سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

بقیه ی سفر به رشت ....
عکس های گردش در میراث روستایی رشت رو میتونین ببینین

میراث روستایی یه محوطه ی خیلی بزرگ اطراف رشت هست که خونه های قدیمی و زیبایی که خان ها و بزرگان در گیلان داشتن رو از صاحب هاش خریداری کردن و اونها رو با همون مصالح اوردن به اینجا و دوباره عین قبل ساختن و همه ی خونه ها رو در یک جا جمع کردن .

 

زیر این خونه خالیه!

اکثر خونه هاش هم دو طبقه بودن با ایوان های نرده دار که میشد وارد خونه هم شد و میشد به طبقه دومش هم رفت .
نمیدونم چرا من این دو تا عکس بی ریخت رو اپلود کردم !!! بعضی از خونه هاش خیلی قشنگ تر بودن و پر از ادم . فکر کنم منم بخاطر کم جمعیت بودن این عکسا اینا رو انتخاب کردم !

اینم پخت کاکا ، شیرینی محلی گیلان که همونجا داغ داغ تولید میشد ! یه هنر جدید هم توی نمایشگاه اونجا کشف کردیم بنام رشتی دوزی ! با یه قلاب مخصوص به صورت زنجیره گل و بوته درست میکردن !

اینم بند بازی ! یعنی وقتی این اقای بندباز بالای طناب بود من همش داشتم خدا خدا میکردم اتفاقی براشون نیفته که هم مرده خیت نشه هم کسی اسیب نبینه ! این اقا یه دختر بچه رو به کولش بسته بود و از دو تا پاهاش هم دو تا طناب اویزون بود که یه بچه باهاش اون پایین تاب میخورد !!!! مرده ول کن هم نبود ! هی میرفت تا نصفه راه دوباره بر میگشت بعدشم سوار دوچرخه هم شد .

 

توی رشت سر مزار میرزا کوچیک خان هم رفتیم
با دوستم سدی که اونجا زندگی میکنه هم هماهنگ کردیم برای دیدار . اخرش بین پارک ملت و سبزه میدون ، قرارمون شد برای سبزه میدون . ما چون دو ماشینه بودیم ماشین خواهرم اینا جلوتر بود و ما عقب تر . ماشین خواهرم اینا ایستاد و گفتن خب اینم از قرارتون ! من با شوق سبزه های اون جا رو نگاه کردم و با خودم گفتم وااااااااای سبزه میدون چقدر قشنگه ! به بابام گفتم اینجا سبزه میدونه دیگه ؟؟؟ دیدم شوهر خواهرم میگه نه پارک ملته که گفته بودین !!!!!!!
یعنی منو میگی انگار یه پارچ اب یخ ریختن سرم !
و گفتن نمیشه برگشت به سبزه میدون ! اون مسیرش یه طرفه است و دردسر داره و .......

من زنگیدم به سدی و کلی عذرخواهی کردم که یه اشتباهی شده و من الان پارک ملتم ! گفت میام اونجا ولی یکم باید منتظر بمونین !
ماشین خواهرم اینا (که مادرشوهر و پدرشوهرشم باهاشون بودن) راه افتادن به سمت عمارت کلاه فرنگی و ما موندیم !
من و دخترم رفتیم تو پارک و دخترم در دقیقه اول خورد زمین و یه گردی سیاه روی شلوار سفیدش درست کرد !
کمی که گذشت و دخترم گریه اش بند اومد ، دیدم یه دختری از دور داره میاد که گوشی به گوششه و همون موقع موبایلم هم زنگ خورد ! و اون خودش بود ...
با اینکه من و سدی در دنیای مجازی خیلی با هم خودمونی بودیم ولی نمیدونم چرا تو دنیای واقعی یکم احساس غربت میکردیم و هنوز ده دقیقه با هم نمونده بودیم و یخ مون باز نشده بود که پسرم اومد دنبالم و گفت بابا بزرگ داره اعصابش خورد میشه زود باش بیا !
منم ترسان و لرزان با سدی تا دم ماشین رفتم و ازش خداحافظی کردم و دیدم بابام بدون هیچ ناراحتی داره ماشینشو دستمال میکشه و مامانم هم خوابش برده !
و فهمیدم که تموم فتنه ها زیر سر پسرم بوده که خودش حوصله اش سر رفته بوده !

* سدی جون ازت ممنونم که با وجود داغدار بودن تون و هفتم پسر داییت ، همون روز هم اومدی و همدیگه رو دیدیم .....


اینم دو تا عکس از الاچیق های کنار رودخانه قلعه رودخان تقدیم به نجمه ی عزیزم که خیلی دلش میخواست عکس الاچیقا رو ببینه

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/30ساعت 4:12 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام
توی مطلب قبلی گفته بودم که موقع برگشتن از ماسوله یه جا توقف کردیم و از خونه و زمین یه روستایی رد شدیم و رفتیم به دل طبیعت ...
این عکس خونه و زمین اون روستاییه ...

ببینین چه سبزه ای ... چه طراوتی ... چه حیوونایی ......

به نظر من این گاو خیلی خوشبخته که اینجا زندگی میکنه ....... هوای سالم ، علف تازه ، محیط تمیز ....

.

.

.

و این گاوه چند کیلومتر اون طرف تر .......چه بدبخته که غذای روزانه اش رو باید از بین زباله ها گیر بیاره .....

و باید اون زباله ها رو نشخوار کنه و به شیر و گوشت تبدیل کنه ....



و این ماییم که طبیعت رو به این گند کشوندیم !
و اگه همینجور پیش بره نتیجه ی سهل انگاری هامونو خیلی زود میبینیم ....

هر دوی اینا گاون . هر دوشون مال یه منطقه ان ... ولی اولی کجا و دومی کجا !
خیلی وقتا خیلی از کارهای به ظاهر کوچیک ما ، تاثیرهای بزرگی توی زندگی دیگران میذاره ...
اگه همه مون یکم نسبت به طبیعت و محیط زندگی و موجودات دور و برمون احساس مسئولیت کنیم خیلی چیزا درست میشه ...
حتی اشغال هایی که می پوسن تا وقتی که پوسیده نشدن باعث زشت شدن چشم انداز و نمای طبیعت میشه

میشه اینجور اشغالها رو زیر خاک دفن کرد . یا پوست خوراکی ها رو توی کیف گذاشت و بعدا به سطل زباله انداخت . میشه روز روشن اشغالهایی که بوی غذای گربه میده رو دم دست گربه نذاشت . میشه اشغالهایی که ازشون اب گندیده میچکه رو توی یه نایلون سالم دیگه گذاشت . میشه زباله های خشک و تر رو جدا کرد و خشک ها رو برای بازیافت فرستاد .....

خاک مادر ماست ... اون رو با زباله الوده نکنیم ......

* اگه دل نازکی ، اگه روح لطیفی داری ، اگه طاقت دیدنشو نداری اینو باز نکن .... دل میخواد نگاه کردن به این عکسا ... :(


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/9ساعت 10:7 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

صبح 2 فروردین رفته بودیم ماسوله

یه عالمه ادم ریخته بودن اونجا .... دختر منم خوابش می اومد و موقع پیاده شدن از ماشین نق زد و بد خلق شد ...
مامان و حاج خانوم (مادرشوهر خواهرم مهتاب) نشستن پایین و ما از پله های قدیمی روستا بالا رفتیم ....
و وقتی برای دخترم یه عروسک بافتنی ماسوله خریده شد انگار چشاش سو اومد و خوشحال و خندون به راه افتاد

خانوم های ماسوله ای زیر اسمون خدا و بیرون خونه هاشون بساط پهن کرده بودن و کاردستی و کارهای هنری بافتنی میفروختن ...
اونجا بازار لواشک و ترشی های مختلف هم داغ بود
چه ترشی هایی بود وقتی میخوردی تمام عضلات صورت منقبض میشد ولی دلت نمی اومد بازم نخوریشدهنم آب افتاد

حدودای ظهر داشتیم برمیگشتیم که جلوی یکی از رستوران های کنار جاده ای نگه داشتن
رستورانش هم ساختمون داشت هم چند الاچیق در کنارش . ما رفتیم توی یکی از الاچیق ها و وقتی غذا اوردن دیدیم برنجش بوی دود میده !تهوع‌آور
با اینکه شوهر مهتاب قبلا گفته بود که این برنج های دودی از برنج معمولی گرون تره و اونها خودشون عمدا برنجشونو دودی میکنن و این برنج باکلاسشونه ، ولی هر لقمه ای که تو دهن میذاشتی حس بدی رو قورت میدادی !
تنوع غذاییش صفر بود . نه کوبیده داشت نه جوجه ! گوشت کباب هاش هم بد نبود ولی مامان اینا میگفتن انگار گوشت اسبه ! البته چون من گوشت اسب نخوردم اظهار نظری نکردم !پوزخند
بعد بزرگترها توی الاچیق نشستن و ما رفتیم کنار رود خونه و از پلش رد شدیم و رفتیم در دل طبیعت زیبای پشت رودخونه ....

اون سمت رودخونه خونه های روستایی بود و از برو و بیا ها و سر و صدا میشد فهمید که انگار عروسی دارن
ما هم با اجازه از یکی از روستایی ها از خونه و زمینش رد شدیم و به قسمت جنگلی رفتیم !
نمیدونم چرا اونجوری بود ولی طرف خیلی خوش به حالش بود جنگل چسبیده به خونه و حیاطش بود !


اینجا حیاط خونه (یا زمین دور خونه) ی اون روستاییه که چسبیده به جنگل بود ...

داشتیم عکس میگرفتیم که دیدم یه عده دارن از پل رد میشن ... جلوشون یه عروس بود ، بدون داماد !

مامان اینا که تو ماشین بودن هم عروس رو دیدن که بدو بدو رفت توی باغی که همون طرفا بود و خودش رفت پیش داماد !
تازه مامان اینا یه گهواره و بچه هم دیدن که باعث تعجب مون شد .
من نمیدونم رسم و رسوم اون وریا چه جوریه !!! هر کی میدونه به مام بگه ...

در ادامه خواهید دید :

سرنوشت دو گاو ! یکی خوشبخت یکی بدبخت !

* به این افرادی که نامزد انتخابات شدن سفارش میکنم قدر این دوران رو بدونن .. دوران نامزدی خیلی دوران شیرینیه :))

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/2ساعت 5:6 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak