سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

 

اینجا جنگل زیبای مازندرانه . عکسا رو هم خودم گرفتم نزدیک همون روستای اجدادی مون ...

 

این هام همراهامون بودن و با اینکه مزدا دو کابین شون جا داشت ولی میگفتن جنگله و وانت سواریش

اینجا ورودی مزار شهدای روستای اجدادی مونه ... اون درخت بزرگ سمت چپ یه درخت خیلی خیلی پیره و میگن که زیرش یکی از ادمهای خوب دفن شده ... اجداد منم اینجا دفن هستن و همینطور دائی شهیدم ...

اینم دخترمه که داره قبر دائیمو میبوسه ... ایده اش از خودش بود

و این قبر قدیمی مال سال 42 هست که سمت چپ قبر نوشته : یاران و برادران مرا یاد کنید . سمت راست هم نوشته : با فاتحه ای دل مرا شاد کنید (حالا یه فاتحه برای دلشاد کردنش ......)

نمای قبرستان و تپه های پشتش ...

درخت پیر و یه خونه ی چوبی که از قدیم پشتش درست کرده بودن ....

* ایکاش الان اونجا بودم .....


نوشته شده در دوشنبه 91/6/20ساعت 4:11 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

 

خونه ها

دایره ی قرمز خونه ی بابامه ، ابی خونه ی مهتاب ، صورتی خونه ی مادرشوهرمه ، زرده خونه ی خالمه ، خاکستری و سبز هم خونه های فامیل های مشترک دیگه ، بیضی بنفش خونه برادر شوهرا و پدرشوهر مهتابه که همه توی یه مجتمع هستن که اونها هم فامیل مشترک من و همسرم هستن . از خونه ی مهتاب در خونه ی مادرشوهرم مشخصه و از پشت بام خونه ی مامانم اینا ساختمون مادرشوهرم اینا معلومه و دقیقه ای هم اگه بخوایم حساب کنیم حدود 5 تا 10 دقیقه پیاده راهه ....

بین راه شمال

گل تو راهی

این عکس مال همون روزیه که با شوهر خواهرشوهرم داشتیم میرفتیم شمال ... از گرمای سوزنده ی تهران رسیده بودیم به خنکای فیروزکوه ... بقیه از ماشین پیاده شدن ولی من بخاطر اینکه دخترم روی پام خوابیده بود توی ماشین موندم و این گل رو هم هدیه گرفتم

روبالشی بچگیام

این روبالشی شاید برای شما خاطره انگیز نباشه ولی برای من خیلی خاطره انگیزه . روبالشی بچگیای من عین همین بود . اون موقع تازه نساجی مازندران این طرح های روبالشی رو زده بود و خیلیا تو شهرمون و فامیلامون از اینا داشتن . که یه روش جلوی یه عروسک و روی دیگه اش پشت عروسک بود که برای دوخت عروسک هم جا دوخت داشت و زیرش هم اموزش داده بود که دورش رو بدوزین و مثلثی هاشو قیچی کنین و توشو پر از پنبه کنین و به عنوان عروسک هم میتونین استفاده کنین ...
مهتاب و سحر هم طرح کوتوله ی سفید برفی رو داشتن با دو رنگ مختلف .

اون روی بالش بچگیام

اینم پشتشه . این روبالشی رو مامانم اضافه خریده بود و موقع ازدواج من داده بود به من ... منم دادمش به دخترم .....

موتور چشم دار

این موتوره همیشه توی کوچه مون زنجیر شده به یه کولر ابی !
دیدنش اعصابمو خورد میکنه وقتی از در بیرون میام و میبینم موتوره داره نگاهم میکنه !

چشم موتور

اینم چشاش !اخه چه معنی داره برای موتور چشم میذارن ؟

خوابگاه عروسک ها

یه شب دیدم دخترم یه سری عروسک رو خوابونده ، اونم با کتاب ! تشک و پتوی های کتابی !

ببری جون

این ببری جونو دخترم روز تولد داداشش از عمو و زن عموش کادو گرفت

پنگوسن !!!

وقتی ادم اول به این نایلون فریزر نگاه میکنه و عکس پنگوئن رو میبینه نا خود اگاه یاد پاکت پنگوئن می افته ولی این پنگوسنه !!!

اکواریوم مردابی

اینم نمای اکواریوم مونه بعد از برگشتن مون ! بیشتر شبیه مردابه ! وقتی اومدیم توی اتاق و اکواریوم رو اینجوری با ماهیای مرده و متلاشی دیدیم تا یه مدت من و همسرم توی سکوت و با ناراحتی فقط نگاش کردیم ... طفلک ماهیای بیچاره مون ..... خدائیش وسطای سفر اصلا یادشون نبودیم تا موقع حرکت که یهو یادمون افتاد اخ ماهیا ! پمپ هوا و تمیز کننده اب شون تایمری بود و تنها مشکل غذاشون بود که یه فروشنده گفته بود میتونین چند تا برگ کاهو بذارین توی اکواریوم و برین مسافرت .... ولی سفرمون طولانی شد و .... یکی از تلخی های سفر همین بود ...
سمت راست ماهی گلد فیشه که عمودی روی ابه ....


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 3:5 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

چند روزیه که برگشتم خونه ولی درگیر امتحاناتم ... دقیقا 45 روز نبودم ! چهل و پنج رووووز !

چهل و پنج روز در کنار خانواده و فک و فامیل . کسایی که واقعا دوستمون داشتن و برای بیشتر موندن مون چه کارها که نکردن ... کسایی که دل کندن ازشون سخت بود ... خیلی سخت ....

و باز برگشتم به همون خونه ی مزخرف قبلی با همون حالت نیمه اسباب کشی ! که روی پله هاشم پر از وسیله و خرت و پرته و جایی برای نگهداریشون نیست ! و شمارش معکوس برای رفتن مونم کم کم داره شروع میشه و هنوز خونه ی جدید از حالت اجری در نیومده !

هی ... یادش بخیر حدود 50 روز پیش شوهر خواهرشوهرم گفت میخواد با ماشین خالی بره شمال و پیشنهاد داد همراش بریم و منم خواستم خانواده ام رو سورپرایز کنم و بهشون نگفتم که داریم میایم . یادش بخیر وقتی شوهر خواهر شوهرم ما رو جلوی خونه ی بابا اینا پیاده کرد و بابا در رو باز کرد واقعا متعجب بود و صدای مامان بعد از شنیدن سر و صدای ما ، از اتاق کوچیکه می اومد که اقا ؟ کیه ؟ ها ؟ و من بعد از روبوسی زود برای مهتاب زنگ زدم و اونم خیلی عادی گوشی رو برداشت و وقتی صدامو با شماره ی بابا اینا شنید خیلی تعجب کرد و با اینکه گفتم شام نمیمونیم و میخوایم کمی بعد بریم خونه ی مادرشوهرم ، با بچه هاش اومدن خونه ی بابا connie_43.gif......(یادته مهتاب؟)kiss.gif

شوهرم یکی دو روز بعدش با شوهر خواهرشوهرم برگشت شهرمون ...و بهترین و شیرین ترین و لذت بخش ترین وقت سفرم شروع شد . زندگی بودن اجازه ی لحظه به لحظه ! هر کاری که خودم راحت بودم و هر کاری که دلم میخواست ! وای که چه شیرین بود .... البته مدتش فقط 10 روز بود . صبح ها اگه مهتاب خونه ی بابا نبود من اونجا بودم ... توی این چند روز چندین بار هر 4 تا خواهر خونه بابا جمع شدیم و همسراشونم برای راحتی و ازادی ما فقط برای خوردن شام می اومدن و چند بار هم شوهراشون تنهایی رفتن خونه شون و شب خواهران بی دل رو تکرار کردیم ... (واقعا دستشون درد نکنه. اوضاع همین طور قشنگ و لذت بخش بود تا اینکه خبر رسید که قراره همسرم بیاد و یه مدت بیشتر می مونیم که اومدن هاشون کمتر و مونده هاشون ته کشید )

چقدر با بابا اینا رفتیم خونه ی خاله و دایی و عمه و عمو .... چند بار هم دعوت شدیم ...
توی ماه رمضون توی 15 مهمونی افطار شرکت داشتیم و یه بار هم افطار ، بابا ما رو برد رستوران
یکی از اون مهمونی ها روز تولد سحر بود که به صرف افطار برگزار شد
از وسطای ماه رمضون هم خواهر شوهر کوچیکه ام با دختر 12 ساله اش اومدن و خونه ی مادرشوهرم موندن تا تعطیلات عید فطر و با هم خیلی خوش گذروندیم ....
اخرای ماه رمضون اونقدر پشت سر هم دعوت بودیم و همه ی مهمونا هر شب همدیگه رو میدیدیم که دیگه با بعضی از عروسای جدید فامیل هم خودمونی شده بودیم
دختر خاله ی فرنگی مونم دیدم و با اینکه خیلی چهره اش برام غریبه شده بود ....
یه بار برای امتحانم که 24 مرداد بود خواستیم برگردیم که بخاطر خانواده ها کنسل شد (البته خدائیش منم اصلا نخونده بودمش)
اخرین افطاری ماه رمضون هم توی روستای ییلاقی اجدادی مون گذروندیم و عید فطر هم رفتیم جنگل ....
و اول شهریور هم تولد پسرم بود که بابا و مامان زحمت کشیدن و براش تولد گرفتن و خانواده ی شوهرمم girl_hide.gifدعوت کردن و همگی به زحمت افتادن و خجالت مون دادن ....
بعد از برگشتن هر دفعه که سحر بهم زنگ میزنه ، میزنه زیر اواز که .... هنوز عادت به تنهایی ندارم ... باید هر جوریه طاقت بیاااارم .... منم میزدم زیر خنده ... بعد شاکی میشد که چرا وقتی اینو میخونه میخندم منم دفعه ی اخر ادای گریه دراوردم که خنده اش گرفت ....... (سحر منم واقعا هنوز عادت به تنهایی ندارم ....)

اونقدر خوش گذشت که دیگه مثل قبل ، برگشتن برام شیرین نبود ....

اه یه بار خواستم توی ورد بنویسم و انتقال بدم ببین کل نوشته ها داغون شد رفت !!!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 3:3 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak