نوشـته های یه مـامــان
صدای مبهم گریه ی دخترش به گوشش میرسید ولی هر کاری میکرد نمیتونست تکون بخوره ....
به زور چشمهاشو باز کرد
صورت اشک بار دخترشو نمیتونست خوب ببینه ....
دخترش بین گریه هاش زار میزد و صداش میکرد ولی نمیتونست دهانشو باز کنه
هیچ رمقی در بدن نداشت .......
نمیدونست چقدر گذشته
چند ثانیه یا چند دقیقه
فقط میدونست همه چی یهو اتفاق افتاد
یهو همه جا تیره و تار شد و یهو دیگه چیزی نفهمید .....
حالش کمی بهتر شده بود
دیگه چشماش رو میتونست کاملا باز کنه و خودشو تکون بده
دستشو به زمین فشار داد و نشست
بدنش کوفته بود
ولی مهم نبود
مهم دختر کوچولوش بود که از بس گریه کرده بود نای نفس کشیدن نداشت
دخترشو بغل کرد و چندین بار با عشق بوسید
با دستاش اشکاشو پاک کرد و روی پاش نشوند
باز هم چندین بار بوسیدش و بهش اطمینان داد حالش خوبه و چیزی نبوده ، فقط مامان از بس خسته بود و یهو همونجور ایستاده خوابش برده بود
دخترش هنوز ترسیده و مبهوت بود
شروع کرد براش شعر مورد علاقه اشو خوندن و وسطای شعر کمی قلقلکش داشت و دخترش زورکی خندید
هنوز نای بلند شدن نداشت ولی همون جور نشسته براش قصه گفت و با اسباب بازی های روی زمین براش نمایش بازی کرد و کم کم دخترش همه چیو فراموش کرد و شروع کرد به بازی و شیطنت و خنده .....
یاد صورت وحشت زده و اشک الود دخترش ناراحتش میکرد
زیر لب با خودش گفت هر جور که باشه و هر طوری که بشه تو نباید درگیرش بشی
فقط بخند عزیزکم
هنوز وقت اشک ریختن تو نیست ....
تو فقط بخند .....
* پ . ن : این داستان کوتاه فقط بخاطر تشویق های مادر هما و شرکت در مسابقه داستان نویسی نوشته شده و من جز خاطره نویسی ، هیچ گونه تجربه نویسندگی ندارم !
Design By : Pichak |