سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

هنوز از فوت بابابزرگم 6 - 7 ماه بیشتر نگذشته

حدود 3 ماه پیش مامان بزرگم یه غده دراورد تو گردنش

قبلش هیچ درد و ناراحتی نداشت

ترسیدمگفتن سرطانیه

گفتن باید ببینیم چه مقدار از بدن درگیر شده

الکی سه ماه هی اسکن هی ام ار ای هی نمونه برداری و ازمایش غده ...

الان هم میگن سرطانه

میگن ریه هاش و حنجره اش

بقیه جاها رو هم باز باید ازمایش کنیم

پیر زن 75 ساله رو هی از این سر شهر بکش تا اون سر شهر از این مطب به اون بیمارستان

قراره 3 شنبه اولین شیمی درمانی رو انجام بدن

ولی زمان زیادی نداره

گریه‌آور

ماااااااااااامان بزرررررررررررررررررگ


نوشته شده در یکشنبه 89/12/15ساعت 11:16 صبح توسط سایه سادات نظرات ( ) |

سلام عزیزام

چه زود گذشت ... چه زود تموم شد .... انگار همین دیروز بود که رفتم ! دلم برای نجف و کربلا تنگ شده ....

سفرمون زمینی بود . یه شب که مهران خوابیدیم و فقط سه شب و دو روز نجف بودیم . 2 ساعت سامرا . یه شب بغداد . 2 ساعت کاظمین و سه شب و دو روز کربلا .... چه کم بود ! این همه امام و امام زاده و زیارتگاه با این همه راه رفت و برگشت فقط 9 روز ؟ این انصاف نبود ..... من نمیخواستم به این زودی بیام  من شب اخر نتونستم از اقا ابالفضل خداحافظی کنم . هنوز تو دلم مونده  

.....

داشتیم میرفتیم تو راه همش برف و کولاک بود . جوری که جاهایی بارش برف افقی بود !

توی نجف هم همش بارون بود . مسجد کوفه و سهله هم توی بارون شدید رفتیم تمام لباس و شلوار و چادرامون خیس خیس . موقع نماز و اعمال همش ویبره میرفتیم ! لباسامون همش گل ! سامرا هم بارون و سرد . کاظمین یه ذره افتاب شد و دوباره کربلا باااااااااااااارون !  فکر کنین توی حرم اقا نشسته باشین از سرما و ویبره نتونین از جاتون بلند شین دو رکعت نماز بخونین ! بخاطر همین رفتن گروهی به تل زینبیه و کف العباس و بقیه جاهای کربلا هی به تعویق افتاد و اخرشم تل زینبیه رو از دور دیدم فقط !

وااااااااااااااااای که مردیم از بس برای رفتن به حرم تفتیش شدیم ! هر بار از سه تفتیش باید رد میشدیم ! کلا بردن موبایل و دوربین هم ممنوع بود و باید به امانات تحویل میدادیم . ما که کلا چیز مهم یا اضافی همرامون نمیبردیم  .... دستفروش ها و مغازه دار ها و مفتش ها و خادم ها اکثرا فارسی بلد بودن ! تو کربلا که اصلا تقریبا همه فارسی صحبت میکردن باهامون ما هم انگار توی شهرمون باشیم باهاشون فارسی حرف میزدیم و کاملا متوجه میشدن !

کلا عراق انگار یکی از استانهای جنوبی خودمون بود مثل خوزستان . ادم حس غربت بهش دست نمیداد . یه بد حجاب اونجا ندیدیم . از ایرانی دیدیم که از عراقی ندیدیم ! وااااااااای که چقدر ایرانی اونجا بود یه عااااااااااااااااااالمه زائر ایرانی اصلا ادم فکر میکرد توی قم خودمونه با مقداری زائر عرب  خلاصه مردمشون با ماها خیلی خوب برخورد میکردن . ولی زائرای ایرانی ... وای وای گاهی اونقدر گند میزدن ابروی ادمو میبردن !!! ( اینجا ایکون خاک تو سرم نداره ؟ ) میچسبیدن یه ضریح ها ول نمیکردن جییغ میزدن فشاااااار میدادن مشت میزدن به دور و بریا  واقعا خادمین اونجا خانومی میکردن با چوب پردارشون فقط تو کله شون میزدن . من بودم همچین میزدم که  ابرو نذاشتن برامون ! اکثرا هم ادمهای میانسال و پیر بودن و از قشر ضعیف و روستایی که تا دست نمیزدن و بوووووووووووووووووووووس های صدادار نمیکردن دلشون اروم نمیگرفت ! اونها میگفتن ایرانی وحشی !!!!  توی مغازه ها غلغله ای بود ! چنان چونه میزدن بدبختا کچل میشدن  

توی مرز هم هی میگفتن وسایل رو کامل میگردن حتی لباسا رو دونه دونه میگردن ولی اصلا وسایل مونو باز نکردن ! ما رو هم لب مرز نگشتن . خیلی برخوردشون محترمانه بود . توی کاروان مون به غیر از روحانی کاروان یه روحانی دیگه هم با لباس روحانیت بود ولی اصلا بهش گیر ندادن . حتی یه امریکایی یه بار بهش کمک هم کرد ! 

منم به قولم عمل کردم . زیر قبه امام حسین (ع) برای همه تون دعا کردم . هر عمل و زیارتی که انجام میدادم شما رو هم شریک میکردم . بعضیا هم که دستورات و دعاهای مخصوص داده بودن همه انجام شد . و چقدر دلم سوخت برای سید حسین 18 ساله ... خدا رحمتش کنه . اونجا اونم یادم بود ولی ... خدا به خانواده اش صبر بده .... یه بار کنار ضریح حضرت عباس نشسته بودم و دفترچه مو گرفتم و دونه دونه اسم اونهایی که توی پیوندام بودن یا التماس دعا گفته بودن رو یاد کردم . ان شا الله خودتون به زودی برین و حالشو ببرین . امیدوارم مثل من اخرش حسرت به دل نمونین

ساعت 7 صبح 22 بهمن رسیدیم ترمینال جنوب . خاله ( خاله ام هم باهامون بود ) با بچه هاش رفت شمال و مامان با بابا که اومده بود دنبالش . ما هم با مادرشوهرم و خواهر شوهرم رفتیم خونه ی اونها . تموم برادر شوهراش و خانواده هاش اومده بودن از شمال . دو تا گوسفند قربونی کردن و با سلام و صلوات و اسفند ما رو بردن تو ... هر چی اصرار کردن برا ناهار بمونیم نموندیم و 10 و نیم رسیدیم خونه و توی راهپیمایی هم شرکت کردیم و دیگه نخواستم زحمت شعار دادن منم بندازم گردن تون  

ولی یه نصیحت از من به شما ... اگه میخواین زیارت بهتون بچسبه با بچه نرین زیارت  همراه هم هر چی کمتر بهتر  ادم اگه هم کاروانیشو گم کنه و خودش برگرده هتل کسی ناراحت نمیشه اما اگه دونه دونه همراهاشو گم کنه اون وقته که  

یه عالمه هم عکس یادگاری گرفتیم که دوربین مون دزدیده شد و همش رفت  ایکاش موبایل منو دزدیده بودن اقلا یه مدل جدیدشو میخریدم  دوربین مون خیلی حیف بود . 12 مگاپیکسل سایبرشات سونی . اونم با اون همه عکس که دیگه برنمیگرده !  بازم خدا رو شکر خودمون سالم برگشتیم . دوربین فدای سرمون

بعدا درباره ی بقیه ی جاهایی که رفتیم و کارهای دخترم تو سفر و بقیه ی چیزها مینویسم ...

 


 

امشب شب شهادت امام حسن عسکریه ... وای که اونجا چقدر دلم ادم کباب میشد از اون حرم تخریب شده ...

مناره‌های مخروبه حرم و راه طولانی عراق به سوی بازسازی

از اون ضریح که تخته ی چوب بود که پارچه ی مشکی روش کشیده بود ... اون تپه های خاک از خرابه های حرم ....خیلی دلم گرفت .... شهادت شون رو تسلیت میگم .....

00-13a.jpg

اون سه مقبره ی مقدس از بالا مقبره ی امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) و نرجس خاتون و مقبره ی زیر متعلق به حکیمه خاتون عمه ی امام حسن عسکریه ... که فقط  مقبره ی دو بانو در قسمت زنانه است


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 10:17 عصر توسط سایه سادات نظرات ( ) |

 

سلام

 

اولای دی ماه بود ... یه روز بود عین همیشه ... مامان زنگ زد . صداش عین همیشه ... ولی ..... بعد که گوشی رو گذاشتم من عین همیشه نبودم !!!

مامان مدتها بود که دلش میخواست بره کربلا . اما بابا خیلی محتاط بود و بودن امریکایی ها و بمب گذاری ها باعث میشد که همیشه بگه من نمیام ولی  تو اگه میخوای میتونی بری ! مامان هم دیگه طاقتش تموم شده بود و پیشنهاد کرد که تابستون با هم ( من و همسرم ) بریم کربلا ( مهمون مامان ) و بچه ها رو پیش بابام بذاریم  ...  هم خوشحال شدم هم ناراحت ... کربلا که عالی بود اما ?? روز دوری از بچه ها !

من به مامان گفتم من نمیام شما با همسرم با هم برین . من میدونم دخترم نمیتونه طاقت بیاره و من هم ! مامان گفت اگه خودتون بودین بچه ها رو می بردین ؟ گفتم اره ! گفت خب مشکلی نداره اونها رو هم میبریم ! شوهرم گفت میشه عید هم رفت  ... و مامان رفت و با چند موسسه زیارتی  صحبت کرد و ... ولی یهو همسرم جا زد و گفت نه ! دلایلی برای خوش داشت  مثلا اینکه هزینه ی مامان زیاد میشه و بهتره با یه داماد دیگه اش بره و اون دلش میخواد اولین بار تنهایی بره کربلا و .............

خیلی ناراحت شدم ....خیلی ... گفتم دیدی طلبیده نشده بودی !  دیدی چطور همه چی رو الکی خراب کرد .... از حضرت معصومه خواستم دل شوهرمو نرم کنه و رضایت بده  ... داشتم باهاش حرف میزدم که تلفن زنگ زد ... خواهرکوچیکه اش بود . گفت داداش میای مامانو ببریم کربلا ؟

!!!

اول دو تائی مون شاخ در اوردیم ! بعد دو تایی مون  گفتیم مگه ایشون میتونه بیاد !!! با اون پا درد شدید که نمیتونه راه بره ؟ خواهر شوهرم گفت  با ولیچر میبریمش و تو هم بیا تا هلش بدی و راهش ببری ! من که خودم کمر درد دارم و نمیتونم و میخوام مامانو ببرم کربلا تا تو دلم نمونه ... شوهرم گفت ما عید قرار گذاشتیم بریم باشه . خواهرش گفت نه داداش من میخوام هر چه زودتر برم . هر چه زودتر بهتر .... اونم از تهران !

!!!

شوهرم خوشحال ! و شادمان ! از اینکه کاری برای مادرش میتونست انجام بده قبول کرد و من و مامانم هاج و واج که دهه  !!! پس ما چی ؟ اگه الان برن کربلا باز دوباره عید هم با ما میاد ؟ من که بعید میدونستم و حدس میزدم که همسرم بعدش بگه من که تازه رفتم و شما این هزینه ای که میخواید بکنید برای یه داماد دیگه باشه که نرفته و همه چی بهم میخوره !

به خواهر شوهرم گفتیم که عجبا ! به ما میگفت نه نمیام میخوام تنها برم اما همینکه شما گفتین قبول کرد .... گفت خب بیاین همه با هم بریم ! گفتیم پسرم مدرسه داره اخه ... گفت حالا شما بپرسین شاید گذاشتن که بره ...... اخه وقت رفتن چهارشنبه  ?? بهمن وفات پیامبر بود که تعطیله  . ? شنبه اش هم بین التعطیلینه و ?? بهمن که جمعه است هم برگشتنه و فقط یه هفته ی کاری نمیره مدرسه که اونم توی دهه ی فجره و جشن و اینا .... همینا رو به مدیرش که گفتیم گفت باید با اداره تماس بگیرم ! اونها هم گفتن اگه شاگرد زرنگیه و والدینش تعهد کتبی میدن که عقب نمونه اشکال نداره !!!!!

!!!

برای گرفتن پاسپورت هم از اداره گذرنامه تماس گرفتن که چرا پسرتون پسوند نداره و ایراد میگیرن و .... که خدا رو شکر مشکلی نگرفتن

و این جوری شد که همه چی جور شد !

 

 دلم این روزها خیلی میسوزه ... دلم برای رزمنده هایی که سالها خوندن کربلا کربلا ما داریم می اییم و هیچ وقت نتونستن برن ... یادم باشه به نیت

تموم شهیدایی که ارزوی زیارت داشتن زیارت کنم 

 این روزها چندین بمب گذاری و عملیات انتحاری علیه زائرای ایرانی انجام شده ! در باغ شهادت باز ، باز است ....

 دهه ی فجر امسال در خدمت ملت شهید پرور ایران نیستیم ! جای ما شب ?? بهمن الله اکبر بگین و توی راهپیمایی جا مونو خالی کنین :)

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/6ساعت 6:49 عصر توسط سایه سادات نظرات ( ) |

سلام

دخترم یه دوست داره به اسم پارسال . پارسا نه . پارسال ! بله ... ایشون پسر نیستن . دخترن ! البته از رنگ صورتی هم خوششون میاد . هم کلاسی دخترم هم هستن . بیشتر اوقات هم خونه ی ما تشریف دارن .

یه چند وقتی بود دخترم همش از رفتنش به مهد صحبت میکرد . یه جوری از مهد و معلماش و دوستاش و کارایی که اونجا میکردن و اسباب بازی های اونجا تعریف میکرد که انگار واقعا میره مهد ! یه بار ازش پرسیدم میخوای بری مهد قرانی ؟ دیگه از اون به بعد مهدش عوض شد و دیگه توی خیالاتش میرفت مهد قرانی . هر وقت کسی زنگ میزد یا ازش میپرسید مدرسه میری یا نه میگفت مهد قرانی میرم . اونجا بچه ها همه قران میخونن و دستاشونو کنار گوششون میذارن و قران میخونن !!! یا اینکه میگفت اونجا دایناسور داره و ما سوار دایناسور میشیم و بعدشم تاکید میکرد که دایناسور اسباب بازی . اون قدر با اب و تاب تعریف میکرد که خودمم شاخ در می اوردم . دیگه هم خودم ( با اینکه فکر میکنم بچه ای که مادرش شاغل نیست توی خونه باشه بهتره ) و هم خواهرام به این نتیجه رسیدیم که گناه داره بچه این قدر دلش میخواد رو نفرستیم مهد . یه روز دستشو گرفتم و بردمش یه مهد کودک قرانی . مهدش کوچیک بود یعنی حیاتش فقط جای پارک یه ماشینو داشت که توش فقط یه الاکلنگ بود . ساختمونشم یه همکف و زیرزمین ، شاید 70 متری . زیر زمینش مال پیش امادگی ها و یه اتاق از همکف مال بقیه ی بچه های کوچیک تر .

 
همون اول که وارد شدیم بچه های کوچیک تر ( حدودا 15 نفر ) توی حیاط مشغول بازی بودن . دخترم زیاد کنارم نایستاد و رفت کنارشون و زود باهاشون جور شد . منم رفتم و شرایط ثبت نام و لیست وسایل مورد نیازو  گرفتم و تا خواستم دخترمو بگیرم که بریم دیدم زد زیر گریه ! مربی بچه ها هم ازش دعوت کرد باهاشون بره سر کلاس . منم بیرون منتظر ... دونه دونه مادرا اومدن برا بردن بچه ها و کلاس تموم شد و بچه ها ریختن بیرون و مام برگشتیم خونه . فقط یه چیز باعث شد کمی تردید کنم اونم این بود که اونا گفتن بچه باید دستشوئی رفتنو بلد باشه و خودش تنهایی بره دستشوئی و وقتی من گفتم حالا شماره ی 1 رو اگه خودش تنها هم بتونه مطمئنا 2 رو تنهایی نمیتونه ، اونا گفتن یه شماره تماس بدین هر وقت پیش اومد براتون زنگ بزنیم بیاید کارشو انجام بدید و برگردید !!!!!

 
یادم افتاد که تابلوی معرفی یه مهد قرانی دیگه هم به چشمم خورده بود که البته این نزدیک تر بود و مشکل دستشوئی هم نداشت چون مدیرش گفت که اگه به مربی بسپارید همراهش میره و کارشو انجام میده . ساختمون اینجا با اولی فرقی نداشت . همون حیاط کوچیک و همون همکف و زیر زمین . با این تفاوت که اونجا کلاسشون همکف بود و اینجا کلا زیر زمین مهد بود و همکف محل زندگی مدیر و اونجا اقلا یه الاکلنگ داشت که اینجا یه موتور پارک بود تو حیاطش ( نمیفهمم اینم شد مهد که براش تابلو هم میزنن ؟) کلاساشم اون قدر بی در و پیکر بود که خودم بدم اومد ولی باز به خاطر دستشوئی بردن شون داشتم به اونجا فکر میکردم که متوجه شدم یکی از بچه ها که کمی هم بزرگتر بود همون اول اشنایی با دخترم اذیتش میکنه و به من و مربی میگه از دخترم خوشش نمیاد و اونو دوست نداره . بعد جلوی من هی دخترمو اذیت میکرد  و لباسشو میکشید و انگولک میکرد !!!!!


یه مدت خواستم خودش کارای دستشوئی اشو انجام بده ، ولی دیدم نه ! خانوم تنبل تر از این حرفاست و دلش میخواد حتی اونو سر پا بگیرم چه برسه به تطهیر شماره 2 ! گفتم اصلا نخواستم بره مهد . بذار تو خیالاتش بره این جوری همه مون راحت تریم . بذار خودش بتونه از پس کاراش بربیاد بعد .....

* باورتون میشه هنوز گاهی توی بیداری خودشو خیس میکنه ؟ امروز هم گفت مامان بریم دستشوئی ! گفتم تو برو من میام . گفت با شلوار خیس چجوری برم ؟ سرم سوت کشید ! تو چرا دستشوئی تو زودتر نمیگی هان ؟ بزنم لهت کنم ؟ دست میزنم میبینم خشکه ! بهش میگم تو هنوز نمیفهمی خودتو خیس کردی یا نه !؟ ( خواهش میکنم احساساتی نشین ! شما که قرار نیست فرشمونو اب بکشین ! شما که سیصد بار یه چیز نگفتین و باز  همون اش و همون کاسه ببینین !  اونم خیس بکنه و راه بیوفته تو خونه بگرده و مثلا از ترس دعوا شدن چیزی هم نگه !!! خب منم ادمم ! ظرفیتم حدی داره ! خب چیکار کنم ! چرا اون جوری دارین نگام میکنین ؟ بچه ندارین بفهمین چی میگم که !!!! ) باباش میگه وقتی بچه متوجه نمیشه چرا دعواش میکنی ؟! اخه میشه دعوا نکرد ؟ دختری که عین بلبل (نه عین کلاغ )صبح تا بوق سگ هی حرف میزنه سر ادمو میخوره بعد دستشوئیشو نگه یا نفهمه !!! حالا فکر کنین سر اون شماره ی ? چه هااااااااااا که نکشیدم . هنوزم گاهی ....  فکر میکنین اگه ببرمش دکتر فایده ای داره ؟

* برای کاری شناسنامه ها رو اوردیم کنار تلفن و مشخصات رو به کسی گفتیم و شناسنامه ها همون جا موند . کمی بعد توی خواب اسم مونو مورد عنایت قرار داد !  شناسنامه هامونو تصور کنین وقتی اب کشیده و خیس بالای بخاری خشک شده به چه صورت دل انگیزی در اومد !  بله درست فهمیدین تو خواب هم کنترل ادرار نداره !!!!

*  این قضیه ی دوست های خیالی برامون تازگی نداره . پسر خواهرم هم دوست خیالی داشت . اسم دوستاشم مهران . کهران . شهران ( همه رو هم وزن مهران بخونین ) کلاله پلاله  بود .... دخترم اون قدر بعضی وقتها خیال بافی هاش زیاد میشه که میخوایم سرمونو بکوبیم به دیوار  ! گاهی اون قدر حرف میزنه که ............. نمیدونم ولی میگن بچه های خیال باف با هوشن ! از اعماق وجودم امیدوارم این تحملی که میکنیم نتیجه ی خوبی داشته باشه !!!!

* وااااااااااااااااااای کی هوا گرم میشه ؟ من از سرما خوشم نمیاد !!! من هم بچه ی تابستونم هم بچه ی گرمسیر . اصلا طاقت سرما رو ندارم . بیهوش شدن توی گرما برام لذت بخش تر از بهم خوردن دندونامه !!! چیه همش باید با شال و کلاه و دستکش و کاپشن و لباس دوبله بچه رو ببری بیرون و بازم که اومدی خونه سرما خورده !از هر چی سرفه و تب و سرماخوردگیه بدم میاد ! از هوای ابری و گرفته حالم بد میشه ! بارونو دوست دارم اما  نم نم  و اینکه زمین و لباسو گل نکنه و باعث سرماخوردگی نشه .  از برف خوشم میاد ولی وقتی داره اب میشه از گل و شل اش بدم میاد و لیز خوردن هاش ! ولی با خورشید حااال میکنم . با اسمون ابی . با گرما .  وااااااااااااااای کی هوا گرم میشه ؟ واااااای کی میخواد توی این سرما به مسافرت !!!!

* به شوهرم میگم سردمه ! میگه خب لباس بپوش میگم از این بیشتر ؟ یه لباس کاموایی یقه اسکی با جلیقه و جوراب دیگه چقدر ؟  چه سالهای قبل با یه لباس بهاره تو خونه میگشتیم و کیف دنیا رو میکردیم !!! حالا نمیشد بهار هدفمند میشدیم ؟

* باز یه نفر اومده و گفته یکی دیگه از دوستام تصادف کرده و مرده ! خاله ارزو ... اگه راست باشه  چند وقت قبل گفته بود عقد کرده ! با اینکه ?? سالش بود اما تجربه ی زیادی توی مهد کودک داشت .....

* پاسپورت مون اومد  

* شکلکای پست قبل انگار خیلی مورد توجه قرار گرفت  قابل تونو نداشت ! خواهرم سحر نوشت الهی فداشون بشم !!!!

* اووووووووووف چقدر نوشتم ! شب بخیر  شمام خسته نباشین


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 10:2 عصر توسط سایه سادات نظرات ( ) |

سلام

این اقا پسر ما که همیشه به جزئیات و چیزهای بی اهمیت بیشتر از کلیات اهمیت میده و به کارهای غیر ضروری بیشتر از درس و تکلیف هی گیر داد که معلم هنرمون گفته این دوات جنسش خوب نیست و فلان دوات بهتره و منم باید برم از اونا بخرم ! حالا هر چی بهش میگیم بچسب به درس و مشقت ... تو هر چقدر هم دواتت عالی باشه مگه خطت هم خوب میشه ؟ به خرجش نرفت که نرفت !
اصولا این مدلیه . یعنی اگه معلم یه سوال بده یا یه تحقیق یا انشا همش داد و بیداد که چی بنویسم از روی کدوم کتاب بنویسم از کجای این کتاب بنویسم ؟ و ... حالا اگه تو تلویزیون ببینه مثلا فلان بازی به بازار اومد هی این در و اون در میزنه ببینه قیمتش چنده گرافیکش چه جوریه مراحل بازیش و کد تقلب و کرک و ایناش و ... چیه !

خلاصه ... رفت چند تا مغازه تا دوات دلخواهش رو گیر اورد و بخاطر اینکه خواهرش نخواد قلم اصل دزفولی اش رو ازش بگیره یه قلم و جا دوات کوچولو هم برا خواهرش خرید و اومد خونه ! ( اخه ادم برا بچه ? ساله قلم و دوات میخره ؟!!! )

بعد شروع کردن دو تایی به هنر نمایی !

مدتی که گذشت دخترم تبدیل شده بود به یه ادم گور خری ! حتی پشت پلکش هم دواتی بود ! لباسشم که دیگه فکر نکنم اصلا تمیز بشه !

حالا اینا به جهنم !

اومد گفت مامان یه چیزی بگم دعوام نمیکنی ؟ وقتی اینو میگه میفهمم که چنان گندی زده که خودشم فهمیده جای دعوا داره ! با اینکه حرصم میگیره ولی مجبورم خودمو کنترل کنم و بگم باشه دعوات نمیکنم . حالا چی شده ؟ یکم دوات ریخت رو زمین ! البته منظورش از زمین فرش بود !!!!

یکم ؟ دیگه توی جاش تقریبا چیزی نمونده بود !

شوهرم پرید رفت توی اشپزخونه و من به سمت کتابخونه . اون یه دستمال خیس کرد و بدون توجه به حرفای من لکه ی جوهر رو بیشتر کرد و من توی کتاب ترفند های خانه داری دنبال رفع لک جوهر گشتم و خوندم با شیر یا دوغ میشه رفعش کرد !

شیر که نداشتیم ولی شاید یک کیلو ماست رو به دفعات ریختم روی لک و با قاشق قیر جمع کردم ! دخترمم خوشش اومد هی خواست کمک ! کنه منم گفتم نه عزیزم تو خسته میشی ( همیشه وقتی بهش میگم اسباب بازیها یا کتابهایی که ریختی رو زمین رو جمع کن میگه مامان من خسته میشه ! ) اخرشم نذاشتم حالشو ببره

* لک فرش تقریبا محو شد !

* امتحانام امروز تموم شد !!! هورا ...

* امروز اینجا هم برف اومد . چقدر شهر زیبا شده ...

*  از اداره ی گذرنامه زنگ زدن که چرا شناسنامه ی پسرتون پسوند نداره ؟ گفتیم خوب نداره دیگه ! گفتن باید شناسنامه اشو درست کنین !!! گفتیم اقاجون پاسپورت قبلی رو با همین وضعیت داده بودن ! حالا از اونها گفتن بود !!! وای نکنه دم اخری به این گیر بدن ؟ نکنه همه چی بهم بخوره !

* داشتم در فضیلت اماکن مذهبی عراق مخصوصا مسجد کوفه و مسجد سهله چیز میخوندم ... وای چقدر فضلیت داشت و خبر نداشتم ! به شوهرم میگم من از کوفیا خوشم نمیاد میگه هر چی بودن بهتر از بقیه مردم اون زمان بودن اگه امام علی مردم بهتری سراغ داشت اونجا حکومت تشکیل میداد ! میگم چرا با امام حسین اون طور رفتار کردن ؟ میگه ....... این قدر مفصله که نمیشه اینجا نوشت ! خلاصه اش اینه که خیلی ها از ترس ابن زیاد ( که خیلی وحشیانه مردمو خفه کرده بود مثل زمان ساواک که ادم حتی به برادرش هم نمیتونست اعتماد کنه ) مجبور شدن در لشکر عمر بن سعد باشن . یه لشکر ???? نفری از کوفه بیرون می اومد بین راه تعداد زیادی شون در میرفتن تا جلوی امام حسین قرار نگیرن و اونهایی که نتونستن فرار کنن و موندن حتی گریه میکردن و جلو نمیرفتن و اونهایی که رفتن و در کشتن لشکر امام دست داشتن همه حروم زاده ها و بنی امیه ای ها بودن ...

* اووووووووووف چقدر حرف زدم ! شب بخیر


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 10:1 عصر توسط سایه سادات نظرات ( ) |

سلام

نمیدونم سر چه موضوعی بود که شوهرم داشت یه جوری مثل دعوا باهام صحبت میکرد ( نمیدونم اب سماور خشکیده بود یا همون قضیه ی رنگی کردن موکت بود یا یه چیز تو همین مایه ها )  دخترم این جور موقع ها با عصبانیت میاد جلو و از اون فردِ مثلا دعوا شده ، حمایت میکنه و اون فردِ دعوا کننده رو محکوم . با عصبانیت و اخم به باباش گفت : من وقتی بزرگ شدم و شما کوچولو شدی کامپیوتر رو خاموش میکنم !!! باباشم الکی ژست ترسوها رو گرفت و گفت نه نه خاموش نکن .... بعدشم رفت روی تخته وایت بردش باباشو کشید با دستهای پیچ پیچی !

 

دخترم فکر میکنه وقتی که اون بزرگ بشه ، ماها کوچیک میشیم بعد اون میاد در جایگاه ما و ما میریم در جایگاه اون . این طرز فکرشو خیلی جاها نشون میده و ما هم فقط میخندیم ...

 

_ بابا این زن توئه ؟ _ کی ؟ با سرش به من اشاره کرد و گفت : همین دختر بابابزرگ !

 

بابا من میخوام بزرگ شدم دربازه گان بشم ، سوباسا بشم ، به دربازه گل بزنم !

تو تلویزیون یه دختری نشون میداد که داشت با یه بزغاله بازی میکرد . موهاشو قشنگ بسته بود . من اون دختره رو نشونش دادم و گفتم ببین این چقدر نازه ؟ میخوای عین اون بشی ؟ با تعجب گفت : یعنی من بزغاله بشم ؟

تولد امام رضا بود و باباش شیرینی خریده بود . معمولا توی تولد اماما برا بچه ها خوردنی میخریم و چیپس و پفکی و یه جشن کوچولو میگیریم . وقتی که فهمید تولد امام رضاست گفت امام رضا هم میاد تولدش ؟ وقتی فهمید امام رضا نمیاد گفت : چرا نمیاد ؟ امام رضا از این شیرینی ها میخوره ؟ اخه دهن داره تو نورش . دندونم داره ! ( منظورش از نور همون صورت نقاشی شده از ائمه توی کتاباست )

 

داشتم یه فیلم هندی نگاه میکردم از فیلمهای قدیمی شاهرخ خان . ( اقا خارجی خانوم هندی ) داستان فیلم اینجوری بود که یه خاله ای خواهرزاده ی یتیمشو با خون جیگر بزرگ میکنه و 8 ساله میشه که میفهمن یه عموی پولدار داره و عموئه ( شاهرخ خان ) میخواد بچه رو ببره خارج و خاله با اینکه نمیخواد اما مجبور میشه کاری کنه خواهرزاده ازش دل بکنه و بره . برای همین سرش داد و بیداد میکنه و از خونه میندازتش بیرون . اینجای فیلم من برای دخترم توضیح میدم که خاله ی پسره این حرفو زد که پسره با عموی مهربونش بره و دلش تنگ نشه ... پسر کوچولو گریون در خونه ی خاله اواز میخونه و میگه چرا منو از خودت میرونی و .... خاله در رو باز نمیکنه ولی تو خونه عکس پسره رو بغل میکنه و گریه میکنه ... یهو دیدم دخترم داره زاااااااااااااااار میزنه ! هم تعجب کردم هم خندم گرفت ... گفتم چی شده ؟ دخترم با گریه گفت این چه مسخره بازیه ! هی دوست داره هی دوست نداره ، هی دوست داره هی دوست نداره ! بغلش کردم دختر دل نازکمو ...

 

این فیلم های به ظاهر خوب و عاطفی که این قدر روی بچه ها تاثیر داره فیلمهای اکشن و ترسناک چه تاثیر بدی میتونه داشته باشه ! حالا هی من میگم تلویزیونو خاموش کنین این فیلم برای ریحانه خوب نیست این اقا پسر میگه نه جای حساسشه اینا مگه چیه ... از این بدتراشم دیده ! چه استدلال مزخرفی !

* کارتون وال ئی رو دیدین ؟ خیلی قشنگ و عاطفیه !


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 9:58 عصر توسط سایه سادات نظرات ( ) |

سلام

بقیه ی کارای دخترمو از شهریور و مهر 89 میذارم ...

دخترم دلش ابرنگ میخواست اما داداشش ابرنگشو بهش نمیداد . باباشم رفت و یه ابرنگ 6 رنگه براش خرید و کلی دخترمون خوشحال شد و رفت دفتر نوی 80 برگشو اورد و یه لیوان بزرگ پر از اب و شروع کرد به رنگ امیزی اونم از نوع خودش که یه نقطه رو هدف قرار میداد و اون قدر اون نقطه رو با قلمو و رنگ میسابید که تا 5 – 6 برگ قبلش سوراخ میشد ! هی لیوان اب سیاه خالی و پر میشد و هی برگه های دفترش رنگی و هی دلم اشوب از اینکه نکنه اون لیوان اب تیره بریزه روی فرش ... طفلک دفتره دو روز هم دووم نیاورد . روز سوم بود که دیگه نقاشی های دخترم فقط سفید بود . یعنی اب و لیوان و قلمو و نقطه ی هدف در کار بود اما هیچ رنگی نبود . چون رنگ دیگه ای براش باقی نمونده بود بجز سفید !

اخر شب بود و داشتیم یه برنامه ی مستند از تلویزیون میدیدیم . که دیدم دخترم رفت سراغ تلفن و داره شماره میگیره . شماره گیری برای بچه های کوچیک تر چیز عادیه ولی وقتی بچه ها بزرگ تر میشن میفهمن که نباید بیخود شماره گرفت مخصوصا اخر شب . با عجله گفتم اِ چیکار میکنی ؟ زنگ نزنی ها ! اومد کنار تلویزیون گوشه ی صفحه رو نشون داد و گفت : یه یک زدم با یه شیش با یه دو خواستم بگم که ..... کنار صفحه ی تلویزیون نوشته بود 162   شماره ی روابط عمومی صدا و سیما .

ماه رمضون بود و یه بار برای نماز جماعت رفته بویم مسجد . من صف اخر بودم و دخترم پشت سرم کنار یه دختر دیگه و باهاش حرف میزد ... رکعت اخر نماز بود که دیدم یه پارچه کنارمه که خیلی شبیه دامن دخترمه ! صدای اروم دخترمم از پشت سرم شنیدم که داشت به اون دختره میگفت : مامانم بهم گفته رفتی مسجد دامنتو در بیار !!!!!!!!!!!! نمیدونم چطور سلام دادم ولی تا نماز تموم شد پریدم رفتم دامنشو پوشیدم تنش تا کسی با جوراب شلواریِ تنها ندیدتش !!!

_ بابا ! چرا هی صب ( صبح ) میشه هی شب میشه ؟

دیروز دومین امتحانمو دادم ... وااااای اصلا این چند روز گذشته یادم میافته  نه بابا فکر نکنین از بس درس خوندم هلاک شدم ! این چند روز دخترم حسابی مریض شده بود 5 روز تبش قطع نمیشد ! شربت استامینوفن که اصلا بی فایده بود ! دخترمم تا بیدار بود اجازه ی بمب گذاری رو نمیداد  وقتی میخوابید هی با گریه و نق بیدار میشد دست بهش میزدم درجه حرارت در حد تنور ! منم دست به حمله ی انتحاری میزدم و با یه چراغ مطالعه میرفتم به محل موضع ! بمب گذاری که انجام میشد دخترم با گریه بیدار میشد منم چراغ و خاموش و خودمو پرت زمین میکردم که مثلا من خوابم و این کارو نکردم ! بازم مدت کوتاهی نگذشته دوباره اروم اروم گرماش برمیگشت  مریضی شم یکی دو تا نبود که یکی دو تا دارو بخواد ! هم سرماخوردگی و ابریزش هم سرفه و گلو درد هم تب . دو تا امپولم زد . اوف چه ها که نکشیدم ! از ترس همش شبا بیدار میشدم هی حرارتشو چک میکردم ... این روزها همش نق و غر شنیدم همش برای دارو خوردناش خودمو کشتم هی ناز کشیدم . هی اُرد شنیدم ( بغلم کن ، منو رو پاهات بخوابون ، اب بیار ، اب سرد بیار ، نون بده ، این نون کوچیکه نمیخوامش ، من غذا نمیخوام ، چرا در گنجه بازه ... چرا دم خر درازه ... ) از غذا خوردنم افتاده بود کلی هم لاغر شد ! تا یه ذره میخواد جون بگیره فرتی مریض میشه دوباره برمیگرده ... راستی یه بچه 4 ساله باید چند کیلو باشه ؟ دختر من که 14 کیلوئه !

تا می اومدم دو خط درس بخونم هی صدام میکرد منو 20 دقیقه معطل میکرد ! وای چطور مامانای بچه دار به درجات عالی علمی میرسن ؟

بعدشم من گفتم خدایا بجای بچه ام منو مریض میکردی اقلا خودم دارومو عین ادم میخوردم بعد یکمم درس میخوندم و دخترمم کاریم نداشت ! و بخاطر اینکه مستجاب الدعوه هم هستم  دعام به اجابت رسید و خودم دو روز اخر با بدبختی از رخت خواب بیرون می اومدم !

یه روزم گفتم عجبا ! دو هفته اس مهمون نداریم ! چه خوب این روزای امتحان مهمون نیاد ! همون روز زنگ زدن شام میایم خونه تون !

حالا بریم سر امتحانای خودم ... درسام هم همه غیر حضوریه ...
روز اول با شادی و نشاط رفتم و کارتمو تحویل گرفتم با گیره کاغذی که بهمون دادن چسبوندم گوشه لباسم و برگه رو دادن و ... دیدم ای داد بیداد سوالا چقدر اسونه ! بله ای  داد بی داد ! اخه من همش تشریحی ها رو خونده بودم و اینا همش جوابای حد اکثر یه جمله ای و چند کلمه ای داشتن و هر کدوم یکی دو نمره !!!
از پله ها که پایین اومدم هنوز از در سالن بیرون نرفته ، یهو دیدم کارتم نیست ! هر چی گشتم نبود ! از هر کی سراغ گرفتم ندیده بودن ! حتی برای یابنده مژدگانی هم اعلام کردم  اما نشد که نشد ! مسئولین تا میشنیدن میگفتن وا ! همون روز اول ؟ یکی که از همه عاقل تر بودبه بغلیش گفت نگفتم با گیره کاغذ نمیشه باید پانچ میکردیم و سنجاق میدادیم ! خلاصه مدتی علاف شدم و اخرشم چون فرداشم امتحان داشتم مجبور شدم المثنی بگیرم ! 
فرداش ... از اضطراب قلبم هی می اومد تو دهنم هی قورتش میدادم ! دهنم هم کویر لوت نفس به شماره افتاده ... هنوز پام به سالن نرسیده اسممو اعلام کردن که بیا کارتت رو تحویل بگیر !!! ولی خدا رو شکر امتحانش خیلی خوب بود دیگه 19 نشم حتما 18 میشم  حالا فکر کنین منی که 15 سال از درس و مشق دور بودم و مغزم خشکیده بود  تازه تمرکزم نداشتم هم بخاطر پرواز محیا هم بیماری یکی از اقوام ، دیگه واقعا شاهکار بود !

* از امتحان که برگشتم شوهرم گفت بین صدای تلویزیون و صدای همسایه یه صدای ضعیفی شنیدم و بعد از مدتی رفتم دیدم دخترمون توی گلاب برتون دستشوئی نشسته داره زار زار گریه میکنه و صورتش قرمز شده و میگه پام شکست !!!  

* تا به حال دو بار هارد سیستم مون نابود شده بود ( یکیشو دخترم ضربه زد و ناکارش کرد اون یکی هم عشقی نخواست دیگه خودشو بهمون نشون بده ) ولی همسرم جنازه هاشونو توی تابوت نگه داشته بود تا شاید فرجی بشه و زمان بازیابی اطلاعات کم بشه تا بتونه اطلاعات رو بازیابی کنه و مسلما نمیخواست هارد رو دست غریبه ها بده وگرنه کار اسونی بود ... اولیه حدود سه سال پیش و دومیه دو سال پیش رفتن تو کما . چند روز پیش همسرم کلی جستجو کرد و با کمک نوشته های اموزشی تونست اطلاعات یکی از اونها رو برگردونه . 30 گیگ فیلم و عکس خانوادگی هم برگشت  اون یکیه بدسکتور داره و بازیابیش سخت تره . حدود دو روز کامل دستگاه روشن بود و فقط 370 مگابایت از 300گیگش اسکن شده بود که ولش کرد ... وای اگه بدونین من اونجا چند تا نوشته و عکس برای وبلاگم اماده کرده بودم و با دیدن دوباره شون چه خاطراتی برام زنده شد ...

* راستی کود مغز سراغ ندارین ؟ میخوام تاثیرش آنی باشه !اخه 3 تا امتحان دیگه در راهه !

از این عکس چقدر خندم گرفت

 


نوشته شده در شنبه 89/10/11ساعت 10:24 صبح توسط سایه سادات نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13      >

Design By : Pichak