سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

 

نمیدونم چرا خیلی خیلی به این دنیای مجازی معتاد شدم . دوری از نت در حالت عادی بیشتر از یک روز نمیتونه باشه و اگه حالت غیر عادی مثلا مسافرت یا قطعی نت پیش بیاد اجبارا قبول میکنم و کنار میام

به نظرم این خیلی بده
و دلم میخواد ترکش کنم ...
میخوام خودمو ببندم به تخت ...
میخوام برم کمپ !

نمایی از محیط باز کمپ ترک اعتیاد چیتگر

میخوام ببینم میتونم یه هفته اینترنت دم دستم باشه و من اصلا و ابدا طرفش نیام ؟
برای قضیه ی بی حوصلگیم هم میخوام خودمو فیزیک درمانی کنم !
میخوام بیرون برم
پیاده روی کنم
کتاب بخونم
خیاطی کنم
کارای عقب افتادمو اروم اروم انجام بدم

این اینترنت لعنتی همیشه گزینه ی اول ِ وقت فراغتم بوده
اگه ترکش کنم میتونم ازاد بشم و به کارای عقب موندم برسم .....
میخوام ببینم اینقدر اراده رو دارم ؟

* امروز شنبه است . تا صبح شنبه ی دیگه .... قضیه رو حیثیتی میکنم که نشکنمش . اگه منو جایی دیدین لطفا مچمو بگیرین و برم گردونین کمپ !

* متن نوشته شده روی دیوار کمپ : خداوندا ! اراده و زندگی ام را به تو میسپارم . مرا در بهبودی ام راهنمایی کن


نوشته شده در شنبه 91/7/15ساعت 11:25 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

 

اینجا جنگل زیبای مازندرانه . عکسا رو هم خودم گرفتم نزدیک همون روستای اجدادی مون ...

 

این هام همراهامون بودن و با اینکه مزدا دو کابین شون جا داشت ولی میگفتن جنگله و وانت سواریش

اینجا ورودی مزار شهدای روستای اجدادی مونه ... اون درخت بزرگ سمت چپ یه درخت خیلی خیلی پیره و میگن که زیرش یکی از ادمهای خوب دفن شده ... اجداد منم اینجا دفن هستن و همینطور دائی شهیدم ...

اینم دخترمه که داره قبر دائیمو میبوسه ... ایده اش از خودش بود

و این قبر قدیمی مال سال 42 هست که سمت چپ قبر نوشته : یاران و برادران مرا یاد کنید . سمت راست هم نوشته : با فاتحه ای دل مرا شاد کنید (حالا یه فاتحه برای دلشاد کردنش ......)

نمای قبرستان و تپه های پشتش ...

درخت پیر و یه خونه ی چوبی که از قدیم پشتش درست کرده بودن ....

* ایکاش الان اونجا بودم .....


نوشته شده در دوشنبه 91/6/20ساعت 4:11 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

 

خونه ها

دایره ی قرمز خونه ی بابامه ، ابی خونه ی مهتاب ، صورتی خونه ی مادرشوهرمه ، زرده خونه ی خالمه ، خاکستری و سبز هم خونه های فامیل های مشترک دیگه ، بیضی بنفش خونه برادر شوهرا و پدرشوهر مهتابه که همه توی یه مجتمع هستن که اونها هم فامیل مشترک من و همسرم هستن . از خونه ی مهتاب در خونه ی مادرشوهرم مشخصه و از پشت بام خونه ی مامانم اینا ساختمون مادرشوهرم اینا معلومه و دقیقه ای هم اگه بخوایم حساب کنیم حدود 5 تا 10 دقیقه پیاده راهه ....

بین راه شمال

گل تو راهی

این عکس مال همون روزیه که با شوهر خواهرشوهرم داشتیم میرفتیم شمال ... از گرمای سوزنده ی تهران رسیده بودیم به خنکای فیروزکوه ... بقیه از ماشین پیاده شدن ولی من بخاطر اینکه دخترم روی پام خوابیده بود توی ماشین موندم و این گل رو هم هدیه گرفتم

روبالشی بچگیام

این روبالشی شاید برای شما خاطره انگیز نباشه ولی برای من خیلی خاطره انگیزه . روبالشی بچگیای من عین همین بود . اون موقع تازه نساجی مازندران این طرح های روبالشی رو زده بود و خیلیا تو شهرمون و فامیلامون از اینا داشتن . که یه روش جلوی یه عروسک و روی دیگه اش پشت عروسک بود که برای دوخت عروسک هم جا دوخت داشت و زیرش هم اموزش داده بود که دورش رو بدوزین و مثلثی هاشو قیچی کنین و توشو پر از پنبه کنین و به عنوان عروسک هم میتونین استفاده کنین ...
مهتاب و سحر هم طرح کوتوله ی سفید برفی رو داشتن با دو رنگ مختلف .

اون روی بالش بچگیام

اینم پشتشه . این روبالشی رو مامانم اضافه خریده بود و موقع ازدواج من داده بود به من ... منم دادمش به دخترم .....

موتور چشم دار

این موتوره همیشه توی کوچه مون زنجیر شده به یه کولر ابی !
دیدنش اعصابمو خورد میکنه وقتی از در بیرون میام و میبینم موتوره داره نگاهم میکنه !

چشم موتور

اینم چشاش !اخه چه معنی داره برای موتور چشم میذارن ؟

خوابگاه عروسک ها

یه شب دیدم دخترم یه سری عروسک رو خوابونده ، اونم با کتاب ! تشک و پتوی های کتابی !

ببری جون

این ببری جونو دخترم روز تولد داداشش از عمو و زن عموش کادو گرفت

پنگوسن !!!

وقتی ادم اول به این نایلون فریزر نگاه میکنه و عکس پنگوئن رو میبینه نا خود اگاه یاد پاکت پنگوئن می افته ولی این پنگوسنه !!!

اکواریوم مردابی

اینم نمای اکواریوم مونه بعد از برگشتن مون ! بیشتر شبیه مردابه ! وقتی اومدیم توی اتاق و اکواریوم رو اینجوری با ماهیای مرده و متلاشی دیدیم تا یه مدت من و همسرم توی سکوت و با ناراحتی فقط نگاش کردیم ... طفلک ماهیای بیچاره مون ..... خدائیش وسطای سفر اصلا یادشون نبودیم تا موقع حرکت که یهو یادمون افتاد اخ ماهیا ! پمپ هوا و تمیز کننده اب شون تایمری بود و تنها مشکل غذاشون بود که یه فروشنده گفته بود میتونین چند تا برگ کاهو بذارین توی اکواریوم و برین مسافرت .... ولی سفرمون طولانی شد و .... یکی از تلخی های سفر همین بود ...
سمت راست ماهی گلد فیشه که عمودی روی ابه ....


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 3:5 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

چند روزیه که برگشتم خونه ولی درگیر امتحاناتم ... دقیقا 45 روز نبودم ! چهل و پنج رووووز !

چهل و پنج روز در کنار خانواده و فک و فامیل . کسایی که واقعا دوستمون داشتن و برای بیشتر موندن مون چه کارها که نکردن ... کسایی که دل کندن ازشون سخت بود ... خیلی سخت ....

و باز برگشتم به همون خونه ی مزخرف قبلی با همون حالت نیمه اسباب کشی ! که روی پله هاشم پر از وسیله و خرت و پرته و جایی برای نگهداریشون نیست ! و شمارش معکوس برای رفتن مونم کم کم داره شروع میشه و هنوز خونه ی جدید از حالت اجری در نیومده !

هی ... یادش بخیر حدود 50 روز پیش شوهر خواهرشوهرم گفت میخواد با ماشین خالی بره شمال و پیشنهاد داد همراش بریم و منم خواستم خانواده ام رو سورپرایز کنم و بهشون نگفتم که داریم میایم . یادش بخیر وقتی شوهر خواهر شوهرم ما رو جلوی خونه ی بابا اینا پیاده کرد و بابا در رو باز کرد واقعا متعجب بود و صدای مامان بعد از شنیدن سر و صدای ما ، از اتاق کوچیکه می اومد که اقا ؟ کیه ؟ ها ؟ و من بعد از روبوسی زود برای مهتاب زنگ زدم و اونم خیلی عادی گوشی رو برداشت و وقتی صدامو با شماره ی بابا اینا شنید خیلی تعجب کرد و با اینکه گفتم شام نمیمونیم و میخوایم کمی بعد بریم خونه ی مادرشوهرم ، با بچه هاش اومدن خونه ی بابا connie_43.gif......(یادته مهتاب؟)kiss.gif

شوهرم یکی دو روز بعدش با شوهر خواهرشوهرم برگشت شهرمون ...و بهترین و شیرین ترین و لذت بخش ترین وقت سفرم شروع شد . زندگی بودن اجازه ی لحظه به لحظه ! هر کاری که خودم راحت بودم و هر کاری که دلم میخواست ! وای که چه شیرین بود .... البته مدتش فقط 10 روز بود . صبح ها اگه مهتاب خونه ی بابا نبود من اونجا بودم ... توی این چند روز چندین بار هر 4 تا خواهر خونه بابا جمع شدیم و همسراشونم برای راحتی و ازادی ما فقط برای خوردن شام می اومدن و چند بار هم شوهراشون تنهایی رفتن خونه شون و شب خواهران بی دل رو تکرار کردیم ... (واقعا دستشون درد نکنه. اوضاع همین طور قشنگ و لذت بخش بود تا اینکه خبر رسید که قراره همسرم بیاد و یه مدت بیشتر می مونیم که اومدن هاشون کمتر و مونده هاشون ته کشید )

چقدر با بابا اینا رفتیم خونه ی خاله و دایی و عمه و عمو .... چند بار هم دعوت شدیم ...
توی ماه رمضون توی 15 مهمونی افطار شرکت داشتیم و یه بار هم افطار ، بابا ما رو برد رستوران
یکی از اون مهمونی ها روز تولد سحر بود که به صرف افطار برگزار شد
از وسطای ماه رمضون هم خواهر شوهر کوچیکه ام با دختر 12 ساله اش اومدن و خونه ی مادرشوهرم موندن تا تعطیلات عید فطر و با هم خیلی خوش گذروندیم ....
اخرای ماه رمضون اونقدر پشت سر هم دعوت بودیم و همه ی مهمونا هر شب همدیگه رو میدیدیم که دیگه با بعضی از عروسای جدید فامیل هم خودمونی شده بودیم
دختر خاله ی فرنگی مونم دیدم و با اینکه خیلی چهره اش برام غریبه شده بود ....
یه بار برای امتحانم که 24 مرداد بود خواستیم برگردیم که بخاطر خانواده ها کنسل شد (البته خدائیش منم اصلا نخونده بودمش)
اخرین افطاری ماه رمضون هم توی روستای ییلاقی اجدادی مون گذروندیم و عید فطر هم رفتیم جنگل ....
و اول شهریور هم تولد پسرم بود که بابا و مامان زحمت کشیدن و براش تولد گرفتن و خانواده ی شوهرمم girl_hide.gifدعوت کردن و همگی به زحمت افتادن و خجالت مون دادن ....
بعد از برگشتن هر دفعه که سحر بهم زنگ میزنه ، میزنه زیر اواز که .... هنوز عادت به تنهایی ندارم ... باید هر جوریه طاقت بیاااارم .... منم میزدم زیر خنده ... بعد شاکی میشد که چرا وقتی اینو میخونه میخندم منم دفعه ی اخر ادای گریه دراوردم که خنده اش گرفت ....... (سحر منم واقعا هنوز عادت به تنهایی ندارم ....)

اونقدر خوش گذشت که دیگه مثل قبل ، برگشتن برام شیرین نبود ....

اه یه بار خواستم توی ورد بنویسم و انتقال بدم ببین کل نوشته ها داغون شد رفت !!!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 3:3 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

* یه موقعی بخاطر فهمیدن و کشف امکانات پارسی بلاگ اونجا یه وبلاگ با همین اسم درست کردم و چند تا از مطالب اخریمو توش کپی کردم و دوست پیدا کردم و بخاطر دوستای اونطرفی به روند کپی سازی ادامه دادم  ... تا اینکه چند روز پیشا یه پیام اومد که : مطلب ایینه ی محدب شما در مجله ی پارسی نامه برگزیده شد . منو میگی اینجوری شدم فقط

* هفته گذشته امتحان خیاطی داخل اموزشگاهی داشتیم . (بعد از گرفتن دیپلم نازک دوز دارم دوره ی شب و عروس رو میگذرونم)یه تاپ دکلته و دامن شانل (زانو تنگ) و گوده دار و پشت بلند . اونقدر قشنگ و بی نقص شد که معلم هم چند بار تعریف کرد و گفت اگه اونجا هم اینجوری بدوزی قبولی . قشنگیش این بود که این اولین دامن و دکلته ای بود که میدوختم !!!! (از بس تنبلی کردم و کارامو پشت گوش انداختم) به معلم هم گفتم خانوم من تنبل هستم ولی وقتی کاری میخوام انجام بدم درست انجام میدم

* چهارشنبه شوهر مهتاب از عمره برمیگرده و 5 شنبه هم سالگرد مامان بزرگمه و من خیلی دلم میخواست میتونستم برم .... ولی نمیشه !

* میخواستم برای روز معلم بروز کنم بیاد مدرسه و معلم هام ... یه خورده هم کل کل کنم با معلمای عزیز  ولی یهو دل و دماغم از دست دادم ! راستی برای کادو معلم های بچه هاتون یا خواهر برادر و خواهرزاده برادر زاده هاتون خبر دارین چی دادن ؟ اصلا برای مقاطع راهنمایی و دبیرستان برای معلم ها باید کادو گرفت ؟ من که هیچی ندادم ببره ! اصلا چه معنی داره کادو دادن ؟ مگه روز پزشک یا دارو ساز یا کارگر یا ارتش میشه بهشون کادو میدیم ؟ دهه !!!

* دلم میخواد برای روز زن یه روز مرخصی هدیه بگیرم ! یه روز فقط و فقط مال خودم . هر جا دلم میخواد تا هر وقت که دلم میخواد و هر کاری که دلم میخواد بدون همسر و بچه ها بدون سر و صدا و غر و نق و جیغ و دعوا و ....... اخ چه کیفی میداد اگه میشد !
فقط کافیه که بگن میتونی ... وقتی به ادم ازادی میدن ادم بی خیالش میشه و ولو میشه تو خونه و همون کارای قبلیشو انجام میده !

* چند روز پیشا یه خانومه اومد در خونه و یه تعداد کتاب (از سری کتابهای 72 دقیقه ای)داد برای امانت که اگه خواستیم بخریم یا پس بدیم . حتما در خونه ی خیلی از شماها هم اومدن ... منم چند تایی کتاب اشپزی گرفتم . کتاب اشپزی زیاد داشتم ولی اصلا جذاب و قشنگ نبود . اینا صفحاتش تمام رنگی بود با عکس (البته خیلیاش الکی)
خریدم ولی حسش نبود  تا اینکه همسر خان فرمودن هر روز باید از روی کتاب غذا بپزی حتی نیمرو رو !!! و خدا رو صد هزار مرتبه شکر توی کتاب اشپزی بهار و تابستان که 30 ناهار و 30 شام برای ایام بهار و تابستون در نظر گرفته بود نیمرو رو هم یاد داده بود . به این صورت که : روغن را در تابه ریخته میگذاریم داغ شود . تخم مرغ را درون روغن داغ انداخته و صبر میکنیم تا سفت شود ! وگرنه دیگه نیمرو نمیتونستم درست کنم !!!!
ولی خدائیش خیلی چیزای خوبی از این کتابا یاد گرفتم ....

* از بس که حوصله ی خیاطی نداشتم و نمیرفتم زیر زمین برای خیاطی ، همسر خان چرخ خیاطی رو اوردن بالا و چنین شد که زندگی مان به گند کشیده شد ! از خورده پارچه و نخ و زیپ بگیر تا سوزن ته گرد که دیروز تو پای خودم هم رفت ! ولی تنها فایده اش این بود که همسر مان هم خیاطی یاد گرفت از بس ور دست مان نشست و نگاه مان کرد !


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/20ساعت 10:32 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

پنج شنبه ی گذشته ، یکی از فامیلای تهران مون برای بچه دار شدنش ، توی تالار ، ولیمه گرفت و تموم زنا و دخترای فامیلو دعوت کرد و گفت که شلوغ کاری هم در کار نیست . مامانم اینا هم راهی تهران شدن و بعدش هم اومدن اینجا ...
من و دخترمم دعوت بودیم ولی پسرم چون 5 شنبه ها هم مدرسه داره و اون روز امتحانم داشت عذر خواهی کردیم و نرفتم . اون شب توی خونمون 15 تا مهمون داشتیم از 4 ماهه تا ....

مامانم و بابام و هر سه تا خواهرام و یکی از شوهر خواهرا (که فردا راهی میشه برای عمره) و هر 4 تا خواهرزاده هام و یه خاله ام (که مادرشوهر دو تا از خواهرامه) و دخترش (که خواهرشوهر خواهرام میشه ) و برادرشوهر اون خواهرم با خانومش و دخترش .

وای که چقدر خوش گذشت . میشه گفت بعد از ازدواج خواهرا ، این اولین باری بود که همه شون یه جا خونه ی ما بودن . فرداش بعد از ظهر 8 نفر از مهمونا رفتن و فقط سرنشینان ماشین بابا موندن ....

اون دو شبی که مهمون داشتم شبا بعد از ساعت 3 خوابیدم و صبح ها حدود 8 پا شدم .... وقتی روز شنبه بعد از ناهار بابا اینا رو بدرقه کردیم ، رفتم رو تخت دراز کشیدم و گفتم وای چقدر خوابم میاد ...... یهو صدای زنگ تلفن بیدارم کرد و مامان خبر داد که رسیدن خونه شون !!!

با اینکه اون روزها شام و ناهارایی که پختم اصلا بدرد بخور نشد ولی نشستن هامون و حرف زدنامون تو جمع زنونه  و شب نشینی هامون توی واحد زیر زمین و بازار رفتن مون خیلی لذت بخش بود ...

همش هم گفتیم دستت درد نکنه نفیسه جون که بچه به دنیا اوردی تا یهو همه ی خانواده دور هم جمع بشیم .

* موقع رفتن شون هی بهشون سفارش کردم که لطفا مراقب باشین چیزی جا نذارین ... گفتن اخی اگه چیزی جا بمونه گریه ات میگیره ؟ گفتم نه ! اخه هر کی میاد خونه مون یه چیزی از خودش میذاره و میره . بعد برگردوندنش سخته ... لطفا همه جا رو خوب بگردین چیزی جا نمونه .........
تو ماشین که نشسته بودن ، بازم تاکید کردم که مطمئنین همه چیزتونو برداشتین ؟ مامان گفت اخ من شارژرمو جا گذاشتم ... رفتم که بیارم دیدم مقنعه ی مریم هم جا مونده . بــــــــــعد از رسیدن شون ، چشمم افتاد به یه ساک کوچیک دستی که یه دستِ کامل لباس بابا و نیم دست لباس مامان و چند تا چیز دیگه یهو جا مونده بود ! اونم کجا ؟ درست جلوی چشم همه مون ! توی هال کنار اشپزخونه !

* مردم چه ولیمه ها که نمیگیرن ! قد یه عروسی !

* درست همون روزی که مهمون میخواست بیاد چند جای پای دخترم نقطه های قرمز بیرون اومد که میخارید و به نظر جای گزیدگی بود ... بعد موقعی که مهمونا اینجا بودن نقطه های قرمز توی تنش پر شد و شروع کردن به باد کردن و تاول شدن !!! بابا و مامان گفتن ابله مرغونه ! من مُردم ! خواهر زاده هام چی !!!! اگه میگرفتن من باید چیکار میکردم ؟!!! و هی یاد مانیا می افتادم که تازه ابله مرغون گرفته و نامزدشم دو هفته اس از ترس پیشش نمیاد ! هی با خودم میگفتم ای بابا ! الان چه وقت ابله بود ! اگه مانیا دوست مجازیم نبود میگفتن دخترم از اون گرفته ولی الان چی ؟ .....
خدا رو شکر تشخیص دکتر این بود که حساسیته . حساسیت غذایی !!! تنها چیزی که اون روزا دخترم برای اولین بار خورده بود سس فرانسوی بود ! یعنی به سس حساسیت داره ؟

* بودیم عزاداری فاطمیه .... وسط شهرمون یه مراسمی برگزار میشه که تازگیا قسمت مردونه اش رو خانوادگی کردن و خانواده ها کنار هم میشینن و تا اخر مراسم با همن .این جوری اخر مراسم هی لازم نیست بگردیم و همو پیدا کنیم یا هی زنگ بزنیم و طرف گوشی رو برنداره و ما اعصابمون خورد بشه یا اگه مشکلی ، چیزی پیش اومد که نتونیم تا اخر کار بشینیم مجبور به تحمل باشیم چون قرارمون فلان ساعت و فلان جا بوده .... و البته این مدل عزاداری یه سری بدی هایی هم داره و اون هم دعواها و غر غر های تموم نشدنی بچه هاست چون کنار همن ....
القصه ... دخترمون طبق معمولش که هر جا میره دنبال دوست پیدا کردنه ، چشماش دنبال دخترای هم سن و سالش میگشت و چند بار هم تذکر دادیم که همین دور و برا باش ... هی رفت و اومد و دوئید و چند بار ماها رو به ادم بزرگا معرفی کرد و دور رفت و نزدیک اومد تا اینکه متوجه شدیم که نیست ! همسرم به یه سمت رفت و پسرم به سمت دیگه و منم موندم همون جا بلکه اگه اومد ببینمش و هی جمعیت رو با نگرانی نگاه میکردم .
دو بار همسرم و دو بار پسرم دست خالی و با ناراحتی برگشتن و دوباره رفتن .... پسرم گفت مامان ! حالا من وقتی دعواش میکنم که سر جاش بشینه شما میگین ولش کن بذار بره ! حالا میخواین چیکار کنین ؟

دلم اشوب بود ! حالا میخواستیم چیکار کنیم ؟ برگردیم بدون ریحانه ؟ اخه کجا میتونه رفته باشه ؟ نکنه کسی با قول عروسک یا خوراکی گولش زده باشه و ..... نکنه دیگه نبینمش ؟ !!!
شوهرم رفت و اسم و مشخصات دخترم و شماره موبایلشو داد برای گم شده ها .......

وای خدایا ! خدایا .......... یهو دیدمش ! اوناهاش ! اونجاست ! وقتی بین اون جمعیت دیدمش با دو تا دختر دیگه داره میگه و میخنده ....... فقط خدا رو شکر کردم ...... داداشش بدو رفت اونجایی که من با انگشت نشونش دادم ....... یهو دیدم دخترم مثل گلوله ی تفنگ داره در میره ! داداششو دیده بود .... البته اخر هم شکار شد و با جیغ و گریه پرید بغل من .......

خدایا شکرت ...

یه بار دیگه هم با خواهر شوهرم رفته بودیم حرم حضرت معصومه و من به خاطر اینکه خواهرشوهرمو گم نکنم و یه قسمت خلوت براش گیر بیارم ، یه لحظه ، فقط یه لحظه وقتی هر دو مون دور تر از ضریح ایستاده بودیم و یه دختر کوچولوی دیگه هم کنارمون بود ، من دست دخترمو ول کردم و یه لحظه بعد سرمو اوردم پایین تا دستشو بگیرم ..... دیدم نیست
چه به روز من اومد اون لحظه بماند ..... ولی خودمو نباختم و ارامشمو حفظ کردم ...
به هر کسی که رسیدم با نگرانی ، نشونی های دخترمو دادم ... به زائرا به خادما به بچه ها .... اون دختر کوچولو رو هم پیدا کردم ولی نمیدونست دخترم کجاست .... شاید یه دقیقه هم نشد ولی برای من انگار سالها گذشت ......... دست پاچه و نگران .... از اون طرف نگران اینکه الان خواهرشوهرم از کنار ضریح بیاد و بگه خب ، بریم .... و من بدون دخترم !!!
توی اون جمعیت ، یه دختر کوچولو رو لابه لای چادرهای مشکی دیدم که به پهنای صورتش اشک میریخت و من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که محکم بغلش کنم و بگم عزیز دلم من اینجام ....... و وقتی بلندش کردم و تو بغلم اروم گرفت خواهر شوهرمم پیداش شد و پرسید چرا داره گریه میکنه ؟ با ارامش و لبخند گفتم هیچی ... فکر کرده که گم شده !
و بازم خدایا شکرت ........ 
 این ماجرا رو تازه دارم لو میدم حتی به شوهرمم نگفته بودم !


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/20ساعت 10:29 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

امروز توی وبلاگ یکی از دوستام یه لینک داده بود برای شرکت در یک نظر سنجی . بازش کردم و یه عکسی توجهمو جلب کرد :

ادرس اون عکس

عکس جوونی که زیرش نوشته بود چهلم شهید حجت الله رحیمی ....

برام سوال شد که چطور شهید شد ؟
توی جستجو هام اینها رو پیدا کردم :

نحوه شهادت حجت الله رحیمی 

نحوه شهادت دانشجوی بسیجی حجت الله رحیمی

وصیت نامه اش

کاری ندارم نحوه ی کشته شدنش ، شهادت بوده یا نه ...... کاری ندارم که شاید هر روزه خیلیا این طور کشته بشن .... شهید بودن یا نبودنش چیزیه بین اون و خدا ... چه به زبون بقیه بیاد یا نه ، ولی مهم این بود که این بسیجی عاشق خدا بود و عاشق رفتن ..... و به ارزوش رسید ......
چه او شهید واقعی باشه یا نباشه ، ولی بدجور عطر شهادت از رفتارش و وصیت نامه اش میاد ....
خوش به حالش ......

میخواستم وبلاگمو بروز کنم ولی اون چیزی که میخواستم بنویسم کجا و این کجا ..........
خدا رحمتش کنه ....
خدا همه ی ما رو بیامرزه .....

* امسال قبل از عید توی وسیله های قدیمی ام ، نامه ای رو که دائی شهیدم حدود یک ماه قبل از شهادتش به من 6 ساله نوشته بود رو پیدا کردم ... تاریخ نامه مال 9 تیر 64 بود . توش برام نوشته بود سلام منو به بابا و مامان و ننه بزرگ و بابابزرگ و خاله ها و بقیه ی دائی ها برسان و عوض من سمیه و سحر رو روبوسی کن .... با خودم گفتم ای بابا ! دائی ام یه چیز ازمون خواسته بود ولی هنوز که هنوزه انجامش ندادم ! نامه رو همراه خودم بردم شمال . خونه ی یکی از خاله ها و دو تا دائی ام که رفته بودم همرام بردم و نامه رو نشون شون دادم و سلام دائی شهید رو رسوندم ... سحر و سمیه رو هم دو تا بوس ابدار کردم و گفتم این سفارشی بود از طرف یکی که بهم سفارش کرده بود و بعد نامه رو نشون شون دادم ......

* چه دعایی کنمت بهتر از این ، که کنار پسر فاطمه ، هنگام اذان سحر جمعه ای از سال جدید ،پشت دیوار بقیع ، قامتت قد بکشد در دو رکعت ، به نمازی که نثار حرم و گنبد بر پا شده ی حضرت زهرا بکنی ....
ایام شهادت شون رو تسلیت میگم ....


نوشته شده در سه شنبه 91/1/22ساعت 11:38 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak