نوشـته های یه مـامــان
سلام
دو تا کفش داشتم که یکم چسبش باز شده بود ولی پاره نبود و میشد ازش استفاده کرد . خواستم با چسب پنچر گیری درستش کنم ولی امروز و فردا میشد ... یه روز وقتی کفاش پیر توی مسیر هر روزم که یه گوشه ی خیابون بساط میکنه رو دیدم دلم سوخت ، منم دو تا کفشمو دادم بهش تا درستش کنه . وقتی ازش تحویل گرفتم دیدم مثل دفتر مشق بچه کلاس اولی دورشو دوخته ! با خودم گفتم اشکال نداره اینجوری محکم تر شد ، یه پولی هم دست این پیر مرد رو میگیره ...
اولیه رو پوشیدم دیدم پام به سختی میره توش ! تنگ شده بود !
دومیه که یه صندل بود رو پوشیدم رفتم بیرون ... موقع برگشت کاملا میلنگیدم !!!
نتیجه : همیشه کارها اون جوری که فکر میکنیم نمیشه !
رمز کارت بانکیمو اول خوب حفظ کردم و بعد کاغذشو بهترین جای ممکن قایم کردم ....
بعد از چند وقت ، حافظه ام که هیچ ! هر چی فکر کردم کجا قایمش کردم یادم نیومد !
بعد از گشتن همه جا متوجه شدم واقعا جای منحصر به فردی قایمش کردم !
رفتم بانک برای تغییر رمز ، کارت ملی ام رو نگاه میکنه منو نگاه میکنه کارتو نگاه میکنه منو نگاه میکنه !!!
بعد میگه کارت خودتونه ؟
خندمو قورت دادمو گفتم بله ... (یه موقعیت پ نه پ عالی برام درست شده بود حیف ازش استفاده نکردم)
به سحر میگم اخه عکس مال 18 سال پیش بود مال دوم دبیرستانم بود
میگه اووووووووووووووو بازم خوبه عکس دو سالگیتو نداده بودی !
نتیجه : همیشه بهترین جا برای قایم کردن غیر قابل دسترس ترین جا نیست ! یه وقتایی دم دست بودن بهترین گزینه است ...
زنگ میزنم خونه ی یکی از همشهریا برای تبریک عید ... درست بعد از احوال پرسی تندی میگه من و دخترم انفلانزا شدیم شوهرمم با دوستش رفته بیرون الان خونه نیست !
خندمو قورت دامو گفتم ما فقط زنگ زدیم برای تبریک عید ...
بعد که گوشی رو قطع کردم با خودم میگم مگه انفلانزا شدنیه ؟
خب اگه بخوایم حساب کنیم بعضی از بیماریها کردنی ان . مثل تب یا سکته یا سینه پهلو
بعضیاش گرفتنی ان مثل ابله یا اوریون یا ...
بعضیاشم خوردنی ان مثل سرما
ولی بیماری شدنی ؟ یادم نمیاد ! اصلا داریم ؟ ممکنه ؟ اصلا میشه ؟؟؟؟
نتیجه : همیشه کسی که شب قبل از تعطیلات زنگ میزنه خونه مون برای دعوت خودش زنگ نزده شاید نیت دیگه ای داشته باشه ...
* دوست عزیز و خوبم سدی جون اشاره کردن که بیماری شدنی هم داریم مثل یوبس ( یا همون یبوست ) یا اسهال . با تشکر از سدی جون
یکی دو سال پیش وقتی یکی از دوستای شوهرم خونه مون بودن خواهرشوهر و برادر شوهرم اینا هم اومدن و دخترای خواهرشوهر و برادر شوهرم حدس زدن که خانوم دوستمون بارداره و هی بهم میگفتن ازش بپرسم . منم پرسیدم ولی خانومه گفت نه نیستم !
دخترا باورشون نمیشد میگفتن بچه اش سوتی داده و گفته ، اصلا خیلی تابلوئه کاراش ، دوباره بپرس ... منم از یه در دیگه در اومدم که نه تو بلند نشو شاید باردار باشی برات خوب نیست و ... بشین استراحت کن و ....
بازم گفت نه اصلا خبری نیست
دخترا خیلی دپرس شدن
منم همین طور وقتی فهمیدم حدود 5 ماه بعدش بچه بدنیا اورد !!!!
و سزای دوستی که به دوستش دروغ میگه اینه که باهاش قطع رابطه کنیم که کردیم
نتیجه : یعنی شما فکر میکنین شتر سواری دولا دولا میشه ؟ اصلا ممکنه ؟ اصلا داریم ؟
نتیجه ی 2 : یه وقتایی یه کار نسنجیده باعث میشه یه موجود دوست داشتنی رو از دست بدین !
توی تابستون وقتی برنامه جدید عمو پورنگ شروع شد و سلطان و جوجه به جمع شون پیوستن حالمون بهم خورد . یعنی مریم خواهرم یه بار داشت بچه ها رو ساکت میکرد و گفت هر کی دعوا کنه یا سر و صدا کنه سلطانه ! هر چی سر و صداش بیشتر تعداد سلطان بودن هم بیشتر ... یعنی اخر فحش و توهین 3 سلطان بود !
یه بار تلویزیون روشن بود و منم در حال نماز خوندن و اصلا هم توجهی به برنامه ی مسخره ی سلطان نداشتم که یهو سلطان با یه صدای دیگه شروع کرد به اواز خوندن .....
کشتم خودمو تا نخندم ...
بعد از اون منتظر بودم سلطان بیاد تا ضبطش کنم و خوندنشو نشون بقیه بدم ...
نتیجه این شد که شوهرمم با اشتیاق قسمت های سلطان رو نگاه میکنه
نتیجه : هیچ وقت از روی ظاهر چیزی قضاوت نکنیم و به همه چیز وقت برای شکوفایی بدیم ....
یه بار وقتی دخترمو میبردم کلاسش ، توی تاکسی متوجه صندلی جلو شدم که دختر صاحب خونه مون نشسته بود یه جور قیافه گرفته بود انگار دلش نمیخواست من اونو ببینم ... شایدم مدلش اینجوری بود ولی دیدنش باعث شد که راه به راه گند بزنم !
از شانسم هم مجبور شدم وسط راه یه بار سوار و پیاده بشم که اول کیفم افتاد رو زمین و بعدش چادرم موند لای در ماشین !
وقتی پیاده شدم دیدم چادرم یه پارگی نسبتا بزرگ مثل زاویه 90 درجه که یه نیمساز هم به یکی از خطهاش چسبیده داره !!!
جالبیش این بود که من از یه مدت قبل برنامه ریخته بودم اون روز برم بازار برای خرید
دخترمو که رسوندم از مدیر مهد خواستم نخ و سوزن بدم یکم بهترش کنم که اونا با اینکه داشتن ولی هر چی گشتن پیداش نکردن
یه خیاطی کنار مهد بود که بسته بود
مغازه ها هم نه نخ و سوزن داشتن نه سنجاق قفلی
یادم افتاد اموزشگاه خیاطیم میتونم برم که یه کاری هم باهاشون داشتم . میرم میگم خودم حوصله ی رفو کاری ندارم شما یه جوری درستش کنین که مشخص نباشه .... رفتم یه کاغذ زده بود نوشته بود به علت مسافرت تا یه هفته تعطیل است !
با اعصاب خورد برگشتم خونه و مجبوری خودم دست به کار شدم . اونقدر خوب شد که اصلا مشخص نبود ! با همون چادر رفتم دنبال دخترم ....
نتیجه : خودتونو دست کم نگیرین !
جمعه تولد دختر خواهرم (سحر) بود . مهتاب که اومده بود اینجا با هم رفته بودیم و براش یه سارافون بافتنی گرفته بود و خیالش راحت بود . وقتی برگشت متوجه شد سارافونه براش خیلی کوتاهه و گفتن برم یکی دیگه براش بخرم و بعدا بدم یکی براشون ببره ولی بدیش این بود که اون جوری روز جشن تولد دست مهتاب خالی بود
منم یه کادو خریدم و با هم پستش کردم . گفتن 48 ساعته میرسه دستشون
نگران بودم نکنه به موقع نرسه با اینکه من 3 شنبه پست کرده بودم و تولد جمعه بود نکنه نتونن ادرسو پیدا کنن یا برگشت بخوره ...
4 شنبه ظهر مهتاب تماس گرفت که بسته رسید
نتیجه : همیشه برای هر کاری راه حلی هست ...
یه دفعه که داشتیم از مهد کودک برمیگشتیم طبق معمول باید از قسمت درخت کاری وسط بلوار رد میشدیم که ... یهو تو گل گیر کردیم !
شهرداری محترم دقیقا کمی قبلش درخت ها رو ابیاری کرده بود و ما رو غافلگیر کرد !
به اون طرف بلوار که رسیدیم 10 - 12 تا دستمال رو مالیدیم به کفشامون تا یکم قابل تحمل شد
ولی یهو دخترم دستشوئیش گرفت و تنها جایی که میشد رفت یه پست بانک تر و تمیز و تی کشیده بود که معلوم نبود اون روز ابدارچیش چه خطایی کرده بود که باید تنبیه میشد
توی دستشوئی من هی میشستم هی گل از کفشمون تراوش میکرد .....
اخرش خسته شدم و خودمو زدم به اون راه و انگار نه انگار که جا پای گلی داریم از خودمون بجا میذاریم راهمونو کشیدیم و رفتیم
نتیجه : یه وقتایی باید رفت ...
چند روز پیش امتحان کتبی شب و عروس رو دادم . چهارشنبه و 5 شنبه (24 و 25 ابان) امتحان عملیشه
روز اول از 8 و نیم صبح تا 5
روز دوم از 8 و نیم تا 1 ظهر
بحث خستگی و هلاک شدنش به کنار
منــــــــــ استــــــــــــــــــــرس دارم !!!!!!!!!!
نتیجه : لطفا برام دعا کنین ....
نتیجه ها :
نتیجه : همیشه کارها اون جوری که فکر میکنیم نمیشه !
نتیجه : همیشه بهترین جا برای قایم کردن غیر قابل دسترس ترین جا نیست ! یه وقتایی دم دست بودن بهترین گزینه است ...
نتیجه : همیشه کسی که شب قبل از تعطیلات زنگ میزنه خونه مون برای دعوت خودش زنگ نزده شاید نیت دیگه ای داشته باشه ...
نتیجه : یعنی شما فکر میکنین شتر سواری دولا دولا میشه ؟ اصلا ممکنه ؟ اصلا داریم ؟
نتیجه : یه وقتایی یه کار نسنجیده باعث میشه یه موجود دوست داشتنی رو از دست بدین !
نتیجه : هیچ وقت از روی ظاهر چیزی قضاوت نکنیم و به همه چیز وقت برای شکوفایی بدیم ....
نتیجه : خودتونو دست کم نگیرین !
نتیجه : همیشه برای هر کاری راه حلی هست ...
نتیجه : یه وقتایی باید رفت ...
نتیجه : لطفا برام دعا کنین ....
سلام
از هفته دوم مهر ، دخترم داره میره پیش دبستانی . توی همین مدت کوتاه 5 روز بخاطر مریضی نرفت و یه روز بخاطر دیر خوابیدن و خواب الودگی ! شیفت مهد شون هم چرخشیه . ما هر روز دو تایی دست همو میگیریم و قدم زنون میریم تا ایستگاه . اونم هی دست منو توی دستش محکم میکنه
یکی از همون روزهای اول با خودم گفتم کرایه تاکسی دو برابر اتوبوسه ، بهتره که یکم در مصرف پول صرفه کنم و یکم بیشتر تو ایستگاه بایستیم و یکم به میله ها اویزون بشیم و یکم فشرده بشیم و یکم دیرتر برسیم ولی با اتوبوس بریم ! وقتی خواستم حساب کنم راننده گفت دخترم بالای 5 ساله و باید دو تا کرایه بدم . یعنی اندازه ی کرایه تاکسی !
خدا پدرشو بیامرزه . چه ادم نازنینی بود . ما رو از فشرده شدن و دیرتر رسیدن و اویزون شدن نجات داد
معمولا چون اونجایی که برای تاکسی می ایستیم اول ایستگاهه تاکسی ها هم خالی ان ، ما میریم جلو میشینیم تا هم راحت تر باشیم هم راحت پیاده شیم . یه بار یه راننده ای گفت بشینین عقب ! گفتم ما یه ذره جلوتر پیاده میشیم جلو راحت تریم ...
موقع حساب کردن که رسید گفت همین ؟؟؟ شما دو نفر نشستید جلو باید دوبرابر بدید ! گفتم مگه جلو دو نفر حساب میشه ؟ گفت اگه ببینن جریمه میکنن و .......
گفتم این مسیر هر روزمه من همیشه جلو همینقدر میدم .... مرده ول کن نبود و با نارضایتی پولو دادم
مرتیکه ی بووووووووق ! تو تاکسی ها نوشته از بچه ی بالای 7 سال کرایه دریافت میشود ...
حالا یه اقای مسن دیگه با ماشین شخصی ما رو سوار کرد و مثل یه بابابزرگ مهربون هی دعا به جون دخترم کرد و ما رو تا دم در پیش دبستانی رسوند و گفت دیرتون شده میرسونمتون . هر چی گفتم نمیخواد زحمت میشه گفت یه ذره راهه یه دور میزنم برمیگردم ... همون مقدار کرایه معمول رو هم گرفت ...
خدا حفظش کنه ...
روزای اول که می اومد خونه و دفتر نقاشیشو نشون میداد میدیدم یه نقاشی زشت و عجله ای کشیده بدون رنگ امیزی کامل و هول هولکی ... منم دعواش کردم که اینا چیه ؟ تو خونه نقاشی به این قشنگی میکشی چرا تو کلاس اینقدر هولی ؟
روزای دیگه که میخواست دفترشو نشون بده میگفت مامان دعوام نکنی ها . بعد از باشه ی من نشونم میداد
وقتایی که صبحیه یعنی من به معنی کامل کلمه بیچاره ام ! هی بیدارش میکنم هی جیغ و گریه میکنه و میخوابه ... بعد هی بهانه میگیره که صورتم خشکه ... چشمم میسوزه ... لباس اذیتم میکنه ... عینکم کثیفه ... مقنعه ام جلوئه ... خلاصه همه چــــــــــیز اونو اذیت میکنه و گریه اشو درمیاره !!!
بعد اون روزها که با گریه رفته بیرون حتما باید با گریه هم بیاد تو خونه و خوش بختانه همیشه بهانه ای برای گریه ی برگشت هم وجود داره ...
وقتی صبحیه موقع برگشت معمولا ما میریم مسجد کنار مهد شون و نماز جماعت میخونیم . همین امروز هم رفت مهر و تسبیح اورد و کنارم ایستاد ... رکعت دوم دیدم صداش از پشت سر میاد که داره به یکی میگه صبر کن من الان نمازمو میخونم میام بازی . یه سجده کرد و بدو بدو رفت !
بعد معمولا میریم نونوایی که معمولا هم خلوته . یه موقع هایی هم یه سر میریم سر ساختمون ببینیم کار ساختمون به کجا رسید .
تا حالا با هم حدود 2 - 3 بار پیاده برگشتیم البته وقتی خودم تنهام معمولا پیاده میام که حدود نیم ساعت طول میکشه ... توی راه هم برام از اتفاقای کلاسشون تعریف میکنه
معلم شون توی جلسه گفته بود که موهای بچه ها رو کوتاه کنین . یه پسری داشت رد میشد اونو نشون داد و گفت حالا نه اینقدر ، یکم بلند تر ... هر چی به شوهرم میگفتم ببرمش ارایشگاه میگفت نمیخواد ، موهاش بلند نیست ، اگه کوتاه بشه بدتر اذیتش میکنه و هی از مقنعه میاد بیرون ....
دخترم اونقدر دلش میخواست بره ارایشگاه که منم اخر بردمش ! قبلش هم گفته بود مامان منو بردی ارایشگاه موهامو کوتاه کردین منو شکل فلانی هم بکنین هاااااا (منظورش ارایش صورت بود) به سختی جلوی خندمو گرفتمو گفتم نخیر از اون کارا نمیکنیم !
رفتیم ارایشگره گفت موهاش که بلند نیست ، اگه کوتاه بشه بدتر اذیتش میکنه و هی از مقنعه میاد بیرون !
به این چی میشه گفت ؟ حرف حق ؟ دست به یکی ؟ هر دو مورد ؟ هیچ کدام ؟؟؟
خلاصه هر چی بود دخترمو از توی ارایشگاه تا خود خونه به اشک ریزی انداخته بود !
به معلمش میگم دخترم تو کلاس چه جوریه ؟ ازش راضی هستین ؟
یه جوری قیافه اشو چلوند و به حالت اوه اوه گفت یه حرفاااااایی میزنه ! تو کلاس همش میگه ضد حال زدی ! ایول ! ....
با لبخندی سراسر ندامت گفتم بعله .... اخه داداش بزرگ داره همه ی کاراش پسرونه است !!!
بخاطر اینکه تولدش می افتاد توی ماه محرم ، وقتی برای تعطیلات عید غدیر خانواده ام و خواهرام اومده بودن اینجا ، براش جشن تولد گرفتیم ...
خاله مهتابش داشت اتاقو تزئین میکرد و اون نظاره گر بود وقتی یکی از دستوراتش اطاعت نشد قهر کرد رفت اون اتاق و در رو قفل کرد !!!
یه دفعه ، با لباس مدرسه ، بردمش دکتر ... دکتره یه جور نگاهش میکرد انگار میخواست بغلش کنه ... با مهربونی ازش پرسید پیش دبستانی میری ؟ وسط معاینه اش هم گفت نگا کیفشو ....
برعکس دخترم بی حال بود اصلا توجهی نمیکرد
روز عید غدیر یهو دندونش لق شد . اونقدر لق که شوهرم خواست بکنه . امروز معلمشون وقتی داشت اونو تحویل میداد گفت دندونشم افتاد گذاشتمش تو دستمال دادم دستش !
نگاه کردیم دیدیم یه دندون کج از داخل داره در میاد !!!
Design By : Pichak |