سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام ....

چند روز پیش یادواره 148 شهید این منطقه بود و مام بخاطر دایی خودم و پسر دایی مامانم توی مراسم شرکت کردیم ....

موقع برگشتن از اونجا ، رفتیم به سمت روستای اجدادی مون که همون نزدیکیا بود و به پیشنهاد من یه جا برای هندونه خوردن توقف کردیم .......
اینم عکسایی که از اون محل گرفتم .....

میگن این گاو ها همیشه اینجا مشغول چرا هستن .....
البته یه عالمه عکس نزدیک هم ازشون گرفتم ولی دلم میخواد منظره ی اونجا رو نشون بدم ....

یه دشت زیبااااااااااااااا
اخ که من چقدر اونجا دوئیدم ......
یعنی دخترم وقتی اونجا ایستاده بود عین یه خط کوچولو بود که به عکس افتاده بود !

این عکس هم دقیقا سمت مخالف منظره ی قبلیه ....

و مایی که زیر تک درخت اونجا بعد از خوردن هندونه دراز کشیدیم .....
درست وسط اونجا

و عکسی که از زیر همون درخت گرفتم ....

یعنی اون قدر اونجا ادم رو به ذوق می اورد که دلت میخواست چادرت رو بالای سرت بگیری و بدوئــــــی !
دلت میخواست بلند بخـــندی و بدوئی و صدات توی صدای باد گم بشه
دلت میخواست فقـــــــــط نفس بکشی
دلت میخواست علفاشو لمس کنی ....
دلت میخواست زیر درخت دراز بکشی و به اسمون خیره بشی
دلت میخواست چشاتو ببندی و لبخند بزنی و نفس عمیق بکشی و به صدای زنگوله ی گاو ها گوش کنی
دلت میخواست بری تا دور دست ها و به منظره ی زیبا و تپه های سبز اونجا زل بزنی
دلت میخواست از لحظه لحظه ی اونجا عکس بگیری و هی همونجا عکسا رو ببینی و لذت ببری !
دلت میخواست همونجا بمونی و برنگردی و یه کلبه درست کنی و همیشه همونجا باشی
ولی حیف که این یکیش نمیشد !

من یه کلبه همونجا میخوام !
:(

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/7ساعت 8:1 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak