نوشـته های یه مـامــان
سلام
اولین اشنایی مون از تیر 86 بود ... از اسفند 86 با هم دوست شدیم و اشنایی مون بیشتر شد ...
بهم گفته بود ابرکوه زندگی میکنن میگفت اونجا پاریس ایرانه ... میدونستم مادرش فرهنگیه و توی کانون پرورش فکری کار میکنه
یه بار محرم پیشنهاد کرد بریم شهرشون منم گفتم نمیشه اخه سالگرد پدرشوهرمه حتما باید بریم شمال بهش گفتم تازه من زبون فرانسوی بلد نیستم بیام اونجا :)
یه بار بین حرفاش گفته بود حساسیت داره و گرد و غبار براش خوب نیست ... توی پستهاش هم چند باری چیزایی گفته بود ... بعد یه پست رمز دار گذاشت و گفته بود حالش بده و مدتی نتونسته بره مدرسه و هی سرفه میکنه و توی رخت خوابه ... بعد کمی بهتر شد ...
چند وقت قبل ( شاید حدودای اوائل ابان ) مامانش گفت بیمارستان تهران بستریه . گفت ریه اش برونشیت سازه و یه شماره ی مستقیم به اتاقشو بهم داد و منم تماس گرفتم وقتی فهمید منم خیلی تعجب کرد و خوشحال شد . گفت بیشتر از یه ماهه که اونجا بستریه گفتم واااااااااااای چه بد حتما خیلی دلت گرفته من که از بیمارستان خوشم نمیاد حتما خیلی بهت سخت میگذره ... گفت نه زیاد سخت نیست مامان و خواهرم نوبتی میان پیشم میمونن تازه با پرستارا هم دیگه دوست شدم ، بد نیست ... دو بار دیگه هم تماس گرفتم ... از خواهرش یا مامانش که اول گوشی رو میگرفتن حالشو میپرسیدم بعد با خودش حرف میزدم ... یه بار خواهرش گفت دیروز خیلی حالش بد بود ولی الان بهتره . دیروز نزدیک بود بره تو کما ... صداش خیلی ضعیف بود به زحمت صداشو میشنیدم ولی روحیه اش خوب بود میگفت لپ تاپ داره و میخواد داستان بنویسه ...
بعد یه مدت مهمون داشتم و یادش بودم اما همش بد موقع میشد و منم میگفتم مریضه شاید داره استراحت میکنه برای همین تماس نگرفتم
یه بار که تماس گرفتم همون بیمارستان گفتن همچین کسی نداریم ! منم شماره ی دیگه ای ازش نداشتم گفتم خب اون که شمارمو داره منتظر میمونم خودش تماس بگیره ...
? اذر یه کامنت ناشناس داشتم که نوشته بود محیا مرده ! اخمام رفت تو هم ! خیلی بدم اومد که مردم تا میبینن یکی مریضه شروع میکنن به ازار دوستاش ... اصلا اعتنا نکردم با اینکه نگرانش شدم
بعد یه کامنت دیگه برای محیا که نوشته بود خونه ی نو مبارک و اینا ... بعد کامنتی از مادرش که نوشته بود محیا رفته پیش خدا !
اصلا باور نکردم ! مخصوصا بعد از اون ماجرای سرکاری ... گفتم خیلی ها مادر محیا و وبلاگشو ممکنه بشناسن و شاید کسی از غرض و مرض از طرفشون کامنت گذاشته ! ازشون پرسیدم گفتن درسته ! باورم نمیشد مگه محیا چقدر حالش بد بود اخه ؟
توی بهت و نا باوری به هر ادرسی که دادن سر زدم به دوستای نزدیک محیا و همش تسلیت دیدم و تسلیت ...
یعنی واقعیت داره ؟
یعنی واقعا محیام دیگه زنده نبود ؟
الانم با اینکه به یقین رسیدم بازم نمیتونم قبول کنم !
طفلک محیا ...
وقتی به لحظه های اخرش فکر میکنم ...
به تنگی نفسش ...
به لوله ی اکسیژن ها ...
به نفس های به شماره افتاده اش ...
محیا مهدوی روز 16 شهریور امسال 17 سالش تموم شد و 5 اذر پروانه شد ... درست یه روز بعد از عید غدیر ... وقتی همه مون گرم زندگی مون بودیم ... وقتی بی خبر از محیا داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و برگ توت میخوردیم اون از پیله اش بیرون اومد و پر کشید ...
محیا جونم پروانه شدنت مبارک ...
وبلاگ اهو خانوم ( مامان محیا ) بهتون تسلیت میگم اهو خانوم ... اهوی گم کرده بره ...
مرکز شماره 2 کانون پرورش فکری ابرکوه
نوشته ی محیا برنده اثار ادبی :
چند تا از نوشته هاش بعد از ...
و این اخرین نوشته ی وبلاگشه که برای تولدش گذاشته ...
اگه توی اینترنت اسم محیا مهدوی رو سرچ کنی یه وبلاگ میاد که نویسنده اش با اسم محیا مهدوی مینوشته و کمی ساسی بوده . این یه تشابه اسمیه . محیای من فکر و ذکرش فقط درس و مشق و دانشگاه بود ...
عزاداریتون قبول ...
سلام
عید غدیر مبارک
قبلا نوشته بودم که داشتم دفترچه امو نگاه میکردم چند تا از کارای دخترمو خوندم که ثبت نکرده بودمش . اینا هم بقیه ی اوناست . مال مرداد امسال ...
توی دستشوئی خونه ی ییلاقی مامان اینا یه دمپائی کوچیک قهوه ای رنگ قدیمی بود که دخترم وقتی برای اولین بار دیدش گفت : این دمپائی رو بفروشین یه دمپائی خوشگل بخرین . سری بعدی که رفتیم ییلاق وقتی دوباره اون دمپایی رو دید گفت : اِ ...اینو که نفروختین ! من از این دمپائی خوشم نمیاد ! بفروشینش یه دمپائی کوچولوی قشنگ بخرین دیگه !
همون موقع ها توی همون روستای ییلاقی ( که برای مراسم بابابزرگ رفته بودیم ) دخترم توی ایوون مامان اینا از روی تاب به روی صورتش افتاد و دماغش خونریزی کرد و ورم کرد . البته بعد از بردن به یه ابادی و عکس و دکتر معلوم شد نشکسته ولی دوباره دو روز بعدش باز همون جور خورد زمین ! دیگه جوری شده بود که وقتی میخواست بدوئه یا شیطونی کنه هی بهش یاداور میشدیم مواظب باش نخوری زمین . یه بار نزدیک بود بخوره زمین . بعد با ذوق نگامون کرد و گفت : نیفتادم ! دماغم نشکست !
سر ناهار دسته جمعی خونه ی مادرشوهرم اینا به دخترعمه اش ( 10 ساله ) میگه : فاطمه ! غذاتو بخور تا اندازه ی من بشی ! بابای فاطمه گفت : ریحانه من چیکار کنم که اندازه ی تو بشم ؟ _ غذاتو بخور ! ایکاش با غذا خوردن میشد قد دخترم شد !!!
داشتم خیاطی میکردم ... _ مامان !من هر وقت لباس شدم شما منو بدوز
رفته بودیم شهر کتاب با مریم و اقا میتیل .اخر شب بود و خلوت و اون قدر بزرگ و رنگارنگ که دخترم از ذوقش روی پاش بند نبود . چند تا چیز هم انتخاب کرده بود و داده بود دست من . یکی از فروشنده ها که کلی درباره ی کتابها بهمون اطلاعات میداد به دخترم گفت کوچولو ؟ دخترم گفت : من کوچولو نیستم !من بزرگم . اخه غذامو خوردم ... طرف با خنده دوستشو صدا زد و براش تعریف کرد ...اقاهه گفت برای چه سنی کتاب و وسایل کمک اموزشی میخواید ؟ گفتیم 4 سال . دخترم گفت : من 3 سالمه ! بعد اقاهه از بلبل زبونیش خوشش اومد یه تخته وایت برد که نقش دختر روش بود بهش جایزه داد . مریم گفت : ریحانه ! الان چی باید بگی ؟ دخترم زیر لب زمزمه ای کرد . مریم با افتخار گفت : بلند بگو . دخترم گفت : 500 تومن ! همه مون زدیم زیر خنده ... بعد یه نگاهی به تخته اش انداخت و گفت : دخترونه است !
بعد از شهر کتاب رسیدیم به یه خشکبار فروشی ... ایستادیم برای خریدن پسته و بادوم . دخترم قدش نمیرسید توی مغازه رو ببینه . مریم نشست و قدشو اندازه ی دخترم کرد و گفت : آخــــــــــی ... تو که هیچی نمیبینی ! بعد ریحانه رو بغل کرد تا بتونه ببینه . متوجه شدم مغازه دار همین طور که داره مشتری ها رو راه میندازه به دخترمم نگاه میکنه . بعد کمی پسته و بادوم برداشت داد به اقا میتیل تا بده به ریحانه . قیافه ی مغازه داره بعد از دیدن قیافه ی ذوق زده ی دخترم دیدنی بود ...
****** دیگه حالم داره از هر چی مهمون داریه بهم میخوره ! از دیروز بازم مهمون اومده و تا محرم میخواد بمونه ! فقط یه روز از اومدنشون گذشته و من دیگه تحملمو از دست دادم !!!! ببخشید کسی تحمل اضافی نداره بهم قرض بده ؟
سلام
داشتم دفترچه امو نگاه میکردم دیدم یه سری کارا و حرفای دخترم از اواخر خرداد و اوائل تیر یادداشت کردم اما تو وبلاگم ننوشتمش . گفتم این سری بذارمشون ...
خدا نکنه . خدا تو رو رحم کنه . خدا تو رو بوس کنه
خدایا خودتو شکر کن .
خدایا همه ی مریضا رو شفا بده ، بابام چرا نیومد ؟ ( باباش بیرون بود و کمی دیر کرده بود )
بابا برای من یه اتاق بخرین اینجا بذارین . من میخوام رخت خوابمو بذارم تو اتاقم بخوابم . ( واحد مون فقط یه خوابه اس و اونم پسرم صاحب شده . هر وقت با خواهرش لج داره نمیذاره بره تو اون اتاق )
من : دست نزن به خون ، نجسه ! دخترم با یه حالت عاقل اندر سفیه : جیش نجسه !
باباش : امروز نمازتو خوندی ؟ دخترم : اوهوم . باباش : چند رکعت ؟ دخترم : نماز ظهر ، نماز عصر، نماز پیشونی ، نماز گل ، نماز لامپ !!!!
یه نخ از اینا که دور جعبه شیرینی میبندنو دور گردنم انداخت و شروع کرد به گره گره زدن و پیچ دادن . بعد گفت من شما رو عروس کردم ... عروسی با اقاتون ( در همین لحظه یه نگاهی هم به باباش انداخت ) بعد که کارش تموم شد از گردنم بازش کرد و خودشو عروس کرد !
باباش : برو بخواب ما فردا صبح میخوایم بریم تهران . دخترم : من نمیام ! باباش : اگه نیای گشنه میمونی . _ من برا خودم یه سوپ میپزم . توش چی میریزی ؟ _ یه پیاز یه سیب زمینی یه جوجه ی پخته ! سبزی هم میریزی توش ؟ - اره سبزی یادم رفت . تو سوپت رشته هم میریزی ؟ _ اوهوم . نخود لوبیا هم میریزی ؟ _ اوهوم . دیگه چی میریزی ؟ _ برق سوخته ! الان میخوام اونا رو بپزم ! نه نمیخواد برو بخواب ....
من و باباش داشتیم در مورد عروسی مون حرف میزدیم ... دخترم با ذوق گفت : منم بودم ؟ گفتم نه . با ناراحتی گفت : اِ ... چرا ؟ باباش گفت : اگه تو توی عروسی مون بودی ابرو ریزی بود !
خواهرم زنگ زده بود و دخترم گوشی رو برداشت ... ـ مامانت کو ؟ ـ مامان تو اشپز خونه اس . دستش بنده ـ وای من بخورمت ... ـ نمیتونی ! تو توی تلفنی !
یه لباس تنش بود که یه عالمه موش روش داشت . گیلاس که خورد لباسش لک شد . یه نگاهی کرد و گفت : مامان لباسمو عوض کن موشا خون شدن !
سر سفره سبزی خوردن بود و داداشش یه ریحون برداشت و با حالتی لج درآر گفت ریحان میخورم . دخترم انگار داره خورده میشه جیغ میکشید و میگفت : نـــــــــه !!!!!!!!! منم یه پیازچه کله گنده رو دادم دست دخترمو گفتم بیا تو هم داداشو بخور گرفت و موزیانه خندید
یه برش ( عرضی ) از خیار رو میذاشت تو دهنش وقتی نصفش بیرون می موند ( شکل پوزه ی خوک ) میگفت خوک ! بعد در می اورد و میگفت ریحانه ... دوباره میذاشت میگفت : خوک . در میاورد میگفت : ریحانه . خوک . ریحانه
یه شب با باباش رفته بود پشت بوم . یه نگاهی به اسمون کرد و گفت : من دلم میخواد برم اسمون ، پرواز کنم ولی نمیتونم ... من میخوام فرشته بشم . فرشته ها تو اسمونن... بابا اگه من مقنعه بذارم فرشته میشم ؟ _ کی بهت گفت ؟ مامان گفت . ( یه بار که مقنعه گذاشته بود بهش گفتم وااااااای عین فرشته ها شدی ) وقتی باباش داشت اینا رو به من میگفت دخترم با ناراحتی گفت : اینو نگو . من دلم نمیخواد بگی . اینو نگو ... مامان اینو که من گفتمو ننویسید . مسخره است .... ( چند روز پیشا رفتم برا دخترم بال فرشته خریدم وقتی میذارتش خیلی ناز میشه بعد اون عصای ستاره ای شو ( همون جی جی جی جینگ ) رو تو دستش میگیره و گاهی هم با دستاش بال میزنه ....
* هنوز کلاس زبانم شروع نشده و من پشیمون شدم ! دیگه رغبتی ندارم ! حیف که پولشو دادم ...
* حدود 10 - 12 روز خواهرم سحر و دختر دو سالش مهدیه مهمون ما بودن . شوهر سحر رفته بود ماموریت و اونو اورده بود پیش ما . فردای همون روز که سحر رفت مامانماینا اومدن و 3 - 4 روزی بودن . چون میدونستم بعد از رفتن سحر قراره مامانم اینا بیان ، رفتنش زیاد ناراحتم نکرد . سحر بهم سفارش کرده بود که نکنه گریه کنم ! گفتم نه بابا اون موقع ها بچه بودم گریه میکردم الان فقط یه حس دلتنگیه ...
وقتی مامانم اینها رفتن ( ساعت ? صبح ) من خوابیدم تاااااااااااااااااااا ظهر بعدشم الکی تو رخت خواب وول خوردم تا شب ! اصلا حوصله ی بلند شدنو نداشتم . بی حال و بی حوصله بودم . بعد یه اهنگ غمناک گوش کردم و بعد توی دوربینو گشتم و دیدم یه فیلم کوتاه ازشون گرفته شده ... زدن دکمه ی پخش همان و سرازیر شدن اشکهام همان ......
چه خوبه اشک داریم وگرنه چطور اروم میشدیم ؟ الانم یکی دو روز از رفتنشون گذشته و من کم کم دارم میشم عین قبل ...
* یه وقت با خودم میگم چه خوبه از فامیل دوریم ( منظورم از فامیل طیف گسترده ی قوم و خویش از درجه ی ? بگیر تا ?? یا اونهایی که توی وطن مون هستن و با ما و خانواده مون ارتباط و سلام علیک دارن که میتونن خانواده ی عروس دائی مادر ادم باشن یا همسایه ی پشتی عموی شوهر خواهر ادم ). نه از دلخوری هاشون با خبر میشم نه از مسخره بازی هاشون . همیشه هم فکر میکنم همه شون خوب و مهربونن ! یه وقت مثل الان با خودم میگم بیچاره بچه هام . نه خاله شونو میبینن نه مامان بزرگ و بابابزرگشونو و نه عمه و عمو . چه بده این جوری بدور از فامیل بزرگ شدن ! ما کودکی مون هم دور از فامیل گذشت ... بخاطر شغل پدرم . ولی همون مقدار که بین فامیل بودیم برامون خاطره اس . همون با دختر خاله ها نشستن ها با دختر دایی ها خندیدن ها با بچه های فامیل بازی کردن ها ....... هی ... یادش بخیر
سلام
تولد حضرت معصومه رو به همه تون تبریک میگم و همین طور روز دختر رو به تموم دخترای خوب مخصوصا مومناش !
توی حرم حضرت معصومه برا همه تون دعا کردم و خواستم هر کی دوست داره هر چه زودتر بتونه بره زیارت . از طرف همه تونم زیارت نامه خوندم ....
حالا بریم سراغ خرابکاری های سایه ای ...
چند روز قبل همگی رفته بودیم بیرون . این دخترمونم از خونه هی التماس که اتوووس سوار شیم و ما هم موقع برگشتن به خونه ، رفتیم ایستگاه اول و منتظر اومدن اتوبوس شدیم . همسرمم رفت یه نونوایی همون نزدیکا نون بخره .
همون بین اتوبوس اومد و چون معمولا اتوبوسا توی ایستگاه اول مدتی توقف میکنن و منتظر پر شدن میمونن با خیال راحت سوار شدیم . همین که رفتم تو ، یه اتوبوس دیگه از راه رسید و شروع کرد به بوق زدن ... بووووووووووق بوق بوق بوووووووووووووووووق یهو دیدیم ای دل غافل اتوبوسه راه افتاد ! من گیج و منگ ، زنگ زدم به شوهرم که : پس کجایی ؟ اتوبوس اومد و راه افتاد ما هم یه قرون تو جیب مون نیست !!!! ( اخه کیفمو عوض کرده بودم ) شوهرم هم هول کرد و گفت با تاکسی خودشو میرسونه و من شروع کردم به گشتن جیبام و جیبای کیفم به امید ??? تومن ! پسرمم اومد کنارم : مامان پول نداریم ؟ من گفتم تو چی ؟ اونم گفت نه ...................... خلاصه ! گر گرفتمیه چند تا خانومی که حرفامونو شنیدن گفتن بابا بی خیال اشکال نداره برا ما هم از این اتفاقا افتاده و بیا این پول کرایه تون !!! الکی تعارف کردم و گفتم نه ممنون ! ( انگار که چاره ای جز این داشتم ! ) بعد دخترم در حالی که بین دست و پای ملت داشت گم میشد و با یه دست لوله رو گرفته بود شروع کرد به بلبل زبونی که ما چهارتاییم و دونه دونه انگشتاشو نشون میداد این بابامه این مامانمه این داداشمه این منم !!! منم هی میترسیدم با ترمز و دست انداز فرش زمین بشه و حالا بیمارستان ببر با جیب خالی !بعد تشنه اش شد هی دقیقه به دقیقه مامان اب . مامان اب . مامان اب ! خانومه گفت الان میرین خونه اب میخوری . گفتم اخه کلیدم نداریم !!! گفت واااااای واسه ما هم تو ماه رمضون همین جوری شد دم افطار ! خلاصه با هر تکون اتوبوس در حالی که به میله چنگ میزدیم هی قل میخوردیم این طرف و اون طرف که یکی دلش سوخت بهمون جا داد !!! بعد بازم شروع کرد اب اب اب اب اب اب !!! یه خانومه دیگه بهش اب داد ... توی اتوبوس همسر جان زنگید که دقیقا کجایین ؟ دارم میااااااااااااااااااام گفتم زحمت نکش پول گیر اوردم ! یه پیامم دادم به پسرم که تو قسمت مردونه نشسته بود گفتم پول گیر اوردم ! طفلک گفت داشت میمرد ! به قول خودش داشت دیالوگ اماده میکرد به راننده چی بگه و اگه غر زد و داد و بیداد کرد چطور اونم داد و بیداد کنه !!!! وقتی پیاده شدیم همسرم هم رسید ، بچه ها انگار باباشون از زندان ازاد شده باشه دویدن به طرف باباشون ! دخترم که پر دراورد و داد میزد باباااااااااا هی می افتاد و بلند میشد و میگفت بابااااااااااا
وقتی رسیدیم خونه شوهرم گفت گدایی مزه داشت ؟ با خنده گفتم اره البته طرف گفت بعدا پولو بنداز تو صندوق صدقات .
و خرابکاری دوم :
رطوبت ، دیوار کمد رخت خواب زیر زمین مون رو خراب کرده بود و شوهرم به من پیشنهاد کرد که اون قسمت دیوار رو با سمباده تمیز کنم و بعد با اسپری سفید دیوار رو رنگ کنم . منم همین کار رو کردم . کلی هم از کارم راضی بودم ! البته دستام رنگی شد ولی دیوار حسابی سفید شد بعد که رومو برگردوندم دیدم همه جا رو غبار گرفته . فکر کردم چون عینکم گرد گرفته این جوریه ، عینکو تمیز کردم دیدم نه ! فکر کردم حتما گرد و خاک دیوار نشسته رو موکت . وقتی ازش رد میشدم پام به زمین میچسبید ! نگاه کردم دیدم بعععععععععععععععععله اینا غبار رنگه !
دلم ریخت !
پریدم واسه خواهرم سحر زنگ زدم گفتم چیکار کنم حالا ؟ با تینر تمیزش کنم ؟ اونم از شوهرش پرسید و بهم گفت اگه بخوای با تینر روش بکشی موکت خراب میشه ، اتاق بو میگیره باید موکتو ببری بیرون قشنگ بشوریش و حسابی اب کشیش کنی ! همون موقع همسرم اومد !!!! تا فهمید ناراحت شد و گفت اه من گفتم تمیز کن نگفتم اسپری هم بکن ! رفت و دیدش و برگشت گفت : جلوی دماغتو گرفته بودی ؟ گفتم نه ! ( تنبلیم اومد خب ) حسابی دعوام کرد موکت که اونجوری شده ریه ی تو چطور شده و ..... !
خلاصه هی من میگفتم وااااااااای موکت ! اون میگفت مهم تر از اون ریه ی توئه !
اخرش شوهرم گفت اگه منم بودم شاید همین جور میشد اما اون موقع تو غر غر میکردی !!!!
بعد من و سحر به این نتیجه رسیدیم که همون بهتر که من خرابکاری کردم چون مردا یه بار غر میزنن و تموم ! اما زنها یه چیز بشه فراموش نمیکنن و هی غر میزنن
همون شب مادر شوهر و خواهر شوهر اینا زنگ زدن دارن میان خونه مون !!! با خودم گفتم میرم یکمی از موکت رو به روش سایه ای تمیز میکنم فوقش بدتر میشه دیگه ! رفتم توی یه ظرف تینر ریختم و برس رو توی تینر میزدم و تکون میدادم تا تموم قطره هاش بچکه بعد میکشیدم روی موکت و با پارچه خیس میکشیدم روش . بعد هم با یه پارچه ی کف دار کشیدم روش و حسابی سابیدم !
فرداش که مهمونا اومدن انگار نه انگار موکت خراب شده بود ... فقط یه بوی خیلی خفیف تینر بود که اونم اصلا باعث نشد سراغ بوی تینر رو بگیرن !
* توی تلویزیون اقای پناهیان داشت از قدر و منزلت دختر و چقدر دختر داشتن خوبه و به دختر بیشتر از پسر محبت کنین و اینا میگفت که پسرم گفت این که تبعیض نژادیه !!! بعد از مدتی گفت : لا الله الا الله !!! دیگه داره گندشو درمیاره !!!!
* سحر جونم خیلی اصرار داره زود بروز کنم . خواهر جونم با موبایل وبلاگمو میخونه بعد زنگ میزنه کلی با هم میخندیم به نوشته هام . دوست دارم سحر جونم .
* راستی یه سوال ! اگه بی حوصله و بی انگیزه بشین چیکار میکنین تا حالتون سر جاش بیاد ؟
حالا اگه دچار سردرگمی و استرس و دو دلی باشین چطور خودتونو اروم میگین ؟
لطفا جواب بدین تا توی پست بعدی به یه نتیجه ی کلی برسیم ... اخه از این موارد خیلی زیاد برای ادما پیش میاد ...
سلام
نمیدونم چرا چند وقته هر کاری میخوام بکنم نمیشه !
از تیر ماه میخوام عینک نو بخرم نمیشه
از شهریور میخوام برم ازمایش و سونوگرافی نمیشه
دنبال تحصیل بودم کارش گیر سه پیچ پیدا کرده
میخوام برم دندونامو خوشگل کنم نمیشه
یه ساله میخوام برم کلاس زبان و ورزش نمیشه
هر کاری میخوام بکنم همین جور الکی گره می افته توش
هی امروز و فردا میشه
هی میخوام تنها برم بیرون و بچه رو بذارم پیش باباش هی برا همسرم کار درست میشه و میره بیرون با بچه هم که بیرون رفتن مصیبته !!!
اخه چرا !!!
...
چند شب پیش داشتم دندونمو نخ میکشیدم یهو نخه بین دندنای اسیای بالا پاره شد . دوباره با نخ جدید همون جا رو که نخ کشیدم نخه گیر کرد و پاره شد ! حالا یه تیکه اش موند همون وسط ! هر کاری کردم در نیومد . با موچین هم فقط تونستم اضافاتشو و اون مقدار که مثل مو اویزون شده بود رو بکنم . فکر کنین دهن ادم عین اسب ابی باز باشه و هی با چنگ و دندون با اون چند تار نخ دندونی که از بین دندونا بیرون زده ور بره و اخرشم نشه که نشه .... وااااااااااااااااااای نمیدونین چه حال مسخره ای بود . انگار یه الوار بین دندونم گیر کرده بود ! با هر چی دم دستم بود امتحان کردم در نیومد ! اون قسمت از لثه هم از بس نخ کشیدم و چیز فرو کردم توش حساس شد و خون می اومد . هی این زبونِ زبون نفهم هم میرفت انگولک ! حس یه چیز اضافی بین دندون بالا که دیده هم نمیشه و فشاری که موقع بستن فک به دندونم می اومد ، اعصاب برام نذاشته بود . تا یکی دو روز هر چی نخ میکشیدم جز خونه چیزی نصیبم نمیشد . از وقتی ورم لثه خوابید حس الواری هم رفت .
تازه همون روز هم خواستم چربی روی بینی مو پاک کنم زیادی پوستو فشار دادم قرمز شد و عین زخم شد . حالا همیشه ی خدا کاری به کار دماغم ( با کلاسا بخونن بینی ) نداشتماااا از وقتی مثل زخم شد هی این دستم میرفت روش هی جیغم در می اومد !
* امیدوارم دیگه از این هفته گره های کور کارام باز بشه اقلا دوتاشون به سرانجام برسن ! ( باید به همین خیال باشم ! )
سلام دوست جونا
دلم نیومد توی هفته ی دفاع مقدس و سالگرد اغاز جنگ و شکست حصر ابادان حرفی ازش نزنم و چیزی نگم . البته لازم به گفتن نیست که جوونها و مردم ما چه شجاعتی و چه استقامت و صبری به خرج دادن و چه زجرهایی رو تحمل کردن ... ولی فقط فکر کنین اون زن یا مادری که قران به دست عزیزش رو بدرقه میکنه و با لبخند میفرستدش به جبهه چی اشوبی تو دلش بوده ؟ چطور تونست از عزیزترینش دل بکنه ؟ چطور تونست وقتی خبر شهادت عزیزشو شنید بگه خدایا شکرت ؟ امانتی بود که خدا پسش گرفت ؟ چطور با اینکه شهیدی داده بود عزیز دیگشم برای جبهه بدرقه کرد ؟ واقعا چطور ؟
من از ته دل غبطه میخورم به اخلاص و صبر و تسلیم بودن اونها ...
به صبر زنای جانبازا ... چه از خودگذشته ان ...
واقعا خدا بهشون اجر بده . چه دل بزرگی دارن ...
این روزها همش با دیدن رزمنده ها و صحنه های جبهه و مادرا و ... بغض گلومو فشار میده ، حرفهای زهرا حسینی نویسنده ی کتاب دا از روزهای اول جنگ و مصیبتهاش یادم می افته و بازم خدا رو شکر میکنم از ارامشی که الان داریم و اینکه اون موقع ها رو زیاد یادم نیست ! اون موقع ها خیلی بچه بودم حتی از شهادت دائی ام هم هیچ چیز یادم نیست . حتی دیگه خاطراتشم داره از ذهنم میره . فقط اون نامه ای که از جبهه برام فرستاد مونده . همون نامه ای که روی کاغذی بود که پشتش عکس یه حیوون کارتونی بود و دائی توش ازم عذر خواسته بود که نتونست منو همراه خودش به زادگاهش ببره چون میخواست از همون راه به جبهه بره و برام ارزوی های خوب کرده بود ... وقتی شهید شد حتی به من 6 ساله هم نگفتن که این رفت و امدها و این گرد غمی که رو چهره هاست برای چیه . حتی مامانم هم تا سالها جلوی ما گریه نمیکرد و گاهی نصفه شبها که بیدار میشدم صدای گریه ی خفه ی مامانو از توی اتاق در بسته ای میشنیدم ...
دلم برای دائیم تنگ شده . اگه الان بود ........ اگه بود الان 44 سالش بود . دلم دائی احمدمو میخواد ................
سلام
مدتی بود که توی کوچه و خیابون هر از گاهی صدای جیک جیک جوجه رنگی ها ادم رو یاد بچگی مینداخت ... با اینکه بزرگ شده بودیم اما هنوزم دیدن جوجه های کوچولوی رنگ وا رنگ و جیک جیک شون شادمون میکرد . تا اینکه یه روز قبل از ورود همسرم به خونه صدای جیک جیک اشنایی رو از پشت در شنیدیم . بله اقای همسر ? تا جوجه رنگی گرفته بود . همون اول بچه ها برای خودشون جوجه ای رو انتخاب کردن سبزه مال دخترم و نارنجیه مال پسرم . البالوئیه هم موند که همسر جان فرمودند که اون هم مال مامان تون ! منم اسم جوجه امو گذاشتم البالو . همین شد که اسم جوجه های بچه ها هم شد پرتقال و کیوی .
از همون لحظات اول همگی جز دخترم فهمیدیم که کیوی مشکل داره . هر از گاهی پشت و رو میشد و نمیتونست راحت برگرده ! بقیه بهش نوک میزدن و اون کاری نمیکرد . یه گوشه کز میکرد و چشاشو میبست ... همه مون از همون اول غصه میخوردیم که وقتی بمیره دخترم چه حالی میشه ؟!
کیوی فقط چند روز تونست تحمل کنه . مشکل گوارشی پیدا کرده بود و بعد از مدت کوتاهی همون طور که نفسهای اخرو میکشید اروم جون داد ...
دختر کوچولوم فکر کرده که اون خوابیده ! بهش کاری نداره و رفته سراغ بازیش ... پسرم به هر نحو ممکن میخواد به خواهرش بفهمونه که کیوی مرده ولی ما نذاشتیم میخواست اونو دفن کنه اما شوهر مهربونم گفته بذار یه نونی هم به گربه برسه بذارش تو کوچه تا گربه هم غذایی داشته باشه ! تصور خورده شدن کیوی خیلی تلخه اما قانون طبیعت چیزی جز این نیست ...
دلم براش سوخت ... هیچ وقت مادرشو ندید . هیچ وقت ازاد نبود و همیشه توی یه جای تنگ زندگی کرد . هیچ وقت طعم زندگی رو نفهمید و با درد مرد . این سرنوشت خیلی از این جوجه هاست ...
خیلی دوست دارم بدونم حیوونا بعد از مرگشون چی میشن ! میرن بهشت ؟ قسمت حیوانات بهشت ؟ یعنی جوجه کوچولوی ما الان کجاست ؟
? - ? سال پیش وقتی ما توی روستا زندگی میکردیم همیشه یه گله گوسفند از جلوی خونه مون رد میشد . یه بار همسرم متوجه ? تا بره شد که مادراشونو فروخته بودن . اونها رو خریدیم و مدتی با اونها زندگی مون رنگ دیگه ای پیدا کرده بود . بزرگ تره سیاه بود و کوچولوئه کرمی . نمیدونید کرمیه چقدر ناز بود . چه ناز صداشو میلرزوند و بععععع میکرد چقدر ناز میدوئید ... مدتی بعد کم کم کرمی کم تحرک شد گاهی دستاش شل میشد و می افتاد مشکل گوارشی هم پیدا کرد . ما با یه دامپزشک صحبت کردیم و اونم کمی دارو داد و اون کمی بهتر شد . یادمه دم دمای عید بود که دیدیم حالش خیلی بده ! دیگه از جاش تکون نمیخورد . خیلی ناراحتش بودم شوهرم با دامپزشک صحبت کرد و رفت داروهاشو بگیره که کرمی تموم کرد . دکتر تشخیص داد که اون کمبود کلسیم گرفته بود چون خیلی زود از شیر گرفته شده بود . چقدر از دست چوپونش حرصمون گرفت که چرا اون قدر زود مادرشو فروخته بود و چرا وقت فروشش به ما نگفته بود بهش با پستونک شیر بدیم ؟ وقتی کرمی داشت نفسای اخرو میکشید فقط من بالا سرش بودم اشک تو چشام پر شده بود ... چشاش باز بود و انگار داشت بهم نگاه میکرد ... چقدر نوازشش کردم چقدر براش دعا کردم اما ... بره کوچولو هنوز نمرده بود و مورچه ها توی بینیش رژه میرفتن ..... مورچه ها رو فوت میکردم بیرون اما بره کوچولو هیچ حرکتی نمیکرد ... بعد از مرگش خیلی گریه کردم . چند ساعت بعدش هم سال تحویل شد ولی من اصلا لباس نو نپوشیدم
بعد از کرمی سیاهه خیلی بی قراری میکرد . خونه رو گذاشته بود رو سرش مخصوصا وقتی گله ی خودش از دم در مون رد میشد میدوئید پشت در و با صدای بلند بع بع میکرد ما هم برای اینکه تنها نباشه برای یه همدم دیگه خریدیم . و وقتی داشتیم از اون روستا میرفتیم اونا رو فروختیم و رفتیم . خیلیا سرزنشمون کردن که چرا نکشتینشون ! ولی مگه میشد ! میشد بره ای رو خودت بزرگ کنی و باهاش انس بگیری بعد راحت بکشی و بخوریش ؟
توی اون ? سالی که ما توی روستاهای شمال زندگی کردیم چند تا غاز و اردک و مرغ و خروس بزرگ کردیم . از تخم در اومدن جوجه ها و بزرگ شدنشون رو دیدیم ولی هیچ وقت نتونستیم از گوشتشون بخوریم !
* دختر کوچولوم فکر میکنه که جوجه اش خوب شده و رفته پی بازی
* دیروز وقتی جوجه ها رو روی پشت بوم برای هوا خوری برده بودیم یادمون رفت بیاریمشون تو . کمی بعد فقط چند تا پر ازشون باقی مونده بود !!! پسرم تا 35 دقیقه فقط داشت زار میزد ... چقدر ناراحت شدم براشون . طفلکیا ...
Design By : Pichak |