سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

صبح زود بدون خوردن صبحانه هتل رو تحویل دادیم و راه افتادیم ( باز هم راه پیمائی طولانی تا محل سوار شدن اتوبوس . اینو هی میگم تا بدونین چه مصیبتی بود )

صبحانه رو توی اتوبوس بهمون دادن . نرسیده به سامرا یه موقع یه صف طولانی از اتوبوس درست شده بود که اتوبوس ما هم ایستاد و یهو یه عده ریختن پایین برای رفتن به دست به اب . البته دست به ابی مشخص نبود ولی مردم عین یه صف مورچه در حال رفتن به جایی در دور دستها در پشت دیوار مخروبه ای بودن و همراهان ما که مادرشوهرمم باهاشون بود و دخترش به عنوان همراه و پسرش به عنوان ویلچر ران هم به جمع اون افراد اضافه شدن و ما هم از اتوبوس پیاده شدیم و کمی عکس از دور و بر گرفتیم ( آآآآآآآآآآآآه دور بین مون ) و بعد سوار شدیم و هنوز 16 نفر از اتوبوس پایین بودن که اتوبوس های جلوئی کم کم راه افتادن و راننده ماشینو روشن کرد و راه افتاد ...

ما با ناباوری هی عقب و نگاه کردیم ، جلو رو نگاه کردیم گفتیم دهه ! هنوز نیومدن همه چرا راه افتاد ؟ مردای همراه گفتن داره میره کمی جلوتر وایسه .... هر چی صبر کردیم وایسه دیدیم نه ! اقای راننده قصد ایستادن نداره و گازشو گرفت و رفت ....................

شاخ مون سبز شد ! دهنمون باز ......... مدیر کاروان و پسراش و پسرای روحانی کاروان هم جزء افراد پیاده شده بودن . یکی از مردا رفت جلو هی به راننده گفت وایسا وایسا یه عده پایین ان وایسا ... بهت میگم وایسا .......... اهای بهت میگم وایسا ....... چرا نمی ایستی ؟ میگم وایسا ببینم !  دیگه این اخریا صداش تبدیل به عربده شده بود ولی راننده اصلا توجهی نمیکرد !!!! بعد اون اقائه رو کرد به عراقی همراه راننده که راهنما بود و داد و بیداد که تو امنیه ای ؟ اخه تو امنیه ای ؟ میگم 16 نفر پائینن ! چرا واینمیستین ؟ راننده بالاخره ایستاد ... زود زنگ زدن به مدیر کاروان که این راننده ی احمق ول کرده رفته الان نگهش داشتیم شما کجایین ؟ بیاین فلان قدر جلوتر ..... بعد اون اقا هی داد و بیداد سر دو تا عراقیا که اگه فرزند خودت بود نساء خودت پایین بود همین جور میذاشتی بری ؟ تو مردی ؟ زن و بچه پایین بودن . چطور این همه راه تا اینجا بیان ؟ راننده کمی که ایستاد ، دور زد و برگشت و بقیه رو سوار کرد ما هم قلبامونو که اومده بود توی دهن مون رو قورت دادیم و نشستیم سر جامون !

 

توی سامرا خیلی نظامی و ماشینهای نظامی بود ! گفتن سامرا امنیتش خیلی کمه و چون نزدیک تکریت زادگاه صدامه و مقر بعثیا بوده و بیشتر سنی نشینه ! در صورتی که نجف و کربلا بیشتر شیعه ان .

 

سامرا ... حرم امام هادی و امام حسن عسکری خیلی غمبار بود . با اون تل خاک و خرابه های حرم از بمب گذاری که هنوز توی حیاط حرم بود و دیدن دیوارهایی که کاشی هاش ریخته بودن و خشتهای گلی مشخص بود و ضریحی که فقط چوب روکش شده با پارچه مشکی بود ... خیلی خیلی ناراحت کننده بود . مامان و خاله که وقتی داشتن بیرون می اومدن و منو دیدن پرسیدن این کدوم امامزاده است ؟ من دلم ریخت .... خاله اینجا امام زاده نیست ... اینجا قبر دو تا امام معصوم مونه .... اینجا حرم پدربزرگ و پدر و مادر و عمه ی امام زمانه ...............

خیلی غریبانه بود ... خیلی .... میگفتن گنبد این حرم بزرگترین گنبد بین تموم حرما بوده . حرم مثلا در حال تعمیر بود . گنبدش هم همین طور ... ولی هنوز به مرحله ی طلایی کردنش نرسیده بود ...

داشتم گریه میکردم یه خانوم ایرانی گفت ناراحت نباش ایرانی های دیوونه میان درستش میکنن!!!!یه حالتی گفت که گریه مو بیشتر کرد .... ما هر چقدر هم خرج تعمیر اینجا کنیم ارزش داره ... خانومه با حالت مسخره ای گفت هی طلا شونو میدن برای تعمیرات اینجا ... گفتم طرف با رضایت طلاشو داده از مال خودش داده شما چرا ناراحتی ؟ مگه به زور گرفتن ؟ گفت این همه بدبختی داریم بیایم اینجا رو درست کنیم ؟! واقعا دلم سوخت برای غریبی ائمه ..... حتی زائرش هم که میگه محبشه این طوری ابراز علاقه میکنه  ........

 

سرداب امام زمان هم داخل حیاط حرم بود که به غلط به محل غیبت ایشون مشهور بود ولی محل زندگی امام هادی و امام حسن عسکری بود . امام زمان وقتی که کسی از بدنیا اومدن ایشون خبری نداشت هم 5 سال اونجا زندگی کرده بودن ... پله پله به زیر زمین میرفت . حیف که خیلی شلوغ بود و امکان رفتن به اونجا نبود .

 

خواهرشوهرمو که دیدم گفت حال مادرش بد شد و سرگیجه گرفت و نتونست بیاد داخل .......

موقع برگشتن تا پارکینگ اتوبوسها ، همسرم بخاطر اینکه دخترم نق نزنه که بغلم کنین عصای مادرشوهرمو داد دستشو گفت عصا بزن و راه برو ... به نظر خودش کار خوبی کرد ولی منو بیچاره کرد چون دخترم میخواست با هر قدمش عصا رو هم به زمین بکوبه و ما عقب می افتادیم . یه نظامی عراقی با قیافه جدی عصا رو از دست دخترم گرفت ! دخترم یه لحظه خشکش زد . البته منم خشکم زد ! ولی بعد اون نظامیه عصا رو داد به دخترم . تازه فهمیدیم ایشون داشتن مثلا شوخی میکردن !!! نزدیک بود از ترس فرش زمین بشم !!!

 

سوار اتوبوس شدیم به سمت بغداد ... کم کم حال شوهرم دگرگون شد ... هی سرخ و سفید میشد ... هی به خودش میپیچید ... رنگ به رخسارش نمونده بود . شده بود عین گچ .... چه قدر خدا خدا کردیم تا بهتر بشه ... اخه مثلا راننده ی مادرشوهرم هم بود !

 

حدودای غروب رسیدیم به حرم امام زاده محمد پسر بزرگ امام هادی و برادر محبوب امام حسن عسکری ... وقتی امام هادی رو حاکم اون زمان به زور به سامرا اورد تا کنارش و مواظبش باشه امام هادی پسر بزرگشو یعنی همین امامزاده محمد رو گذاشتن مدینه به عنوان جانشین شون و بعد از مدتی این سید محمد اومدن به دیدار پدر که در راه بازگشت بیمار شدن و فوت کردن . وقتی امام حسن عسکری خبر فوت برادرش رو شنیدن از فرط ناراحتی گریبان پاره کردن ! و میگفتن مردم اونجا سر ایشون قسم میخورن و دعواها و دشمنی هاشونو با قسم به ایشون ختم به خیر میکنن . افراد زیادی اونجا حاجت روا شدن و اوازه ی بچه دار شدن افراد نازا در اون محل به گوش همه رسیده و چند تا گهواره هم اونجا تو حیاط حرمشون بود و مردم براشون نذر ها میکنن و سفره شون همیشه پهنه ....

 

شوهرم نای راه رفتن نداشت ... ولچر رو پسرم و جوونای با غیرت کمک کردن و چند تا قرص دادن شوهرم خورد تا بهتر شد . بعد از نماز مغرب و عشا ، روبروی حرم یه گوشه ی حیاط برامون سفره انداختن و ناهار فراموش شده رو بهمون دادن . یه مقدار کنار پایگاه هلال احمر موندیم تا به درخواست خواهرشوهرم که دکتره فشار همسرمو بگیرن (ولی اونجا دکتری نداشت و خودش گرفت ) و سرم و دارو براش بگیره برای وقت مبادا .... هنوز خواهر شوهرم و پسرم و مدیر کاروان توی پایگاه هلال احمر بودن که ما راه افتادیم به سمت اتوبوس ها .... این بار مسافت خیلی بیشتر بود ...... خدا رو شکر رفت و برگشت پیر ها و پادرد دارها و دخترم رو سوار ماشین های مخصوصی کردن و رسوندن تا اتوبوس و ما هم پیاده رفتیم و رفتیم ...... هوا کاملا تاریک بود . همه توی اتوبوس سوار بودیم ولی خبری از اون سه تا نبود ! دو تا اتوبوس با یه عده نظامی نگران ، مدت زیادی منتظر بودیم تا اونها اومدن .... نظامیا خیلی نگران بودن و میگفتن خیلی دیر شده و امنیت نیست و احتمال بمب گذاری و حمله زیاده و باید زود راه افتاد ...... اتوبوسها در تاریکی مطلق راه افتادن . یه چراغ کوچولو هم توی اتوبوس روشن نبود و روحانی کاروان دستور العمل هایی برای رفع بلا میداد و ما هم تند تند زمزمه میکردیم .... عبور از نیزار ها و علف های خشکیده ی بلند کنار جاده اونم در تاریکی مطلق خیلی ترسناک بود ... همش حس بیرون اومدن رگبار چی ها یا ترکیدن بمب به ادم دست میداد ! مخصوصا بعد از خوندن مطلب کربلا رفتن خون میخواهد ... ( 12 )وقتی برای مامان و خاله از لای صندلی اتوبوس تعریف کردم ماجراشونو ترس اونام بیشتر شد .... جاده های عراق مثل ایران چراغونی نبود .

 

بین راه تند تند تلفن زائرا زنگ میخورد . گفتن انگار بمب گذاری شده توی بغداد یا سامرا و چند ایرانی شهید شدن و فامیلاشون نگران شدن و خبر سلامتی میگرفتن ...

 

مدیر کاروان اعلام کرد که وقتی داشتن توی پایگاه هلال احمر دارو میگرفتن  دو تا مریض اورژانسی اوردن اونجا که چون دکتر نداشتن خواهرشوهرم شروع کرده بود به مداوا شون و برای همین اون قدر طول کشید ...

 

وقتی رسیدیم بغداد همه مونو بدو بدو فرستادن تو هتل و همش گفتن زود باشین اصلا نایستین امنیت نیست .... کلید اتاقامونو که دادن خبر دادن که وسایل مون همراه اتوبوس رفته به گاراژ تا برای فردا راحت باشیم و دسترسی بهش امکان نداره !!!  اه از نهادم برخاست .... اخه برای شب و بین راه فردا پوشک نیاز بود و اونم توی چمدون بود !

 

دوباره بعد از چند ساعت شام دوم رو خوردیم و هر چی گفتیم میل نداریم گفتن به حساب شما گرفته شده ....این هتل شیک ترین و بهترین هتل سفر مون بود . توی لابی هتل یه مغازه بود که انواع لباس رو داشت و شب همه شروع کردن به سوغاتی خریدن و من هم بیشتر برای نظر دادن تا نیمه های شب کنارشون موندم .

 

خدا رو شکر اون شب اتفاقی نیوفتاد و حال همسرم هم خیلی بهتر شد ...


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/19ساعت 10:10 صبح توسط سایه|


Design By : Pichak