سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

دیشب رفته بودیم عزاداری ...

بعد از یکی دو ساعت از اونجا رفتیم داخل قبرستان شیخان ( وسط شهر ما یه قبرستون قدیمیه که توش پر از قبر شهید و علماست ) اونجا هم یه مراسم بود ... مردای خانواده رفتن قسمت مردونه ولی من و دخترم همچنان که صدای نوحه رو گوش میکردیم ، دور حیاط گشتیم و عکسهای شهدا رو نگاه کردیم ...
دیگه یه گوشه نشستم ...
تو حال خودم بودم ... دخترمم با یه کوچولوی دیگه سرگرم بود .
یه پسر حدودا 12 ساله اومد کنارم
از اینایی که قران فروش ان . که دنبالت میکنن تا یه قران کوچیک با قیمت خیلی بالا تر بهت بفروشن . از همونا که خدا و پیغمبر و ائمه و جون ننه بابات رو برات قسم میخورن تا یه دونه ازشون بخری ...
اومد کنارم . نگاهش کردم . مکثی کرد و گفت بفرمایید ! گفتم ممنون . گفت بگیرین هدیه اس . مجانی ! با تعجب نگاهش کردم ! قران رو داد دستم ... بعد یه جور خودشو مظلوم کرد و گفت حالا اگه دوست دارین هر چقدر که دوست دارین بدین ... لبخند زدم و قران و گرفتم جلوش و گفتم ممنون من از اینا قبلا چند تا خریدم .... گفت ایشا الله برین کربلا . گفتم رفتم .... یهو راه افتاد و گفت مال خودتون . هر چی صداش کردم اهای ... پسر ... بیا بگیرش ... من نمیتونم ازت قبول کنم بیا ... بیبین منو ... نگام کن ....... هر دفعه در حالی که داشت به سمت در قبرستون میرفت بر میگشت و نگاهم میکرد و با سر و دست اشاره میکرد ما خودتون !
دخترم گفت بده ببرم بهش بدم ...
کمی دور نشده بود که پسره زود از در خارج شد ...
حتی نگاه هم نکرد ...
نگاه کردم به قران کوچیک توی دستم
خدایا ... این موقع شب ... شب شهادت حضرت زهرا ... یه قران ... یه پسر نوجوون که فقط اومد تو و اومد به سمت منو و بعدش بدون رفتن پیش کس دیگه ای رفت بیرون ... خدایا این یعنی چی ؟

این بار اشکام برای چیز دیگه ای میرفت ...
یادم اومد مدتیه که قران نخوندم ...

شوهرم گفت چرا پولشو بهش ندادی ؟ حتی اگه چندین قران عین اینم داشته باشی بازم خوبه ازشون بخری ... گفتم باور کن پولی همرام نبود ... معمولا این جور بچه ها ول کن نیستن . دنبال ادم راه می افتن برای گرفتن پولش ... ولی این پسر هر چی صداش کردم برنگشت حتی قرانو پس بگیره ...

شهادت حضرت زهرا رو تسلیت میگم ...

* شما چند وقته قران نخوندین ؟

* اسمان هم در عزای فاطمه (س) بارید ...

* توی مجلس عزاداری ، مداح گفت : دل فــــاطمه اتیــــش گرفته بــــــــود .... دخترم منو تکون داد و گفت مامان اقائه گفت دل حضرت فاطمه اتیش گرفته بود ! سرمو تکون دادم . دوباره گفت : چطوری اتیش گرفته بود ؟ کبریت گذاشتن تو دلش ؟

* دو شب به مراسم اون قبرستون قدیمی رفتیم . شب اول یه حااااااااااااااااااااااااااااااالی بود ... مردا هم عین زن جیغ میزدن !

* توی جمعیت یه دختر جوون دست یه پیرزن رو گرفته بود و اروم اروم میبردش و هی میگفت خانوم هل ندید . پیرزن ارووووم اروووووم قدم بر میداشت . دستمو بردم زیر دستش . نگام کرد . بهم تکیه کرد . یه دنیا حرف تو نگاهش بود ... چیزایی که داشت با مهربونی میگفت قابل فهم نبود ولی حرف چشاش .... تا جایی که جمعیت کمتری باشه و دیگه اذیت نشه کنارش بودم . عجیب دلم براش تنگ شد بعد از خداحافظی ...

* توی قبرستون یه مدت سنگ قبر ها رو نگاه میکردم که ? تا شهید پیدا کردم که سالگرد شون بود . یکی سالگرد قمری و یکی سالگرد شمسی ... یکی شون مسن بود و روحانی که شب شهادت حضرت زهرا سر بریده شده بود ...یکی هم 16 ساله و شهادتش 17 / 2 / 61 توی خرمشهر .... دوتا برادر هم پیدا کردم که هر دو شون در یک روز شهید شده بودن !!! چی کشید مادرشون .... 
شوهرم میگه این قبرستون عالمی داره ... میگه عرفای زیادی اینجان که ................... خودم هم قبر یه مجتهده رو دیدم ... خدای من ! احساس میکنم اونجا رو خیلی دوست دارم . خیلی ....


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:30 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

این داستان واقعیه ... ( حدودا سال 70 شمسی )

شیفت عصر بود و پسرهای 9 - 10 ساله ساکت و اروم سر کلاس نشسته بودن . در اون سالها هنوز معلم ها حاکم کلاس بودن و بچه ها توی کلاس جرات حرف زدن هم نداشتن .
یه بوی ناخوشایندی به مشام معلم رسید و بدون هیچ معطلی پرسید : امروز کیا سبزی خوردن خوردن ؟
چند تایی از بچه ها دستاشونو بالا کردن و گفتن آقا ما
معلم این بار دایره ی کاوشش رو تنگ تر کرد و پرسید کیا تربچه خوردن ؟

یکی از بچه ها بی خبر از همه جا با افتخار دستشو بالا اورد و گفت ما
و صدای شترق توی کلاس پیچید !

* چند درصد احتمال میدید اون بچه ی کتک خورده مقصر بوده ؟

* شیفت عصری ها همراه ناهار سبزی خوردن بخورین دیگه خطر کتک خوردن از بین رفته !تو این دوره زمونه احتمال کتک خوردن معلما بیشتره !!!

 

* روز معلم بر همه ی معلما مبارک . آسمان جون . نازنین جون . محبوبه ( زندگی زیباست ) - نگار مامان محمد مهدی و خانوم قیومی و  ... همه تون خسته نباشین ....

* این روزها بد جور بچه درس خون شدم !!! هم امتحانای غیر حضوری در پیش دارم که حتی یه دور هم فکر نکنم برسم کتابا رو تموم کنم و هم این هفته امتحانای اخر ترم زبانه !  از هفته ی بعد هم ترم بعدی زبان شروع میشه که برای خودش کلی کار و تکلیف داره و درسام هم باید بین این کلاسا بخونم ! از دوستان عزیز بیکار تقاضا مندم لطفا سر منو بخارونن !

* یه دختر مثلا با کلاس وقتی سوار صندلی جلوی تاکسی شد یه شکلات از کیفش بیرون اورد و پوستشو پرت کرد بیرون ولی باد اونو برگردوند توی صورت راننده و افتاد زیر پا ! دختره فقط یه نگاه کرد ولی عین خیالش هم نبود ! به این میگن تربیت و کلاس و پرستیژ ؟

* ایستاده بودم کنار سبزی فروش دوره گرد ( همینایی که با وانت سبزی میفروشن ) یه زن و شوهر جوری با فروشنده صحبت میکردن انگار با هم کمی اشنایی دارن . وقتی اونها رفتن کنار پای من یه 500 تومنی افتاده بود . فروشنده ازم پرسید مال شماست ؟ گفتم نه . گفت پس مال اون اقاست برم زودتر بهش بدم ...
اون اقا کنار خونه اش ایستاده بود و هنوز نرفته بود داخل ...
راننده زود سوار ماشینش شد و صدای سبزی خوردن ... سبزی خورشتی ... اسفناج بورانی ... ترخون و مرزه خشک کردنیش دور و دور تر شد . برگشتم ... اون اقا هنوز بیرون خونه اش مشغول بود و راننده حتی یه توقف نکرد ازش بپرسه !!! 

* از مغازه دار نزدیک خونه مون ناراحتم . یه خانومه میانساله که وقتی تنها بودیم خیلی احترامم میکرد ولی یه بار وقتی چند تا از همسایه هاش توی مغازه اش ایستاده بودن یه رفتار خیلی بدی باهام کرد که تا رفتم بیرون صدای ترکیدن خنده ی همه شون اومد ... دیگه نمیتونم ازش خرید کنم ! حیف شد مغازه بعدی زیاد نزدیک مون نیست ... چرا بعضی ادما این جورین ؟ توی خلوت احترام میکنن ولی جلو جمع ادمو ضایع میکنن تا خودشونو جلوی دوستاشون خوشمزه نشون بدن ؟

پنج شنبه نوشت : نفس عمیق میکشم ... هاااااااااااااه ... هنوزم بوی یاس پیچیده ... یاس خوشبوی خاکی ... یاسی جون هنوز صورت قشنگت جلوی چشممه دوست داشتن

* امتحان زبانم شد 100 ! هوراااااااااااااا


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:27 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

داشتم از سفرمون میگفتم ... 6 روز اولش و یه روز در لار رو حتما خوندین اینم بقیه اش ...

شنبه 6 فروردین

صبح زود از جهرم زدیم بیرون ... هنوز از شهر خارج نشده بودیم که ماشین خواهرم اینا ازمون عقب افتاد و مدتی کنار زدیم و منتظر شون موندیم تا برسن ... یکی از خونه های روبرو یه خانومی بیرون از خونه اش بود و رفت داخل ولی در رو نبست و یه مدت کوتاه ما رو از لای در زیر نظر گرفت ...
تا ماشین خواهرم اینا بهمون رسیدن و بابا خواست ماشینو روشن کنه دخترم فرمودن که 2 دارن ! ( طبق اون ماجراهایی که توی لار افتاد گفتن 1 یا 2 دارم خیلی برامون وحشتناک بود )حالا من موندم چیکار کنم که بقیه گفتن برو درِ همین خونه ای که زنه ما رو میپائید و بزن و بچه رو ببر دستشوئی ! دیگه چاره ای هم نبود مجبوری ساعت 8 صبح رفتیم در خونه مردمو زدیم و طلب مستراح نمودیم !!! بعد که کار دخترم تموم شد تعدادی زن و مرد و پیر و جوون به استقبال اومدن و تعارفات که بفرمایید داخل و ...

البته وقتهایی هم شد که برای قضای حاجت بچه ، توی جوب ، کنار جاده ، اگه داخل شهر بود توی حیاط ادارات ، پمپ بنزین ، امامزاده ها ، تکیه ها ، مساجد و ... خلاصه جایی رو از قلم ننداختیم !!!! یه بسااااااطی بود مخصوصا وقتی توی برهوت و جاده بودیم که هیچ تپه ای برای قایم شدن نداشت !!!

خلاصه رسیدیم شیراز و همون اول شهر خوردیم به ترافیکی شدیـــــــــــــــــــــــــــــــد ! اول از همه خواستیم بریم زیارت شاه چراغ ... یعنی ما 3 ساعت فقط توی شهر علاف شدیم ! این وسطا رفتیم ستاد اسکان گفتن از بس شلوغه فقط به فرهنگیا میدیم . ستاد اسکان مربوط به شغل بابا هم گفتن فقط چادر میدن ! خلاصه جای مناسب پیدا نکردیم و توی ترافیک هم یه جا ماشین خواهرم اینا مالیده شد به یه ماشین دیگه و ... ما هم گرممون بود و خسته هی غر میزدیم واااااای بدا شیراز و وصف ... مثالش و هی اصلا نخواستیم اینجا رو بریم ، خسته شدیم واااااااااااای آآآآآآآآآاخ مردیم ......... جای پارک هم گیر نمی اومد ! ( توی ماشین بابا همه خسته شده بودیم و جوش اورده بودیم بیشتر از ما بابا . مامان هم فقط شاهچراغ میخواست و بقیه اش هر چی بابا بگه . تو ماشین خواهرم اینا ، همه شون میخواستن برن بگردن با اینکه قبلا هم رفته بودن و پسر من خیلی مشتاااااااااااااااق تر از بقیه بود ) اخرش بعد از سه ساعت توی پارکینگ شاه چراغ شانس اوردیم پارک کردیم که دقیقا بعد از ماشین بابا بستن گفتن ظرفیت تکمیله ! ما 2 بعداز ظهر توی حرم شاه چراغ بودیم .

باز تعریف کنم از سرویساش دوستان خرده بگیرن که اینم جا بود تعریف کردی . اره عزیز اره دوست جون توی سفر سرویس بهداشتی خوب عین عمارت طباطبایی ها عین تخت جمشید عین کجا بگم ؟ همون جور میچسبه !

بعد از زیارت رفتیم رستوران و ناهار خوردیم و کمی مغازه های مانتو فروشی نزدیک ماشینها رو دید زدیم و فک مون پله شد از بس تو اون راسته مانتو فروشی با قیمت مناسب داشت و قلقلک شدیم که یه شیک شو بخریم که بابا زنگ زد بدوئین بیاین که نزدیک بود بخاطر پارک در ایستگاه اتوبوس جریمه بشیم . ما هم بدو بدو برگشتیم و پیشنهاد خواهر و شوهرش برای دیدن از جاهای باستانی شیراز رو رد کردیم و گازشو گرفتیم و از شیراز زدیم بیرون ... البته بعد هم بخاطر این رد پیشنهاد غرررررررررررررررر ها شنفتیم و بروی خود هم نیاوردیم ! و دیدن حافظیه و سعدیه و باغ و بستان اونجا رو گذاشتیم برای یه سفر دیگه !

ماشین عروس - نزدیک مرودشت

این ماشین عروس رو هم بین راه شیراز - مرودشت دیدیم که عروس خانوم کلی هم ما رو مورد لطف قرار داد و برامون دست تکون داد ... تمام بدنه ی ماشین پر از پر بود که وقتی باد بهش میخورد خیلی قشنگ بود . یه خرس عروسکی هم چسبونده بودن بالاش !!! من که تا حالا این مدلی شو ندیده بودم !

طرفای غروب رسیدیم مرو دشت . توی یه مدرسه اتاق گرفتیم ...

یکشنبه 7 فروردین

طرفای ظهر رسیدیم تخت جمشید ...

پیش به سوی تخت جمشید

این تظاهرات 22 بهمن یا روز قدس نیست . این جمعیت همه یا از تخت جمشید برگشتن یا دارن میرن به سمت اثار باستانیش ... من یکی از جاهایی که حدود 2 و نیم سالگیم ازش عکس دارم و خیلی باشکوهه همین جاست ... من و تخت جمشید . همیشه برام شیراز و تخت جمشید یاداور چیزهای خوب بود . اکثرا محل تولدم رو با مرکز استانش ( همین شیراز ) به بقیه معرفی میکردم ... ولی خب این بار تعداد مون زیاد بود بچه و مسن دیگه نذاشتن خوب بگردیم و حالشو ببریم . دو قسمت که دور تر بود رو نرفتیم و راه افتادیم به سمت سعادت شهر . برای ناهار رفتیم رستوران ... بعد خرم بید و اباده که همش یاد دیشب خواب بابا رو دیدُم دوباره افتادم و شهرضا ( شهر نامزد فاطیما ) و اصفهان ... به چند تا از دوستای اصفهانی پیام دادم که شهرتون قشنگه و ....
اون دوستای خواهرم اینا که اتفاقی توی یزد دیدیمشون ، مال اصفهان بودن و تا برسیم اصفهان چند بار تماس گرفتن که کجایین و حتما بیاین خونه مون که ما هم دلشونو نشکستیم و رفتیم خونه شون . البته کلی هم دلمونو صابون زدیم که به به اولین عید دیدنی امسال چه اجیل و شیرینی ای بخوریم ... بعد دیدیم فقط گز اوردن و شکلات و میوه ! هر چی منتظر هم شدیم فایده نداشت . یاد جوک های یه اصفهانی بود .... افتادیم و باز هم به غیرتشون که گز و شکلات اوردن احسنت گفتیم و شام هم چون خودمون گفتیم زیاد خودتونو اذیت نکنین ماکارونی خوردیم و همون جا خوابیدیم و اونها ما رو گذاشتن خونه شون و خودشون رفتن طبقه پایین البته نمیدونم چرا خانومه ما رو درست حسابی نشمرد چون هم بالش کم بود هم پتو !!!

دوشنبه 8 فروردین

صبح خروس خون رفتیم پل خواجو یه مقدار روش راه رفتیم بعد سوار شدیم رفتیم سی و سه پل . همون جور که نزدیک میشدیم همگی یکی یه بار پل هاشو شمردیم نکنه خدای نکرده اشتباهی رخ داده باشه و تعدادش 33 تا نباشه ! خدا رو شکر درست بود بعد رفتیم میدون نقش جهان ... البته فقط دور میدون گشتیم و عالی قاپو که اعتباری به سالم بودنش نبود از بس قدیمی بود  با داربست نگهش داشته بودن ! مسجدش هم که یه صف طولانی جلوش بود برای تهیه ی بلیط که حوصله ی تو صف ایستادن نداشتیم . سوار کالسکه هم نشدیم با اینکه مامان به دخترم قول داده بود اون صفش خـــــــــــــــــــــیلی طولانی تر بود . فقط یه بستنی خوردیم و مامان اینها چند تایی سفره و رومیزی قلمکار و گز خریدن و ما هم برای بچه ها نفری یه عینک خریدیم و بچه ها کلی ژست گرفتن و رفتیم ... بقیه داشتن میرفتن به سمت پارکینگ که گفتیم مگه نگفتین که ?? ستون نزدیکه . نمیریم ؟ از ماشین خواهرم اینا داوطلبی نبود از ماشین ما هم بابا رغبتی نداشت ! من و مامان و دخترم با مریم و اقا میتیل رفتیم و خودمون تنهایی 40 ستونو دیدیم ...

چهل ستون

واااااااای توی حوض بزرگ جلوی عمارت یه دسته 70 تایی ( راست و دروغش گردن مریم . اون شمردشون گفت 70 تان ) ماهی قرمز گروهی حرکت میکردن که خیلی ناز بود ...

ماهی های حوض چهل ستون

یه ماهی جلوتر از بقیه ، هر جا میرفت بقیه همه به دنبالش ... این عکس فقط چند تای اولشه ...
ناهار توی یکی از رستورانای اصفهان خوردیم و حرکت به سمت نائین

فکر کنم همین وسطا بود یه امامزاده رفتیم فکر کنم اسمش امامزاده حسین بود ( از بس توی این سفر امامزاده رفتیم اسما و جاهاشون یادم نمونده ) که شهدای اونجا هم در قسمت داخلی امامزاده دفن بودن و دور قبر شهدا فرش بود . خیلی جالب بود ...

امامزاده حسین و شهدای محل

بعد دوباره رفتیم کاشان و قم ... شب قم خوابیدیم . توی قم بابا میخواست از یه زیر گذر رد بشه زد تو خاکی . مامان خواب بود مریم هم سرشو کرده بود زیر و داشت زیر پاش دنبال یه چیزی میگشت ، ماشین که داشت حرکت میکرد یه خرده کج شد . مریم که نمیدونست چی شده گفت یا حسین ! مامان از خواب پرید و هول کرد فکر کرد تصادف کردیم یه داد و فریادی شد و بازوی بابا رو چسبید و ما هم کررر کرررررررر

سه شنبه 9 فروردین

حدودای ظهر بود که از قم بیرون اومدیم . ناهار بیرون قم خوردیم و تهران و به سمت شمال ... غروب رسیدیم شهرمون ... صبح فرداش برادرشوهرم اینا رفتن تهران به فامیلای زنش سر بزنن و خواهر شوهرم اینا رفتن هم یه شب فقط در حد یه حال و احوال و سفر چطور بود دیدمش و بعدش رفتن شهر شوهرش

10 و 11 و 12 فروردین

همش به دیدن فامیل گذشت . همش حلوا حلوا مون کردن ... خیلی خوب بود مخصوصا که بعد از کربلا هم ما رو ندیده بودن ...

شنبه 13 فروردین

زدیم بیرون اونم یه بیرونی ... همش تو جاده و طبیعت ... البته توی اتوبوس ! 2 بعد از ظهر رسیدیم خونه مون . و چه رسیدنی !!!  تا 12 شب بیهوش توی رخت خواب بودم ! بعدشم تا چند روز چنان بدن درد و مریضی و دندون دردی گرفتم که نگو !

* یکی از روزهای اخر سفر داشتم وضو میگرفتم که خشکم زد !!! باور کردنی نبود ! پوست دستم دقیقا همون مقدار که از زیر مانتو معلوم بود تیره شده بود که وقتی استینمو برای وضو بالا زدم بازو روشن و مچ به پایین تیییییییییییییییره خیلی ضایع بود ! الانم همون جوری مونده ! تازه صورتامونم برنزه شده ! خدا رو هزار بار شکر توی شهر های گرم زیاد نموندیم !!!

* برای شارژ موبایلامون مکافاتی داشتیم ! توی پارکا یه محل هایی تعیین شده بود برای شارژ و یه نفر باید نگهبان میشد و چند نفر صف می ایستادن برای شارژ کردن ! توی مدرسه ها هم که یه پریز بود و یه عاااااااااالمه مشتاق استفاده از اون ! دیگه مجبور بودیم زیاد دست به گوشی مون نزنیم تا شارژش ته نکشه !

* توی یکی دو تا از مدرسه ها یه تلویزیون گذاشته بودن برای استفاده عمومی ... اون موقع ها از سر و صدای بچه ها راحت بودیم ! نه که مدتها بود تلویزیون ندیده بودن میخ میشدن جلوش . البته خواهرم اینا یه دستگاه سی دی پلیر مسافرتی و یه عالمه کارتون همراشون بود که بازم غنیمتی بود

* شب شهادت حضرت فاطمه ( فاطمیه اول ) ازشون کربلا خواستم ... دو روز بعدش دوباره کربلایی شدم . توی خواب . خییییییییییییییییلی حال داد . با مامانم اینها و خواهرام رفته بودیم . بدون کاروان . خیالمونم راحت بود که هر چقدر دوست داریم میتونیم کربلا بمونیم ... یه لحظه وقتی توی خواب دو تا گنبد و بین الحرمین رو دیدم خدا رو شکر کردم که دوباره تونستم بیام ..... توی سفر نوروزی همه اش میگفتم چی میشد همین جوری با ماشین خودمون خانوادگی بریم زیارت ... بعد از بیدار شدن هم شنگول بودم هم اشک تو چشمم حلقه زد . زنگ زدم به خواهرم و گفتم سلام کربلایی .....

** به یکی گفتم مامان بزرگم مریضه گفت اَ ! مادر بزرگت هنوز زنده است !!! به یکی گفتم یه خانواده از اشناها تصادف کردن دختر ?? سالشون فوت کرده و مادر و مادربزرگ دختره هم داغون شدن گفت اُه حتما ماشین شون آش و لاش شد !!! بهتره دیگه چیزی به کسی نگم !!!


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:26 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

اون شبی که لار بودیم ( 4 فروردین ) و توی کوچه هاش پیاده روی میکردیم واقعا برام لذت بخش بود ، انگار من سالها اونجا بودم و احساس غربت نمیکردم و همش حس مالکیت به اونجا داشتم و لحظه لحظه اش کیف میکردم و حتی مغازه دار هاش هم برام غریبه نبودن ...
دوست بابا خیلی عذر خواهی کرد که نمیتونه ما رو بخاطر ابله مرغون پسرش ببره خونه اش . هی میخواست برامون وسیله های مورد نیاز مونو تهیه کنه ولی ما گفتیم همه چی هست و فقط بگین نونوائی کجاست ؟ ایشون رفتن و برامون نون داغو ( نون داغ ) گرفتن و اوردن و گفتن فردا صبح زود برامون آش میارن ... چه اش خوشمزه ای بود ! تا حالا از این اشها نخورده بودیم ...

جمعه 5 فروردین

وقتی دخترم از خواب بیدار شد دیدیم که انگار مریض شده ( اسهال گرفته بود ) بعد از تعویض لباس و شستن ملافه ها ، بعد از صبحانه ، بابا ما رو با ماشین برد تا خونه هایی که اونجاها مستاجر بودن رو پیدا کنه و نشون مون بده ... بابا اینها 6 سال لار بودن . از اول ازدواج شون تا 5 سالگی من .

اولین جایی که پیدا کردیم محل کار بابا بود ... و کنار اون خونه های سازمانی و خونه ی اخری که اونجا ساکن بودیم ... محل کار و خونه های سازمانی عین همون قبل بود . بدون تغییر . خیلی دلمون میخواست توشو ببینیم ولی حیف که ساعت 8 صبح جمعه بود و نمیشد مزاحم شد . بعد رفتیم اولین خونه ای که بابا عروسشو اورد اونجا رو دیدیم ... همون جایی که مامان شبها تنها توی اتاق از ترس اینکه نکنه برای بابا اتفاقی افتاده گریه میکرد ... همون موقع که بابای تازه داماد رو برای دوره ی 30 روزه ی اموزشی فرستادن یه جای دور ... همون موقع که 30 روز شد 40 روز و مامان هیچ خبری از بابا نداشت ... همون بحبوحه ی انقلاب .....

خونه کاملا عوض شده بود اما محله اش همون بود . بابا از یه رهگذر سوال کرد و مطمئن شد که اون همون خونه است . زن جوونی که اومد دم در اول نخواست جواب درستی بده ولی وقتی بابا و مامان اسم دونه دونه بچه ها و صاحب خونه رو گفتن زن دیگه نتونست انکار کنه و رفت دنبال مادرشوهرش ... وقتی مادرشوهرش اومد دم در و مامان گفت ما 32 سال پیش اینجا مستاجر بودیم ، خانومه بابا رو به فامیلی شناخت ! هر چی تعارف کردن نرفتیم توی خونه و رفتیم برای پیدا کردن خونه های بعدی ... مریم میگفت اگه این یه برنامه ی مستند بود فکر میکردیم از قبل با هم قرار مدار کرده بودن !!!

خونه ی بعدی همون خونه ای بود که من اونجا متولد شده بودم . سه راه بندر عباس ... اینجا رو مامان پیدا کرد . در خونه قفل خورده بود ولی نخل بزرگی از پشت دیوارش معلوم بود ...

خانه ای در اون بدنیا اومدم

بعد رفتیم خونه ای رو که سمیه اونجا بدنیا اومده بود رو پیدا کردیم ... همون خونه ای که من 3 ساله ، دم درش بازی میکردم ...

خانه ی بچگی هام

همسایه ی روبروی این خونه هم بابا و مامانو شناخت ...

دیدار همسایه قدیمی

برای منم از بچگیام تعریفاتی کرد که اون موقع ها اینجا بازی میکردی و بابا می اومد و مامانتو صدا میکرد و ...... چه لذت بخش بود کودکی ام در ذهن دیگران .... موقع خداحافظی بیسکوئیت و ژله و لواشک بهمون دادن ...

دیدار با همسایه های قدیمی

کوچه پس کوچه ها رو در جستجوی خانواده ی شهیدی که موقعی همسایه ی ما بودن گشتیم ... مادر شهید اومد دم در . خیلی پیر بود و اولش بابا اینها رو نشناخت ... بابا و اقا میتیل ( شوهر مریم ) رفتن تا همسر این پیرزن رو ببینن . پیرمرد هم در رخت خواب افتاده بود . چقدر اقا میتیل از این پیرمرد خوشش اومد . پیرزن بعدا عذر خواهی کرد که اول نشناخته بود ... موقع خداحافظی دو بسته حلوا مسقطی بهمون دادن ...

شهید مصطفی بنی زمان

خدا رحمت کنه شهید جوون شونو ... این شهید با یه پسر دیگه این خانواده دوقلو بودن . مامان میگفت وقتی من یه ساله بودم این شهید حدود 11 - 12 ساله بود و می اومد خونه ما و منو بغل میکرد ... فاتحه ای خوندم از ته قبلم ... شاید مثل کودکی ام ، نگاهی به من کنه ....

از این اب انبار ها توی کوچه های شهر زیاد بود ...

اب انبار های داخل شهر لار

تا ظهر تموم 21 ماشین دیگه ای که شب قبل توی حسینیه پارک بودن ، رفتن . وقتی ناهار داشت اماده میشد من و سمیه یه عااااااااااااااااااالمه لباس شستیم . البته من به غیر از لباسهای واقعا وحشتناک (!!!) مقداری از حیاط جلوی اتاق رو هم شستم و ابکشی کردم ! یه بار اونقدر خرابکاری شد که مجبور شدم دخترمو کلا ببرم حموم ( چه خوب که اون حسینیه حموم هم داشت ) بعد از ناهار رفتیم به سمت شهر جدید لار ... بیمارستانی که من و خواهرام اونجا بدنیا اومده بودیم توی شهر جدید بود ...

بیمارستانی که من و خواهرام اونجا بدنیا اومدیم

که البته الان انگار شده بود پزشکی قانونی ! جلوی بیمارستان دوست بابا اومد برای خداحافظی . چندین نوع حلوا مسقطی برامون سوغاتی اورد ...

بعد گفتیم بهتره دخترمو ببریم به دکتر نشون بدیم تا توی راه خرابکاری نشه ! تا برسیم بیمارستان امام رضا ، دخترم بغلم خوابش برد ... وقتی بردمش پیش دکتر ، http://eshghamm.blogfa.com/دکتره شکم بچه رو حسابی چلوند ولی دخترم بیدار نشد ! چند بار زد به صورتش باز هم بیدار نشد ! به زور بیدارش کردیم و دکتر شکمشو چلوند بچه یه مقدار آه کشید و دوباره چشاشو بست ! دکتر گفت چقدر بی حاله !!! ببرین سرم وصل کنین ! من و بابا هاج و واج که ای بابا ما که داریم راه می افتیم بریم !!!

2 ساعت من کنار دخترم اشکاشو پاک کردم و براش حرف زدم و بابا توی حیاط با صفای بیمارستان روی حصیر خوابید و مامان و مریم هم توی ماشین گیر افتاده بودن ! ( ماشین بابا قفل شده بود و سوییچ همراه بابا بیرون از ماشین بود و اگه مامان اینها در ماشینو باز میکردن صدای دزدگیر در می اومد و بابای خسته بیدار میشد )  این حیاط بیمارستانه ...

لار

در این بین یکی از خواهر زاده هام ( بزرگتره که 7 سالشه ) و پسر من و اقا میتیل هم رفتن دکتر و نفری 2 - 3 تا امپول زدن http://eshghamm.blogfa.com/و نفری یه امپول هم برای فرداشون گرفتن و یه عالمه شربت و قرص ! بعد دونه دونه که کار امپول زدنشون تموم میشد می اومدن ملاقات دخترم و برای دلداری اون میگفتن گریه نکن ... منم امپول زدم ! که جیغ دخترم بیشتر میشد !!!

با اینکه از مریضی دخترم ناراحت بودم مخصوصا توی سفر ولی خوشحال بودم که توی شهر خودم مریض شده و توی بیمارستان شهر من سرم وصل شده ... و اینکه قبل از اینکه خیلی حالش بد بشه زود جلوگیری کردیم . ولی قیافه هامون کر کر خنده بود ! همه مون با لباسای خونه بودیم ! اخه اصلا فکر نمیکردیم بخوایم 2 ساعت توی یه جای پر رفت و امد بمونیم !

اونجا یهو صدای جیغ و فریادی از دور رسید ... یه تصادفی اورده بودن ... که طرف فوت کرد و ....... وای مو به تنم سیخ شد !

سرم که تموم شد دخترمم سر حال شد بعد با شیرین زبونی گفت وای اصلا فکرشم نمیکردم که حالم خوب بشه ! خودشم سختش بود از اون همه کثیف کاری ! تا مدتی وقتی دخترم میخواست هله هوله بخوره یا دست به جاهای کثیف بزنه زود بهش یاداوری میکردیم که این کار رو نکن 2 ات شل میشه هااااااااااا !طفلک زود ول میکرد !

میدان مرکزی شهر لار

هنوز از لار بیرون نرفته ، دلم براش تنگ میشد ...

طبیعت اطراف لار

 شب رسیدیم جهرم ...
توی یه مدرسه اتاق گرفتیم ...
چه شب بدی بود این شب ........................................


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:24 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

لار نام شهریست در جنوب استان فارس. شهر لار در فاصله ی 57 فرسنگی جنوب شرقی شهر شیراز قرار دارد. ودر حد فاصل شهرستانهای داراب، جهرم، خنج، فیروزآباد و استان بوشهر و استان هرمزگان واقع شده‌است. این شهر در استان فارس قرار دارد و ارتفاعش از سطح دریا 915 متر است. در میان 75 بلوک فارس «بلوک لار» تحت عنوان (لارستان) وسیعتر از همه و57x45 فرسخ یعنی در حدود 126000 کیلومتر مربع مساحت دارد.

در دوران قدیم به منطقه وسیعی از جنوب ایران ایالت لارستان اطلاق می‌شده‌است. که مشتمل بوده‌است از: بندر گمبرون(بندر عباس)، خور، بندر لنگه، بستک، خمیر، جزایر تنب بزرگ و کوچک، هرمز، قشم، تارم، فرگ، فرامرزان، جناح، درز و سایبان، صحرای باغ، گاوبندی ( پارسیان )، بحرین، فین، جهرم، لامرد، مهر، خنج، اشکنان، گله دار، بنارویه، علامردشت، گراش، جویُم، اوز، بیرم، عسلویه، شهرستان کنگان و گزدان تمام این مناطق جزء «ایالت لارستان» به مرکزیت لار بوده‌است.

نقشه ایالت لارستان 1897

«ابن بلخی» مورخ و جغرافی نویس قرن پنجم هجری در «فارس نامه» در توصیف و تشریح این ایالات پهناور نوشته است: « همه در بیابان است و گرمسیر و به هر دهی، حصاری محکم در میان بیابان.» از دوران قدیم مردم علاوه بر کشاورزی به پیشه وری و تجارت نیز مشغول بوده اند زیرا لارستان در راه تجاری پر رفت و آمدی قرار دارد که به بنادر خلیج فارس می رسد و در قرون وسطی لار اصولاً شهری تجاری بود. اکثریت ساکنان این منطقه ایرانی های لاری زبان هستند اما اقلیت هایی چون کرد، بلوچ، عرب، قشقایی ترک زبان و یهودی نیز در این منطقه سکونت داشته اند.

لارستان در پارینه، سرزمینی با نام و نشان بود که آتشکده معروف « آذرفرنبغ» (آتش فره ایزدی) در کاریان آن واقع بوده است. آتشکده ای که امروز از آن تنها ویرانه ای به جا مانده است. از لحاظ زبان شناسی، «لاری» عضو جداگانه و کاملاً مستقل گروه زبان ها و لهجه های جنوب غربی ایرانی است. اما نبود مشخصات مهمی چون خط، سنت ادبی و همچنین نبود معیارهای اضافی زبان شناسی مانند استفاده زبان به منظور اداری یا آموزشی اجازه نمی دهند که با اطمینان «لاری» را زبان کامل بنامیم.

لارستان کهن از نظر مدیریتی سابقه طولانی در ایران دارد به طوری که زمانی محدوده لارستان بسیار وسیع و شامل منطقی نظیر بندر لنگه، بستک، بندر گمبرون( بندر عباسکنگان و لامرد بوده است. در طرح تقسیمات کشوری آبان ماه سال 1316 شهرستان لار و بندر لنگه یکی از تنها 49 شهرستان ایران بود.

 

 

اینها تمبرهای پستی لار در دوره ی مشروطیت هستن  که روش نوشته : پست ملت لار . سکه ی مخصوص هم داشته که عکسش توی یکی از اون لینکای پایین هست . تجار لار هم یه مهر مخصوص داشتن که عکس اونم اونجا هست میتونین برین ببینین !

قدیمی ترین سنگ نوشته ی لار متعلق به قرن پنجم

این بازار قیصریه است که قدمتش خیلی زیاده . سرپرست میراث فرهنگی لارستان گفته : قدمت بازارقیصریه لار به قرن اول هجری می رسد  و بازار زند شیراز(بازار وکیل) و قیصریه اصفهان در میدان نقش جهان از روی قیصریه لار الگوبرداری شده است.باور نکردین ؟  اینم لینکش

اینم نمایی از قلعه ی اژدها پیکره که توی شهر قدیم که باشی کاملا بزرگ و زیبا مشخصه

چندین بار در لار زلزله اومد . تقریباً هر 45 سال یا 90 سال یک بار لار ویران شده . که اخرین ویرانیش مال سال 1339 بوده که یه سری از مردم خونه هاشون کلا خراب شده و یه عده شون میره چند کیلومتر اون طرف تر یه شهر جدید با خونه های جدید میسازن و اسمش میشه شهر جدید . یه عده هم همون جای قبلی شون موندن و اسم اونجا شد شهر قدیم .

بین دوشهر بهار 1389
میدان مرکزی لار بهار 1389

 

لار قبل از انقلاب هم فرودگاه بین المللی داشته . فکر کنین !!! اگه رامسر فرودگاه داره بخاطر اب و هوای خوبش و ویلاهای خانواده سلطنتی بوده ولی لار ! مسلما بخاطر اهمیت منطقه اش ! همون طور که توی ویکی پدیا خوندین لارستان یه ایالت بزرگ بوده که از بندر عباس و قشم و جزایر دیگه و لامرد تا جهرم و کنگان  و حتی بحرین !!! و لار مرکز این ایالت بوده ! برای همین بوده که بابام میگفته جنسا توی لار حتی ارزون تر از بندرعباسه . اونقدر اقتصاد اینجا رونق داشته که تجارش برای خودشون صنف و مهر مخصوص داشتن !!!

گویش لاری :

 اصولا امروزه استان فارس (پارس) را به درستی می‌توان در منطقه? لارستان دید زیرا تنها منطقه? فارس که هنوز به زبان کهن پارسی ( پهلوی باستان (البته شکل تغیر یافته ان) سخن می‌گویند این منطقه‌است. در حالی که در سایر نقاط استان فارس زبان بصورت کامل بصورت فارسی دری با لهجه‌های گونا گون تکلم می‌شود. لازم به ذکر است که زبان مردم لارستان در ریشه خویشاوندی عمیقی با زبانهای کردی و لری دارد.

بناهای تاریخی :

از جمله بناهای تاریخی پیش از اسلام در لارستان تمب بت، آتشکدهُ کاریان، قلعه اژدها پیکر در لار، آتشکدهُ محلچه در بین راه اصلی لار به شیراز، قلعهُ سفید خنج، قلعهُ فرشته جان، قلعه ایلود ، کاروانسراهای واقع در بین جادهُ خنج،، کاروان سراهای واقع در بین جادهُ خنج به فال و فال به سیراف، قلعه جبرئیل در بنارویه، قلعه کیقباد در جویم، و آثار و بقایای جادهُ باستانی عصر ساسانی بین جویم و جهرم و بین فال و اسیر به سیراف، و فیروزآباد به خنج، و خنج به کاریان را می‌توان ذکر کرد.

سوغاتی لار حلوا مسقطیه View Image

لار به روایت لینک :

لار در ویکی پدیا

لارستان در ویکی پدیا

عکس های قدیمی و جدید لار

 اشنایی با قلعه ی اژدها پیکر لار

عکسهایی از بازار لار

عکسهای زلزله ی سال 1339 لار

اداب و رسوم - ماه رمضان در لار

غذاهای ستنی لار

شیرینی های محلی لار

گویش لاری

* من واقعا مبهوت شدم ! همیشه فکر میکردم لار یه جای کوچیک و ناشناخته است ... اخه هر وقت ازم میپرسیدن متولد کجایی ؟ اصلا اسمی هم از لار نشنیده بودن ! همیشه یا با مرکز استانش معرفیش میکردیم یا به نزدیکی بندر عباس بودنش ! اما الان با افتخار میگم لار ... اگه اونها اسمی ازش نشنیدن ایراد از اونهاست ...

* وقتی توی لار میگشتیم دلم میخواست لارمو ( منظورم لار خودمه ) بغل کنم ! خیلی هاتون شاید نتونین درک کنین چه حالی داشتم ! من هیچ خاطره ای از اونجا نداشتم . هیچی ... اصلا از قبل هم زیاد دوسش نداشتم ... اونجا هم که بودیم از باستانی بودنش و اثارش و ایالت بزرگ بودنش هم خبر نداشتم  ... ولی وقتی داشتیم به لار نزدیک میشدیم هی حالم تغییر میکرد ... اشتیاق بود و لذت ... انگار سالها بود که میشناختمش ... توی لار وقتی توی ماشین بابا بودیم من واقعا خودمو کنترل میکردم جلوی میتیل خان جیغ نزنم ! هی با صدای اروم میگفتم ووووی وووووی وووووی ! ( دوستان گرامی ووووی یعنی واااای اما غلیظ تر ) خدایا چقدر اینجا قشنگه !!! توی کوچه هاش من عشق میکردم ! نفسی که میکشیدم رو دلم نمیخواست بدم بیرون ! چون میدونستم که دیگه معلوم نیست کی دوباره بتونم برگردم اونجا ...  من بعد از 26 سال اومده بودم !

* مریم میگفت خوشبه حالتون زادگاه تون باستانیه ... اونم از لار خیلی خوشش اومد ...


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:22 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام ...

شنبه 28 اسفند

صبح قم بودیم و ظهر رسیدیم کاشان . این اولین سفرمون به کاشان بود . اول از همه رفتیم باغ فین . حمومشم ندیدیم اخه برای اونجا بلیط جدا میگرفتن بابا گفت میریم یه حموم بهتر که نمره هم داشته باشه بعد هم رفتیم تپه ی سیلک . خواهرم و شوهرش با علاقه رفتن تو ولی ما سرنشینای ماشین بابا علاقه ای به رفتن نشون ندادیم مخصوصا که دیدیم برای یه تپه که با بچه چیزی جز دردسر و خاک مالی شدن نداره باید بلیط هم بگیریم ! واقعا ادم شاخ در میاره وقتی میشنوه روی قبرستان 3500 ساله ی اونجا بلوار کشیدن !!!

تپه سیلک

بعدش رفتیم خونه ی عباسیان رو دیدیم ! اوووووووووووووف چه خونه ی در اندشتی بود ! چقدر پله و بالا و پایین داشت هلاک شدیم زانو درد گرفتیم و به صاحبانش بد و بیراه گویان بیرون اومدیم و توی یه پارک ( ملا فتح الله ) ناهار خوردیم . اوائل تعطیلات بود و پارک خلوت . بچه ها اون قدر بازی کردن که ما هم به وجد اومدیم و من و مریم هم تاب بازی و سرسره بازی کردیم ... واااااای چقدر عالی بود . بالا بالا ... بالاتر ......... بعد از ظهر مامان و بابا پیشنهاد کردن که ما جوونا بریم شهر رو بگردیم و اونها مواظب بچه ها هستن ... چی از این بهتر ! رفتیم خونه ی طباطبایی ها . اینجا زیبا تر از خونه ی عباسیان بود نمای ساختمون ایینه و گچ بری بود . یه سرداب داشت که یه جای کوچیک تر هم داشت عین کانال کولر . رفتیم داخل اونجا با کمر دولا کمی این طرف و اون طرف و نگاه کردیم و گفتیم عجب مخی داشتن قدیمیامون و بیرون اومدیم ... رفتیم یه حموم قدیمی ... خیلی قشنگ بود . یه تالار بزرگ بعد دالان دالان و تو در تو . رفتیم پشت بومشم دید زدیم و دو تا چاه که اب حموم رو تامین میکردن رو هم دیدیم و بیرون اومدیم ... رفتیم یه مسجد قدیمی ... بعد برگشتیم به پارک . شب همونجا توی چادر خوابیدیم . تنها چادری که توی پارک بود مال ما بود . یعنی فقط ما بودیم و دستشوئی هاش

چون فقط یه چادر 6 نفره داشتیم و هنوز بابا چادر نخریده بود همه ی زنها و بچه ها رفتیم توی همون یه چادر و مردا هم بیرون توی کیسه خواب . توی چادر جای تکون خوردن نبود همه عین ساندویچ کنار هم ! بچه ها رو هم با کاپشن و لباس گرم خوابوندیم . نصفه های شب دخترم نق و نوق راه انداخت و همه رو بیدار کرد . حال بدی داشت خواست کاپشنشو دربیارم و گریه کنان خوابش برد ... بعد که اومدیم بخوابیم دونه دونه اعتراف کردیم که اوووووف چقدر حالمون بده ! انگار نمیتونیم نفس بکشیم ! بعد یهو دیدیم اره نفسمون تنگه !!!! یعنی اصلا اکسیژن نبود که نفس بکشیم ! تموم سوراخ سمبه ها رو بسته بودیم مبادا سردمون بشه و نزدیک بود از خفگی بمیریم ! خدا رو شکر کردیم و فرداش همش میخندیدیم و دعا به جون دخترم میکردیم

1 شنبه 29 اسفند

صبح از کاشان رفتیم روستای ابیانه . یه خورده بین کوچه هاش گشتیم و مریم و میتیل خان لباس اجاره کردن و خیلی بامزه شدن

لباس ابیانه

و چند تایی عکس گرفتیم و از ابیانه هم بیرون اومدیم . هنوز زیاد دور نشده بودیم که از اون ماشین زنگیدن که دوربین مونو ندیدین ؟ ایستادن و هر چی گشتن پیدا نکردن و مجبور شدن برگردن شاید توی مغازه ای جا گذاشته باشن ... اونها برگشتن ولی بازم پیدا نکردن . اخرش دوباره تو صندوق عقب رو نگاه کردن که همونجا بود .... ظهر رسیدیم بادرود . امامزاده اقا علی عباس ... قرار شد برای تحویل سال همونجا بمونیم . تا حالا اسم امامزاده اقا علی عباس رو نشنیده بودم ! ولی اونها ادعا میکردن که سومین شهر مذهبی ایرانن !!! یه حرم بزررررررررررگ با اتاقهای دو طبقه ای دور تا دور حیاطش برای اجاره که البته همه اش پر بود . حموم عمومی هم داشت و قشنگیشم این بود که وسط بیابون بود و دورش کوچه و خیابون نبود . فقط و فقط امامزاده بود . شب زود خوابیدیم . نه که تلویزیون نداشتیم و بیکار بودیم کاری جز خواب نداشتیم . نصفه شب مامان که رفته بود حرم برگشت و گفت بیاین برنامه ی تحویل سال الان شروع میشه ... ما خانوما راه افتادیم و پتو پیچ توی حیاط حرم نشستیم . با سلام و صلوات و دعای فرج و سخنرانی سال تحویل شد و مردم ترقه زنون راه انداختن و سرو صدا راه انداختن که ما فکر کردیم الان بچه ها از ترس از خواب پریدن ... موقع برگشتن به محل چادرامون دیدیم اقا میتیل داره خمار و خواب الود میاد تو حرم کلی بهش خندیدیم و فهمیدیم که همه تخت خوابیدن . رفتیم کنار چادرامون و دیدیم یه می می جون داره خودشو میجنبونه و تعدادی مشوق هم دورشن در حال جیغ و ویغ ! مقداری به شکمامون صفا دادیم و خوابیدیم .  نصفه شب بابا بخاطر اینکه دوباره خفه نشیم پنجره رو باز گذاشت و ما منجمد شدیم !و صبح تازه فهمیدیم دلیل یخ زدگیمون چی بوده !!!

2 شنبه 1 فروردین

صبح حرکت کردیم به نائین و اردکان . اردکان توی یه پارک ناهار خوردیم و بچه ها کلی بازی کردن و راه افتادیم به سمت میبد . میبد خیلی زیبا تزئین شده بود توی خیابون هاش تابلو های بزرگ زده بودن و هی تعریفات از شهر و هنرهای مردم شون ... بعد رسیدیم اشکذر و بعد یزد . رفتیم و توی یه مدرسه برای دو شب اتاق گرفتیم و ساکن شدیم . جالب اینجا بود که مدرسه ها حموم هم داشتن و خستگی سفر رو در کردیم . ( اینجا اولین و اخرین جایی بود که دو شب موندیم ) این روز جای دیدنی نرفتیم . موقع ی ادرس گرفتن از یه اقای یزدی که توی دستش یه عالمه نون بود ازش پرسیدیم نونوائی کجاست ؟ اصرار شدید کرد و نون ها رو داد به ما ! واقعا دستش درد نکنه خیلی مهمون نوازی کرد ...منم توی یزد یه دوست دارم ولی چون تلفنشو عوض کرده بود و جدیدشو نداشتم ، نشد بهش خبر بدم و فقط توی کوچه و خیابانو الکی دنبال چهره اش بودم ... (عکسشو دیده بودم)توی نقشه هم تا چشمم به ابرکوه می افتاد اه میکشیدم ... اگه دست خودم بود حتما برای فاتحه خونی میرفتم اونجا . حتی شده دونه دونه گلزار ها رو میگشتم .... میدونستم مامانش سفر حجه برا همین پیامی بهشون ندادم ...
صبح یکی از بچه یه گندی زد که ... اوائل اول فروردین مون تقریبا خراب شد !اهان یادم رفت بگم که من امروز یه عاااااااااااااااالمه لباس شستم ! اونم بدون لگن ! هوا از بس گرم بود فردا صبح همه اشون خشک خشک بودن !

3 شنبه 2 فروردین

امروز صبح بابا و مامان باز دوباره گفتن بچه ها رو نگه میدارن تا ما بهتر به تفریحات مون برسیم . رفتیم میدون امیر چقماق و مسجد نو و موزه اب ( یه خونه بود که توی سردابش قنات داشت که اب اون محل رو تامین میکرد )و بادگیر های 5 تایی و عمارت ملک التجار ( که مالکش داشت اونجا رو تبدیل به هتل میکرد . روی دیوار و سقف این خونه همش پر از نقش و نقاشی بود )

در و دیوار عمارت ملک التجار

و خانه ی لاریها ( که تبدیل به دانشکده معماری شده بود )و اتشکده ی زرتشتیان و ناهار از بیرون گرفتیم و رفتیم مدرسه . عصر هم با بچه ها رفتیم مسجد هزیره (؟ نمیدونم دقیقا اسمش چی بود ولی خیلی بزرگ بود ) و باغ دولت اباد که چون دخترم بغلم خواب بود من تو ماشین موندم و نرفتم و مسجد جامع یزد و توی کوچه های یزد گشتیم و لذت بردیم و یهو دوست شوهر خواهرمو دیدیم با خانواده اش ... اخراش چنان باد و طوفانی راه افتاد که برگشتیم مدرسه و دیدیم یه تیکه از لباسای دخترمو که پهن کرده بودم خشک بشه رو باد برده !

4 شنبه 3 فروردین

از یزد را افتادیم به سمت انار در استان کرمان . وقتی وارد استان کرمان شدیم به دوستم سارا که کرمانیه پیام دادم که وای چقدر اینجا خشک و گرمه طفلک شما . ولی اون خیلی بهش بر خورد و گفت عاشق کویره و ستاره هاش عاشق کویره و سکوتش عاشق شهرشه بعد گفت به کرمان سرزمین کریمان خوش اومدین ... http://eshghamm.blogfa.com/بعد از شهر بابک به زید اباد رسیدیم و ناهار خوردیم و دوباره راه افتادیم به سمت سیرجان و حاجی اباد در استان هرمزگان ... دیگه شب شده بود . یه پارک دیدیم که یه اسیاب بادی جالب هم داشت ...

پارک حاجی اباد

شب همونجا خوابیدیم ... امروز فقط توی ماشین بودیم ... دستشوئی های پارک هم خیــــــــــــــــــــــــــلی دور بود !

5 شنبه 4 فروردین

صبح از حاجی اباد به سمت بندر عباس رفتیم . واااااااااااااااااااای که چقدر شلوغ و گرم بود ! حدودای 10 - 11 صبح داشتیم از گرما خفه میشدیم . من که دو بار اب ریختم توی لباسم ! زنگ زدیم به فامیل مون توی شمال گفتن اونجا بارونی و سرده ! با ماشین رفتیم کنار ساحل ... یه ساحل عجیبی بود نه شن داشت نه سنگ . یه چیزایی بود که دخترم میگفت مامان زمین مو داره ! حدود 15 - 20 متر مونده به اب ، ماشینا رو پارک کردن و رفتن توی اب . من و مریم موندیم تو ماشین . اخه بابا ماشین شو عروس کرده بود و کارواش برده بود و گفت که کفشا رو بذارین توی ماشین و بعد موقع سوار شدن پاهاتون رو با اب معدنی بشورین بعد بیاین تو ماشین ! من و مریم هم ترجیح دادیم نریم بیرون ! گفتیم میریم یه جای بهتر بعدا پامونو توی اب میبریم که بی ارزه ! هنوز 10 دقیقه نشده بود که متوجه شدیم اب داره میاد توی ماشین !!!داد و بیداد کردیم و به بقیه که خیلی دور شده بودن فهموندیم که برگردین ، اب اومد تو ماشین ...

ساحل بندر عباس

موقع رفتن از اون ساحل ، ماشین که از توی اب میرفت یه موج تا چند متر بالای ماشین درست میشد و میپاشید توی شیشه ها و ما از ته دل میخندیدیم ... وقتی ماشینا ایستادن ، از گلگیر ماشین خواهرم اینا همچین گل میچکید که به قول دخترم که گفت ماشین خاله داره پی پی میکنه
از قبل قرار بود دو روز بندرعباس باشیم ولی از بس شلوغ و گرم بود گفتیم اصلا بریم قشم ! قرار بود جزیره ی هنگام هم بریم . رفتیم و رفتیم رسیدیم به یه صف طووووووووووووووووووووووولانی ماشین که همه ایستادن بودن برای رفتن به قشم ! اگه می موندیم کم کمش باید 5-6 ساعت تو صف می ایستادیم هوا گرم بود و اب معدنی رو بطری ای 500 رو هوا میزدن ( همه جا 300 دیگه اخر گرون فروشی ??? میدادن ) هی گدا و بچه گدا و مادر و بچه گدا اومدن و ناله ها کردن که پشیمون شدیم و به سمت بالای نقشه ی ایران راه افتادیم ! به سمت لار ... رسیدیم نزدیکای لار یه محلی به اسم چهار برکه . که داخلش گود بود و اب جمع شده بود توش . این تصویر همون ? برکه است . مثل + بود و از 4 طرف ورودی داشت که فقط میتونستی نگاه کنی چون گود بود و توش تا نزدیک سطح زمین پر از اب بود ... اون چیز گنبد مانند هم مرکز اون شکل به اضافه ( + ) است

چهار برکه

بابا اونجا ماشینشو شست . خیلی با نمک بود عین قدیما یه سطل رو طناب بسته بود مینداخت توی برکه و اب میکشید و ماشینو میشست ... و ما هم در طبیعت زیبای اونجا سیب زمینی سرخ کردیم و ناهار خوردیم

چهار برکه نزدیک لار

و رفتیم به سمت لار ...

وقتی رسیدیم لار چنان با عزت و احترام با هامون برخورد کردن انگار میدونستن ما اومدیم به زادگاهمون ... بابا همون اول برادر دوستش رو دید و دوستشو خبر کردن و اومد و دیگه مهمون نوازی ها شروع شد ... از دوستای قدیم بابا کسی نمونده بود چون هیچ کدوم شون محلی اونجا نبودن ولی این یکی از دوستای غیر همکار بابا بود . اونها ما رو بردن به یه حسینیه و نون گرم خریدن برامون و .... یه اتاق بزرگ بهمون دادن و ازمونم اخرش هزینه اشو نگرفتن ... البته دوست بابا خیلی عذر خواهی کرد که بچه اش ابله مرغون داره و نمیتونه ما رو با بچه ها ببره خونه شون ... وقتی رفتیم توی حسینیه ما تنها بودیم ولی اخر شب 21 ماشین دیگه هم تو حیاطش پارک بود ...
شب رفتیم بازار قیصریه که خیلی قدیمی بود ولی بسته بود . میگفتن اونجا از عصر پنجشنبه تعطیل میشه تا صبح شنبه و جمعه کلا تعطیله ... برای همین نشد خرید کنیم . بابا میگه بازار لار مناسب تر از بندرعباسه ... منم بعدا به این نتیجه رسیدم که واقعا راست میگه ... وسط لار گردی مون دخترم دستشوئیش گرفت و من از بقیه جدا شدم برای یافتن دستشوئی و بقیه هم دنبال من تا من نترسم و مبادا گم بشم ... ولی اونجا شهر من بود من توی شهر خودم که نمیترسیدم ...
حتی اگه ساعت 10 شب باشه ...

لار

* لار زادگاه من و دو تا از خواهرامه . من تا 5 سالگی لار بودم . مادر و پدرم همیشه از لار و شهر قدیم و جدیدش از لهجه و کارهای مردمش میگفتن ولی هیچ وقت ، هیچ وقت فکرشم نمیکردم لار من این قدر قشنگ و تاریخی و باستانی باشه ... من افتخار میکنم که متولد لارم .

* توی پست بعدی بیشتر از لار مینویسم .

* عکسها با دوربین بابا گرفته شده و تاریخش یه مقدار قاطی پاتیه ! اونجا واقعا دلم برای دوربین مون تنگ شد ...

* خواهرم سمیه و شوهرش مبهوت این همه علاقه مندی ما به تاریخ و اثار باستانی شده بودن اونها خودشون قبلا کاشان و شیراز و اصفهان رفته بودن ولی ما اولین بارمون بود

* سفرمون از قم و کاشان و یزد رسید به بندرعباس و لار و شیراز و اصفهان و کاشان و قم و شمال ... سفرمون 11 روز طول کشید که طولانی ترین سفر تفریحی عمرم بود . دست بابا درد نکنه ... تموم خرجهای سفر رو هم خودش کرد ...


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:20 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak