سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام
این روزها همش یاد یه موضوعی میفتم و همش دلم میسوزه !
دلم کباب میشه برای خودم !

و امروز دقیقا سالگرد همون موضوعه !
نوزدهمین سالگردش!
من دقیقا 19 سال پیش روز 13 مهر 74 وقتی تازه وارد سال سوم دبیرستان شده بودم بخاطر یک گناه نابخشودنی ، محکوم به اخراج از مدرسه شدم !
من خطاکار بودم ولی حقش نبود بخاطر خطای من زندگیم به مسیر دیگه ای بیفته !
حقش نبود !

19 سال پیش اواخر سال دوم دبیرستان ، دقیقا چند روز مونده به امتحانات ثلث اخر ، من عقد کردم !
و از همون اول هم قرار ما با خانواده شوهرم این بود که 2 سال عقد بمونیم تا دیپلمم رو بگیرم ...
حالا گند زدن امتحانات اخر سالم بماند ، ولی بعد از دادن امتحان مجدد من قبول شدم و مامانم و مادرشوهرم با هم رفتن مدرسه ام و کارنامه ام رو گرفتن و به مدرسه اطلاع دادن که من عقد کردم تا بعدا اونها از کسی نشنون و برام مشکلی پیش نیاد و مدرسه هم با اکراه ، با این شرط که من باید کاملا مثل قبل رفتار کنم و به کسی نگم که عقد کردم ، قبول کردن که از این گناه من چشم پوشی کنن و من خوشحال و خندون رفتم به کلاس سوم !

و من یک روز تعطیل وقتی نامزدم اومده بود خونه ی ما ، یکم ارایش کردم و کمی سرمه به چشمام کشیدم !!!
و نمیدونستم سرمه چه چیز بد پیله ایه و هر چی هم پاکش کنی اخرش یه اثر و علامت جزئی هم شده زیر چشم باقی میذاره ... همین باعث شد که به دفتر خواسته بشم و منو که واقعا بی خبر از همه جا بودم مورد بازخواست قرار بدن که چرا با ارایش به مدرسه اومدم و چرا به قولم عمل نکردم و .....
و در حالی که تمام بدنم میلرزید و تمام ذهنمو میگشتم که اینا چی دارن میگن ؟ من که ارایش ندارم ؟ من دیروز ارایش کرده بودم و پاکش کردم چرا اینا دارن دعوام میکنن ... و من عین یه بره ی کوچولو سرمو انداخته بودم پایین و ساکت ، فقط صدای تالاپ تالاپ قلبمو میشنیدم !!!

و دقیقا فرداش بود که سر کلاس نشسته بودم و منو خواستن به دفتر !
و بعد خیلی طلبکارانه و با دعوا بهم گفتن به چه حقی رفتم سر کلاس سوم نشستم در حالی که سال دوم رو مردود شدم ؟؟؟؟
من این بار دیگه قلبم ایستاد !!! دنیا به سرم سیاه شد ! این چه بهانه ای بود برای اخراج من ؟؟؟ مگه مدرسه اینقدر بی در و پیکر بود که یه دانش اموز مردود شده رو به راحتی برای سال بعد ثبت نام کنن ؟ اونها خودشون کارنامه منو به مادر و مادرشوهرم داده بودن ! 
این بار هم عین یه بره ی کوچولو فقط سرمو انداختم پایین و لرزیدم و سکوت کردم و فقط چهره ی کریه ناظم و مدیر رو میدیدم که به راحتی اینده ی منو خراب میکردن ! و کاغذی که به دستم دادن برای ثبت نام در مدرسه ی بزرگسال شبانه ! و گفتن برو وسایلتو جمع کن و برو خونه !
و من یادم نمیره وقتی از در دفتر بیرون اومدم و اشکها جلوی دیدم رو گرفته بودن و من در حالی که اشک امونم نمیداد در زدم و رفتم توی کلاس و در جواب بچه ها که با ناراحتی ازم میپرسیدن چـــــــــــــــــــی شده ؟؟؟ فقط گفتم خداحافظ !

یادم نمیره چقدر مادر و پدرم و یکی از فامیلامون که توی اموزش و پرورش اشنا داشت رفتن و اومدن و مدیر مدرسه زیر بار نرفت و گفت برگه ی امتحان اخر سال این دانش اموز نیست و نبودن برگه به منزله ی صفره و مردود !
یادم نمیره مدیر نالایق مون همون روزها یه مرخصی زیارتی یک ماهه رفت و تمام رفت و امدهای مامانم اینا موکول میشد به برگشتن اون که وقتی هم که برگشت سر حرف قبلیش باقی موند و به راحتی حرف از مدرسه شبانه میزد و خلاص !
و مدرسه شبانه با خونه بابام اینا خیلی فاصله داشت و کسی نبود منو تا اونجا و از اونجا به خونه اسکورت کنه ، بنابراین رفتن به مدرسه شبانه منتفی بود !
و همسرم که فهمید کاری نمیشه کرد خوشحال شد و گفت اشکالی نداره ، بجای 2 سال دیگه یک ماه دیگه عروسی میکنیم !
و این چنین شد که منِ 16 ساله در 29 اذر همون سال لباس عروس پوشیدم ! در حالی که هیچ امادگی برای ازدواج نداشتم و احساس شکست و ناامیدی داشتم ! 

و این روزها باز سرمه ی کوفتی رو پیدا کردم و یاد اون ماجرا افتادم ! 
اون سالها ازدواج کردن چ گناه بزرگی محسوب میشد ! اونقدر که مدیر و ناظم برای به دردسر نیفتادن و اسوده بودن خیالشون برام پرونده سازی کنن !
اون سالها ارایش کردن و اوردن لوازم ارایش و عکس خانوادگی و حتی ایینه بردن به مدرسه هم جرم بود ولی حکمش اخراج نبود ! تعهد بود ...
یادمه سال اول دبیرستان که بودیم و میگفتن سال قبل ، مدیر و ناظم از کیف یکی از بچه ها لاک پیدا کرده بودن و میخواستن به خانواده اش خبر بدن و پرونده اش رو بدن زیر بغلش که دختره خودشو از بالکن دفتر پرت کرد پایین و خودشو کشت !!! 
حالا صحت و ثقم این ماجرا رو نمیدونم ولی همچین جوی تو مدارس حاکم بود !
یادم میاد بغل دستی ام ، بخاطر اینکه لبشو قرمز کنه و بخاطر اینکه نمیتونست رژ بیاره مدرسه ، وقتی زنگ خونه میخورد مداد قرمز گلی رو میمکید و به لبش میکشید !


سخنی با مدیر و ناظم بوقم ! ای خانوم رحمتی بووووووووووووووق ! شاید چهره ی دوست نداشتنی ات در ذهنم محو شده باشه ولی هیبت نا زیبات و فامیلی ات هیچ وقت فراموشم نمیشه ! امیدوارم هر جا هستی ، نمیگم سلامت نباشی ، ولی موفق نباشی ! اگه تو باعث شدی زندگیم از مسیر طبیعیش خارج بشه و دیپلم گرفتنم تا ساااااااااااااااالها به تعویق بیفته ... اگه مسبب این همه احساس شکست و کمبود اعتماد به نفس و خود کم بینی که بهم وارد شده و تمام مشکلات بعدیش تو بودی و اگه واقعا تو مقصر بودی و همش زیر سر تو بوده ، امیدوارم سزای کارت رو ببینی و مطمئن باش من هیچ وقت نمیبخشمت !
امیدوارم تمام مدیر و ناظم ها و مسئولینی که شبیه شمان و راحت بخاطر اسایش شخصی شون زندگی دیگران رو بهم میریزن همه از کادرهای اجرایی کنار زده بشن و نسلشون منقرض بشه .....


نوشته شده در یکشنبه 93/7/13ساعت 11:5 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak