نوشـته های یه مـامــان
سلام
این روزها همش صحبت از هفته دفاع مقدسه و همه جا عکس و فیلمهایی از رزمندها و شهدا و جبهه است و من همش یاد دایی شهیدم می افتم .....
دایی من شاید ادم مهمی نبود ولی مرد بود . شاید شناخته شده نبود ولی قطره ای از دریای شور و مستی جبهه ها بود . شاید زیاد ندیده باشمش ولی باعث افتخارم شد ....
مامان بزرگم هشتمین بچه اشو که بدنیا اورد چشماش روشن شد به همونی که میخواست ! همونی که سالها بخاطرش زخم زبون خورده بود و از پیر و جوون و غریبه و فامیل حرف شنیده بود . بعد از 7 تا دختر بالاخره اونم پسر دار شده بود !
دیگه احمد نور چشم مادرش بود ! کسی جرات نداشت بالاتر از گل بهش بگه . خواهرای بزرگترش همگی بهش احترام میذاشتن و خیلی مورد علاقه ی همه بود
بعد از احمد ، مامان بزرگم بازم پسر دار شد ولی احمد یه چیز دیگه بود . هم چون اولین پسرش بود جایگاه خاصی داشت هم اینکه اصلا اخلاقش یه چیز دیگه بود ! اون واقعا با همه ی هم سن و سالاش فرق داشت .... با اینکه این همه مورد توجه بود ولی هیچ وقت خودشو نگرفت یا دستوری به کسی نداد ...
وقتی کوچیک بود یه بار تو کوچه شون یکی از پسرای همسن و سالش بهش بدوبیراه میگفت و فحش میداد همه میگفتن چقدر احمد مظلومه اصلا هیچی نمیگه ! ولی احمد به مامانش گفت جوابشو اگه میدادم اون بازم ادامه میداد با ادم بی ادب نباید دهن به دهن شد ....
وقتی برادرای کوچیکترش شیطونی میکردن مادرش میگفت احمد برو بزنش ! برادر کوچیکه تا میفهمید احمد دستور داره اونو بزنه کری میخوند و در میرفت ، احمد وقتی میگرفتش فقط نوازشش میکرد تا حرف مادرش رو هم زیر پا نذاشته باشه ...
تا پایان دوره راهنمایی توی روستاشون درس خوند و بعد به خونه ی خواهربزرگش توی یکی از شهرهای مجاور رفت و عضو پایگاه بسیج مسجدشون شد ...
اجمد وقتی کوچیک بود مبتلا به رماتیسم شد . سالهای سال اون مرتب امپول پنادر تزریق کرد و درد کشید و فقط اروم اروم اشک ریخت و هیچ شکایتی نکرد تا اینکه یه مدت بستری شد و سلامتیشو بدست اورد و راحت شد . همون موقع برای جبهه ثبت نام کرد در حالی که فقط 18 سال داشت .....
مامان بزرگ اصلا راضی به رفتنش نبود و اون با اجازه ی پدرش رفت ...
اون زمان من 6 ساله بودم . تابستون بود و دایی میخواست برای تعطیلات تابستان بره به روستاشون و مامانم ازش خواست منو هم با خودش ببره و دایی احمد هم قبول کرد . منم منتظر و شاد و خوشحال اماده ی رفتن بودم که خبری از دایی نشد . دایی منو با خودش نبرد چون میخواست بدون اطلاع خانواده اش به جبهه بره و نمیخواست بره به روستاشون ...
بعد از رفتنش یه نامه از جبهه فرستاد و همراهش یه نامه برای من !
توش ازم خواسته بود که اونو ببخشم که نتونست منو با خودش ببره و ازم خواسته بود که برای کلاس اول اماده بشم و درسامو خوب بخونم ....
دایی خیلی به حجاب حساس بود . با اینکه من تازه 5-6 سالم بود ولی دایی بهم میگفت که جلوی نامحرم روسری سرم کنم و چون ما با یه خانواده دیگه توی یه حیاط مشترک زندگی میکردیم دایی میخواست من هر وقت تو حیاط میام روسری بذارم و من تنبلی میکردم . یه بار وقتی در زدن و دایی اومد تو حیاط من که روسری سرم نبود خودمو ازش قایم کردم !
یه بار هم یادمه که رفتم در رو باز کردم دیدم دایی احمد با لباس خاکی رنگ بسیجی با یه کوله ی بزرگ جلوی در ایستاده . از دایی احمد چیز دیگه ای تو ذهنم نیست . همش یه چهره ی مه الود ....
دایی دیگه از جبهه بر نگشت .
دایی توی منطقه هورالعظیم در حالی که سوار قایق بود ترکش خورد به سرش و افتاد توی اب ...
وقتی داییمو به خاک سپردن ، کسی به من نگفت چه اتفاقی افتاده ...
تا مدتی اصلا خبر نداشتم فقط میدیم همه ناراحتن
مامان همش گریه میکنه مخصوصا شبا که فکر میکنه ما خوابیم
مامان یه چیزایی داشت که مثل گنج ازشون مواظبت میکرد
مامان شبا یواشکی توی یه اتاق در بسته یه نوار سخنرانی و یه سینه زنی رو گوش میداد و گریه میکرد
مامان دیگه اون مامان سابق نبود .....
یه بار یواشکی گنج مامانو نگاه کردم
چند تا عکس از یه چیزی شبیه راهپیمایی که ادمهای اشنا و فامیل جلوی بقیه بودن ! بابابزرگ داشت گریه میکرد و چند تا از فامیل دستاشو داشتن
چند تا نظامی داشتن سنج و طبل میزدن و یه تابوت روی دوش مردم بود
بابام هم توی عکسا بود با لباس سیاه و صورت غمگین
و عکس یه نفر که نایلون پیچ بود و انگار مرده بود !
چشماش و دهنش کمی باز بودن !
نمیشد گفت اون عکس کیه ولی به نظر اشنا بود !
نمیفهمیدم چرا مامان اینقدر این چیزها براش بارزشن !
نمیدونستم چرا همش گریه میکنه ....
یادم نمیاد چطور و کی بهم گفتن که دایی شهید شده
ولی یادم میاد که وقتی خواب دایی رو دیدم که انگار زن گرفته بود و زنشم خیلی خوشگل و نور نوری بود ، مامان کمی خوشحال شد
دایی من موقع شهادت 19 ساله بود
و روز 13 مرداد 64 به شهادت رسید
و من امسال روز تشییع دایی کنار قبرش توی روستای اجدادی مون بودم .......
و تصور کردم 28 سال پیشش رو که چه غوغایی بود اونجا
و یاداوری کردم وقتی که اون روز ما بچه ها رو با عمه کوچیکه ام خونه ی اون بابابزرگم گذاشتن و همه رفتن برای تشییع . یادمه اون روز عمه خیلی بیقرار بود . در حیاط رو قفل کرده بود تا یهو بیرون نریم و چیزی نفهمیم . اونم دلش میخواست توی مراسم باشه و هی از در خودشو بالا میکشید و کمی بیرون رو نگاه میکرد و دوباره برمیگشت .... توی کوچه خیلی برو بیا بود ......
یه بار وقتی من بزرگ شدم و با مامانم رفته بودیم روستای اجدادی ، مامان سر قبر دایی احمد با گریه گفت داداش ببین ! ببین دخترم چقدر محجبه شده ! ببین بهت گفتم من خوب تربیتش میکنم نگران نباش ..... اینم از خواهرزاده ات .....
* دائیم توی وصیت نامه اش نوشته هر چند کوچکتر از انم ولی به مردم مسلمان ایران چند کلمه ای را تذکر میدهم : اول اینکه امام را تنها نگذارید و به دستورات امام عمل کنید و مواظب دسیسه های دشمن باشید و به فرزندان تان بسپارید که امریکا دشمن شماره ی یک اسلام است و نگذارید تاریخ خدای نکرده تکرار شود و زبانم لال حادثه ی کوفیان در ایران تکرار شود ... مساجد را پر کنید که به قول امام دشمنان از همین مساجد می ترسند ... از خانواده اش عذر خواهی کرده بود که نتونسته محبتهاشونو جبران کنه و بار اخر بدون خداحافظی رفته ... و تو ای مادر عزیز میدانم که چشمهای تو از نبود من گریان است و دل تو از دوری من بی قرار . شاید دیگر نتوانی مرا ببینی ، حلالم کن ... باشد که خداوند از اینکار پاداش خوبی برایت در نظر بگیرد . صبر داشته باش و گریه و زاری کمتر کن که کفار و منافقین از این حالات خوشحال میشوند نمیگویم گریه نکن ولی ارام و اهسته ........ به دوستا و هم کلاسی هاشم گفته که : امیدوارم که در درس موفق باشید و سنگر مدرسه را نگه دارید و با نمرات خوب قبول شوید و فرصت به اجنبیان و وابستگان انها ندهید تا در سطوح بالا نفوذ کنند و دانشگاه ها از انان پر شود ... در اجرای مراسم اینجانب هم احتیاط را به عمل اورده تا قدری که به مردم همسایه ی مسجد و یا محل اذیتی نرسد .
انا لله و انا الیه الراجعون . باشد که خداوند مرا به حضورش بپذیرد و چنانچه برادران و کسان دیگر از من بدی مشاهده کرده اند با بزرگواری مرا ببخشند
به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی و زیارت کربلا و قدس ان شا الله ..........
* روی سنگ قبر دائیم نوشته : برای دین و قرانم فدا کردم جوانی را ... به اگاهی پسندیدم بهشت جاودانی را ...
* پارسال قبل از عید توی وسیله های قدیمی ام ، نامه ای رو که دائی شهیدم حدود یک ماه قبل از شهادتش نوشته بود رو پیدا کردم ... توش برام نوشته بود سلام منو به بابا و مامان و ننه بزرگ و بابابزرگ و خاله ها و بقیه ی دائی ها برسان و عوض من سمیه و سحر رو روبوسی کن .... با خودم گفتم ای بابا ! دائی ام یه چیز ازمون خواسته بود ولی هنوز که هنوزه انجامش ندادم ! نامه رو همراه خودم بردم شمال . خونه ی یکی از خاله ها و دو تا دائی ام که رفته بودم همرام بردم و نامه رو نشون شون دادم و سلام دائی شهید رو رسوندم ... سحر و سمیه رو هم دو تا بوس ابدار کردم و گفتم این سفارشی بود از طرف یکی که بهم سفارش کرده بود و بعد نامه رو نشون شون دادم ......
* متن نامه ی دایی احمد : بسم الله ارحمن الرحیم
خدمت خواهرزاده عزیزم .......
انشالله که حالت خوب است و با سلامتی کامل مشغول و سرگرم بازی هستی
همانطور که میدانی اول مهر ماه به کلاس اول میروی سعی کن که همین الان درسهایت را یاد بگیری و اماده برای مدرسه رفتن باشی ... جان سلام مرا به بابا و مامان و خاله ها و بابابزرگ و ننه بزرگ و بقیه دائیها برسان و عوض من سمیه و سحر را روبوسی کن
از اینکه تو را همراه خودم به (روستای اجدادی) نبردم انشالله ناراحت نشده ای خداحافظ به امید دیدار
دائیت احمد
9/4/64
Design By : Pichak |