سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

مدتی بود که توی کوچه و خیابون هر از گاهی صدای جیک جیک جوجه رنگی ها ادم رو یاد بچگی مینداخت ... با اینکه بزرگ شده بودیم اما هنوزم دیدن جوجه های کوچولوی رنگ وا رنگ و جیک جیک شون شادمون میکرد . تا اینکه یه روز قبل از ورود همسرم به خونه صدای جیک جیک اشنایی رو از پشت در شنیدیم . بله اقای همسر ? تا جوجه رنگی گرفته بود . همون اول بچه ها برای خودشون جوجه ای رو انتخاب کردن سبزه مال دخترم و نارنجیه مال پسرم . البالوئیه هم موند که همسر جان فرمودند که اون هم مال مامان تون ! منم اسم جوجه امو گذاشتم البالو . همین شد که اسم جوجه های بچه ها هم شد پرتقال و کیوی .

از همون لحظات اول همگی جز دخترم فهمیدیم که کیوی مشکل داره . هر از گاهی پشت و رو میشد و نمیتونست راحت برگرده ! بقیه بهش نوک میزدن و اون کاری نمیکرد . یه گوشه کز میکرد و چشاشو میبست ... همه مون از همون اول غصه میخوردیم که وقتی بمیره دخترم چه حالی میشه ؟!

کیوی فقط چند روز تونست تحمل کنه . مشکل گوارشی پیدا کرده بود و بعد از مدت کوتاهی همون طور که نفسهای اخرو میکشید اروم جون داد ...

دختر کوچولوم فکر کرده که اون خوابیده ! بهش کاری نداره و رفته سراغ بازیش ... پسرم به هر نحو ممکن میخواد به خواهرش بفهمونه که کیوی مرده ولی ما نذاشتیم  میخواست اونو دفن کنه اما شوهر مهربونم گفته بذار یه نونی هم به گربه برسه بذارش تو کوچه تا گربه هم غذایی داشته باشه ! تصور خورده شدن کیوی خیلی تلخه اما قانون طبیعت چیزی جز این نیست ...

دلم براش سوخت ... هیچ وقت مادرشو ندید . هیچ وقت ازاد نبود و همیشه توی یه جای تنگ زندگی کرد . هیچ وقت طعم زندگی رو نفهمید و با درد مرد . این سرنوشت خیلی از این جوجه هاست ...

خیلی دوست دارم بدونم حیوونا بعد از مرگشون چی میشن ! میرن بهشت ؟ قسمت حیوانات بهشت ؟ یعنی جوجه کوچولوی ما الان کجاست ؟

 

? - ? سال پیش وقتی ما توی روستا زندگی میکردیم همیشه یه گله گوسفند از جلوی خونه مون رد میشد . یه بار همسرم متوجه ? تا بره شد که مادراشونو فروخته بودن . اونها رو خریدیم و مدتی با اونها زندگی مون رنگ دیگه ای پیدا کرده بود . بزرگ تره سیاه بود و کوچولوئه کرمی . نمیدونید کرمیه چقدر ناز بود . چه ناز صداشو میلرزوند و بععععع میکرد چقدر ناز میدوئید ... مدتی بعد کم کم کرمی کم تحرک شد گاهی دستاش شل میشد و می افتاد مشکل گوارشی هم پیدا کرد . ما با یه دامپزشک صحبت کردیم و اونم کمی دارو داد و اون کمی بهتر شد . یادمه دم دمای عید بود که دیدیم حالش خیلی بده ! دیگه از جاش تکون نمیخورد . خیلی ناراحتش بودم شوهرم با دامپزشک صحبت کرد و رفت داروهاشو بگیره که کرمی تموم کرد . دکتر تشخیص داد که اون کمبود کلسیم گرفته بود چون خیلی زود از شیر گرفته شده بود . چقدر از دست چوپونش حرصمون گرفت که چرا اون قدر زود مادرشو فروخته بود و چرا وقت فروشش به ما نگفته بود بهش با پستونک شیر بدیم ؟ وقتی کرمی داشت نفسای اخرو میکشید فقط من بالا سرش بودم اشک تو چشام پر شده بود ... چشاش باز بود و انگار داشت بهم نگاه میکرد ... چقدر نوازشش کردم چقدر براش دعا کردم اما ... بره کوچولو هنوز نمرده بود و مورچه ها توی بینیش رژه میرفتن ..... مورچه ها رو فوت میکردم بیرون اما بره کوچولو هیچ حرکتی نمیکرد ... بعد از مرگش خیلی گریه کردم . چند ساعت بعدش هم سال تحویل شد ولی من اصلا لباس نو نپوشیدم

بعد از کرمی سیاهه خیلی بی قراری میکرد . خونه رو گذاشته بود رو سرش مخصوصا وقتی گله ی خودش از دم در مون رد میشد میدوئید پشت در و با صدای بلند بع بع میکرد ما هم برای اینکه تنها نباشه برای یه همدم دیگه خریدیم . و وقتی داشتیم از اون روستا میرفتیم اونا رو فروختیم و رفتیم . خیلیا سرزنشمون کردن که چرا نکشتینشون ! ولی مگه میشد ! میشد بره ای رو خودت بزرگ کنی و باهاش انس بگیری بعد راحت بکشی و بخوریش ؟

توی اون ? سالی که ما توی روستاهای شمال زندگی کردیم چند تا غاز و اردک و مرغ و خروس بزرگ کردیم . از تخم در اومدن جوجه ها و بزرگ شدنشون رو دیدیم ولی هیچ وقت نتونستیم از گوشتشون بخوریم !

* دختر کوچولوم فکر میکنه که جوجه اش خوب شده و رفته پی بازی

* دیروز وقتی جوجه ها رو روی پشت بوم برای هوا خوری برده بودیم یادمون رفت بیاریمشون تو . کمی بعد فقط چند تا پر ازشون باقی مونده بود !!! پسرم تا 35 دقیقه فقط داشت زار میزد ... چقدر ناراحت شدم براشون . طفلکیا ...


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/13ساعت 3:45 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak