سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام


با اینکه میدونستم امسال شرائط رفتن به اعتکاف رو ندارم ولی یه امیدی تو دلم بود . یه اشتیاق ...

واقعا حسرتش مونده به دلم ...
هــــــــــــــــــــــی ...
همش دارم باهاشون همزاد پنداری میکنم و با خودم میگم ... الان دیگه دارن کم کم اماده رفتن به مسجدا میشن ... الان اولین نماز جماعت صبح شونو دارن میخونن ... الان اولین افطار شونه ... الان بی حال و بی رمق دارن ذکر میگن یا عبادت میکنن ... الان دارن برای سحری دوم اماده میشن ... الان ....................

دلم میخواست برای سر و سامون به اشفتگی روحی خودمم که شده میرفتم اعتکاف ...
از همون چند شب پیش که توی نماز جماعت اعلام کردن از فردا شب بخاطر سر و سامون دادن به برنامه های اعتکاف به مدت چند روز نماز جماعت برگزار نمیشه ، دلم گرفت ...
با اینکه میدونستم نمیتونم و خیلی مشکل پیش میاد اما بازم پرسیدم از شرایطش و گفتم فقط ? روز ثبت نامش بود که پر شد ........ بیشتر دلم گرفت ...............

تو تلویزیون از معتکفین میپرسیدن چندمین باره اومدی ؟ بعضیا گفتن اولین ... دومین ... سومین و ...
یهو یادم اومد منم 4 بار رفتم !
وای اره منم 4 بار رفته بودم که این قدر بی تابش بودم !
تا نرفته باشی این جور براش بال بال نمیزنی ...
عین کربلا که تا نرفته بودم عین خیالم نبود ولی الان همش بی تابشم .....

هــــــــــــــــــــــی ...
یادش بخیر ....
اولین بارش خیلی بامزه بود رفتن مون . همسرم که پیشنهاد داد مجبور شد کلی هم برام در موردش توضیح بده که اصلا اعتکاف چیه و چطوریه ! دلم نمیخواست برم 3 روز زندانی بشم ! سخت بود برام فکر کنم 3 روز تلویزیون نبینم و کارای دلخواهمو انجام ندم . نگرانم میکرد فکر به اینکه برم و این همه سختی بکشم ()و دست خالی برگردم !!! زبونی گفتم باشه ولی دلم میگفت نه ! خب البته بچه بودم اون موقع . فکر کنم سال 76 بود . حدودا 18 سالم بود و تازه دو سال از ازدواجمون نمیگذشت ...
شوهرم رفت برای ثبت نام ولی مهلتش تموم شده بود و یه جاهایی هم فقط مردونه بود که چون شوهرم میخواست هر دو با هم بریم نمیشد .
همین جوری توی خیابون داشتیم میرفتیم که شوهرم استادشو دید . من عقب ایستاده بودم و صداشونم نمیشنیدم . وقتی شوهرم برگشت یه سورپرایز داشت برام ! دو تا برگه ی اعتکاف دستش بود . اونم مال مسجد جمکران ! استاد شوهرم از قضا یه مسئولیتی تو جمکران داشت و خودش پرسید اعتکاف نمیخواید برید ....

این جوری بود که خدا خواست سایه قدمی در راه ادم شدن برداره !
اخرای شب بود که من و شوهرم رسیدیم جمکران و با بدبختی از بین جمعیت مشتاقی که در حال التماس و گریه و زاری بودن (طفلکیا )با نشون دادن کارت وارد مسجد شدیم !
خیلی جالب بود . برای هر نفر جایی تعیین شده بود و شماره ای . یه عالمه پتوی سیاه سربازی رو تا کرده بودن کمی گشاد تر از قبر برای هر نفر . همون شب اول پچ پچ بود که یه بازیگر هم بین مونه . یکی دو صف پشت من بود و 10 - 15 متر دورتر . خانوم فاطمه طاهری بود . من باب فروکش کردن کنجکاوی() رفتم و سلام و علیکی کردیم ازم مفاتیحمو گرفت و پشتشو امضا کرد . خیلی خانوم مهربون و مردم داری بود . وقتهای دیگه هر از گاهی سرمو میگردوندم ببینم الان داره چیکار میکنه

اونقدر توی اون روزها جزء قران و صلوات پخش میکردن که کلا بیکار نمیموندیم و همش مشغول بودیم .(مقدار مشخصی از قران و صلوات به عهده میگرفتیم که باید همون وقت اعتکاف تمومش میکردیم ) وقتهای سحری و افطاری هم یه جمع خودمونی و ساده با غذاهایی مختصر که اولش که دیدم دهنم باز موند که وااای همین ؟ من که سیر نمیشم ! تازه باید روزه هم بگیرم ؟! ولی اونقدر برکت داشت که اخراشو به زور میخوردم و سیب و پرتقالی که میدادن مزه ی فوق العاده ای داشت . انگار از بهشت اومده بود ....

یادش بخیر ... شب و روز وفات حضرت زینب ... اعمال ام داوود ... زجه های شب چهارشنبه توی مسجد جمکران ... بوی امام زمان ... یادش بخیر ....

سال بعدش جلو جلو پیگیر ثبت نام بودیم . بازم همون جا . بازم همون جاهای تعیین شده . بازم خانوم فاطمه طاهری ... یه امضای دیگه کنار امضای قبلی شون ... بازم همون صفا و همون بویهای خوش .....
اعتکاف همون سال از خدا خواستم مادر بشم ... و خدا هم بعد از یک ماه اون هدیه رو بهم داد !

بعدش دیگه افتادم تو کار بچه داری و تا چند سال نشد برم . یادمه اونقدر برای مریم از حال و هوای اعتکاف گفتم اونم هوایی شد .
اون سال من و مریم توی شهریور ماه معتکف شدیم . توی شهر خودمون و پسر 4 ساله امو گذاشتم خونه مامان .

اونجا لب و لوچه ام اویزون شد ! نه از معنویت جمکران خبری بود نه از برنامه ریزی . بر خلاف دو بار قبلی پول هم ازمون گرفتن ولی جایی برای کسی تعیین نبود هر کی هر جا و هر جوری دلش میخواست دراز میشد یکی افقی یکی عمودی یکی مورب ! ما جا نداشتیم و اینقدر تنگ خوابیدیم که اگه تکون میخوردیم انگشتمون میرفت تو چشم بغل دستی مون ! ولی بعضبا طاق باز میخوابیدن ! نه وسیله ی سرمایشی داشتن توی هوای شرجی شمال ، نه پذیرایی شون تعریفی داشت . یهو میدیدی یه گونی لپه و برنج می اوردن وسط جمعیت میگفتن زود باشین بیاین پاک کنین برای سحری لازم داریم !!! یا بعد از افطار داد میزدن چند نفر بیان تو حیاط خلوت مسجد برای شستن ظرف !!! یه بار منو مریم هم رفتیم !!!!!!! (میگفتن حیاطشم جزء مسجده ) بیشتر شبیه اردو بود تا اعتکاف !!!!

یه موقع هایی هم خانواده ها می اومدن ملاقات !!! با خوراکی های بو دار و خوشمزه اونم جلو این همه ادم که چند روزی بود از میوه و غذاهای خوشمزه دور بودن و دسترسی هم به بیرون نداشتن ! هندونه قاچ میکردن چند نفری میخوردن !!! بستنی می اوردن لیس میزدن !!! کتلت و شامی و .... دیگه چی بگم ! کر کر و خنده و جک و قصه شونم براه بود ! یهو میدیدیم یه طرف مجلس ترکید از جیغ و خنده ! اقایون هی التیماتوم میدادن که ..... دیگه یه بار تهدید کردن اگه خفه نشین خودمون میایم بالا !!!!!!!!!!
چقدر هم مرجع تقلید دیدیم اونجا !!! هر کی برا خودش یه فتوائی میداد ! یکی موقع دعا خوندن پاشو دراز میکرد اون یکی میگفت گناه کبیره کردی ! یکی بی روسری قران میخوند میگفتن گناهه ! یکی درس میخوند میگفتن اعتکافت باطله یکی موشو شونه میکرد میگفتن روزه ات باطل شد ! دیوونه مون کرده بودن ! کارای مستحبی رو اون وقت عین واجب انجام میدادن غسل مستحبی اون روزها رو گله ای میرفتن انجام بدن و اصلا هم مهم نبود چقدر بیرون معطل بشن ! تازه به ما هم که نرفتیم چشم غره میرفتن !
اصلا اونجا مثل شوی لباس بود هی هر روز یه لباس جینگیلی جدید ! دامن های رنگ به رنگ ! مدل موهای جور واجور ! والله توی جمکران این طوری نبود ! هر کس به کار خودش مشغول بود ...

خلاصه نزدیک بود از مریم عذر خواهی کنم بابت اوردنش به اعتکاف !!!

سال بعدش مسجد روستایی که توش زندگی میکردیم مراسم اعتکاف گذاشت . ( ما 4 سال ازگار توی روستا زندگی کردیم ! ) بار اولشون بود و هنوز کسی نمیدونست اعتکاف چیه و برای چیه . خیلی از خانواده ها هم به دخترا و زناشون اجازه نمیدادن 3 شب بیرون از خونه شون بخوابن !!! خلاصه قرار شد من و مریم در ترویج این مراسم کمک کنیم . (شوهرم اون سال کاری براش پیش اومده بود و نتونست بمونه ) به جز ما حدود 3 نفر خانوم دیگه هم بودن ... و چون ما مهمون شهری بودیم ! ازمون پولی نگرفتن و کلی هم ازمون پذیرایی کردن . یه مسجد بزرگ و زیبا و نوساز که طبقه بالاش رو اگه تقسیم میکردیم نفری 400 - 500 متر مال هر کدوم مون میشد ! موقع نماز جماعت مردم می اومدن و از اعتکاف میپرسیدن و تا چند ساعت کنارمون میموندن محض تنها نبودن مون !!! بعدش موقع افطار و سحر هم خانواده ی اقایونی که معتکف بودن می اومدن و غذاهایی که همگی با کمک هم درست کرده بودن رو دست جمعی میخوردیم . یه وقتایی هم صدای شوهراشونو میشنیدن و میرفتن از پشت نرده های طبقه بالا با شوهراشون که پایین بودن بلند بلند حرف میزدن و اطلاعات اون چند روز رو بهشون میدادن و گاهی هم شوخی و خنده . بچه ها رو هم می اوردن برای دیدن باباهاشون و .... خلاصه اونجا هم بساطی بود !

سال بعدش ما از اون روستا دیگه رفته بودیم ولی موقع اعتکاف که شد خودشون زنگ زدن خونه ی مامانم اینها و دعوت کردم بازم بریم اونجا . من اونجا نبودم و نمیتونستم برم ولی مامانم و یه خواهر دیگه ام و خاله ام رفتن ....

 

 اون سالها که تو جمکران بودیم من و شوهرم با هم بودیم . بچه هم نداشتم که دلمشغولیم باشه و کسی رو هم نمیشناختم که باهاش صحبت کنم . به غیر از نظمش ، معنویت اونجا هم یه چیز دیگه بود ... 

دلم بازم اعتکاف جمکرانو میخواد ...
با همون ارامش و معنویت ...
با همون شرایط اون موقع ...
بدون دل مشغولی ...
دلم برای 3 روز خلوت با خودم تنگ شده ...

* خدایا غرق غفلتم ، تخته پاره ای برایم بفرست ...

* اگه ادم بخواد توی یه شهر مذهبی و یه جای عالی و معنوی معتکف بشه میتونه نذر کنه که توی سفر سه روز رو روزه بگیره ...

* باز هم تابستون شد و باز هم کنتور اندازی شروع شد !  

* برای روز مرد نتونستم برم بیرون ، به همسرم پول دادم و کلی سفارش کردم که حتما بره برای خودش یکی دو تا پیراهن از طرف من و بچه ها بخره . گفتم اگه لباس دیگه ای هم دید خوشش اومد برداره بقیه پولو بعدا درست میکنم . رفت با دست پر برگشت ! پر از ماهی و وسایل اکواریوم !!!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 6:8 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak