سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام 

 

یادش بخیر بچیگیامون ....

یادش بخیر بابابزرگ ... ننه بزرگ .... 

یادش بخیر باغ گردوی بابابزرگ ، توی روستای اجدادی ... همه به اونجا میگفتن "پایین باغ" بخاطر اینکه سراشیب بود . با شیب خیلی تند ... و چندین چاله ی پشت هم داشت به عنوان پله ... 

 

تابستونا ، انبوه درخت ها و خنکای هوا ... 
چه کیفی داشت رفتن به زمین پشت خونه که معمولا توش سبزیجات کاشته بود و درخت میوه داشت و منطقه ی ممنوعه ی پایین باغ ! با حصاری از چوب و در چوبی دست ساز و اون سراشیبی تند و ترس از افتادن ....

(اینجا زمین پشتی بابابزرگه . با درخت های میوه که قدیما اینجا سبزیجات هم کاشته میشد )

(همون زمین پشتی و نمای باغ گردو)

(در چوبی ورودی باغ گردو)

یادش بخیر اون کلبه کوچولوی چوبی توی باغ و حس فتح اورست بعد از رسیدن به اون کلبه .....
یادش بخیر تابستونا بخاطر اینکه دزد به باغ نزنه و گردوها رو نبره دایی ها گاهی میرفتن توی اون کلبه و مواظب باغ بودن . 
یادمه لذت بخش ترین جای باغ همون کلبه جوبی بود با نخ و سیستم دست ساز خبر دار کنی به داخل خونه ...
وااااای که باغ از اونجا چقدر زیبا بود !
صدای پرنده ها ....
خش خش برگها .....
اونجا بازی فکری و کتاب خوندن با دایی کوچیکه که تقریبا هم سن و سال هم بودیم ....
.
.
.

یادش بخیر اون ایوون دراز با نرده های قهوه ای ..... و عکس چاپ شده ی دایی احمد روی دیوار خونه ی بابابزرگ که همیشه داشت به ماها نگاه میکرد ....

یادش بخیر اتاقک تنور و نون پزیِ توی حیاط شون و پنجره کوچولوی چوبیش که من عشق اینو داشتم که برم پشتش و ادای مغازه دار ها رو دربیارم .....

یادش بخیر حوض بزرگ بغل خونه شون که جز برای شستن دست هیچ وقت رغبت به رفتن کنارشو نداشتیم !

یادش بخیر دستشوئی درب و داغون پشت خونه که عزا میگرفتیم برای رفتن به اونجا مخصوصا شبها :/

یادش بخیر گاو و گوساله هاشون (اون زمانها که بچه بودم ) و وقتی که دور شاخهای گاو طناب بسته بود و بسته بودنش به نرده و خاله مشغول رسیدگی و دوشیدنش بود و منم مثلا دختر شجاع میشدم و از روی ایوون بهش نزدیک میشدم و گاهی دست به سرش میزدم و به خواهرای کوچولوم فخر میفروختم !

یادش بخیر بابابزرگ به گوساله میگفت گاوساله ...

یادش بخیر وقتی بچه بودیم بابابزرگ از توی گنجه ی اتاق وسطی ، بهمون بیسکوییت پتی بور میداد و مام شاد و شنگول یه استکان اب از خاله میگرفتیم و بیسکوئیت و اب میخوردیم !

یادش بخیر مغازه ی جلوی خونه ی بابابزرگ . به مغازه داره میگفتن مش بابا ! پول که دستمون می اومد میرفتیم ازش تخمه میگرفتیم یا خوراکی های دیگه .... اونموقع ها متعجب بودیم که اونجا چرا همه به تخمه میگن سِمِشکه !

یادش بخیر .... 

(یه رود کوچولو هم از پایین ترین قسمت باغ جاری بود .... )

 

برای فوت بابابزرگ همگی تو خونه شون جمع بودیم ... ننه چقدر بی حال و منگ بود . همش میترسیدیم نکنه فشارش بزنه بالا ! چقدر یواشکی زیر نظرش داشتیم .....

یادش بخیر کل ظرفهای مراسم رو پشت خونه ی بابابزرگ زیر درخت ها چند نفری شستیم ........

 

هعی ... ننه هم که زیاد دووم نیاورد ....

یادش بخیر ....

دیگه به جز این چند تا عکس از باغ چیز دیگه ای نمونده !

(اینجا هم پایین ترین قسمت باغه که فقط اونجا مسطح بود)

 

خونه و زمین پشتش تقسیم شد .... درخت های باغ قطع شد . دیگه اونجا خیلی عوض شده !

با اینکه هنوز زمین سراشیبی باغ  بابابزرگ سرجاشه و کسی هم قصد تقسیم و گرفتن اونو نداره ولی دیگه نمیشه اسمشو باغ گذاشت ! اونجا دیگه تبدیل شده به دره  :(

 

* خدا همه ی اموات رو رحمت کنه ......
شادی روحشون صلوات .....


نوشته شده در سه شنبه 92/11/29ساعت 2:37 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak