سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

 

سلام

 

اولای دی ماه بود ... یه روز بود عین همیشه ... مامان زنگ زد . صداش عین همیشه ... ولی ..... بعد که گوشی رو گذاشتم من عین همیشه نبودم !!!

مامان مدتها بود که دلش میخواست بره کربلا . اما بابا خیلی محتاط بود و بودن امریکایی ها و بمب گذاری ها باعث میشد که همیشه بگه من نمیام ولی  تو اگه میخوای میتونی بری ! مامان هم دیگه طاقتش تموم شده بود و پیشنهاد کرد که تابستون با هم ( من و همسرم ) بریم کربلا ( مهمون مامان ) و بچه ها رو پیش بابام بذاریم  ...  هم خوشحال شدم هم ناراحت ... کربلا که عالی بود اما ?? روز دوری از بچه ها !

من به مامان گفتم من نمیام شما با همسرم با هم برین . من میدونم دخترم نمیتونه طاقت بیاره و من هم ! مامان گفت اگه خودتون بودین بچه ها رو می بردین ؟ گفتم اره ! گفت خب مشکلی نداره اونها رو هم میبریم ! شوهرم گفت میشه عید هم رفت  ... و مامان رفت و با چند موسسه زیارتی  صحبت کرد و ... ولی یهو همسرم جا زد و گفت نه ! دلایلی برای خوش داشت  مثلا اینکه هزینه ی مامان زیاد میشه و بهتره با یه داماد دیگه اش بره و اون دلش میخواد اولین بار تنهایی بره کربلا و .............

خیلی ناراحت شدم ....خیلی ... گفتم دیدی طلبیده نشده بودی !  دیدی چطور همه چی رو الکی خراب کرد .... از حضرت معصومه خواستم دل شوهرمو نرم کنه و رضایت بده  ... داشتم باهاش حرف میزدم که تلفن زنگ زد ... خواهرکوچیکه اش بود . گفت داداش میای مامانو ببریم کربلا ؟

!!!

اول دو تائی مون شاخ در اوردیم ! بعد دو تایی مون  گفتیم مگه ایشون میتونه بیاد !!! با اون پا درد شدید که نمیتونه راه بره ؟ خواهر شوهرم گفت  با ولیچر میبریمش و تو هم بیا تا هلش بدی و راهش ببری ! من که خودم کمر درد دارم و نمیتونم و میخوام مامانو ببرم کربلا تا تو دلم نمونه ... شوهرم گفت ما عید قرار گذاشتیم بریم باشه . خواهرش گفت نه داداش من میخوام هر چه زودتر برم . هر چه زودتر بهتر .... اونم از تهران !

!!!

شوهرم خوشحال ! و شادمان ! از اینکه کاری برای مادرش میتونست انجام بده قبول کرد و من و مامانم هاج و واج که دهه  !!! پس ما چی ؟ اگه الان برن کربلا باز دوباره عید هم با ما میاد ؟ من که بعید میدونستم و حدس میزدم که همسرم بعدش بگه من که تازه رفتم و شما این هزینه ای که میخواید بکنید برای یه داماد دیگه باشه که نرفته و همه چی بهم میخوره !

به خواهر شوهرم گفتیم که عجبا ! به ما میگفت نه نمیام میخوام تنها برم اما همینکه شما گفتین قبول کرد .... گفت خب بیاین همه با هم بریم ! گفتیم پسرم مدرسه داره اخه ... گفت حالا شما بپرسین شاید گذاشتن که بره ...... اخه وقت رفتن چهارشنبه  ?? بهمن وفات پیامبر بود که تعطیله  . ? شنبه اش هم بین التعطیلینه و ?? بهمن که جمعه است هم برگشتنه و فقط یه هفته ی کاری نمیره مدرسه که اونم توی دهه ی فجره و جشن و اینا .... همینا رو به مدیرش که گفتیم گفت باید با اداره تماس بگیرم ! اونها هم گفتن اگه شاگرد زرنگیه و والدینش تعهد کتبی میدن که عقب نمونه اشکال نداره !!!!!

!!!

برای گرفتن پاسپورت هم از اداره گذرنامه تماس گرفتن که چرا پسرتون پسوند نداره و ایراد میگیرن و .... که خدا رو شکر مشکلی نگرفتن

و این جوری شد که همه چی جور شد !

 

 دلم این روزها خیلی میسوزه ... دلم برای رزمنده هایی که سالها خوندن کربلا کربلا ما داریم می اییم و هیچ وقت نتونستن برن ... یادم باشه به نیت

تموم شهیدایی که ارزوی زیارت داشتن زیارت کنم 

 این روزها چندین بمب گذاری و عملیات انتحاری علیه زائرای ایرانی انجام شده ! در باغ شهادت باز ، باز است ....

 دهه ی فجر امسال در خدمت ملت شهید پرور ایران نیستیم ! جای ما شب ?? بهمن الله اکبر بگین و توی راهپیمایی جا مونو خالی کنین :)

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/6ساعت 6:49 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak