نوشـته های یه مـامــان
سلام دیشب رفته بودیم عزاداری ... بعد از یکی دو ساعت از اونجا رفتیم داخل قبرستان شیخان ( وسط شهر ما یه قبرستون قدیمیه که توش پر از قبر شهید و علماست ) اونجا هم یه مراسم بود ... مردای خانواده رفتن قسمت مردونه ولی من و دخترم همچنان که صدای نوحه رو گوش میکردیم ، دور حیاط گشتیم و عکسهای شهدا رو نگاه کردیم ... شوهرم گفت چرا پولشو بهش ندادی ؟ حتی اگه چندین قران عین اینم داشته باشی بازم خوبه ازشون بخری ... گفتم باور کن پولی همرام نبود ... معمولا این جور بچه ها ول کن نیستن . دنبال ادم راه می افتن برای گرفتن پولش ... ولی این پسر هر چی صداش کردم برنگشت حتی قرانو پس بگیره ... شهادت حضرت زهرا رو تسلیت میگم ... * شما چند وقته قران نخوندین ؟ * اسمان هم در عزای فاطمه (س) بارید ... * توی مجلس عزاداری ، مداح گفت : دل فــــاطمه اتیــــش گرفته بــــــــود .... دخترم منو تکون داد و گفت مامان اقائه گفت دل حضرت فاطمه اتیش گرفته بود ! سرمو تکون دادم . دوباره گفت : چطوری اتیش گرفته بود ؟ کبریت گذاشتن تو دلش ؟ * دو شب به مراسم اون قبرستون قدیمی رفتیم . شب اول یه حااااااااااااااااااااااااااااااالی بود ... مردا هم عین زن جیغ میزدن ! * توی جمعیت یه دختر جوون دست یه پیرزن رو گرفته بود و اروم اروم میبردش و هی میگفت خانوم هل ندید . پیرزن ارووووم اروووووم قدم بر میداشت . دستمو بردم زیر دستش . نگام کرد . بهم تکیه کرد . یه دنیا حرف تو نگاهش بود ... چیزایی که داشت با مهربونی میگفت قابل فهم نبود ولی حرف چشاش .... تا جایی که جمعیت کمتری باشه و دیگه اذیت نشه کنارش بودم . عجیب دلم براش تنگ شد بعد از خداحافظی ... * توی قبرستون یه مدت سنگ قبر ها رو نگاه میکردم که ? تا شهید پیدا کردم که سالگرد شون بود . یکی سالگرد قمری و یکی سالگرد شمسی ... یکی شون مسن بود و روحانی که شب شهادت حضرت زهرا سر بریده شده بود ...یکی هم 16 ساله و شهادتش 17 / 2 / 61 توی خرمشهر .... دوتا برادر هم پیدا کردم که هر دو شون در یک روز شهید شده بودن !!! چی کشید مادرشون ....
دیگه یه گوشه نشستم ...
تو حال خودم بودم ... دخترمم با یه کوچولوی دیگه سرگرم بود .
یه پسر حدودا 12 ساله اومد کنارم
از اینایی که قران فروش ان . که دنبالت میکنن تا یه قران کوچیک با قیمت خیلی بالا تر بهت بفروشن . از همونا که خدا و پیغمبر و ائمه و جون ننه بابات رو برات قسم میخورن تا یه دونه ازشون بخری ...
اومد کنارم . نگاهش کردم . مکثی کرد و گفت بفرمایید ! گفتم ممنون . گفت بگیرین هدیه اس . مجانی ! با تعجب نگاهش کردم ! قران رو داد دستم ... بعد یه جور خودشو مظلوم کرد و گفت حالا اگه دوست دارین هر چقدر که دوست دارین بدین ... لبخند زدم و قران و گرفتم جلوش و گفتم ممنون من از اینا قبلا چند تا خریدم .... گفت ایشا الله برین کربلا . گفتم رفتم .... یهو راه افتاد و گفت مال خودتون . هر چی صداش کردم اهای ... پسر ... بیا بگیرش ... من نمیتونم ازت قبول کنم بیا ... بیبین منو ... نگام کن ....... هر دفعه در حالی که داشت به سمت در قبرستون میرفت بر میگشت و نگاهم میکرد و با سر و دست اشاره میکرد ما خودتون !
دخترم گفت بده ببرم بهش بدم ...
کمی دور نشده بود که پسره زود از در خارج شد ...
حتی نگاه هم نکرد ...
نگاه کردم به قران کوچیک توی دستم
خدایا ... این موقع شب ... شب شهادت حضرت زهرا ... یه قران ... یه پسر نوجوون که فقط اومد تو و اومد به سمت منو و بعدش بدون رفتن پیش کس دیگه ای رفت بیرون ... خدایا این یعنی چی ؟
این بار اشکام برای چیز دیگه ای میرفت ...
یادم اومد مدتیه که قران نخوندم ...
شوهرم میگه این قبرستون عالمی داره ... میگه عرفای زیادی اینجان که ................... خودم هم قبر یه مجتهده رو دیدم ... خدای من ! احساس میکنم اونجا رو خیلی دوست دارم . خیلی ....
Design By : Pichak |