سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام ...

داشتم میگفتم که رسیدیم به نجف ... کاروان مون از خیلی جهات خوب بود ولی یه بدی بزرگ داشت . این که مداح نداشت و روحانیشم تریپش بیشتر شوخی بود تا روضه خونی . فکر کنین دقیقا روز وفات پیامبر تو ماشین بودیم ولی یه اشاره هم نشد و وقتی که به نجف رسیدیم شب شهادت امام رضا بود ولی هیچ .... فقط وقتی نزدیک نجف شدیم روحانی کاروان کمی درباره ی شهر نجف صحبت کرد . سیستم صوتی شونم ایراد داشت هی قطع و وصل میشد ...
دقیقا همزمان با ما یه گروه دیگه از فامیل ( برادر شوهر و جاری خواهرم که چند جور دیگه هم فامیل مون میشن با ۲ نفر دیگه ) هم توی راه کربلا بودن ... اونها میگفتن که توی ماشین همش براشون مداحی میکردن و بهشون خیلی حال دادن ! اخه تموم سفر کربلائه و مداحیش ... خشک خشک که نمیشه رفت زیارت . یه اشکی یه شکستن دلی یه حسین حسینی !  من همش غر زدم و غر زدم که روزایی که امام علی رو دست بسته بردن و زهرا شو کتک زدن ما نجف بودیم ولی یه روضه ی کوچولو هم نخوندن ..........

عصر بود که پیاده مون کردن . خوشحاااااااااااااااااال و خندون پیاده شدیم و بار و بندیل و تحویل گرفتیم و مسئول کاروان برای بار و وسایل گاری گرفت و راهی شدیم .... اونجا عین ترمینال های اینجا نبود که یه عالمه راننده تاکسی بریزن سرت که کجا میرین و تاکسی در بست و .... اونجا گاریچی ها این وظیفه رو انجام میدادن . کلا تاکسی و ماشین که تا فاصله ی زیادی از حرم رفت و امد نداشت و تنها وسیله ی حمل و نقل گاری بود . و البته در انواع مختلف ... چوبی . چوبی داخل مقوا دار . چوبی داخل پتو دار . چوبی با چرخ های چوبی . چوبی با چرخهای فلزی و چند تایی هم کامل فلزی !

هی رفتیم و رفتیم .... از کنار قبرستان وادی السلام هم گذشتیم و شب پنج شنبه هم بود یه فاتحه ای از دور نثار اون همه روح مطهر کردیم و گفتن بخاطر مسائل امنیتی نمیشه رفت اونجا ... و رفتیم و رفتیم و رفتیم ........ همین جوری هی رفتیم ....... اخرش رسیدیم به هتل الغری ! توی شارع محیط ! راه زیادی بود اون مسیر و هر وقت که باید سوار اتوبوس میشدیم برای رفتن به جایی باید همین مسیر رو میرفتیم و می اومدیم با پای پیاده . حالا برای ما زیاد مشکل نبود ولی دخترم خیلی خسته میشد و بغل باباشم که نمیشد بره چون باید ویلچر مادرشوهرمو هل میداد و من و مامان بغلش میکردیم و گاهی باباش فرمونو میداد دست پسرم و بغلش میکرد و گاهی هم مینشست با پیرزن پیرمردای کاروان گاری سواری میکرد و گاهی هم روی پای مامان بزرگش ولچر سواری !

بعد از کمی معطلی توی لابی هتل و سر و سامون گرفتن یه کاروان دیگه ،کم کم نوبت ما شد و دو اتاق ۴ تخته بهمون دادن که نزدیک هم نبود . هتل بدی نبود . پسرمم به مراد دلش رسید و فهمید که تلویزیون هم داره که همشم کانالای ایرانو میگیره ! قرار گروه برای حدود ۲۰ دقیقه ی بعد برای رفتن به حرم بود . هنوز چند قدمی از هتل دور نشده اولین تفتیش رو تجربه کردیم .Gnome اول خیابون زین العابدین که مستقیم به حرم کشیده میشد خیابون بسته بود و نظامی ها اشاره میکردن که خانومها برن قسمت دخول النساء ! این دخول النساء ها تا اخر سفر همراه همیشگی مون بود ! بعد اروم اروم از بین مغازه ها رد شدیم و قسمت نرده کشیده ی حرم رو دیدیم که باز هم باید تفتیش میشدیم  ... تموم تفتیش کننده ها هم میپرسیدن : دوربین ؟ موبایل ؟ وقتی میگفتیم نه . میگفتن : حتما ؟

خلاصه .... دومین تفتیش بود که مادرشوهرم از روی ویلچر بلند شد و دخترش رفت کنارش ( بیچاره فکر کرد رسیده و دیگه لازم نیست وییلچر سوار شه ولی یه عالمه پیاده روی دیگه هم داشت که حتی بعضیا با ویلچر کنار ضریح هم می اومدن ) و دختر منم لج کرد گردنبند میخوام و اسباب بازی میخوام و هی منو میییییییییییکشید طرف مغازه و منم اونو میییییییکشیدم طرف خودم ! من و مامان و خاله که کنار هم بودیم دیدیم داریم کاروانو گم میکنیم زود رفتیم تو .... و دیگه مادرشوهرم و خواهر شوهرمو ندیدیم !

اذان مغرب بود ... حرم خیلی شلوغ بود ... کاروانو گم کردیم ... نگاه کردیم ببینیم کجا باید بریم .... دخترم هی نق میزد و با خوراکی دهنشو میبستیم .... نفهمیدیم نماز جماعت کجاست و نماز و فرادا توی همون حیاط خوندیم ... یه صف طولانی دیدیم و رفتیم توش . صف تفتیش اخری بود ! یه مدت طولانی که تو صف بودیم فهمیدیم که کفشامونو باید میدادیم کفشداری و تفتیش کننده ها نمیذارن کفش بره تو !!!!  با هزار بد بختی از این صف طووووووووووولانی تفتیش شدیم و رفتیم توی یه حیاط کوچیک که با حصیر فرش شده بود و مردم بعضیا نشسته بودن و بعضیا مشغول نماز ....

دخترم نق میزد ... حقم داشت خیلی خسته بود ... بغلش کردم ..... از دخول النساء رفتیم قسمت زنونه ... و یهو یه ضریح دیدم جلو روم !!!!!!!!!!!! یعنی .... یعنی اینجا ...... مات و مبهوت فقط نگاه کردم ! البته خانومهای فعال و سرزنده ای که داشتن از سر و کول هم بالا میرفتن نذاشتن زیاد حس بگیرم ! زیارتنامه ای هم دم دستم نبود ... مگه میشد همین جوری رفت جلو ؟ بدون اذن دخول ؟ بدون یه قطره اشک ؟ همون جور بیرونش ایستادم و از دور فقط نگاه کردم و شروع کردم با خودم دو دو تا چهار تا کردن ... اینجا حرم امام علیه ... Heart Smileفاتح خیبر ... Heart Smileپدر امام حسین ... Heart Smileهمسر زهرا ....Heart Smile

یه خانوم بحرینی هم اونجا از مقنعه ی دخترم خوشش اومد و دست و پا شکسته با هم حرف زدیم . اون پرسید مقنعه رو از اینجا خریدم منم گفتم نه از قم . بعد گفت قم حجاب خیلی خوب ولی تهران فســـــــــــــــــــاد ! یکم خجالت کشیدم ! انگار به یکی بگن چشات چقدر خوشگله ولی دهنت بو میده !!!

وقتی به سیل خروشان جلوم پیوستم خانومای هم کاروانی رو پیدا کردم. اون وسط در حالی که به این طرف و اون طرف کشیده میشدیم برامون میگفتن که قرار مون چه ساعتی و کجاست ! حالا همین قرار و اول کار ازشون پرسیدیم بهمون نگفتن و همین باعث کلی دردسر برامون شد !

چون مادرشوهرم و خواهرشوهرم ما رو گم کردن و چون جایی قرار نذاشته بودیم ترسیدن و برگشتن هتل . اونم بدون زیارت و ما هم که فکر میکردیم اونها حتما توی حرمن ساعتها اونجا دنبالشون گشتیم و  ....


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/19ساعت 10:6 صبح توسط سایه|


Design By : Pichak