سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام دوستای گلم

امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشین و تعطیلات خوش گذشته باشه

نمیخوام مفصل بنویسم فقط خواستم بگم زنده ام  و گزیده خبر ها رو بدم ....

ما 18 اسفند جابجا شدیم و هنوز خونه زندگی مون مرتب و چیده نشده و کارا خیلی زیاده و هر جاشو میگیریم یه جاش میلنگه ..... یه سری کم کسری ها هم هنوز هست ... مثل در اتاق ها و کابینت و سینک و گاز شهری (به دنبالش اب گرم و حموم) برای پخت و پز هم پیک نیک داریم  درست عین مسافرت های چندین روزه ادمهای عادی که نمیتونن از قبل هتل رزرو کنن و تو مدرسه و اتاق اجاره ای میخوابن و غذا هم خودشون رو پیک نیک درست میکنن  

خدا رو شکر ما از هفته اخر سال رفتیم شمال و تا 16 فروردین اونجا بودیم و یه مسافرت به غرب مازندران و گیلان هم داشتیم که خیلی هم خوش گذشت و یه دوست مجازی رو هم اونجا دیدم

ساعت دقیق تحویل سال رو هم هیشکی بهمون نگفته بود فکر میکردیم حدود 20 دقیقه یا بیشتر وقت داریم سوار ماشین به سمت گلزار و امامزاده تو ماشین سالو تحویل کردیم  امیدوارم امسال همش در رفت و امد و سفر باشیم .

نی نی کوچولوی مریم هم دیدم

لذت شبهای نوروز ما هم سریال پایتخت بود

 

* شماره تلفن خونه مون تغییر کرده ها ! اونایی که شمارمو داشتن 3 رقم اولش همون قبلیه . 4 رقم اخر از سمت چپ از اولی 3 تا کم کنین به دومی 6 تا اضافه کنین سومی همونه از چهارمی یکی کم کنین  فهمیدین ؟

 

در پست بعد خواهید خواند :

گچ کار ها باز بد قولی کرده بودن و هنوز کارشون تموم نشده بود .....
یهو تلویزیون هم اعلام کرد قراره برف و بوران بشه .....
خانم صاحب خونه گفت حالا باز این جمعه تون نشه جمعه ی بعد ؟؟؟
گفتم نه انشالله هر جوری باشه همین جمعه میریم .......
پنج شنبه که از خواب بیدار شدیم روی زمین پر از برف بود !!! و بارش برف همین طور ادامه داشت ......

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 11:37 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

مادر ... تو که مهربون تر از یه قلب تاریکی
مادر ... تو که مهربون تر از رنگای دنیایی

تو که میدونی که من دوستت دارم
تو که مهربون تر از رنگای دنیا بیشتری

مادر ... تو که مهربون تر از رنگای ابی ای
تو که مهربون تر از یه خط کش تیزی

مادر من دوست ندارم گم بشی
اصلا دوست ندارم که گم بشی

مادر ... تو که بیشتر از این
شکلاتای جهانی
تو که بیشتر از این مادر دنیایی

 

شعر از شاعره معاصر ریحانه خانوم
 
توی سررسید پسرم چند تا نوشته دیدم که از خواهرش نوشته بود ...
گفتم بد نیست محض یاداوری خاطرات بنویسمش . یکیش همین شعر بود

پسرم به خواهرش میگه : میخوام چیزایی که تو میگی رو بنویسم .
گفت : به جای اینکه حرفای منو بنویسی برو به کارت برس ! شهریور 90

شوهرم کامپیوتر رو خاموش کرد و دخترم که میخواست بازی کنه با عصبانیت اومد به باباش گفت : اصلا بهتون پول نمیدم ! نه یک قرون نه دو قرون نه سه قرون !شهریور 90

از کوچه صدای حرفای یه مادر و بچه اومد . دخترم گفت : ببین مامانه به حرف بچه اش گوش نمیده !!!شهریور 90

پسرم به خواهرش گفت بیا کمکم کن اتاقو مرتب کنیم .
دخترم جواب داد : مگه من قول نداده بودم فقط تو اتاقو مرتب کنی ؟ شهریور 90

دخترم گفت : من دارم توی این ظرف غذا درست میکنم . داداشش گفت : این که توش چیزی نیست !!!
گفت : معلومه که چیزی نیست چون کوکو سبزیه ! شهریور 90

ریحانه به باباش گفت حاج باباااااااا ! باباش گفت من که حج نرفتم به من میتونی بگی اقا بابا !
دخترم گفت : چرا ؟؟؟ شما که اقا هم نرفین ! شهریور 90

شوهرم گفت : این چوبا رو باید ببریم نجاری تا اونا رو با اره برقی ببرن .
ریحانه : بابا من تا حالا ارقه برقی ندیدم / تیر 91

برق رفت ... ریحانه گفت داداش برو ببین فیروز نپریده باشه ! ابان 91

ریحانه : مامان براتون اون کارتونو تعریف کنم ؟
من : باشه بگو ...
ریحانه همون اول بسم الله گفت : بـــــــــــــــعد .........  / اذر 91

ادامه دارد ....


نوشته شده در پنج شنبه 91/11/5ساعت 2:25 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام ...

من سلام کردم به گنجشکها ...
وقتی دسته جمعی در خیابان کنار پایم نشستند و بی هوا شروع به بازی کردند ...



من سلام کردم به گربه ای که هراسان از عرض کوچه گذشت و زیر ماشین پارک شده ای قایم شد ...
من سلام کردم به گل های رز چند رنگ وسط بلوار ... همان گلهایی که همیشه صید دستان کودکان آن دور و بر میشوند ...
به اسمان با تمام ابر هایش ...
به زمین و به همه ی سنگ هایش ...



و من سلام کردم به حسین (ع) ...
وقتی پرچم منقش به نام مبارکش را باد ارام ارام تکان میداد ...
به اسمان نگاه کردم و گفتم السلام علیک یا اباعبدلله ...

افسران - پرچم  یا حسین همواره در سراسر جهان برافراشته خواهد ماند تا منتقم بیاد . انشا الله و ...

اصلا نمیدانم آن گنجشکها یا آن گربه ی مضطرب صدایم را شنیدند یا نه
نمیدانم ان گلهای رز چند رنگ وسط بلوار ، حتی اسمان یا زمین اصلا با نگاه و صدای من تغییری در انها ایجاد شد یا نه
ولی بین تمام چیزهایی که بهشان سلام کردم مطمئنم که حسین (ع) جوابم را داد ............
هر چه باید جواب سلام واجب است ... و انها کریم تر از انند که جواب سلام ما شیعیان گناهکار را ندهند .

و کم کم احساس کردم حالم بهتر از قبل شد

* نامرد تنها کلمه ایه که بهش میاد . به کسی که راحت از موقعیتش سوء استفاده کرد ...

* از دیو و دَد ملولم و انسانم ارزوست

* یه بار امتحان کنین . باور کنین حستون عوض میشه . سلام کنین به همه ی موجوداتی که دور و برتونه . سلام کنین به گلهای توی گلدون به خورشید حتی به خدا ....


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:46 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

چند روز پیش ، صبح موقع بیرون رفتن با دخترم مثل همیشه دستمو توی جیب مانتوم بردم تا از داشتن کلید و پول مطمئن بشم ، که دیدم کلیدم نیست !
یعنی چی !
اون جیب ... دوباره جیب قبلی ...
نبود !
من مطمئن بودم که از جیبم بیرونش نیاورده بودم !
باز دو تا جیبامو چک کردم . نبود !
گفتم اشکال نداره کلید زاپاسمو میگیرم ...
هر جا رو گشتم نبود ... اصلا هر دو تا کلید انگار اب شده بودن رفته بودن تو زمین !
طفلک دخترم دم پله ایستاده بود و هی صدام میکرد و منم اونقدر گشتم تا اخرش دیرمون شد و مجبور شدم لای در رو باز بذارم و برم !

وقتی برگشتم خونه ، کل وسایل رو زیر و رو کردم و اخرش کلید زاپاسم پیدا شد . جایی بود که قبلا هم گشته بودم !
بعدا به شوهرم گفتم اونم خبر نداشت ...

فردا صبحش باز دستامو کردم تو جیبم که مطمئن بشم کلید و پول دارم که دیدم کلید زاپاسم نیست !
یعنی چی !
اون جیب ... دوباره جیب قبلی ...
نبود !
من مطمئن بودم که از جیبم بیرونش نیاورده بودم !
باز دو تا جیبامو چک کردم . نبود !
دیگه داشتم جوش می اوردم و میخواستم بازم لای در رو باز بذارم که دیدم کلید اصلیم دراز به دراز جلوی پله ها افتاده !!!
یعنی من یه مدت همینجور مات و مبهوت موندم که یعنی چی ! چرا کلیدام جا به جا میشن !!!
نکنه کار جیم نون باشه ....
بعضیا میگفتن که جیم نون ها گاهی چیزایی که لازم داشته باشن برمیدارن و ما اونارو گم میکنیم ... یا مثلا گاهی جیم نون ها از روی بازی یا مرض میان با ادمها قایم موشک بازی میکنن !
یعنی ... کار ... جیم نون هاست .... ؟؟؟

وقتی برگشتم خونه رو زیر و رو کردم ولی کلید زاپاسم نبود که نبود !
هر چی دعا و بسم الله هم گفتم فایده نداشت ....
از شوهرم هم پرسیدم ولی اونم خبری نداشت !
همش تو فکرش بودم و دیگه نزدیک بود کلیدمو بندازم گردنم که پسرم کلید زاپاسمو انداخت رو زمین و گفت مامان اینو بگیر کلید خودتو بده !!!!!!
با عصبانیت گفتم تو اینو برداشته بودی ؟
اره
بی اجازه ؟ نمیگی من لازمش دارم ؟ کلید خودت کجاست ؟
تو ساختمون نیمه کاره جا گذاشتم !
یعنی جلو خودمو گرفتم جفت پا نرفتم تو سینه اش !

* از این تعداد شهید گمنامی که جدیدا اوردن ، چندتایی سهم شهر ما شد ...

محل تشییع و نماز خوندن براشون توی امامزاده ی شهرمون بود .
بعد از نماز ، گفتن خانوما و اقایون برای این شهدا خواهری و مادری و پدری و برادری کنین و تنهاشون نذارین و تا دانشگاهها همراشون باشین . اتوبوس هم اماده است ...
من توی دلم با حسرت گفتم چرا میخوان این شهدا رو ببرن توی دانشگاهای دور شهر ... چرا همینجا خاکشون نمیکنن تا بتونیم هر از گاهی بریم سر مزارشون ...
هاتفی از غیب انگار زد تو سرم که ای خاک بر سر ! همین امروز که داشتی می اومدی از کنار دو گلزار شهدا رد شدی ... یکیشو فقط نگاه کردی و گذشتی و فاتحه اشو در حال راه دادی اون یکیشم اصلا متوجه اش نشدی . دهنتو ببند و ساکت باش شاید اینجوری دانشجوها یه وقتایی یکم حالی به هولی بشن !
من هم که دهنم اسفالت شده بود گازشو گرفتم و به سوی خونه روان شدم تا دخترم رو از مهدش تحویل بگیرم ..
بعد که به شوهرم گفتم که اونا گفتن برای شهدا خواهری و مادری کنین گفت خب چرا نکردی ؟ گفتم خب بچه رو باید تحویل میگرفتم گفت خب من میگرفتم !
من مطمئنم اگه رفته بودم میگفت چرا رفتی من نمیتونم بچه رو تحویل بگیرم !!!

* ده روزه سرما خوردم و هی هر روز تو باد رفتم بیرون و سرما رو سرما شده . سردرد هم دارم اصلا یه وضعی ! فکر کنم سینوزیتمه ! انگار دوباره عود کرده !!!

* جیم نون رو خودم اختراع کردم . همون موجود ماورایی دو حرفیه دیگه ! اخه میگن اگه اسمشون برده بشه حاضر میشن .


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 8:11 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

 

به سبک قصه های باور نکردنی سه تا قصه براتون میگم و در اخر شما باید حدس بزنید که کدومش واقعی و کدومش ساخته ی ذهن نویسنده است ...

داستان اول ...

استرس دارم ... صبح 24 ابان ماهه و من باید برم فنی و حرفه ای برای امتحان خیاطی شب و عروس ...
از قبل با خانوم همسایه مون که توی تاکسی بانوان کار میکنه هماهنگ کردم و خیالم از این بابت راحته . مادرشوهرم و برادرشوهرم هم خونه ی ما هستن و خیالم از بابت بچه ها هم راحته . از قبل هم تمام وسایل لازم رو اماده کردم به اضافه ی یه عالمه میوه و بیسکوییت و شکلات و اب و یه فلاسک کوچولو اب جوش که مال بچگیای خودم بوده  و یه چای نپتون . خیالم از این بابت هم راحته ....
وقتی خواستم سوار ماشین بشم دیدم خانوم همسایه پشت رو پر کرده از دخترش و فک و فامیلش !
منم با یه عالمه بار و بندیل هاج و واج ایستاده بودم که خانومه گفت وسایلو بذار پشت ...
منم رفتم به سمت صندوق عقب که یه نفر از صندلی پشتی پیاده شد و وسایل رو ازم گرفت که یکی از اونا از دستش ول شد و ترررررررق صدا کرد و من شستم خبر دار شد که فلاسک نازنین بچگیام که 33 سال سالم و نو نگهش داشته بودیم ، از صدقه سر خانوم همسایه شکسته !

توی سالن امتحان حدود 10 نفر اماده ی دادن پروژه امتحانی بودیم که یه نفر شال و کلاه کرد و رفت ...
گفت حالش خوب نیست و نمیتونه امتحان بده ...
وقتی پروژه رو دیدیم هنگ کردیم ! از بس ساده و بی ریخت بود که حیفمون می اومد پارچه و حریر رو برش کنیم ! حیف اون همه پولی که براش داده بودیم .....
همراه داشتن ژیپون و تور عروس هم الزامی بود

فردا عصرش همه مون با لباس های خود دوز با ژیپون و تور سر جلوی دو سه تا ممتحن ایستاده بودیم و هر و کر مون بلند بود ....
چند روز بعدشم خبر رسید که با نمره ی 89 از 100 قبول شدم . خودم میدونستم از چه قسمتهایی نمره نیاوردم . از تزئینات و اتو کاری . خداییش تو اون وقت کم و با اون همه استرس و اون وضعیت ناجور که یه جاشو اتو میکردی یه جای دیگه اش چروک میشد همین که اونها زیر لب از تمیزی کارم تعریف کردن برام کافی بود ...

چند روز بعدش هم یه نفر تماس گرفت که شما دیپلم شب و عروس دارین ؟ ما اونهایی که از 90 به بالا هستن رو برای مزون مون دعوت به همکاری میکنیم ...
گفتم ولی من 90 به بالا نیستم نمره ام 89 بوده !
گفت حالا یه نمره زیاد فرقی نداره . فقط برای جذب تون اول باید یه دوره رایگان یه ماهه بگذرونین بعد کارتونو شروع کنین . و از الان هم بگم که ما ماهیانه 500 تومن میتونیم پرداخت کنیم البته در اینده به نسبت کارتون ممکنه مقدار حقوقتون هم بالا بره . لطفا ادرس رو یادداشت کنین .....
وااااای باور کردنی نبود ! یعنی به همین اسونی ؟ ماهی 500 !!! فقط یه مشکل داشت که اونم مسیرش بود که تقریبا دور بود .....
حالا دو دلم که قبول کنم یا نه ؟

داستان دوم ...

یه خونه ی نیمه کاره خریدیم در حد دیوار و سقف . چند ماه معطل موندیم برای گرفتن اشتراک اب یا گرفتن اب از همسایه ها که به هیچ وجهی درشت نشد که نشد و کار چند ماه خوابید و ترق و توروق قیمتها سرسام اور رفت بالا ! یعنی هر روز نسبت به روز قبل تغییر قیمت داشت ...
توی این اشفته بازار من همش میترسیدم که پولمون کم بیاد و نتونیم حد اقل نصف خونه رو تا مدتی که با صاحبخونه ی جدید طی کردیم ، درست کنیم و بریم ....
شوهرم توکل به خدا کرده بود و بی خیال کاراشو انجام میداد و کاشی و وسایل رو برای کل خونه سفارش میداد
6 ماه وقتی رو که از صاحبخونه گرفته بودیم تموم شد ولی اونها هم مبلغ باقی مونده از پول خونه رو نتونستن اماده کنن و تریپ مهربونی و از خودگذشتگی گرفتن که اشکالی نداره تا خونه تون اماده نشده میتونین بمونین ...
مشکل اصلی ما این بود که اشتراک گازمون رو تا حدودا پاییز سال دیگه بهمون نمیدن و میگن ثبت نام زیاده و تا اون موقع نوبت به شما نمیرسه !!!
بازم شوهرم گفت توکل بر خدا . ایشالله درست میشه ....
یه روز یه پیامک اومد به شوهرم که مشترک گرامی برای رسیدگی به چک برگشتی به اتاق فلان از شعبه ی فلان مراجعه کنید
قلبمون ریخت !!! یعنی چی ؟ کدوم چک برگشتی ؟ ما که چک نداشتیم ؟!!! بررسی کردیم دیدیم پیامک درست بود ولی صاحب اون چک برگشتی یه فرد دیگه بود ...
هنوز پولمون ته نکشیده بود که یه روز تلفن زنگ زد و سراغ شوهرمو گرفتن و گفتن کارش دارن و باید بیاد شعبه ی فلان از بانک فلان !
وای باز چی شده ؟؟؟
وقتی رفت بهش گفتن ما برنده ی یک دستگاه مگان شدیم !
باور کردنی نبود !!! ما و مگان ؟ ما و این همه خوش شانسی ؟؟؟ اونم توی این اوضاع ؟؟؟
وای دلمون نمیاد مگان مونو بفروشیم خونه رو باهاش درست کنیم ! من مگان خودمونو میخوام !!!!!!


داستان سوم ...


شب تاسوعاست ... همگی رفتیم توی مراسم شرکت کردیم و بعدش رفتیم یه هیئت دیگه که تازه برنامه اش داشت شروع میشد و اونجا خیلی معروفه و برا خودش برو بیایی داره . سخنران معروف و مداح معروف ... با 3 طبقه جا برای خانوم ها . زیر زمین ، طبقه بالا که فقط راهرو فرش شده بود و طبقه ی همکف که هم راهرو و هم 4 اتاق بزرگ مختص خانوم ها بود که توی هر اتاقش هم با پروژکتور مراسم مردونه رو نشون میدادن ... مردونه هم یه ساختمون دیگه بود .
خیلی شلوغ بود و زیر زمین و همکف پر بود . من و دخترم رفتیم بالا و بعد از پایان مراسم و موقع سینه زنی یکم خلوت تر شد و من دست دخترمو گرفتمو اومدیم گشتیم و گشتیم و توی یکی از اتاقای بزرگ نشستیم ...
دخترم گفت مامان این دختره اذیتم میکنه منم گفتم بشین اون طرف من ...
یه خانومی که کنارم نشسته بود صدام کرد و گفت اسم دخترتون ریحانه است ؟ گفتم بله گفت من شما رو میشناسم شما وبلاگ مینویسی درسته ؟
!!! کدوم وبلاگ ؟
نوشته های یه مامان
!!! شما خودت وبلاگ داری یا خواننده ای ؟
وبلاگ ندارم فقط خواننده ام
!!!چطور منو شناختی ؟
همینجوری . دیدم دخترت و خودت عینکی هستین همینجوری یه حسی بهم گفت اینا رو میشناسی
!!! شما میدونستی که من این شهر هستم ؟
بله
!!! (پس معلوم میشه که خواننده ی معمولی نیست چون من تو وبلاگم حرفی از شهرم نزدم) برام کامنت هم گذاشتی ؟
بله
!!!!! با چه اسمی ؟
حدس بزن
(دخترشو نشونم داد و گفت)یادت نمیاد وبلاگ دخترم اومدی ... گفتم براش پالتو دوختم ....
!!!!!!!!!! فاطیمایی ؟؟؟؟
بله
من اونقدر هیجان زده شده بودم که وسط اون همه اشک و اه و سینه زنی فاطیما رو بغل کردم و خندیدم
!!!!!!!! اخه چطور ممکنه ؟ من باورم نمیشه !!!!
منو اون اینجا وسط این همه جمعیت بدون اینکه همدیگه رو قبلش دیده باشیم یا حتی حرف زده باشیم اونم اون مال یه شهر دیگه اخه چطور ممکنه ؟؟؟

یعنی اونقــــــــــــــدر که من هیجان زده و متعجب بودم ، اون اروم و ریلکس بود
چند دقیقه سکوت کردیم . نشستیم توی مجلس و دعای اخر و هنوز برقا روشن نشده بود که اروم بهم گفت پسرش مریضه و الان بیرونن و باید زود بره و تنها کاری که قبل از رفتنش کرد این بود که پالتوی دخترشو نشون داد و بدو بدو رفتن و تنها کاری که من قبل از رفتنش کردم این بود که بهش گفتم این رسمشه ؟ یعنی من باید این همه سوال ازت بپرسم تا تو خودتو معرفی کنی ؟ بعد وقتی داشت ازم دور میشد گفتم تلفنتو برام بذار ............... گفت باشه ولی نذاشت !

 

خب ؟
حالا به نظرتون کدوماش واقعی و کدوماش ساختگی بود ؟
داستان اول ... واقعی ؟ ساختگی ؟ بله ساختگی بود ..... کسی از من دعوت به کار نکرد ولی تا قبل از زنگ زدن برای کار همه چی حقیقت داشت
داستان دوم ... ساختگی ؟ واقعی ؟ بله ساختگی بود ...... ما برنده ی بانک نشدیم ولی تا قبل از اون همه چی حقیقت داشت
داستان سوم ... نه این داستان واقعا غیر قابل باور بود . چطور ممکنه دو تا دوست مجازی از دو شهر مختلف بدون اینکه همدیگه رو حتی یه بار یا حداقل عکس همو یا صدای همو دیده و شنیده باشن وسط جمعیت عزادار و بین گریه و زجه و توی تاریکی بشناسن
ولی این عین واقعیت بود و واقعا اتفاق افتاده و فاطیما نشون داد که حس ششم واقعا وجود داره !


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 8:10 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلامhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/fallsmiley4.gif

دو تا کفش داشتم که یکم چسبش باز شده بود ولی پاره نبود و میشد ازش استفاده کرد . خواستم با چسب پنچر گیری درستش کنم ولی امروز و فردا میشد ... یه روز وقتی کفاش پیر توی مسیر هر روزم که یه گوشه ی خیابون بساط میکنه رو دیدم دلم سوخت ، منم دو تا کفشمو دادم بهش تا درستش کنه . وقتی ازش تحویل گرفتم دیدم مثل دفتر مشق بچه کلاس اولی دورشو دوخته ! با خودم گفتم اشکال نداره اینجوری محکم تر شد ، یه پولی هم دست این پیر مرد رو میگیره ...
اولیه رو پوشیدم دیدم پام به سختی میره توش ! تنگ شده بود !
دومیه که یه صندل بود رو پوشیدم رفتم بیرون ... موقع برگشت کاملا میلنگیدم !!!
نتیجه : همیشه کارها اون جوری که فکر میکنیم نمیشه !

رمز کارت بانکیمو اول خوب حفظ کردم و بعد کاغذشو بهترین جای ممکن قایم کردم ....
بعد از چند وقت ، حافظه ام که هیچ ! هر چی فکر کردم کجا قایمش کردم یادم نیومد !410419_sochildish.gif
بعد از گشتن همه جا متوجه شدم واقعا جای منحصر به فردی قایمش کردم !
رفتم بانک برای تغییر رمز ، کارت ملی ام رو نگاه میکنه منو نگاه میکنه کارتو نگاه میکنه منو نگاه میکنه !!!
بعد میگه کارت خودتونه ؟
خندمو قورت دادمو گفتم بله ... (یه موقعیت پ نه پ عالی برام درست شده بود حیف ازش استفاده نکردم)
به سحر میگم اخه عکس مال 18 سال پیش بود مال دوم دبیرستانم بود
میگه اووووووووووووووو بازم خوبه عکس دو سالگیتو نداده بودی !
نتیجه : همیشه بهترین جا برای قایم کردن غیر قابل دسترس ترین جا نیست ! یه وقتایی دم دست بودن بهترین گزینه است ...

زنگ میزنم خونه ی یکی از همشهریا برای تبریک عید ... درست بعد از احوال پرسی تندی میگه من و دخترم انفلانزا شدیم شوهرمم با دوستش رفته بیرون الان خونه نیست !
خندمو قورت دامو گفتم ما فقط زنگ زدیم برای تبریک عید ...
بعد که گوشی رو قطع کردم با خودم میگم مگه انفلانزا شدنیه ؟
خب اگه بخوایم حساب کنیم بعضی از بیماریها کردنی ان . مثل تب یا سکته یا سینه پهلو
بعضیاش گرفتنی ان مثل ابله یا اوریون یا ...
بعضیاشم خوردنی ان مثل سرما
ولی بیماری شدنی ؟ یادم نمیاد ! اصلا داریم ؟ ممکنه ؟ اصلا میشه ؟؟؟؟
نتیجه : همیشه کسی که شب قبل از تعطیلات زنگ میزنه خونه مون برای دعوت خودش زنگ نزده شاید نیت دیگه ای داشته باشه ...

* دوست عزیز و خوبم سدی جون اشاره کردن که بیماری شدنی هم داریم  مثل یوبس ( یا همون یبوست ) یا اسهال . با تشکر از سدی جون

یکی دو سال پیش وقتی یکی از دوستای شوهرم خونه مون بودن خواهرشوهر و برادر شوهرم اینا هم اومدن و دخترای خواهرشوهر و برادر شوهرم حدس زدن که خانوم دوستمون بارداره و هی بهم میگفتن ازش بپرسم . منم پرسیدم ولی خانومه گفت نه نیستم !
دخترا باورشون نمیشد میگفتن بچه اش سوتی داده و گفته ، اصلا خیلی تابلوئه کاراش ، دوباره بپرس ... منم از یه در دیگه در اومدم که نه تو بلند نشو شاید باردار باشی برات خوب نیست و ... بشین استراحت کن و ....
بازم گفت نه اصلا خبری نیست
دخترا خیلی دپرس شدن
منم همین طور وقتی فهمیدم حدود 5 ماه بعدش بچه بدنیا اورد !!!!
و سزای دوستی که به دوستش دروغ میگه اینه که باهاش قطع رابطه کنیم که کردیم
نتیجه : یعنی شما فکر میکنین شتر سواری دولا دولا میشه ؟ اصلا ممکنه ؟ اصلا داریم ؟
نتیجه ی 2 : یه وقتایی یه کار نسنجیده باعث میشه یه موجود دوست داشتنی رو از دست بدین !

توی تابستون وقتی برنامه جدید عمو پورنگ شروع شد و سلطان و جوجه به جمع شون پیوستن حالمون بهم خورد . یعنی مریم خواهرم یه بار داشت بچه ها رو ساکت میکرد و گفت هر کی دعوا کنه یا سر و صدا کنه سلطانه ! هر چی سر و صداش بیشتر تعداد سلطان بودن هم بیشتر ... یعنی اخر فحش و توهین 3 سلطان بود !
یه بار تلویزیون روشن بود و منم در حال نماز خوندن و اصلا هم توجهی به برنامه ی مسخره ی سلطان نداشتم که یهو سلطان با یه صدای دیگه شروع کرد به اواز خوندن .....
کشتم خودمو تا نخندم ...
بعد از اون منتظر بودم سلطان بیاد تا ضبطش کنم و خوندنشو نشون بقیه بدم ...
نتیجه این شد که شوهرمم با اشتیاق قسمت های سلطان رو نگاه میکنه
نتیجه : هیچ وقت از روی ظاهر چیزی قضاوت نکنیم و به همه چیز وقت برای شکوفایی بدیم ....

یه بار وقتی دخترمو میبردم کلاسش ، توی تاکسی متوجه صندلی جلو شدم که دختر صاحب خونه مون نشسته بود یه جور قیافه گرفته بود انگار دلش نمیخواست من اونو ببینم ... شایدم مدلش اینجوری بود ولی دیدنش باعث شد که راه به راه گند بزنم !
از شانسم هم  مجبور شدم وسط راه یه بار سوار و پیاده بشم که اول کیفم افتاد رو زمین و بعدش چادرم موند لای در ماشین ! 592019_twzonesmiley.gif
وقتی پیاده شدم دیدم چادرم یه پارگی نسبتا بزرگ مثل زاویه 90 درجه که یه نیمساز هم به یکی از خطهاش چسبیده داره !!!
جالبیش این بود که من از یه مدت قبل برنامه ریخته بودم اون روز برم بازار برای خرید
دخترمو که رسوندم از مدیر مهد خواستم نخ و سوزن بدم یکم بهترش کنم که اونا با اینکه داشتن ولی هر چی گشتن پیداش نکردن
یه خیاطی کنار مهد بود که بسته بود
مغازه ها هم نه نخ و سوزن داشتن نه سنجاق قفلی
یادم افتاد اموزشگاه خیاطیم میتونم برم که یه کاری هم باهاشون داشتم . میرم میگم خودم حوصله ی رفو کاری ندارم شما یه جوری درستش کنین که مشخص نباشه .... رفتم یه کاغذ زده بود نوشته بود به علت مسافرت تا یه هفته تعطیل است !
با اعصاب خورد برگشتم خونه و مجبوری خودم دست به کار شدم . اونقدر خوب شد که اصلا مشخص نبود ! با همون چادر رفتم دنبال دخترم ....
نتیجه : خودتونو دست کم نگیرین !

جمعه تولد دختر خواهرم (سحر) بود . مهتاب که اومده بود اینجا با هم رفته بودیم و براش یه سارافون بافتنی گرفته بود و خیالش راحت بود . وقتی برگشت متوجه شد سارافونه براش خیلی کوتاهه و گفتن برم یکی دیگه براش بخرم و بعدا بدم یکی براشون ببره ولی بدیش این بود که اون جوری روز جشن تولد دست مهتاب خالی بود
منم یه کادو خریدم و با هم پستش کردم . گفتن 48 ساعته میرسه دستشون
نگران بودم نکنه به موقع نرسه با اینکه من 3 شنبه پست کرده بودم و تولد جمعه بود نکنه نتونن ادرسو پیدا کنن یا برگشت بخوره ... 
4 شنبه ظهر مهتاب تماس گرفت که بسته رسید
نتیجه : همیشه برای هر کاری راه حلی هست ...

یه دفعه که داشتیم از مهد کودک برمیگشتیم طبق معمول باید از قسمت درخت کاری وسط بلوار رد میشدیم که ... یهو تو گل گیر کردیم !
شهرداری محترم دقیقا کمی قبلش درخت ها رو ابیاری کرده بود و ما رو غافلگیر کرد !
به اون طرف بلوار که رسیدیم 10 - 12 تا دستمال رو مالیدیم به کفشامون تا یکم قابل تحمل شد
ولی یهو دخترم دستشوئیش گرفت و تنها جایی که میشد رفت یه پست بانک تر و تمیز و تی کشیده بود که معلوم نبود اون روز ابدارچیش چه خطایی کرده بود که باید تنبیه میشد
توی دستشوئی من هی میشستم هی گل از کفشمون تراوش میکرد .....
اخرش خسته شدم و خودمو زدم به اون راه و انگار نه انگار که جا پای گلی داریم از خودمون بجا میذاریم راهمونو کشیدیم و رفتیم
نتیجه : یه وقتایی باید رفت ...http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/hamwheelsmilf.gif

چند روز پیش امتحان کتبی شب و عروس رو دادم . چهارشنبه و 5 شنبه (24 و 25 ابان) امتحان عملیشه
http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/lostthread.gif

روز اول از 8 و نیم صبح تا 5
روز دوم از 8 و نیم تا 1 ظهر

بحث خستگی و هلاک شدنش به کنار
منــــــــــ استــــــــــــــــــــرس دارم !!!!!!!!!!
نتیجه : لطفا برام دعا کنین ....

نتیجه ها :

نتیجه : همیشه کارها اون جوری که فکر میکنیم نمیشه !
نتیجه : همیشه بهترین جا برای قایم کردن غیر قابل دسترس ترین جا نیست ! یه وقتایی دم دست بودن بهترین گزینه است ...
نتیجه : همیشه کسی که شب قبل از تعطیلات زنگ میزنه خونه مون برای دعوت خودش زنگ نزده شاید نیت دیگه ای داشته باشه ...
نتیجه : یعنی شما فکر میکنین شتر سواری دولا دولا میشه ؟ اصلا ممکنه ؟ اصلا داریم ؟
نتیجه : یه وقتایی یه کار نسنجیده باعث میشه یه موجود دوست داشتنی رو از دست بدین !
نتیجه : هیچ وقت از روی ظاهر چیزی قضاوت نکنیم و به همه چیز وقت برای شکوفایی بدیم ....
نتیجه : خودتونو دست کم نگیرین !
نتیجه : همیشه برای هر کاری راه حلی هست ...
نتیجه : یه وقتایی باید رفت ...http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/hamwheelsmilf.gif

نتیجه : لطفا برام دعا کنین ....


نوشته شده در دوشنبه 91/8/22ساعت 2:26 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

از هفته دوم مهر ، دخترم داره میره پیش دبستانی . توی همین مدت کوتاه 5 روز بخاطر مریضی نرفت و یه روز بخاطر دیر خوابیدن و خواب الودگی ! شیفت مهد شون هم چرخشیه . ما هر روز دو تایی دست همو میگیریم و قدم زنون میریم تا ایستگاه . اونم هی دست منو توی دستش محکم میکنه

یکی از همون روزهای اول با خودم گفتم کرایه تاکسی دو برابر اتوبوسه ، بهتره که یکم در مصرف پول صرفه کنم و یکم بیشتر تو ایستگاه بایستیم و یکم به میله ها اویزون بشیم و یکم فشرده بشیم و یکم دیرتر برسیم ولی با اتوبوس بریم ! وقتی خواستم حساب کنم راننده گفت دخترم بالای 5 ساله و باید دو تا کرایه بدم . یعنی اندازه ی کرایه تاکسی !
خدا پدرشو بیامرزه .www.smilehaa.org چه ادم نازنینی بود . ما رو از فشرده شدن و دیرتر رسیدن و اویزون شدن نجات داد

 

معمولا چون اونجایی که برای تاکسی می ایستیم اول ایستگاهه تاکسی ها هم خالی ان ، ما میریم جلو میشینیم تا هم راحت تر باشیم هم راحت پیاده شیم . یه بار یه راننده ای گفت بشینین عقب ! گفتم ما یه ذره جلوتر پیاده میشیم جلو راحت تریم ...
موقع حساب کردن که رسید گفت همین ؟؟؟ شما دو نفر نشستید جلو باید دوبرابر بدید ! گفتم مگه جلو دو نفر حساب میشه ؟ گفت اگه ببینن جریمه میکنن و .......
گفتم این مسیر هر روزمه من همیشه جلو همینقدر میدم .... مرده ول کن نبود و با نارضایتی پولو دادم 
مرتیکه ی بووووووووق !www.smilehaa.org تو تاکسی ها نوشته از بچه ی بالای 7 سال کرایه دریافت میشود ...

حالا یه اقای مسن دیگه با ماشین شخصی ما رو سوار کرد و مثل یه بابابزرگ مهربون هی دعا به جون دخترم کرد و ما رو تا دم در پیش دبستانی رسوند و گفت دیرتون شده میرسونمتون . هر چی گفتم نمیخواد زحمت میشه گفت یه ذره راهه یه دور میزنم برمیگردم ... همون مقدار کرایه معمول رو هم گرفت ...
خدا حفظش کنه ...

روزای اول که می اومد خونه و دفتر نقاشیشو نشون میداد میدیدم یه نقاشی زشت و عجله ای کشیده بدون رنگ امیزی کامل و هول هولکی ... منم دعواش کردم کهwww.smilehaa.org اینا چیه ؟ تو خونه نقاشی به این قشنگی میکشی چرا تو کلاس اینقدر هولی ؟
روزای دیگه که میخواست دفترشو نشون بده میگفت مامان دعوام نکنی ها . بعد از باشه ی من نشونم میداد

وقتایی که صبحیه یعنی من به معنی کامل کلمه بیچاره ام ! هی بیدارش میکنم هی جیغ و گریه میکنه و میخوابه ... بعد هی بهانه میگیره که صورتم خشکه ... چشمم میسوزه ... لباس اذیتم میکنه ... عینکم کثیفه ... مقنعه ام جلوئه ... خلاصه همه چــــــــــیز اونو اذیت میکنه و گریه اشو درمیاره !!!www.smilehaa.org
بعد اون روزها که با گریه رفته بیرون حتما باید با گریه هم بیاد تو خونه و خوش بختانه همیشه بهانه ای برای گریه ی برگشت هم وجود داره ...

وقتی صبحیه موقع برگشت معمولا ما میریم مسجد کنار مهد شون و نماز جماعت میخونیم . همین امروز هم رفت مهر و تسبیح اورد و کنارم ایستاد ... رکعت دوم دیدم صداش از پشت سر میاد که داره به یکی میگه صبر کن من الان نمازمو میخونم میام بازی . یه سجده کرد و بدو بدو رفت !www.smilehaa.org

بعد معمولا میریم نونوایی که معمولا هم خلوته . یه موقع هایی هم یه سر میریم سر ساختمون ببینیم کار ساختمون به کجا رسید .
تا حالا با هم حدود 2 - 3 بار پیاده برگشتیم البته وقتی خودم تنهام معمولا پیاده میام که حدود نیم ساعت طول میکشه ... توی راه هم برام از اتفاقای کلاسشون تعریف میکنه

معلم شون توی جلسه گفته بود که موهای بچه ها رو کوتاه کنین . یه پسری داشت رد میشد اونو نشون داد و گفت حالا نه اینقدر ، یکم بلند تر ... هر چی به شوهرم میگفتم ببرمش ارایشگاه میگفت نمیخواد ، موهاش بلند نیست ، اگه کوتاه بشه بدتر اذیتش میکنه و هی از مقنعه میاد بیرون ....
دخترم اونقدر دلش میخواست بره ارایشگاه که منم اخر بردمش ! قبلش هم گفته بود مامان منو بردی ارایشگاه موهامو کوتاه کردین منو شکل فلانی هم بکنین هاااااا (منظورش ارایش صورت بود) به سختی جلوی خندمو گرفتمو گفتم نخیر از اون کارا نمیکنیم !
رفتیم ارایشگره گفت موهاش که بلند نیست ، اگه کوتاه بشه بدتر اذیتش میکنه و هی از مقنعه میاد بیرون !
به این چی میشه گفت ؟ حرف حق ؟ دست به یکی ؟ هر دو مورد ؟ هیچ کدام ؟؟؟
خلاصه هر چی بود دخترمو از توی ارایشگاه تا خود خونه به اشک ریزی انداخته بود !www.smilehaa.org

به معلمش میگم دخترم تو کلاس چه جوریه ؟ ازش راضی هستین ؟
یه جوری قیافه اشو چلوند و به حالت اوه اوه گفت یه حرفاااااایی میزنه ! تو کلاس همش میگه ضد حال زدی ! ایول ! ....
با لبخندی سراسر ندامت گفتمwww.smilehaa.org بعله .... اخه داداش بزرگ داره همه ی کاراش پسرونه است !!!

بخاطر اینکه تولدش می افتاد توی ماه محرم ، وقتی برای تعطیلات عید غدیر خانواده ام و خواهرام اومده بودن اینجا ، براش جشن تولد گرفتیم ...
خاله مهتابش داشت اتاقو تزئین میکرد و اون نظاره گر بود وقتی یکی از دستوراتش اطاعت نشد قهر کردwww.smilehaa.org رفت اون اتاق و در رو قفل کرد !!!

یه دفعه ، با لباس مدرسه ، بردمش دکتر ... دکتره یه جور نگاهش میکرد انگار میخواست بغلش کنه ... با مهربونی ازش پرسید پیش دبستانی میری ؟ وسط معاینه اش هم گفت نگا کیفشو ....
برعکس دخترم بی حال بود اصلا توجهی نمیکرد www.smilehaa.org


روز عید غدیر یهو دندونش لق شد . اونقدر لق که شوهرم خواست بکنه . امروز معلمشون وقتی داشت اونو تحویل میداد گفت دندونشم افتاد گذاشتمش تو دستمال دادم دستش !
نگاه کردیم دیدیم یه دندون کج از داخل داره در میاد !!!www.smilehaa.org


نوشته شده در دوشنبه 91/8/22ساعت 2:24 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak