سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام ...

ایکاش یه ویلا داشتیم کنار کوه ، که از پنجره ی اونجا یه منظره زیبا دیده میشد ...



و من هر روز موقع ناهار ، میرفتم و از دشت پر از گلِ اونجا ، یه دسته گل وحشی میچیدم و توی گلدون مرتبش میکردم ...

4

بعد میز ناهار که توی هوای ازاد بود رو میچیدم و بعد یه نگاهی به مثلث فلزیِ اویزون از سقف میکردم و با خودم میگفتم نه ! نباید فرهنگ غرب رو اشاعه بدم !!! و به سبک سکینه باجی ها و صدیقه بیگم ها ، نفسی عمیق میکشیدم و صدام رو با فریاد میدادم بیرون که : آآآآآآآآآآهاااااااااااااااای ! کجااااااااااایین ؟ زودتر بیاااااااین ! غذا اماده اااااااس !
و بعد از کمی از میون دره ی مه الود ، همسرم پدیدار میشد با پشته ای از هیزم بر دوش !



پسرم هم کم کم سر و کله اش از سمت دیگه پیدا میشد با تفنگ بادی بر دوش و 2-3 تا بلدرچین شکار شده !

دخترم هم از قصه گفتن برای گلها و پروانه ها دست میکشید و به دو به طرف خونه میدوئید !

و هر چی به خونه نزدیک تر میشدن نفس های عمیق تری میکشیدن و با تعجب به سمتم میومدن ! 
و باز هم بو میکشیدن و نزدیک تر میشدن !
و وقتی میرسیدن به کنار خونه و میز ناهار خوری رو میدیدن با تعجب و اعتراض میپرسیدن همین ؟ ناهار اینه ؟؟؟؟؟ نون و خیار ماست ؟؟؟ و من با حالتی موذیانه میگفتم خخخخخخخخخخ ! حال نداشتم ناهار نپختم !

 خیـــــــــــــلی کیف داشت . نـــــه ؟ هــــعـــــی ! 


نوشته شده در پنج شنبه 93/12/7ساعت 4:21 عصر توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak