سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام ...

من سلام کردم به گنجشکها ...
وقتی دسته جمعی در خیابان کنار پایم نشستند و بی هوا شروع به بازی کردند ...



من سلام کردم به گربه ای که هراسان از عرض کوچه گذشت و زیر ماشین پارک شده ای قایم شد ...
من سلام کردم به گل های رز چند رنگ وسط بلوار ... همان گلهایی که همیشه صید دستان کودکان آن دور و بر میشوند ...
به اسمان با تمام ابر هایش ...
به زمین و به همه ی سنگ هایش ...



و من سلام کردم به حسین (ع) ...
وقتی پرچم منقش به نام مبارکش را باد ارام ارام تکان میداد ...
به اسمان نگاه کردم و گفتم السلام علیک یا اباعبدلله ...

افسران - پرچم  یا حسین همواره در سراسر جهان برافراشته خواهد ماند تا منتقم بیاد . انشا الله و ...

اصلا نمیدانم آن گنجشکها یا آن گربه ی مضطرب صدایم را شنیدند یا نه
نمیدانم ان گلهای رز چند رنگ وسط بلوار ، حتی اسمان یا زمین اصلا با نگاه و صدای من تغییری در انها ایجاد شد یا نه
ولی بین تمام چیزهایی که بهشان سلام کردم مطمئنم که حسین (ع) جوابم را داد ............
هر چه باید جواب سلام واجب است ... و انها کریم تر از انند که جواب سلام ما شیعیان گناهکار را ندهند .

و کم کم احساس کردم حالم بهتر از قبل شد

* نامرد تنها کلمه ایه که بهش میاد . به کسی که راحت از موقعیتش سوء استفاده کرد ...

* از دیو و دَد ملولم و انسانم ارزوست

* یه بار امتحان کنین . باور کنین حستون عوض میشه . سلام کنین به همه ی موجوداتی که دور و برتونه . سلام کنین به گلهای توی گلدون به خورشید حتی به خدا ....


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:46 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

چند روز پیش ، صبح موقع بیرون رفتن با دخترم مثل همیشه دستمو توی جیب مانتوم بردم تا از داشتن کلید و پول مطمئن بشم ، که دیدم کلیدم نیست !
یعنی چی !
اون جیب ... دوباره جیب قبلی ...
نبود !
من مطمئن بودم که از جیبم بیرونش نیاورده بودم !
باز دو تا جیبامو چک کردم . نبود !
گفتم اشکال نداره کلید زاپاسمو میگیرم ...
هر جا رو گشتم نبود ... اصلا هر دو تا کلید انگار اب شده بودن رفته بودن تو زمین !
طفلک دخترم دم پله ایستاده بود و هی صدام میکرد و منم اونقدر گشتم تا اخرش دیرمون شد و مجبور شدم لای در رو باز بذارم و برم !

وقتی برگشتم خونه ، کل وسایل رو زیر و رو کردم و اخرش کلید زاپاسم پیدا شد . جایی بود که قبلا هم گشته بودم !
بعدا به شوهرم گفتم اونم خبر نداشت ...

فردا صبحش باز دستامو کردم تو جیبم که مطمئن بشم کلید و پول دارم که دیدم کلید زاپاسم نیست !
یعنی چی !
اون جیب ... دوباره جیب قبلی ...
نبود !
من مطمئن بودم که از جیبم بیرونش نیاورده بودم !
باز دو تا جیبامو چک کردم . نبود !
دیگه داشتم جوش می اوردم و میخواستم بازم لای در رو باز بذارم که دیدم کلید اصلیم دراز به دراز جلوی پله ها افتاده !!!
یعنی من یه مدت همینجور مات و مبهوت موندم که یعنی چی ! چرا کلیدام جا به جا میشن !!!
نکنه کار جیم نون باشه ....
بعضیا میگفتن که جیم نون ها گاهی چیزایی که لازم داشته باشن برمیدارن و ما اونارو گم میکنیم ... یا مثلا گاهی جیم نون ها از روی بازی یا مرض میان با ادمها قایم موشک بازی میکنن !
یعنی ... کار ... جیم نون هاست .... ؟؟؟

وقتی برگشتم خونه رو زیر و رو کردم ولی کلید زاپاسم نبود که نبود !
هر چی دعا و بسم الله هم گفتم فایده نداشت ....
از شوهرم هم پرسیدم ولی اونم خبری نداشت !
همش تو فکرش بودم و دیگه نزدیک بود کلیدمو بندازم گردنم که پسرم کلید زاپاسمو انداخت رو زمین و گفت مامان اینو بگیر کلید خودتو بده !!!!!!
با عصبانیت گفتم تو اینو برداشته بودی ؟
اره
بی اجازه ؟ نمیگی من لازمش دارم ؟ کلید خودت کجاست ؟
تو ساختمون نیمه کاره جا گذاشتم !
یعنی جلو خودمو گرفتم جفت پا نرفتم تو سینه اش !

* از این تعداد شهید گمنامی که جدیدا اوردن ، چندتایی سهم شهر ما شد ...

محل تشییع و نماز خوندن براشون توی امامزاده ی شهرمون بود .
بعد از نماز ، گفتن خانوما و اقایون برای این شهدا خواهری و مادری و پدری و برادری کنین و تنهاشون نذارین و تا دانشگاهها همراشون باشین . اتوبوس هم اماده است ...
من توی دلم با حسرت گفتم چرا میخوان این شهدا رو ببرن توی دانشگاهای دور شهر ... چرا همینجا خاکشون نمیکنن تا بتونیم هر از گاهی بریم سر مزارشون ...
هاتفی از غیب انگار زد تو سرم که ای خاک بر سر ! همین امروز که داشتی می اومدی از کنار دو گلزار شهدا رد شدی ... یکیشو فقط نگاه کردی و گذشتی و فاتحه اشو در حال راه دادی اون یکیشم اصلا متوجه اش نشدی . دهنتو ببند و ساکت باش شاید اینجوری دانشجوها یه وقتایی یکم حالی به هولی بشن !
من هم که دهنم اسفالت شده بود گازشو گرفتم و به سوی خونه روان شدم تا دخترم رو از مهدش تحویل بگیرم ..
بعد که به شوهرم گفتم که اونا گفتن برای شهدا خواهری و مادری کنین گفت خب چرا نکردی ؟ گفتم خب بچه رو باید تحویل میگرفتم گفت خب من میگرفتم !
من مطمئنم اگه رفته بودم میگفت چرا رفتی من نمیتونم بچه رو تحویل بگیرم !!!

* ده روزه سرما خوردم و هی هر روز تو باد رفتم بیرون و سرما رو سرما شده . سردرد هم دارم اصلا یه وضعی ! فکر کنم سینوزیتمه ! انگار دوباره عود کرده !!!

* جیم نون رو خودم اختراع کردم . همون موجود ماورایی دو حرفیه دیگه ! اخه میگن اگه اسمشون برده بشه حاضر میشن .


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 8:11 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

 

به سبک قصه های باور نکردنی سه تا قصه براتون میگم و در اخر شما باید حدس بزنید که کدومش واقعی و کدومش ساخته ی ذهن نویسنده است ...

داستان اول ...

استرس دارم ... صبح 24 ابان ماهه و من باید برم فنی و حرفه ای برای امتحان خیاطی شب و عروس ...
از قبل با خانوم همسایه مون که توی تاکسی بانوان کار میکنه هماهنگ کردم و خیالم از این بابت راحته . مادرشوهرم و برادرشوهرم هم خونه ی ما هستن و خیالم از بابت بچه ها هم راحته . از قبل هم تمام وسایل لازم رو اماده کردم به اضافه ی یه عالمه میوه و بیسکوییت و شکلات و اب و یه فلاسک کوچولو اب جوش که مال بچگیای خودم بوده  و یه چای نپتون . خیالم از این بابت هم راحته ....
وقتی خواستم سوار ماشین بشم دیدم خانوم همسایه پشت رو پر کرده از دخترش و فک و فامیلش !
منم با یه عالمه بار و بندیل هاج و واج ایستاده بودم که خانومه گفت وسایلو بذار پشت ...
منم رفتم به سمت صندوق عقب که یه نفر از صندلی پشتی پیاده شد و وسایل رو ازم گرفت که یکی از اونا از دستش ول شد و ترررررررق صدا کرد و من شستم خبر دار شد که فلاسک نازنین بچگیام که 33 سال سالم و نو نگهش داشته بودیم ، از صدقه سر خانوم همسایه شکسته !

توی سالن امتحان حدود 10 نفر اماده ی دادن پروژه امتحانی بودیم که یه نفر شال و کلاه کرد و رفت ...
گفت حالش خوب نیست و نمیتونه امتحان بده ...
وقتی پروژه رو دیدیم هنگ کردیم ! از بس ساده و بی ریخت بود که حیفمون می اومد پارچه و حریر رو برش کنیم ! حیف اون همه پولی که براش داده بودیم .....
همراه داشتن ژیپون و تور عروس هم الزامی بود

فردا عصرش همه مون با لباس های خود دوز با ژیپون و تور سر جلوی دو سه تا ممتحن ایستاده بودیم و هر و کر مون بلند بود ....
چند روز بعدشم خبر رسید که با نمره ی 89 از 100 قبول شدم . خودم میدونستم از چه قسمتهایی نمره نیاوردم . از تزئینات و اتو کاری . خداییش تو اون وقت کم و با اون همه استرس و اون وضعیت ناجور که یه جاشو اتو میکردی یه جای دیگه اش چروک میشد همین که اونها زیر لب از تمیزی کارم تعریف کردن برام کافی بود ...

چند روز بعدش هم یه نفر تماس گرفت که شما دیپلم شب و عروس دارین ؟ ما اونهایی که از 90 به بالا هستن رو برای مزون مون دعوت به همکاری میکنیم ...
گفتم ولی من 90 به بالا نیستم نمره ام 89 بوده !
گفت حالا یه نمره زیاد فرقی نداره . فقط برای جذب تون اول باید یه دوره رایگان یه ماهه بگذرونین بعد کارتونو شروع کنین . و از الان هم بگم که ما ماهیانه 500 تومن میتونیم پرداخت کنیم البته در اینده به نسبت کارتون ممکنه مقدار حقوقتون هم بالا بره . لطفا ادرس رو یادداشت کنین .....
وااااای باور کردنی نبود ! یعنی به همین اسونی ؟ ماهی 500 !!! فقط یه مشکل داشت که اونم مسیرش بود که تقریبا دور بود .....
حالا دو دلم که قبول کنم یا نه ؟

داستان دوم ...

یه خونه ی نیمه کاره خریدیم در حد دیوار و سقف . چند ماه معطل موندیم برای گرفتن اشتراک اب یا گرفتن اب از همسایه ها که به هیچ وجهی درشت نشد که نشد و کار چند ماه خوابید و ترق و توروق قیمتها سرسام اور رفت بالا ! یعنی هر روز نسبت به روز قبل تغییر قیمت داشت ...
توی این اشفته بازار من همش میترسیدم که پولمون کم بیاد و نتونیم حد اقل نصف خونه رو تا مدتی که با صاحبخونه ی جدید طی کردیم ، درست کنیم و بریم ....
شوهرم توکل به خدا کرده بود و بی خیال کاراشو انجام میداد و کاشی و وسایل رو برای کل خونه سفارش میداد
6 ماه وقتی رو که از صاحبخونه گرفته بودیم تموم شد ولی اونها هم مبلغ باقی مونده از پول خونه رو نتونستن اماده کنن و تریپ مهربونی و از خودگذشتگی گرفتن که اشکالی نداره تا خونه تون اماده نشده میتونین بمونین ...
مشکل اصلی ما این بود که اشتراک گازمون رو تا حدودا پاییز سال دیگه بهمون نمیدن و میگن ثبت نام زیاده و تا اون موقع نوبت به شما نمیرسه !!!
بازم شوهرم گفت توکل بر خدا . ایشالله درست میشه ....
یه روز یه پیامک اومد به شوهرم که مشترک گرامی برای رسیدگی به چک برگشتی به اتاق فلان از شعبه ی فلان مراجعه کنید
قلبمون ریخت !!! یعنی چی ؟ کدوم چک برگشتی ؟ ما که چک نداشتیم ؟!!! بررسی کردیم دیدیم پیامک درست بود ولی صاحب اون چک برگشتی یه فرد دیگه بود ...
هنوز پولمون ته نکشیده بود که یه روز تلفن زنگ زد و سراغ شوهرمو گرفتن و گفتن کارش دارن و باید بیاد شعبه ی فلان از بانک فلان !
وای باز چی شده ؟؟؟
وقتی رفت بهش گفتن ما برنده ی یک دستگاه مگان شدیم !
باور کردنی نبود !!! ما و مگان ؟ ما و این همه خوش شانسی ؟؟؟ اونم توی این اوضاع ؟؟؟
وای دلمون نمیاد مگان مونو بفروشیم خونه رو باهاش درست کنیم ! من مگان خودمونو میخوام !!!!!!


داستان سوم ...


شب تاسوعاست ... همگی رفتیم توی مراسم شرکت کردیم و بعدش رفتیم یه هیئت دیگه که تازه برنامه اش داشت شروع میشد و اونجا خیلی معروفه و برا خودش برو بیایی داره . سخنران معروف و مداح معروف ... با 3 طبقه جا برای خانوم ها . زیر زمین ، طبقه بالا که فقط راهرو فرش شده بود و طبقه ی همکف که هم راهرو و هم 4 اتاق بزرگ مختص خانوم ها بود که توی هر اتاقش هم با پروژکتور مراسم مردونه رو نشون میدادن ... مردونه هم یه ساختمون دیگه بود .
خیلی شلوغ بود و زیر زمین و همکف پر بود . من و دخترم رفتیم بالا و بعد از پایان مراسم و موقع سینه زنی یکم خلوت تر شد و من دست دخترمو گرفتمو اومدیم گشتیم و گشتیم و توی یکی از اتاقای بزرگ نشستیم ...
دخترم گفت مامان این دختره اذیتم میکنه منم گفتم بشین اون طرف من ...
یه خانومی که کنارم نشسته بود صدام کرد و گفت اسم دخترتون ریحانه است ؟ گفتم بله گفت من شما رو میشناسم شما وبلاگ مینویسی درسته ؟
!!! کدوم وبلاگ ؟
نوشته های یه مامان
!!! شما خودت وبلاگ داری یا خواننده ای ؟
وبلاگ ندارم فقط خواننده ام
!!!چطور منو شناختی ؟
همینجوری . دیدم دخترت و خودت عینکی هستین همینجوری یه حسی بهم گفت اینا رو میشناسی
!!! شما میدونستی که من این شهر هستم ؟
بله
!!! (پس معلوم میشه که خواننده ی معمولی نیست چون من تو وبلاگم حرفی از شهرم نزدم) برام کامنت هم گذاشتی ؟
بله
!!!!! با چه اسمی ؟
حدس بزن
(دخترشو نشونم داد و گفت)یادت نمیاد وبلاگ دخترم اومدی ... گفتم براش پالتو دوختم ....
!!!!!!!!!! فاطیمایی ؟؟؟؟
بله
من اونقدر هیجان زده شده بودم که وسط اون همه اشک و اه و سینه زنی فاطیما رو بغل کردم و خندیدم
!!!!!!!! اخه چطور ممکنه ؟ من باورم نمیشه !!!!
منو اون اینجا وسط این همه جمعیت بدون اینکه همدیگه رو قبلش دیده باشیم یا حتی حرف زده باشیم اونم اون مال یه شهر دیگه اخه چطور ممکنه ؟؟؟

یعنی اونقــــــــــــــدر که من هیجان زده و متعجب بودم ، اون اروم و ریلکس بود
چند دقیقه سکوت کردیم . نشستیم توی مجلس و دعای اخر و هنوز برقا روشن نشده بود که اروم بهم گفت پسرش مریضه و الان بیرونن و باید زود بره و تنها کاری که قبل از رفتنش کرد این بود که پالتوی دخترشو نشون داد و بدو بدو رفتن و تنها کاری که من قبل از رفتنش کردم این بود که بهش گفتم این رسمشه ؟ یعنی من باید این همه سوال ازت بپرسم تا تو خودتو معرفی کنی ؟ بعد وقتی داشت ازم دور میشد گفتم تلفنتو برام بذار ............... گفت باشه ولی نذاشت !

 

خب ؟
حالا به نظرتون کدوماش واقعی و کدوماش ساختگی بود ؟
داستان اول ... واقعی ؟ ساختگی ؟ بله ساختگی بود ..... کسی از من دعوت به کار نکرد ولی تا قبل از زنگ زدن برای کار همه چی حقیقت داشت
داستان دوم ... ساختگی ؟ واقعی ؟ بله ساختگی بود ...... ما برنده ی بانک نشدیم ولی تا قبل از اون همه چی حقیقت داشت
داستان سوم ... نه این داستان واقعا غیر قابل باور بود . چطور ممکنه دو تا دوست مجازی از دو شهر مختلف بدون اینکه همدیگه رو حتی یه بار یا حداقل عکس همو یا صدای همو دیده و شنیده باشن وسط جمعیت عزادار و بین گریه و زجه و توی تاریکی بشناسن
ولی این عین واقعیت بود و واقعا اتفاق افتاده و فاطیما نشون داد که حس ششم واقعا وجود داره !


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 8:10 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak