نوشـته های یه مـامــان
سلام
امروز توی وبلاگ یکی از دوستام یه لینک داده بود برای شرکت در یک نظر سنجی . بازش کردم و یه عکسی توجهمو جلب کرد :
عکس جوونی که زیرش نوشته بود چهلم شهید حجت الله رحیمی ....
برام سوال شد که چطور شهید شد ؟
توی جستجو هام اینها رو پیدا کردم :
نحوه شهادت دانشجوی بسیجی حجت الله رحیمی
کاری ندارم نحوه ی کشته شدنش ، شهادت بوده یا نه ...... کاری ندارم که شاید هر روزه خیلیا این طور کشته بشن .... شهید بودن یا نبودنش چیزیه بین اون و خدا ... چه به زبون بقیه بیاد یا نه ، ولی مهم این بود که این بسیجی عاشق خدا بود و عاشق رفتن ..... و به ارزوش رسید ......
چه او شهید واقعی باشه یا نباشه ، ولی بدجور عطر شهادت از رفتارش و وصیت نامه اش میاد ....
خوش به حالش ......
میخواستم وبلاگمو بروز کنم ولی اون چیزی که میخواستم بنویسم کجا و این کجا ..........
خدا رحمتش کنه ....
خدا همه ی ما رو بیامرزه .....
* امسال قبل از عید توی وسیله های قدیمی ام ، نامه ای رو که دائی شهیدم حدود یک ماه قبل از شهادتش به من 6 ساله نوشته بود رو پیدا کردم ... تاریخ نامه مال 9 تیر 64 بود . توش برام نوشته بود سلام منو به بابا و مامان و ننه بزرگ و بابابزرگ و خاله ها و بقیه ی دائی ها برسان و عوض من سمیه و سحر رو روبوسی کن .... با خودم گفتم ای بابا ! دائی ام یه چیز ازمون خواسته بود ولی هنوز که هنوزه انجامش ندادم ! نامه رو همراه خودم بردم شمال . خونه ی یکی از خاله ها و دو تا دائی ام که رفته بودم همرام بردم و نامه رو نشون شون دادم و سلام دائی شهید رو رسوندم ... سحر و سمیه رو هم دو تا بوس ابدار کردم و گفتم این سفارشی بود از طرف یکی که بهم سفارش کرده بود و بعد نامه رو نشون شون دادم ......
* چه دعایی کنمت بهتر از این ، که کنار پسر فاطمه ، هنگام اذان سحر جمعه ای از سال جدید ،پشت دیوار بقیع ، قامتت قد بکشد در دو رکعت ، به نمازی که نثار حرم و گنبد بر پا شده ی حضرت زهرا بکنی ....
ایام شهادت شون رو تسلیت میگم ....
سلام
با چند روز تاخیر سال نو مبارک
امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشین و تعطیلات خوش گذشته باشه ...
ما که قرار بود چند روز قبل از عید بریم شمال ولی نشد . هوا هم خراب بود ... قرارمون بود که صبح 29 اسفند راه بیفتیم ولی شوهرم میگفت صبر میکنیم تا قبل از عید خانواده ات رو ببینی بعد راه می افتیم ... مامان اینا هم روز 29 اسفند مسافرتشونو شروع کردن و با اصرار ما ناهار اومدن پیشمون . میگفتن زودتر راه بیفتین بیاین و منتظر ما نمونین ، ما اصلا نمیخوایم از شهر شما عبور کنیم ....
وقتی ناهارمونو خوردیم بابا اینا ما رو راهی کردن . کلید رو دادیم بهشونو و بر خلاف همیشه که اونا میرفتن و ما تا چشم کار میکرد براشون دست تکون میدادیم ، حالا ما می رفتیم و برای اونا دست تکون میدادیم و میخندیدیم ....
مسافرت مون هم خیلی راحت بود . هم رفتن و هم برگشتن . با اینکه بلیط نداشتیم ماشین فراوون بود و اصلا هم به ترافیک نخوردیم و خیلی هم زود رسیدیم ...
لحظه تحویل سال ... خیلی خاص بود ... یه جورایی خیلی دلم گرفته بود ... خیلی .......
لحظه تحویل سال فقط ما خونه ی مادرشوهرم بودیم . برادر شوهر کوچیکه هم نبود و شبش رو خونه ی پدر نامزدش خوابیده بود .فقط ما بودیم و مادرشوهرم و برادرشوهر مجرده . همه مون قران دستمون بود و میخوندیم .... ولی پسرم کتاب درسی گرفته بود و تند و تند میخوند تا مثلا تا اخر سال همش در حال درس خوندن باشه ! البته من به یقین رسیدم که همه ی اینا کشکه ! چون تا روز 13 فروردین من چندین بار دیدم که مجله ی جدول داره حل میکنه ولی دفتر و کتاب دستش ندیدم !
روز اول عید تازه خواهر زاده ی کوچولومو دیدم . محیا کوچولو سه ماهه بود که خاله بزرگه اش برای اولین بار دیدش ...
نماز ظهر اولین روز فروردین رو هم خونه ی باران اینا به جماعت خوندیم ....
بخاطر اینکه بابا اینا و دو تا از خواهرام نبودن ، عید دیدنی رفتن با سحر و خانواده اش خیلی دلپذیر بود . حتی وقتی بچه ها سر نشستن توی ماشین با هم دعوا شون میشد ....
امسال بخاطر بیماری شوهر خواهرشوهر بزرگه ام اونا نتونستن بیان و بمونن . برادرشوهر بزرگه هم اصلا نیومد . برادرشوهر کوچیکه هم بیشتر خونه نامزدش بود . خواهرشوهر کوچیکتره هم فقط یکی دو روز موند و رفتن مشهد و از اون راه برگشتن تهران . مامان اینا هم نبودن که بریم اونجا . تنها سالی بود که ما تنها مهمونای مادرشوهرم بودیم و مسلما بیشتر مورد توجه !
مامانم اینا حدود 8 فروردین برگشتن . مقصد نهایی شون ابادان و شلمچه بود ... ابادان رفتن شون یه دلیل دیگه هم داشت . چون ما 3 سال ابادان زندگی کرده بودیم و از اونجا کلی خاطره داشتیم ... وقتی بابا اینا رفتن اونجا ، به خونه ی قبلی مون هم سر زدن . بیرون خونه کمی تغییر کرده بود ولی توش همون بود فقط قراضه تر . عکسایی که بابا اینا از اونجا گرفتن با چیزایی که تو ذهنم بود خیلی فرق داشت ... حتی به نظرم حیاط خونه اون موقه بزرگ تر بود تا اون چیزی که عکس نشون میداد ... و همین طور فضای باز کنار خونه مون هم انگار تو بچگی خیلی بزرگتر از الان بود .... من کلاس پنجم میرفتم که رفتیم ابادان ..... یادش بخیر وقتی از ابادان برگشتیم من بیشتر خودمو ابادانی میدونستم تا شمالی ....
به قول مهتاب که خوب شد ندیدم ابادان امروز رو . که تموم ذهنیت بچگی و خاطراتم خراب میشد .... همه چی عوض شده بود .....
حتی من با خودم گفتم ایکاش عکسهاشم ندیده بودم .....
یکی از همسایه های قدیمی مون خونه اشو عوض نکرده بود . یادش بخیر من و دخترش با هم دوستای جون جونی و همکلاسی بودیم .... به مامان اینا سپردم از مامانش شماره تلفن دوستمو بگیره . الانم شماره اش دستمه ولی نمیدونم زنگ بزنم بهش چی بگم !!! چیز زیادی هم از اون موقع ها یادم نیست . نه اسم دوستای دیگه نه معلما ....
* اخرش به دوستم اس ام اس دادم که من دوست و همسایه ی قدیمیت هستم منو یادت میاد ؟ فوری جواب اومد سایه جون مگه میتونم فراموشت کنم ؟ زنگ زدیم و حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم . اون همون ابادان شوهر کرده بود . شوهرش تو شرکت نفت کار میکرد . دو تا دختر 12 و 6 ساله هم داشت ... صداش عین قبل بود . انگار رفتم به همون دوران ........
* یکی از روزهای عید رفته بودیم سر مزار اموات ، که یه اقایی اومد و با شوهرم گرم صحبت شد . نمیشناختمش . بعد از کمی ما رو راهنمایی کرد سر قبر مادرش . همسرش و بچه هاشم ایستاده بودن . من از دور باهاشون سلام علیک کردم و روی قبر رو که خوندم (همسر اقای .... )تازه یادم اومد که این اقا کیه ! ما یه بار خونه شون دعوت شده بودیم . حتی فکر کنم مامانشم دیده بودم ..... اون اقا هم کلاسی شوهرم بود . که وقتی من بعد از بدنیا اومدن پسرم داشتم از بیمارستان مرخص میشدم ، زنشو اوردن تو همون اتاق و از کارای خاصی که انجام میداد و و حرفای جالبی که تو اون حال میزد بعدا فهمیدم که زن دوست شوهرم بوده و وقتی هم خونه شون رفته بودیم بهش گفتم که تو بیمارستان دیده بودمش .... بچه هامون 2 روز با هم فاصله دارن .... و اصلا هم عجیب نبود که من قیافه ی خانومه رو هم یادم نبود . چون من کلا حافظه ی خوبی ندارم مخصوصا که چهره ها زود از ذهنم پاک میشن .....
سلام
این یه هفته ای که مریم اینجا بود چقدر خوش گذشت ...(اخرای اسفند 90)
صبح روز اول کل خانواده رفتیم یه مراسم .... عصرشم من و مریم تنهایی رفتیم زیارت ....
فرداش صبح خونه بودیم . عصر کلاس داشتم . با هم رفتیم کلاس و اخرای کلاس اجازه گرفتم و رفتیم بازار ....
عصر روز دوشنبه طبق معمول رفتیم بیرون ....
روز سه شنبه وقتی مریم از خواب بیدار شد دید که گلوش درد میکنه و سردرد داره و تنش کوفته اس . عصر من کلاس داشتم و مریم تو خونه استراحت کرد و بهتر شد ....
چهارشنبه عصر و 5 شنبه صبح هم باز بیرون و بازار و خرید و ...... هم من همه ی خریدامو کردم هم مریم .... با یکی خرید رفتن خیلی خوشمزه است ..... به شرطی که اون یه نفر مرد نباشه !
عصر 5 شنبه قرار دیدار گروهی گذاشتیم از ساعت 4 . حالا هی شوهرم میگفت امروز همگی بریم بیرون ! ساعت 4 و نیم اماده باشین ! هی من و مریم همدیگه رو نگاه میکردیم هی لبخند میزدیم و میگفتیم نمیشه ! میگفت خب 5 بریم ... گفتیم نمیتونیم اخه ! ما باید سه و خورده ای راه بیفتیم ! گفت قرار دارین ؟ گفتیم اره
حدودای 4 که رسیدیم فاطمه سر قرار نشسته بود .... لیلا هم بعدش اومد . بعدشم زینب و فاطمه اومدن ..... ساجده هم قرار بود بیاد که زنگ زد نمیتونه ...... ما نماز جماعت مغرب و عشا رو هم کنار هم خوندیم و برگشتیم خونه .... یعنی حدود 3 ساعت ! خیلی خوش گذشت .... جاتون خالی ......
عکس کیفامون البته یکی برای عکس گرفتن کیفشو نداد اون تسبیح هایی که رو کیفا هست اسمش تسبیح سایه ایه که من برای یادگاری به دوستام میدم ....
واقعا فرصت خوبی شد . اگه مریم نبود مطمئنا نمیشد قرار گذاشت ....
تو جمع بچه ها در حال صحبت و خنده بودیم که شوهرم زنگ زد که امشب مهمون داریم ! گفتم از بیرون غذا میگیریم گفت ابگوشت گذاشتم !!! یه سوژه خنده هم درست شد که چه ابگوشتی میشه الان و .... یکی که هوس ابگوشت کرد و .... ما هم که بدون خوندن نماز جماعت نمیشد برگردیم ! چطور تو روی خدا و اون امامزاده اش میخواستیم نگاه کنیم اون دنیا ؟ برای همین نماز رو خوندیم و برگشتیم خونه .... وسطای راه هم فهمیدیم که مهمونا رسیدن ... ساعت 9 و نیم هم سفره شام رو انداختیم و همون موقع همون که هوس ابگوشت کرده بود پیام داد که ابگوشته پخت یا گوشتش مثل لاستیک بارزه ؟ ولی خدائیش ابگوشت بدی نشد . گوشتشم خوب پخته بود .....
نصفه های شب شوهر مریم هم رسید .... اومده بود دنبالش تا فردا برگردن ...
صبح جمعه اقایون رفتن پشت بوم رو موکت پهن کردن و سرگرم بازی اسم فامیل شدن .... هی ما رو صدا کردن بیاین بالا ، ما نرفتیم .... من که اگه بهم انگشت میزدی اشکم در میاومد ..... خودمو سرگرم غذا و اماده کردن مرغ برای کباب کردم ....
تا کباب ها اماده بشن من و مریم و پسرم اسم فامیل بازی کردیم . بعد از ناهار اقایون هم به جمع مون پیوستن ..... چه کلمات خنده داری مینوشتیم ! چه چیزایی از یادمون رفته بود .... (من خیلی متین بودم اصلا هم هر هر و کر کر نکردیم تازشم اونقدر اروم حرف میزدم که گاهی یکی مجبور میشد حرفمو پر رنگ کنه )
موقع رفتن شون دخترم خودشو به من چسبوند و گریه کرد .... پسرم با دوچرخه دنبالشون رفت .... ما هم تا چشم کار میکرد براشون دست تکون دادیم .......
فرداش دخترم به خاله مریمش زنگ زد و گفت خاله میشه ما ساعت 2 بیایم خونه ی شما ؟ خاله اش گفت باشه بیاین ... دخترم که ساعت رو تقریبا یاد گرفته منتظر بود تا ساعت دو بشه . وقتی دیگه داشت از خوشحالی بال در می اورد که الان یک شده و ما دو میریم خونه خاله ، من در حالی که اشکام قطره قطره میچکید بهش گفتم عزیزم ما راهمون دوره ... خیلی دور ... ما نمیتونیم الان بریم خونه ی خاله ....
تقویم رو اوردم و نشونش دادم که الان چه روزیه و دونه دونه شمردم براش که این که صبح بشه و شب بشه و اون صبح بشه و شب بشه و ......... ما میریم اونجا ..... ولی اون موقع هم اونا نیستن . اونا میخوان برن مسافرت ..... ولی خاله سحر و مهدیه و محیا خونه شون هستن و ما میتونیم بریم پیش اونا ....
دخترم که داشت با یه قیافه ی جدی به حرفام گوش میکرد قسمت اخرش خوشحالش کرد و اخ جون کنان در حالی که به تقویم نگاه میکرد دور شد .....
سلام ...
همسرم چند وقت پیش یه کتاب به من کادو داده بود با نام " عبادت عاشقانه " نوشته ی استاد کریم محمود حقیقی
از اسم کتاب و از جلدش خیلی خوشم اومد . مقدمه ی کتاب هم دقیقا پریشونی خودم بود ولی طرز نوشتن نویسنده رو دوست نداشتم و هیچ وقت نخوندمش
حالا فکر نکنین اگه ازش خوشم می امود میخوندم ! تا حالا بارها پیش اومد که یه کتاب رو با علاقه گرفتم و خیلی هم با علاقه شروع به خوندن کردم ولی شاید بیشتر از 30 صفحه اش خونده نشد ...
هر دفعه هم که میخواستم کتاب انتخاب کنم برای خوندن ، اون قدر کتاب زیاد بود و انتخاب بهترین کتاب سخت ، که بی خیالش میشدم .... (توی خونه ی ما 6 تا کتاب خونه ی بزرگ ، پر پر از کتابه که دیگه جا نداره و یه تعدادیش این ور و اونورشه ! فکر کنین هی کتاب جالب و خوندنی میبینم تا دستم میره برش دارم یکی دیگه توجهمو جلب میکنه اخرشم هیچی به هیچی !)
ولی اینبار بخاطر اینکه کادوی همسرم بود با خودم گفتم اگه بازم نخونمش شاید ناراحت بشه . بازش که کردم صفحه اولش نوشته بود : تقدیم به همسر عزیز و مهربانم . با ارزوی سلامتی و تندرستی و عاقبت بخیری 1/1/86 (یادش بخیر ...)
حدود 40 صفحه اش همش توضیح در مورد کائنات و نعمت های خدا بود که با نثر نویسنده واقعا برام زجر بود ! مثلا یه جا نویسنده میگه (البته به این مضمون) : خوب دیگه خسته شدی یه چایی بخور که خستگیت در بره و بدان که نویسنده از خواننده خسته تره !!! البته اینجوری ننوشته بود ها ! قلمبه سلمبه و با زبانی شبیه فارسی دری !!! که به من نمیچسبه !
تا رسیدم به فصل " شیدایی یاد " که نوشته بود :
" الهی و الهمنی ولها بذکرک الی ذکرک " ( پروردگارم ، مرا واله و شیدای یادت برای یادت گردان ) چه در این دعای امام علی میبینی ؟ شیدایی و حیرانی در یاد خدا چیست ؟ به حسابی ان دم که تو او را یاد کنی او تو را یاد کرده، گاه " اذکرونی اذکرکم " (یادم کنید تا یادتان کنم) گفته میشود ولی همی دان که تا او تو را یاد نکند تو او را یاد نخواهی کرد ....
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
او شکسته دل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین از ذکر چون وا ماندهای ؟
چون پشیمانی از آن کش خواندهای ؟
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همیترسم که باشم رد باب
گفت خضرش که خدا گفت این به من
که برو با او بگو ای ممتحن
نی که آن الله تو لبیک ماست ؟
و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست ؟
نی تو را در کار من اورده ام ؟
نی که من مشغول ذکرت کرده ام ؟
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیک ماست
جان جاهل زین سخن جز دور نیست
زانکه یا رب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
(مولوی)
ان یاد که او ، تو را بدان خوانده ، یاد است . معصوم واله و شیدای یاد حق است تا با ان یاد او به یادش بپردازد . چرا شیدایی برای یاد ؟ این نگار یادش هم شیرین است .... " یا من ذکره حلو " ( ای انکه یادت بسیار شیرین است) دیده ای که گرسنه ای با اسم غذای لذیذ بزاق دهانش تراوش میکند ؟ انکه دلداده ی اوست نام محبوب هم برایش شیرین است
و در اغاز سالک از محبوب جز نام چیزی در دست ندارد . تا با ان نام ، عشق نورزی به مسمی نرسی ... این اغازین قدم است .....
لیلی به راستی که برای مجنون زیبا ترین لغت بود و برای تو ای دلداده ی الله ، الله چه نام شیرینی . چنگ به اذیال این اسم زن تا به مسمی رسی . با هزار نامش در دعای جوشن در اویز تا وجهش برتو نمایان گردد .....
بسا نا خوداگاه بر زبانت جاری میشود ، یادش بر دلت میگذرد ...
در مناجان الذاکرین امده : پروردگارم اگر امر تو بر من واجب نبود که فرمودی یادت کنم من تو را منزه تر از ان میدانم که یادت نمایم ... پس ای پروردگار ! یاد خود را در تنهایی و اجتماع ، در شبانگاه و روزگاه ، در اشکار و پنهان ، در خوشی و نا خوشی بر من الهام فرما و مرا با ذکر خفی خود مانوس گردان ....
* این مقدار عین یه درس بود برام . من حدود 6 بار پشت سر هم این شعر رو خوندم ........ شایدم بیشتر ..... اشک تو چشام جمع شده بود .... هر کاری کردم برم بقیه اشو بخونم نشد
درس رو باید یاد گرفت . باید تمرین کرد ... و صد حیف که من شاگرد زرنگی نیستم !
* اینم دانلود کتاب صوتی "عبادت عاشقانه "
یادتونه قبلا از برنامه ریزی های دخترم نوشته بودم ؟ که هی از ازدواج حرف میزد ؟ و ما بهش میگفتیم که اینقدر از این حرفا نزنه و الان باید به فکر نقاشی و بازی و برنامه کودکش باشه ....
حالا بر میگرده میگه : بابا ! اگه شما مردین ، مامان هم مرد ، بازم من و داداش برای بازی (با کامپیوتر)باید بیست بگیریم ؟ ( قانون بازی پسرم اینه که برای هر 20 نیم ساعت میتونه بازی کنه )
چند روز بعد هم گفت : بابا اگه شما مردین برای بازی باید از مامان اجازه بگیریم ؟
داره برام حرف میزنه که من بزرگ شدم یه ماشین قرمز برای خودم میخرم و خودم رارنگی میکنم ، بعد اگه یه اقایی اومد برام (اینو اروم میگه) اونوقت من دیگه رارندگی نمیکنم میذارم اون رارندگی کنه ....
پول خورد های قلکشو میشموره و با خوشحالی بهم میگه : مامان ! من پولدار شدم ! اگه یه اقایی اومد (باز هم این کلمه رو اروم میگه) و بهم گفت زن بهم پول بده منم بهش پول میدم ! (عجیب اینه که باباش هیچ وقت به من نگفته زن !)
میخواستیم از خیابون رد شیم میگه : دستمو محکم بگیرین یه وقت چار قاچ نشم !
داداشش میخواست قلم نی شو بتراشه .... بدو رفت مداد تراش اورد
داره ماهیای اکواریوم رو به پسر دائیم نشون میده و اسمشونو بهش میگه که به لجن خور گفت لقن شور ! (همیشه درست میگفت ها . این بار 5 - 6 بار هی گفت لقن شور )
داره دفتر نقاشیشو به باباش نشون میده و حرف میزنه که گفت اینو خاله حمید کشید ..... گفتیم خاله حمید ؟؟؟؟ !!! میگه اره خاله حمید ! شوهر عمو غ ! (زن عموش اسمش حمیده است)
* بابام اینا و دایی بزرگه ام با خانواده اش 2 روز اینجا بودن ..... چقدر خوش گذشت .... هر بار که بیرون رفتن میخواستن که منم باهاشون برم ، منم از خدا خواسته ....... روز 5 شنبه هم همگی توی یه مراسم خیلی قشنگ شرکت کردیم ....
سلام
چند شب پیش ، دخترم ایینه محدب منو از کیفم در اورده بود و انداخته بود رو زمین . برداشتمش و خودمو نگاه کردم ...
هر قسمت از صورتمو که نگاه میکردم فقط زشتی میدیدم
پوست
ابرو
چشم
مژه
بینی
لب
....
خلاصه کلی دپرس شدم که ای دل غافل ! این چه قیافه ایه من دارم !
بعد از کمی از کنار یه ایینه معمولی رد شدم یهو میخ شدم ! نه ! همچین افتضاح هم نبودم !!!
خلاصه یهو یه چیزایی به ذهنم رسید ....
اِِهِم !
امام علی (علیه السلام):
طُوبَی لِمَنْ شَغَلَهُ عَیْبُهُ عَنْ عُیُوبِ النَّاسِ.
خوشا به حال کسی که [توجه به] عیوب خودش او را از [پرداختن به] عیوب مردم باز داشته است
بعضی از ادمها همیشه یه ذره بین با خودشون دارن !
تا میبیننت از بالا تا پایین تو اسکن میکنن و همین جور که دارن باهات حرف میزنن با ذره بین شون تموم عیب و ایرادهات رو ردیف میکنن برای تعریف پیش دیگران !
واااااااای لباسشو دیدی ؟ اوووووف چه دماااغ گنده ای داره ! اه پوستش عین ابکشه ! چقدر سیاااااهه ! چقدر سفید یخچالیه !!! چه جوشایی داره !
امام صادق علیهالسلام :
مَن اَحصى عَلى اَخیهِ المُؤمِنِ عَیبا لِیَعیبَهُ بِهِ یَوما ما کانَ مِن اَهلِ هذِهِ الآیَةِ قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: اِنَّ الَّذینَ یُحِبّونَ اَن تَشیعَ الفِاحِشَةُ فِى الَّذینَ آمَنوا لَهُم عَذابٌ اَلیمٌ فِى الدُّنیا وَ الآخِرَةِ وَ اللّهُ یَعلَمُ وَ اَ نتُم لا تَعلَمونَ ؛
هر کس درصدد عیبجویى برادر مؤمنش برآید، تا با آن روزى او را سرزنش کند، مشمول این آیه است: کسانى که دوست دارند، زشتىها در میان مردم با ایمان شیوع پیدا کند، عذاب دردناکى براى آنان در دنیا و آخرت خواهد بود و خداوند مىداند و شما نمىدانید.
یه جور هم حرف میزنن انگار خودشون هـــــــــیچ عیب و ایرادی ندارن ! ( چه ظاهری چه باطنی ) خب حالا اگه ادم بجای ذره بین یه ایینه محدب دستش باشه ، همش عیبهای خودشو میبینه و سعی میکنه اونا رو رفعش کنه و دیگه عیب دیگرانو نمیبینه
این جوری بهتر نیست ؟
* نگیم من این جوری نیستم . هیچ وقت فکر نکنیم ما یه چیز دیگه ایم
* لطفا اگه میخواین خودتونو توی ایینه محدب نگاه کنین ارایش تونو پاک کنین تا دچار خودشیفتگی نشین
Design By : Pichak |