نوشـته های یه مـامــان
سلام
چند روزیه که برگشتم خونه ولی درگیر امتحاناتم ... دقیقا 45 روز نبودم ! چهل و پنج رووووز !
چهل و پنج روز در کنار خانواده و فک و فامیل . کسایی که واقعا دوستمون داشتن و برای بیشتر موندن مون چه کارها که نکردن ... کسایی که دل کندن ازشون سخت بود ... خیلی سخت ....
و باز برگشتم به همون خونه ی مزخرف قبلی با همون حالت نیمه اسباب کشی ! که روی پله هاشم پر از وسیله و خرت و پرته و جایی برای نگهداریشون نیست ! و شمارش معکوس برای رفتن مونم کم کم داره شروع میشه و هنوز خونه ی جدید از حالت اجری در نیومده !
هی ... یادش بخیر حدود 50 روز پیش شوهر خواهرشوهرم گفت میخواد با ماشین خالی بره شمال و پیشنهاد داد همراش بریم و منم خواستم خانواده ام رو سورپرایز کنم و بهشون نگفتم که داریم میایم . یادش بخیر وقتی شوهر خواهر شوهرم ما رو جلوی خونه ی بابا اینا پیاده کرد و بابا در رو باز کرد واقعا متعجب بود و صدای مامان بعد از شنیدن سر و صدای ما ، از اتاق کوچیکه می اومد که اقا ؟ کیه ؟ ها ؟ و من بعد از روبوسی زود برای مهتاب زنگ زدم و اونم خیلی عادی گوشی رو برداشت و وقتی صدامو با شماره ی بابا اینا شنید خیلی تعجب کرد و با اینکه گفتم شام نمیمونیم و میخوایم کمی بعد بریم خونه ی مادرشوهرم ، با بچه هاش اومدن خونه ی بابا ......(یادته مهتاب؟)
شوهرم یکی دو روز بعدش با شوهر خواهرشوهرم برگشت شهرمون ...و بهترین و شیرین ترین و لذت بخش ترین وقت سفرم شروع شد . زندگی بودن اجازه ی لحظه به لحظه ! هر کاری که خودم راحت بودم و هر کاری که دلم میخواست ! وای که چه شیرین بود .... البته مدتش فقط 10 روز بود . صبح ها اگه مهتاب خونه ی بابا نبود من اونجا بودم ... توی این چند روز چندین بار هر 4 تا خواهر خونه بابا جمع شدیم و همسراشونم برای راحتی و ازادی ما فقط برای خوردن شام می اومدن و چند بار هم شوهراشون تنهایی رفتن خونه شون و شب خواهران بی دل رو تکرار کردیم ... (واقعا دستشون درد نکنه. اوضاع همین طور قشنگ و لذت بخش بود تا اینکه خبر رسید که قراره همسرم بیاد و یه مدت بیشتر می مونیم که اومدن هاشون کمتر و مونده هاشون ته کشید )
چقدر با بابا اینا رفتیم خونه ی خاله و دایی و عمه و عمو .... چند بار هم دعوت شدیم ...
توی ماه رمضون توی 15 مهمونی افطار شرکت داشتیم و یه بار هم افطار ، بابا ما رو برد رستوران
یکی از اون مهمونی ها روز تولد سحر بود که به صرف افطار برگزار شد
از وسطای ماه رمضون هم خواهر شوهر کوچیکه ام با دختر 12 ساله اش اومدن و خونه ی مادرشوهرم موندن تا تعطیلات عید فطر و با هم خیلی خوش گذروندیم ....
اخرای ماه رمضون اونقدر پشت سر هم دعوت بودیم و همه ی مهمونا هر شب همدیگه رو میدیدیم که دیگه با بعضی از عروسای جدید فامیل هم خودمونی شده بودیم
دختر خاله ی فرنگی مونم دیدم و با اینکه خیلی چهره اش برام غریبه شده بود ....
یه بار برای امتحانم که 24 مرداد بود خواستیم برگردیم که بخاطر خانواده ها کنسل شد (البته خدائیش منم اصلا نخونده بودمش)
اخرین افطاری ماه رمضون هم توی روستای ییلاقی اجدادی مون گذروندیم و عید فطر هم رفتیم جنگل ....
و اول شهریور هم تولد پسرم بود که بابا و مامان زحمت کشیدن و براش تولد گرفتن و خانواده ی شوهرمم دعوت کردن و همگی به زحمت افتادن و خجالت مون دادن ....
بعد از برگشتن هر دفعه که سحر بهم زنگ میزنه ، میزنه زیر اواز که .... هنوز عادت به تنهایی ندارم ... باید هر جوریه طاقت بیاااارم .... منم میزدم زیر خنده ... بعد شاکی میشد که چرا وقتی اینو میخونه میخندم منم دفعه ی اخر ادای گریه دراوردم که خنده اش گرفت ....... (سحر منم واقعا هنوز عادت به تنهایی ندارم ....)
اونقدر خوش گذشت که دیگه مثل قبل ، برگشتن برام شیرین نبود ....
اه یه بار خواستم توی ورد بنویسم و انتقال بدم ببین کل نوشته ها داغون شد رفت !!!!!
Design By : Pichak |