن
رستورانش هم ساختمون داشت هم چند الاچیق در کنارش . ما رفتیم توی یکی از الاچیق ها و وقتی غذا اوردن دیدیم برنجش بوی دود میده !تهوع‌آور
با اینکه شوهر مهتاب قبلا گفته بود که این برنج های دودی از برنج معمولی گرون تره و اونها خودشون عمدا برنجشونو دودی میکنن و این برنج باکلاسشونه ، ولی هر لقمه ای که تو دهن میذاشتی حس بدی رو قورت میدادی !
تنوع غذاییش صفر بود . نه کوبیده داشت نه جوجه ! گوشت کباب هاش هم بد نبود ولی مامان اینا میگفتن انگار گوشت اسبه ! البته چون من گوشت اسب نخوردم اظهار نظری نکردم !پوزخند
بعد بزرگترها توی الاچیق نشستن و ما رفتیم کنار رود خونه و از پلش رد شدیم و رفتیم در دل طبیعت زیبای پشت رودخونه ....

اون سمت رودخونه خونه های روستایی بود و از برو و بیا ها و سر و صدا میشد فهمید که انگار عروسی دارن
ما هم با اجازه از یکی از روستایی ها از خونه و زمینش رد شدیم و به قسمت جنگلی رفتیم !
نمیدونم چرا اونجوری بود ولی طرف خیلی خوش به حالش بود جنگل چسبیده به خونه و حیاطش بود !


اینجا حیاط خونه (یا زمین دور خونه) ی اون روستاییه که چسبیده به جنگل بود ...

داشتیم عکس میگرفتیم که دیدم یه عده دارن از پل رد میشن ... جلوشون یه عروس بود ، بدون داماد !

مامان اینا که تو ماشین بودن هم عروس رو دیدن که بدو بدو رفت توی باغی که همون طرفا بود و خودش رفت پیش داماد !
تازه مامان اینا یه گهواره و بچه هم دیدن که باعث تعجب مون شد .
من نمیدونم رسم و رسوم اون وریا چه جوریه !!! هر کی میدونه به مام بگه ...

در ادامه خواهید دید :

سرنوشت دو گاو ! یکی خوشبخت یکی بدبخت !

* به این افرادی که نامزد انتخابات شدن سفارش میکنم قدر این دوران رو بدونن .. دوران نامزدی خیلی دوران شیرینیه :))

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/2ساعت 5:6 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak