سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

اون شب ، توی هتل بغداد با ترس و لرز از خیس نکردن دخترم خوابیدم و البته خواب زیادی هم نکردیم و بعد از نماز صبح و صبحانه زود حرکت کردیم به سمت کاظمین . کاظمین شهر اباد تری نسبت به سامرا بود . با اینکه کوچه های منتهی به حرمش به نظرم تنگ تر بود ... کلا توی عراق خیابونهایی که منتهی به حرم بود ماشین تردد نمیکرد و برای حمل بار و انسان از گاری استفاده میشد . ولی تو جاده هاشون در کل سفرمون شاید به اندازه ی انگشتای دو دست ماشین فرسوده دیدیم همش ماشینای نو و اکثرا مدل بالا .

توی حیاط حرم یه حس قشنگی بود . صبح بود و بر عکس روزای قبل هوا افتاب بود و حیاط حرم بزرگ و تمیز و .... دو تا گنبد طلایی هم بالاش میدرخشید ...

امام موسی کاظم و امام جواد . پدر بزرگ و نوه . نمیدونم شاید مزه ی اونجا بخاطر اینم بود که داشتم میرفتم پیش جد خودم ، امام موسی کاظم . امام جوادم هم که پسر اقامون امام رضا بودن و عزیز ...

قسمت ضریح دو امام هم یک ضریح با دو مقبره بود . همه جا تمیز و زیبا . نمیشه گفت یه دل سیر اما زیارت با حالی بود ... کمی بعد حرکت کردیم به سمت کربلا ...

توی ماشین که نشستیم ناهارمونو دادن دست مون . هنوز ظهر نشده بود . بچه ها میل نداشتن و ما غذاشونو براشون نگه داشتیم . معمولا بچه ها وقتی روز بود توی ماشین نمیخوابیدن اما اون موقع هر دو شون خوابیدن ... اونم دخترم بدون پوشک ! در حالی که همیشه توی راه تنش پوشک میپوشیدم ، علی رغم میلش !

کمی بعد از اذان ظهر رسیدیم به حرم دو طفلان مسلم ... ولی همون موقع قبل از نگه داشتن اتوبوس شوهرم خشکش زد ! بعله ! دخترم در حالی که روی پای باباش خوابیده بود خیس کرد !

تصور کنین شوهرم روی صندلی نشسته . بعد دخترم هم نشسته روی یک پای باباش در حالی که صورتش به طرف پدرشه . باباشو مثلا بغل کرده و خوابیده . یعنی یه پای همسرم نجس شد و جیش هم از توی کفش دخترم به کف اتوبوس ریخت !!!! واااااااااااای میتونین تصور کنین چه دودی از سرم بلند شد ؟ یا میتونین تصور کنین صورتم چه رنگی شد ؟ عصبانی نشدم ولی دلهره از اینکه حالا باید چیکار کنیم داشت منو میکشت !

از اتوبوس پیاده شدیم با چه وضعی ! تا پیاده شدیم یادم افتاد که اقلا اون شلواری که دم دست گذاشته بودمو از کیفم بردارم برای تعویض لباس دخترم ... دویدم رفتم توی اتوبوس خالی و بدو بدو کیفو باز کردمو شلوار و گرفتم که دیدم اتوبوس راه افتاد با ترس و دلهره کیفو همون جور ول کردم پریدم پایین !

( کیفم درش باز ... دوربین عکلسی مون توی کیف ... و این اخرین باری بود که اون طفلک دیده شد )

چون دخترم دو تا شلوار پاش بود و خیسی رو جذب کرده بود زیاد نشون نمیداد . وقتی به حرم طفلان مسلم رسیدیم من از بقیه جدا شدم بچه رو بردم برا اب کشی ... فکر کنین توی زمستون با اب سرد و توی دستشوئی عمومی ... مستاصل بیرون دستشوئی عمومی ایستاده بودم و برای اینکه جاهای خیس زمین نجس نشه بچه رو بلند میکردم و به جاهای خشک میبردم . تنها شانسم این بود که همون موقع یه خانوم با یه شلنگ پر فشار و برسی بزرگ در حال شستن توالت ها بود و من تونستم برم توش و بچه رو اب بکشم و شلوار تمیز تنش کنم ...

الان یادم می افته هم دلم برای خودم کباب میشه هم برا دخترم ... واقعا خدا بهمون رحم کرد که اون موقع سرما نخورد !

نماز ظهر و عصر رو توی حرم اون دو طفل شهید خوندیم که دو تا ضریح جدا داشتن .

موقع برگشتن کاپشنمو دور دخترم که شلوار خونه تنش بود گذاشتمو برگشتیم تو اتوبوس ... همین که اومدیم نشستیم سر جامون من متوجه شدم که یکی از ناهارای بچه ها نیست ! به شوهرم گفتم ولی زیاد اهمیت نداد . اگه همون موقع حواسم بود و متوجه نبود دوربین میشدم حتما میشد پیداش کرد . معمولا هر بار که در جاهای مختلف از اتوبوس پیاده میشدیم پسرم دوربینو بر میداشت و همراهش میبرد پایین و عکس میگرفت بعد میذاشت قسمت امانات ، ولی این بار چون موقع پیاده شدن خواب بود و به زور بیدارش کردیم و خودمونم از اضطراب داشتیم سکته میکردیم ، حواسمون نبود و نبردیمش ...

حدودای عصر کم کم بوی کربلا اومد ...

بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا ....

تالاپ تولوپ قلبمو خودم هم میشنیدم .......

نزدیکای کربلا روی در و دیوار عکس یه عالمه نوجوون دختر و پسر و زن و حتی مرد میانسال رو دیدیم که زده بودن به عنوان گم شده !!!

ماشینها وقتی میخواستن وارد کربلا بشن باید میرفتن از یه جایی شبیه جایگاه پمپ بنزین صف می ایستادن و نوبتی دور اتوبوس یا ماشین های سواری یه دستگاهی رو میگردوندن و بعد از اونجا عبور میکردن ...

توی ایستگاه اتوبوس که تقریبا اول شهر بود ، تمام وسایل مونو تحویل مون دادن و دیگه حتی گاری هم برای بردن وسایل نبود و خودمون باید چمدونها و ساکها رو میکشیدیم و میبردیم تا هتل .

 یه تفتیش هم با ساک و وسایل شدیم که زیاد هم نگشتن مون . یه عااااااااااااااالمه راه رفتیم تا به هتل رسیدیم . شاید چون بار دستمون بود و خسته شدیم به نظرمون اوووووووون قدر طولانی اومد ولی هتل مون حدود 50 متری حرم امام حسین بود . توی خیابون سدره . اتاقمون هم یه 4 تخته و دو دو تخته بود .دو تخته ها همسایه ی هم بودن و هم کف و ما یه طبقه بالاتر . همین که رفتیم توی اتاق و داشتم وسایل رو مرتب میکردم متوجه نبودن دوربین شدم هی گفتم ولی زیاد توجه نشد و فکر کردن که حتما توی وسایله ...

* خبرهای رسیده حاکیست یک نفر بعد از خودن سفرنامه ام ، خواب دیده رفته کربلا ... خوشحالم اقلا توی خواب باعث کربلایی شدنت شدم سمیه جون  ...


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/19ساعت 10:10 صبح توسط سایه|


Design By : Pichak