سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

اندر احوالات ما تا اونجا رسیدیم که بابا و مامان چند روز قبل از عید اومدن و ما رو بردن شمال ...
بین راه رفتیم امامزاده قاسم فیروزکوه یه نمازی خوندیم و یه رستوران همون نزدیکیا ناهار خوردیم و رفتیم ....

مادرشوهرم هم مسافرت بود و 4 روز بعدش اومد . من و خواهرام روزای اول خیلی کنار هم بودیم . مریم که از زایمانش تا اون موقع نرفته بود خونه اش و میخواست برای عید بره خونه شون و گوسفند گرفتن و عقیقه ی بچه رو انجام دادن و یکی دو روز خونه مریم پلاس بودیم

از قبلش هم به سحر گفته بودم برای عیدت نمیخواد مانتو بخری و من برات میدوزم ولی سحر فکر میکرد من سرم خیلی شلوغه و چیزی تا عید نمونده و برای عید بی مانتو میمونه که من گفتم نامردم اگه تا عید برات مانتو ندوزم و چون از قبل الگوشو اماده کرده بودم یه شب که شوهر مهتاب ماموریت بود رفتم خونه شون و تا 4 صبح مانتو رو تموم کردم 

زمان دقیق تحویل سال رو هم نمیدونستیم کیه ! پسرم میگفت 2 و نیم . بابا میگفت نزدیک 3 . مام به این نتیجه رسیدیم که همون نزدیکای 3 بعدازظهره و ساعت 2 و 20 دقیقه همه تو ماشین منتظر بودن و بابا هی بوق میزد منم ریلکس این ور اون ور میرفتم و اماده میشدم . وقتی اومدم بیرون دیدم همسایه ها با یه قران زیر بغلشون دم در خونه شونن ! و تو مسیر هم همش پیر و جوون قران به دست در خونه هاشون میدیدیم که شست مون خبردار شد که تحویل سال نزدیکه ! چون رسم مازندرانیا اینه که قبل از تحویل سال یکی که مثلا خوش قدمه میره بیرون از خونه و وقتی سال تحویل میشه اون اولین کسیه که وارد خونه میشه ... البته ما هیچ وقت از این کارا نکردیم !
توی مسیر رفتن به گلزار شهدا و امامزاده صالح (که پدر شوهرم هم اونجا دفن شدن) سال رو تحویل کردیم و همراه رادیو بلند بلند دعای تحویل سالو خوندیم و دست زدیم و همون جوری عیدو به هم تبریک گفتیم

بعد از اونجا به یه گلزار دیگه ی شهر رفتیم و بعد خونه ی بزرگ فامیل که پدرشوهر خواهرم مهتابه رفتیم . کم کم فک و فامیل اونجا به ما ملحق شدن و دسته ای خونه ی بقیه فامیل رفتیم و چون اکثر فامیل خونه هاشون کنار همه مسیر رو پیاده با هم میرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم و خیلی خوش گذشت

شوهر مهتاب از طرف محل کارش یه سوییت توی لاکان نزدیکی های رشت گرفته بود و مهلتش تا 5 فروردین بود و پیشنهاد دادن که برای تعطیلات بریم طرفای رشت . مام روز اول فروردین ، دو ماشینه به سمت رشت حرکت کردیم ...661419_sportcar3.gif661419_sportcar3.gif
ماشین مهتاب اینا (خودشون و پدر و مادرشوهرش) ماشین بابا (ما و بابا اینا)

مسیری که میرفتیم از شهر های چالوس و رامسر به سمت گیلان بود ...
ناهار اولین روز سفر رو کنار دریای رامسر خوردیم .....656619_vrcrmct3bvk40p7q.gif

وقتی رسیدیم لاکان حدودای 3 بعد از ظهر بود که متوجه شدیم سوئیتی که داشتیم پر از ادمه ! در حالی که تمام وسایل شوهر مهتاب هم اونجا بود ! خلاصه بعد از تعجب و تحیر و تماس و اومدن صاحب سوئیت و عذرخواهی اون مسافرا به یه سوئیت دیگه جابجا شدن و ما مستقر شدیم !

روز بعد رفتیم ماسوله که عکسا و ماجراش رو توی پست بعدی میگم

روز 3 فروردین رفتیم رودخان طرفای فومن . بهمون گفتن قلعه رودخان 1200تا پله داره ...

برای همین گفتن اونایی که پا درد دارن یا بچه ها بهتره نیان . بابا و مامان و حاج خانوم (مادرشوهر مهتاب) و دختر من و پسر کوچیک مهتاب موندن خونه و من و مهتاب و شوهرش و پسر بزرگه اش مجید و پسر من و پدرشوهر مهتاب راهی قلعه ی رودخان شدیم ......


پایین پله ها چند نفر عصای چوب بامبو میفروختن و پسرم هم خواست بگیره که دعواش کردم عصا مال اوناییه که پا درد دارن مال ماها که جوونیم نیست ....

منظره و طبیعت اونجا خیلی زیبا و دیدنی بود

اون حاج اقایی که داره با عصا میره پدرشوهر مهتابه که البته به منم محرمه چون دایی مامانمه

بین راه خیلی جاها الاچیق درست کرده بودن و کسب در امد میکردن ! از چای و نان و شیرینی محلی (کاکا) گرفته تا قلیون و سیگار و الاسکا و ترشی و لواشک و ...... یعنی یه بطری کوچیک اب معدنی وسطای راه 600 تومن و بالاتر 750 تومن بود ! یه جا که حاج اقا داشت اب میخرید و فروشنده گفت 600 تومن حاج اقا گفت اقا من میگم یه تفنگ هم بگیر مردمو لخت کن !پایین پله ها اش و باقالی هم داشتن کاسه ای 3 - 4 تومن !

وسطای راه رسیدیم به یه جای صاف و سبز که چند تا اسب داشتن میچریدن و 3 تا جوون اون وسط نشسته بودن و یکی شون ایستاده و با احساس داشت ویلون میزد .... یه کنسرت زنده ! ما هم بعد از کمی نشستن و خستگی در کردن و خوردن کاکا دوباره راه افتادیم .....

اون بالاها هی به خودم بد و بیراه میگفتم که ایکاش پایین تر مونده بودم و الکی تا اونجا نیومده بودم ....410419_sochildish.gif


عضله پام گرفته بود و سخت راه میرفتم ... هی پسرم با چابکی دورم میگشت و با خنده میگفت مامان حالا اعتراف کن اگه عصا داشتی بهتر نبود ؟ و من همچنان میگفتم نخیر !!!!

تا اینکه وقتی با هن و هن و غر و بد و بیراه بالا میرفتم مجید پسر خواهرم عصاشو بهم قرض داد و اونجا بود که فهمیدم اون عصا فروش ها بی خودی اونجا نبودن و عصا فقط مال پیرها نیست و چیز خوبیه و من اشتباه کردم !فقط حیف که دیگه نمیشد برگشت و خرید !

دم در قلعه چند نفری الاسکای ترش و شیرین میفروختن 1000 تومن ! الاسکای ترش توش تخم الوچه و ترشی داشت !!! ولی خوب جون به تن ادم می اورد هی یه قدم یه مک !
ورودی قلعه از هر نفر 1500 تومن گرفتن ! رفتم توش دیدیم ای داد بیداد اینجام که همش پله داره !!! خلاصه 1500 تومن حروم کردیم و برگشتیم741519_winking.gif

مجید و باباش موندن تو قلعه برای عکاسی و ما برگشتیم . دیگه زانوهام جواب کرده بود ! اصلا تا نمیشد لامصب ! پسرم زودتر و چابک تر از ما رفت پایین . مهتاب هم هی برام صبر کرد و اخرش گفتم خودش بره ... تنها دلخوشیم این بود که حاج اقا و شوهر مهتاب هنوز نرسیده بودن و من وقت برای تجدید قوا داشتم ........
یهو متوجه شدم اونا خیلی جلوتر از من دارن از راه میانبر میرن و من اونجا بود که بخاطر ضایع نشدن بی خیال زانوم شدم و تند و تند به سمت پایین حرکت کردم .......

یعنی ما 2 ساعت و ربع طول کشید تا رسیدیم اون بالا ! و حاج اقا از همه مون زودتر رسید تو قلعه . شوهر مهتاب هم مجبور شد یه جا 20 دقیقه تو الاچیق بشینه تا ما بهش برسیم ! تنها شانسی که اوردیم این بود که هوا خنک بود وگرنه اصلا نمیشد رفت !

پهنای مسیر حدودا یه متر بود و بعضی جاها هم گشادتر میشد پله هاش هم همیشه صاف و استاندارد نبود خیلی وقتا یه طرف پله کوتاه و یه طرف بلند بود یا یه مسیر پله هاش راحت و یه جاهایی خیلی خیلی سخت و بلند بود !410419_sochildish.gif
در طول مسیر یه سری ادمها در حال رفتن بودن و یه سری در حال برگشتن و خیلی چیزها و حرفها و ادمهای مختلفی رو میشد اونجا دید و شنید .....

یه عده سوال میکردن از مسیر و اینکه چقدر مونده و جواب هایی که میدادن خیلی خنده دار تعجب اور یا جالب بود ! بعضیا الکی مسیری که یک ساعت تا قلعه مونده بود رو میگفتن که 10 دقیقه مونده و مثلا میخواستن امید بدن ! بعضیا میگفتن قلعه اش عالی بود برین که چیزی نمونده ! یه عده میگفتن اصلا بدرد نمیخورد نرین بهتره ! یکی میگفت من پیشنهاد میکنم اسانسور بزنن یکی پیشنهاد میکرد قلعه رو خراب کنن تا ملت جان بر کف بی خود تا اون بالا نرن ! یه عده همراهشون ام پی تری پلیر داشتن و بلند بلند براشون دلِی دلِی میخوند . یه عده با بچه یکی دو ساله و بار و بندیل و فلاسک و .... میرفتن بالا !

خلاصه تجربه ی جالبی بود ....

در ادامه خواهید خواند :

از ماسوله که بر میگشتیم رفتیم یه رستوران الاچیقی کنار جاده ناهار خوردیم ! اونم چه ناهاری ! پلوش بوی دود میداد ! انگار حسابی سوخته بود و بوش چندش بود ! ولی شوهر مهتاب میگفت این برنج باکلاسشونه و خودشون عمدا برنج رو قبل از پختن دودیش میکنن و قیمت اون بیشتر از برنج معمولیه !کبابشم که مامان اینا میگفتن انگار گوشت اسبه !

بعد از ناهار و نماز رفتیم کنار رودخونه و کمی گشتیم که دیدیم یه عروس بدون داماد با چند نفر همراه داره از پل رد میشه !!!!!


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 6:59 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

قرارداد خونه قبلی مون تا 10 اسفند بود و صاحب خونه برای رفتن مون لحظه شماری میکرد . اینو میشد از سوالها و حرفاش فهمید ولی گچ کار ها باز بد قولی کرده بودن و هنوز کارشون تموم نشده بود .....

بهش گفتم 5 روز دیگه مهلت میخوایم اخه خونه هنوز قابل سکونت نیست ... با اکراه قبول کرد .....
روز چهارم از مهلت (دوشنبه )، امتحان مانتو دوز داشتم و دقیقا شب قبل امتحان کمرم یهو گرفت و با حال داغون و خستگی و نگرانی برای اسباب کشی فرداش مسکن قوی خوردم و رفتم و امتحانو دادم اونم چه امتحانی ! اخرین نفری که مانتو رو تحویل داد من بودم ! یعنی بخاطر حالم لطف کردن و گذاشتن اقلا یه استینو وصل کنم و تحویل بدم ! دقیقا توی لحظات اخر هی چرخ نخ پاره میکرد هی نمیدوخت هی نخش گیر میکرد !!! ولی بازم اینکه تونستم با اون کمر گرفته مانتو رو بدوزم و تحمل کنم اون همه حرکت و ایستادنو بازم خیلی بود .... و خدا رو شکر قبول شدم

وقتی اومدم خونه شوهرم گفت گچ کارا هنوز خونه رو تحویل ندادن و کارشون تموم نشده و باید دوباره برم از صاحب خونه تا جمعه یعنی 18 اسفند مهلت بگیرم ! یعنی سخت ترین کار دنیا تو اون موقعیت ! یهو تلویزیون هم اعلام کرد قراره برف و بوران بشه .....
خانم صاحب خونه گفت حالا باز این جمعه تون نشه جمعه ی بعد ؟؟؟
گفتم نه انشالله هر جوری باشه همین جمعه میریم .......

گچ کارا کار رو خیلی بد تحویل دادن ولی اصلا نمیشد ازشون خواست دوباره درستش کنن دیگه وقتی نمونده بود ... عصر روز سه شنبه بار و بندیل کمی جمع کردیم و رفتیم خونه ی جدید برای تمیز کاری . اون قدر کیسه های گچ و اشغال و سنگ و کلوخ ریخته بود که وقت به تمیز کاری جزئی نکشید .... 
و شب هم همونجا خوابیدیم ...توی اتاقی که در نداشت و 4 نفری زیر یه پتوی دو نفره .... شب سردی بود که با دو تا بخاری برقی صبح کردیم ....

چهارشنبه هم تمیزکاری ادامه داشت . دستام دیگه شده بود عین دستای یه اوستا بنا خشک و زمخت ! نوک انگشتام گز گز میکرد و قرمز بود .... اصلا هم با دستکش نمیتونستم کار کنم .
از یه طرف ما تمیز میکردیم از طرف دیگه گچ کارها میومدن لکه گیری میکردن دوباره گند میزدن ! شیشه بر و رنگ کار و برق کار هم بعد از تمیزکاری مون کارشون ادامه داشت ....
بچه ها از خونه ی جدید میرفتن مدرسه و برمیگشتن همین جا بازم شب همونجا خوابیدیم ولی این بار قسمت چهارچوب در اتاق رو یه پارچه کلفت زدیم و یکم اتاق گرمتر شد و پنج شنبه که از خواب بیدار شدیم روی زمین پر از برف بود !!!

بارش برف همین طور ادامه داشت ...... با کاپشن و مقنعه هی سطل فلزی پر از اب سرد رو میبردم وسط هال و میسابیدم و اب کثیفو خالی میکردم .... هر چی میسابیدم انگار نه انگار ! سطح سرامیکی هال که خیس میشد از تمیزی برق میزد ولی تا خشک میشد انگار گل مالی شده بود !یه مقدار از تمام دیوار های خونه مون هم سرامیک شده بود و تمیز کردن اونا هم یه درد سر دیگه ! کاشی سرویس بهداشتی ها و کف اونا هم عین بقیه سرامیکامون همشمون برجسته و تموم برجستگیاش پر از مواد ! یعنی کاردک و سیم ظرف شوئی همیشه همرام بود .
تازه بعد از اینکه پله ها رو برق انداختم شوهرم گفت کاشی کار قراره بعدا بیاد پله ها رو دوغاب بده !!!!!
هر جوری بود یه قسمتهایی رو اماده کردیم برای اسباب کشیِ فردا و در حالی که همینطور برف میبارید ، ساعت 12 شب رفتیم خونه قدیمی.

خانوم صاحب خونه این دو روزی که خونه نخوابیدیم خیلی نگران مون شده بود
هی پیغام میداد و تلفن میزد که توی خونه ی سرد نخوابید بچه ها سرما میخورن و .... میگفت از حرف ما ناراحت شدین ؟ چیزی گفتیم که بهتون بر خورده باشه ؟ اگه فردا هوا خراب باشه نمیخواد برین صبر کنین هر وقت هوا خوب شد .....

و با اینکه تا بامداد جمعه برف میبارید صبح هوا افتاب شد !

برای اسباب کشی هم خودشون پیشنهاد کردن که یه باربری پسرشون کار میکنه و خودشون برامون میبرن و گفتن حالا که میخواین کارگر بگیرین به همونجا بگین تا بچه هام بیان براتون عین وسایل خودشون مواظبت کنن و یه پولی هم دستشونو بگیره ... و ما هم به اونا گفتیم .
یعنی اقای پیر صاحب خونه و دو تا پسراش ریختن و پاشیدن و اخرش با بررسی تمام وسایل و چیزهایی که داشتیم و خونه جدید و مکان و متراژ اونجا و 6 ساعت زمان خونه تخلیه شد و ناهار و شام روز اخر هم صاحب خونه برامون اماده کرد و کلی هم قسم داد که لازم نیست خونه رو تمیز کنم و خسته ام و .....
اخر کاری مهربون شده بود و موقع خداحافظی و روبوسی ، گریه هم کرد ....

و ما وقتی وارد خونه شدیم سرمون ســــــــــــــوت کشید ! همه جا ریخت و پاش !!! همه جا بهم ریخته !!! وسایل همین جور عین رخت خواب کج و معوج روی هم افتاده !!!! کارتون ها پاره و وسایلش هر سوراخی فرو شده ! کف خونه گلی و کثیف !!!! یعنی شانس اوردم پس نیفتادم !

چند روزی به خستگی در کردن و یخ کردن گذشت و از شانس خوب ما ، 4-5 روز بعد از اسباب کشی یکی از فامیلامون از مکه برگشت و مامانم اینا اومدن نزدیکامون و از اونجا اومدن پیش ما و بعد از کمی سر و سامون دادن با هم رفتیم شمال ...... اخ که لذت بخش ترین چیز توی اون وضع برای من رفتن بود .... داغون بودم و خسته و مسافرت به ولایت برام بهترین چیز بود
و همسرم بخاطر امنیت نداشتن خونه مخصوصا توی عید همرامون نیومد و موند .....

* در ادامه خواهید خواند ....

بهمون گفتن قلعه رودخان 1200تا پله داره ...
پایین پله ها چند نفر عصای چوب بامبو میفروختن و پسرم هم خواست بگیره که دعواش کردم عصا مال اوناییه که پا درد دارن مال ماها که جوونیم نیست .... خداییش وقتی اون بالاها به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا اومدن بالا و ایکاش همون پایین تر مونده بودم ، وقتی خواهرزاده ام عصاشو بهم قرض داد تازه فهمیدم عصا چه چیز خوبیــــــــــــــــه !فقط حیف که دیگه نمیشد برگشت و خرید !
برگشتنی دیگه زانوهام جواب کرده بود ! اصلا تا نمیشد لامصب !


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 11:38 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام دوستای گلم

امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشین و تعطیلات خوش گذشته باشه

نمیخوام مفصل بنویسم فقط خواستم بگم زنده ام  و گزیده خبر ها رو بدم ....

ما 18 اسفند جابجا شدیم و هنوز خونه زندگی مون مرتب و چیده نشده و کارا خیلی زیاده و هر جاشو میگیریم یه جاش میلنگه ..... یه سری کم کسری ها هم هنوز هست ... مثل در اتاق ها و کابینت و سینک و گاز شهری (به دنبالش اب گرم و حموم) برای پخت و پز هم پیک نیک داریم  درست عین مسافرت های چندین روزه ادمهای عادی که نمیتونن از قبل هتل رزرو کنن و تو مدرسه و اتاق اجاره ای میخوابن و غذا هم خودشون رو پیک نیک درست میکنن  

خدا رو شکر ما از هفته اخر سال رفتیم شمال و تا 16 فروردین اونجا بودیم و یه مسافرت به غرب مازندران و گیلان هم داشتیم که خیلی هم خوش گذشت و یه دوست مجازی رو هم اونجا دیدم

ساعت دقیق تحویل سال رو هم هیشکی بهمون نگفته بود فکر میکردیم حدود 20 دقیقه یا بیشتر وقت داریم سوار ماشین به سمت گلزار و امامزاده تو ماشین سالو تحویل کردیم  امیدوارم امسال همش در رفت و امد و سفر باشیم .

نی نی کوچولوی مریم هم دیدم

لذت شبهای نوروز ما هم سریال پایتخت بود

 

* شماره تلفن خونه مون تغییر کرده ها ! اونایی که شمارمو داشتن 3 رقم اولش همون قبلیه . 4 رقم اخر از سمت چپ از اولی 3 تا کم کنین به دومی 6 تا اضافه کنین سومی همونه از چهارمی یکی کم کنین  فهمیدین ؟

 

در پست بعد خواهید خواند :

گچ کار ها باز بد قولی کرده بودن و هنوز کارشون تموم نشده بود .....
یهو تلویزیون هم اعلام کرد قراره برف و بوران بشه .....
خانم صاحب خونه گفت حالا باز این جمعه تون نشه جمعه ی بعد ؟؟؟
گفتم نه انشالله هر جوری باشه همین جمعه میریم .......
پنج شنبه که از خواب بیدار شدیم روی زمین پر از برف بود !!! و بارش برف همین طور ادامه داشت ......

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 11:37 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak