سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام
همش هی میخوام به درسام برسم هی این سدی نمیذاره ! خوبه ؟ از درسام زدم اومدم اپیدم ؟
کارای دخترمو مینویسم ...

یه روز دیدم خانوم ســــــــــــاکت نشسته پشتشو کرده به بقیه داره با یه چیزی ور میره . نگاش کردم یهو ترسید ! بعله ! یه خرابکاری جدید ! یه واشر کوچولوی فلزی فرو کرده بود تو انگشتش و هر کاری میکرد در نمی اومد ! اون قدر حلقه اش کوچیک بود که به دستش فشار می اورد و گوشت دستش از دور طرف حلقه باد کرده بود !!! حالا میخواستم یکم تکونشم بدم از ته دل فریاد میکشید و زار زار گریه میکرد !
یاد چند سال پیش افتادم ... پسرمم همین کارو کرده بود و انگشتشو فرو کرده بود توی سوراخ یه اسباب بازی . بعد زار زار گریه میکرد و برای خودش نوحه میخوند ( با گریه نواجش میداد که ... وای دیگه انگشت ندارم ... باید انگشتمو ببرن ... اوهو اوهو اوهو من بی انگشت چیکار کنم ... اوهواوهو  )  

* نواجش (navajesh)نوحه سرایی مازندرانی ها در سوگ و ماتمه که به صورت بدیهه سراییه و شامل اتفاقهای واقعی و سرگذشت و ... که واقعا بعضیا چنان اهنگین و وزن دار ، جملات رو پشت هم قطار میکنن که ادم متعجب میشه  

یهو یادم اومد دقیقا چند روز قبلش ما همون فیلمو دیده بودیم . شوهرم نه که خلاقه ، همیشه از صحنه های جالب ! () فیلم و عکس میگیره البته وقت فیلم گرفتنش اعصاب مون خورد میشه ولی بعدا کلی میخندیم به اون ماجرائه ...
خلاصه هم فهمیدم دخترم از کجا این فکر به کله اش زده هم اینکه چقدر از اتفاقهای دور و برش درس عبرت میگیره !!!

حالا با چه بد بختی ای ما این حلقه ی فلزی رو از دست این دختره در اوردیم بماند !

یه شب شوهرم دهان شویه تو دهنش بود که دخترم یه سوالی ازش پرسید و شوهرم با سر جوابشو داد . دخترم با یه حالت نازی پرسید بابا مگه زبون نداری ؟

اون موقع که توی سفر عید مریض شده بود و بی اختیار ، یه بار با خودش زمزمه میکرد که : ای پشت نادون ... ابروم رفت !

 همون روزای اولی که میرفتم کلاس زبان ، یه روز دخترم متوجه رفتنم شد و گریه و زاری راه انداخت ... منم دیرم شده بود گفتم زود برمیگردم ... برات بستنی میخرم ... خداحافظ ... موچ ... بعد در رو بستمو زود زدم بیرون ... صدای گریه اش رفت به هوا ........ سر کوچه یکم ایستادم تا مطمئن بشم اروم شده ... یهو دیدم صدای گریه اش خیلی نزدیک شد ! در و باز کرد و بدو بدو دنبالم اومد تا سر کوچه !!!  با ناراحتی بردمش تو خونه و باباشو صدا کردم و بچه رو سپردم بهش . با قول کارتون دیدن کمی اروم شد و من راه افتادم ... چه جگر خراش بود برام  الان دیگه خدا رو شکر با خنده بدرقه ام میکنه . چون میدونه براش بستنی جایزه میخرم و وقتی من نیستم میتونه کارتون ببینه

ذکر نمازش : سبحان ربی الانانا و بحمده (rabi al anana)

یه شب داشتم درس میخوندم و همه خواب بودن و دخترمم هم مست خواب بود . اومد و گفت مامااااان ! تنم پوشک بپوش ! من یه نگاهی بهش کردم و گفتم حالا برو بخواب بعدا تنت میپوشم ! اونم رفت و خوابید کنار باباش ... بعد از کمی رفتم سراغش تا بذارمش تو رخت خوابش . خیس بود  تنبل خانوم قبل از خواب دستشوئی داشته ولی حال دستشوئی رفتن نداشته !!!

 داشتم لباسشو عوض میکردم ... یه نگاهی به تنش کرد و بهم گفت : مامان چرا خدا به ادم شیر بچه داده ؟ بعد قبل از اینکه نگام کنه خودش کلا حرفشو تغییر داد و گفت : نه ! چرا مامانا برا بچه هاشون شیر ( شیر گاو ) میخرن ؟ عجب کلکیه این دختره !!!

بابا دستم درد میکنه ! برام چسب درد بزنین تا خوب بشه

اون قدر حرف میزنه میزنه میزنه میزنه که ادم دیوونه میشه ! تازگیا که وقتی حرف میزنه انگار داره فریاد میزنه ! همش باید با دست اشاره کنم که ولوم رو بیار پایین ! یا بهش تذکر بدم که کر شدم اروم تر حرف بزن ...
کلا هیچ راهکاری برای ساکت کردنش موثر واقع نشده جز یه راه ! همه ساکت بودند ناگهان ... ای گفت ! اینم از تجربیات بچگی هامون !البته اون موقع ها فحش و بدوبیراه هم به دم اون موجود میبستن ولی ما فقط مثلا میگیم سوسک قهوه ای یا مارمولک زبون دراز یا گرافلو ( البته ترجمه فارسیشو گذاشتن گروفالو )

 اون قدر دخترم بدش میاد از این موجودات مخصوصا گرافلو که تا مدتها سکوت میکنه  آی کیف داره ! تازگیا اگه بگم همه ساکت بودند یهو با نگرانی میگه مامان خواهش میکنم نگو گرافلو !!!

البته یه روش دیگه هم کشف کردیم . مجسمه بازی . این جوریه که دخترم مثل مجسمه هر بار به یه حالت ( دستها باز حالت متعجب خندون یا ...) مجسمه میشه و ما باید کاری کنیم تا بخنده . اون قدر خوب خودشو نگه میداره و نمیخنده که تا مدتی از زبونش در امانیم  

* از پیشنهادات جدید استقبال میشود

* هر وقت بچه ای یهو ساکت شد ، بدونین حتما داره خرابکاری میکنه یا شیطنت یا شیطنت همراه با خرابکاری !

* سدی جون فقط بخاطر تو بروز کردم . اون حرفای بالا هم شوخی بود ناراحت نشده باشی ؟

* فعلا نصفه نیمه در ییلاق بسر میبریم !

* امتحان قبلی رو نزدیک بود یادم بره ! ساعت ? امتحان بود و ساعت ? و ربع کلاس زبان . همش فکر میکردم ? و ربع امتحان دارم . با خیال راحت نشسته بودم سر سفره و ناهار میخوردم و با خودم برنامه میریختم که بعد از ناهار میشینم یه ? - ? ساعت قشنگ درس میخونم ... که یهو دیدم واااااااااااای ?? دقیقه دیگه امتحانه و من اصلا اماده نیستم !!!!!! بدو بدو رفتم و همین جوری دادمش . باشد خداوند مددی بفرماید

* این اکواریوم مون نشتی داشت ! کل سیستمشو خالی کردیم و چسب کاری و دوباره تزئینات و دوباره هم ! به شوهرم گفتم اگه بار سوم نشت کنه خودم میشکونمش ! خونه مون شده بود عین ساحل دریا . پر از ماسه ! این بچه ها چه اون کوچیکه چه اون بزرگه مشغول مجسمه سازی با ماسه و اتشفشان سازی و چلوندن و !!! ماهیا هم توی تشت بزرگ وسط حال !!!

* به سلامتی یکی از ماهی هامونم زائید . ده تا از جوجه هاشو  نجات دادیم . بقیه رو خدا رحمت کنه  ( رفتن تو شکم بقیه ) و اون ?-?? تا ماهی مرده ی دیگه مونو


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/19ساعت 2:23 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak