سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

داشتم از سفرمون میگفتم ... 6 روز اولش و یه روز در لار رو حتما خوندین اینم بقیه اش ...

شنبه 6 فروردین

صبح زود از جهرم زدیم بیرون ... هنوز از شهر خارج نشده بودیم که ماشین خواهرم اینا ازمون عقب افتاد و مدتی کنار زدیم و منتظر شون موندیم تا برسن ... یکی از خونه های روبرو یه خانومی بیرون از خونه اش بود و رفت داخل ولی در رو نبست و یه مدت کوتاه ما رو از لای در زیر نظر گرفت ...
تا ماشین خواهرم اینا بهمون رسیدن و بابا خواست ماشینو روشن کنه دخترم فرمودن که 2 دارن ! ( طبق اون ماجراهایی که توی لار افتاد گفتن 1 یا 2 دارم خیلی برامون وحشتناک بود )حالا من موندم چیکار کنم که بقیه گفتن برو درِ همین خونه ای که زنه ما رو میپائید و بزن و بچه رو ببر دستشوئی ! دیگه چاره ای هم نبود مجبوری ساعت 8 صبح رفتیم در خونه مردمو زدیم و طلب مستراح نمودیم !!! بعد که کار دخترم تموم شد تعدادی زن و مرد و پیر و جوون به استقبال اومدن و تعارفات که بفرمایید داخل و ...

البته وقتهایی هم شد که برای قضای حاجت بچه ، توی جوب ، کنار جاده ، اگه داخل شهر بود توی حیاط ادارات ، پمپ بنزین ، امامزاده ها ، تکیه ها ، مساجد و ... خلاصه جایی رو از قلم ننداختیم !!!! یه بسااااااطی بود مخصوصا وقتی توی برهوت و جاده بودیم که هیچ تپه ای برای قایم شدن نداشت !!!

خلاصه رسیدیم شیراز و همون اول شهر خوردیم به ترافیکی شدیـــــــــــــــــــــــــــــــد ! اول از همه خواستیم بریم زیارت شاه چراغ ... یعنی ما 3 ساعت فقط توی شهر علاف شدیم ! این وسطا رفتیم ستاد اسکان گفتن از بس شلوغه فقط به فرهنگیا میدیم . ستاد اسکان مربوط به شغل بابا هم گفتن فقط چادر میدن ! خلاصه جای مناسب پیدا نکردیم و توی ترافیک هم یه جا ماشین خواهرم اینا مالیده شد به یه ماشین دیگه و ... ما هم گرممون بود و خسته هی غر میزدیم واااااای بدا شیراز و وصف ... مثالش و هی اصلا نخواستیم اینجا رو بریم ، خسته شدیم واااااااااااای آآآآآآآآآاخ مردیم ......... جای پارک هم گیر نمی اومد ! ( توی ماشین بابا همه خسته شده بودیم و جوش اورده بودیم بیشتر از ما بابا . مامان هم فقط شاهچراغ میخواست و بقیه اش هر چی بابا بگه . تو ماشین خواهرم اینا ، همه شون میخواستن برن بگردن با اینکه قبلا هم رفته بودن و پسر من خیلی مشتاااااااااااااااق تر از بقیه بود ) اخرش بعد از سه ساعت توی پارکینگ شاه چراغ شانس اوردیم پارک کردیم که دقیقا بعد از ماشین بابا بستن گفتن ظرفیت تکمیله ! ما 2 بعداز ظهر توی حرم شاه چراغ بودیم .

باز تعریف کنم از سرویساش دوستان خرده بگیرن که اینم جا بود تعریف کردی . اره عزیز اره دوست جون توی سفر سرویس بهداشتی خوب عین عمارت طباطبایی ها عین تخت جمشید عین کجا بگم ؟ همون جور میچسبه !

بعد از زیارت رفتیم رستوران و ناهار خوردیم و کمی مغازه های مانتو فروشی نزدیک ماشینها رو دید زدیم و فک مون پله شد از بس تو اون راسته مانتو فروشی با قیمت مناسب داشت و قلقلک شدیم که یه شیک شو بخریم که بابا زنگ زد بدوئین بیاین که نزدیک بود بخاطر پارک در ایستگاه اتوبوس جریمه بشیم . ما هم بدو بدو برگشتیم و پیشنهاد خواهر و شوهرش برای دیدن از جاهای باستانی شیراز رو رد کردیم و گازشو گرفتیم و از شیراز زدیم بیرون ... البته بعد هم بخاطر این رد پیشنهاد غرررررررررررررررر ها شنفتیم و بروی خود هم نیاوردیم ! و دیدن حافظیه و سعدیه و باغ و بستان اونجا رو گذاشتیم برای یه سفر دیگه !

ماشین عروس - نزدیک مرودشت

این ماشین عروس رو هم بین راه شیراز - مرودشت دیدیم که عروس خانوم کلی هم ما رو مورد لطف قرار داد و برامون دست تکون داد ... تمام بدنه ی ماشین پر از پر بود که وقتی باد بهش میخورد خیلی قشنگ بود . یه خرس عروسکی هم چسبونده بودن بالاش !!! من که تا حالا این مدلی شو ندیده بودم !

طرفای غروب رسیدیم مرو دشت . توی یه مدرسه اتاق گرفتیم ...

یکشنبه 7 فروردین

طرفای ظهر رسیدیم تخت جمشید ...

پیش به سوی تخت جمشید

این تظاهرات 22 بهمن یا روز قدس نیست . این جمعیت همه یا از تخت جمشید برگشتن یا دارن میرن به سمت اثار باستانیش ... من یکی از جاهایی که حدود 2 و نیم سالگیم ازش عکس دارم و خیلی باشکوهه همین جاست ... من و تخت جمشید . همیشه برام شیراز و تخت جمشید یاداور چیزهای خوب بود . اکثرا محل تولدم رو با مرکز استانش ( همین شیراز ) به بقیه معرفی میکردم ... ولی خب این بار تعداد مون زیاد بود بچه و مسن دیگه نذاشتن خوب بگردیم و حالشو ببریم . دو قسمت که دور تر بود رو نرفتیم و راه افتادیم به سمت سعادت شهر . برای ناهار رفتیم رستوران ... بعد خرم بید و اباده که همش یاد دیشب خواب بابا رو دیدُم دوباره افتادم و شهرضا ( شهر نامزد فاطیما ) و اصفهان ... به چند تا از دوستای اصفهانی پیام دادم که شهرتون قشنگه و ....
اون دوستای خواهرم اینا که اتفاقی توی یزد دیدیمشون ، مال اصفهان بودن و تا برسیم اصفهان چند بار تماس گرفتن که کجایین و حتما بیاین خونه مون که ما هم دلشونو نشکستیم و رفتیم خونه شون . البته کلی هم دلمونو صابون زدیم که به به اولین عید دیدنی امسال چه اجیل و شیرینی ای بخوریم ... بعد دیدیم فقط گز اوردن و شکلات و میوه ! هر چی منتظر هم شدیم فایده نداشت . یاد جوک های یه اصفهانی بود .... افتادیم و باز هم به غیرتشون که گز و شکلات اوردن احسنت گفتیم و شام هم چون خودمون گفتیم زیاد خودتونو اذیت نکنین ماکارونی خوردیم و همون جا خوابیدیم و اونها ما رو گذاشتن خونه شون و خودشون رفتن طبقه پایین البته نمیدونم چرا خانومه ما رو درست حسابی نشمرد چون هم بالش کم بود هم پتو !!!

دوشنبه 8 فروردین

صبح خروس خون رفتیم پل خواجو یه مقدار روش راه رفتیم بعد سوار شدیم رفتیم سی و سه پل . همون جور که نزدیک میشدیم همگی یکی یه بار پل هاشو شمردیم نکنه خدای نکرده اشتباهی رخ داده باشه و تعدادش 33 تا نباشه ! خدا رو شکر درست بود بعد رفتیم میدون نقش جهان ... البته فقط دور میدون گشتیم و عالی قاپو که اعتباری به سالم بودنش نبود از بس قدیمی بود  با داربست نگهش داشته بودن ! مسجدش هم که یه صف طولانی جلوش بود برای تهیه ی بلیط که حوصله ی تو صف ایستادن نداشتیم . سوار کالسکه هم نشدیم با اینکه مامان به دخترم قول داده بود اون صفش خـــــــــــــــــــــیلی طولانی تر بود . فقط یه بستنی خوردیم و مامان اینها چند تایی سفره و رومیزی قلمکار و گز خریدن و ما هم برای بچه ها نفری یه عینک خریدیم و بچه ها کلی ژست گرفتن و رفتیم ... بقیه داشتن میرفتن به سمت پارکینگ که گفتیم مگه نگفتین که ?? ستون نزدیکه . نمیریم ؟ از ماشین خواهرم اینا داوطلبی نبود از ماشین ما هم بابا رغبتی نداشت ! من و مامان و دخترم با مریم و اقا میتیل رفتیم و خودمون تنهایی 40 ستونو دیدیم ...

چهل ستون

واااااااای توی حوض بزرگ جلوی عمارت یه دسته 70 تایی ( راست و دروغش گردن مریم . اون شمردشون گفت 70 تان ) ماهی قرمز گروهی حرکت میکردن که خیلی ناز بود ...

ماهی های حوض چهل ستون

یه ماهی جلوتر از بقیه ، هر جا میرفت بقیه همه به دنبالش ... این عکس فقط چند تای اولشه ...
ناهار توی یکی از رستورانای اصفهان خوردیم و حرکت به سمت نائین

فکر کنم همین وسطا بود یه امامزاده رفتیم فکر کنم اسمش امامزاده حسین بود ( از بس توی این سفر امامزاده رفتیم اسما و جاهاشون یادم نمونده ) که شهدای اونجا هم در قسمت داخلی امامزاده دفن بودن و دور قبر شهدا فرش بود . خیلی جالب بود ...

امامزاده حسین و شهدای محل

بعد دوباره رفتیم کاشان و قم ... شب قم خوابیدیم . توی قم بابا میخواست از یه زیر گذر رد بشه زد تو خاکی . مامان خواب بود مریم هم سرشو کرده بود زیر و داشت زیر پاش دنبال یه چیزی میگشت ، ماشین که داشت حرکت میکرد یه خرده کج شد . مریم که نمیدونست چی شده گفت یا حسین ! مامان از خواب پرید و هول کرد فکر کرد تصادف کردیم یه داد و فریادی شد و بازوی بابا رو چسبید و ما هم کررر کرررررررر

سه شنبه 9 فروردین

حدودای ظهر بود که از قم بیرون اومدیم . ناهار بیرون قم خوردیم و تهران و به سمت شمال ... غروب رسیدیم شهرمون ... صبح فرداش برادرشوهرم اینا رفتن تهران به فامیلای زنش سر بزنن و خواهر شوهرم اینا رفتن هم یه شب فقط در حد یه حال و احوال و سفر چطور بود دیدمش و بعدش رفتن شهر شوهرش

10 و 11 و 12 فروردین

همش به دیدن فامیل گذشت . همش حلوا حلوا مون کردن ... خیلی خوب بود مخصوصا که بعد از کربلا هم ما رو ندیده بودن ...

شنبه 13 فروردین

زدیم بیرون اونم یه بیرونی ... همش تو جاده و طبیعت ... البته توی اتوبوس ! 2 بعد از ظهر رسیدیم خونه مون . و چه رسیدنی !!!  تا 12 شب بیهوش توی رخت خواب بودم ! بعدشم تا چند روز چنان بدن درد و مریضی و دندون دردی گرفتم که نگو !

* یکی از روزهای اخر سفر داشتم وضو میگرفتم که خشکم زد !!! باور کردنی نبود ! پوست دستم دقیقا همون مقدار که از زیر مانتو معلوم بود تیره شده بود که وقتی استینمو برای وضو بالا زدم بازو روشن و مچ به پایین تیییییییییییییییره خیلی ضایع بود ! الانم همون جوری مونده ! تازه صورتامونم برنزه شده ! خدا رو هزار بار شکر توی شهر های گرم زیاد نموندیم !!!

* برای شارژ موبایلامون مکافاتی داشتیم ! توی پارکا یه محل هایی تعیین شده بود برای شارژ و یه نفر باید نگهبان میشد و چند نفر صف می ایستادن برای شارژ کردن ! توی مدرسه ها هم که یه پریز بود و یه عاااااااااالمه مشتاق استفاده از اون ! دیگه مجبور بودیم زیاد دست به گوشی مون نزنیم تا شارژش ته نکشه !

* توی یکی دو تا از مدرسه ها یه تلویزیون گذاشته بودن برای استفاده عمومی ... اون موقع ها از سر و صدای بچه ها راحت بودیم ! نه که مدتها بود تلویزیون ندیده بودن میخ میشدن جلوش . البته خواهرم اینا یه دستگاه سی دی پلیر مسافرتی و یه عالمه کارتون همراشون بود که بازم غنیمتی بود

* شب شهادت حضرت فاطمه ( فاطمیه اول ) ازشون کربلا خواستم ... دو روز بعدش دوباره کربلایی شدم . توی خواب . خییییییییییییییییلی حال داد . با مامانم اینها و خواهرام رفته بودیم . بدون کاروان . خیالمونم راحت بود که هر چقدر دوست داریم میتونیم کربلا بمونیم ... یه لحظه وقتی توی خواب دو تا گنبد و بین الحرمین رو دیدم خدا رو شکر کردم که دوباره تونستم بیام ..... توی سفر نوروزی همه اش میگفتم چی میشد همین جوری با ماشین خودمون خانوادگی بریم زیارت ... بعد از بیدار شدن هم شنگول بودم هم اشک تو چشمم حلقه زد . زنگ زدم به خواهرم و گفتم سلام کربلایی .....

** به یکی گفتم مامان بزرگم مریضه گفت اَ ! مادر بزرگت هنوز زنده است !!! به یکی گفتم یه خانواده از اشناها تصادف کردن دختر ?? سالشون فوت کرده و مادر و مادربزرگ دختره هم داغون شدن گفت اُه حتما ماشین شون آش و لاش شد !!! بهتره دیگه چیزی به کسی نگم !!!


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:26 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

اون شبی که لار بودیم ( 4 فروردین ) و توی کوچه هاش پیاده روی میکردیم واقعا برام لذت بخش بود ، انگار من سالها اونجا بودم و احساس غربت نمیکردم و همش حس مالکیت به اونجا داشتم و لحظه لحظه اش کیف میکردم و حتی مغازه دار هاش هم برام غریبه نبودن ...
دوست بابا خیلی عذر خواهی کرد که نمیتونه ما رو بخاطر ابله مرغون پسرش ببره خونه اش . هی میخواست برامون وسیله های مورد نیاز مونو تهیه کنه ولی ما گفتیم همه چی هست و فقط بگین نونوائی کجاست ؟ ایشون رفتن و برامون نون داغو ( نون داغ ) گرفتن و اوردن و گفتن فردا صبح زود برامون آش میارن ... چه اش خوشمزه ای بود ! تا حالا از این اشها نخورده بودیم ...

جمعه 5 فروردین

وقتی دخترم از خواب بیدار شد دیدیم که انگار مریض شده ( اسهال گرفته بود ) بعد از تعویض لباس و شستن ملافه ها ، بعد از صبحانه ، بابا ما رو با ماشین برد تا خونه هایی که اونجاها مستاجر بودن رو پیدا کنه و نشون مون بده ... بابا اینها 6 سال لار بودن . از اول ازدواج شون تا 5 سالگی من .

اولین جایی که پیدا کردیم محل کار بابا بود ... و کنار اون خونه های سازمانی و خونه ی اخری که اونجا ساکن بودیم ... محل کار و خونه های سازمانی عین همون قبل بود . بدون تغییر . خیلی دلمون میخواست توشو ببینیم ولی حیف که ساعت 8 صبح جمعه بود و نمیشد مزاحم شد . بعد رفتیم اولین خونه ای که بابا عروسشو اورد اونجا رو دیدیم ... همون جایی که مامان شبها تنها توی اتاق از ترس اینکه نکنه برای بابا اتفاقی افتاده گریه میکرد ... همون موقع که بابای تازه داماد رو برای دوره ی 30 روزه ی اموزشی فرستادن یه جای دور ... همون موقع که 30 روز شد 40 روز و مامان هیچ خبری از بابا نداشت ... همون بحبوحه ی انقلاب .....

خونه کاملا عوض شده بود اما محله اش همون بود . بابا از یه رهگذر سوال کرد و مطمئن شد که اون همون خونه است . زن جوونی که اومد دم در اول نخواست جواب درستی بده ولی وقتی بابا و مامان اسم دونه دونه بچه ها و صاحب خونه رو گفتن زن دیگه نتونست انکار کنه و رفت دنبال مادرشوهرش ... وقتی مادرشوهرش اومد دم در و مامان گفت ما 32 سال پیش اینجا مستاجر بودیم ، خانومه بابا رو به فامیلی شناخت ! هر چی تعارف کردن نرفتیم توی خونه و رفتیم برای پیدا کردن خونه های بعدی ... مریم میگفت اگه این یه برنامه ی مستند بود فکر میکردیم از قبل با هم قرار مدار کرده بودن !!!

خونه ی بعدی همون خونه ای بود که من اونجا متولد شده بودم . سه راه بندر عباس ... اینجا رو مامان پیدا کرد . در خونه قفل خورده بود ولی نخل بزرگی از پشت دیوارش معلوم بود ...

خانه ای در اون بدنیا اومدم

بعد رفتیم خونه ای رو که سمیه اونجا بدنیا اومده بود رو پیدا کردیم ... همون خونه ای که من 3 ساله ، دم درش بازی میکردم ...

خانه ی بچگی هام

همسایه ی روبروی این خونه هم بابا و مامانو شناخت ...

دیدار همسایه قدیمی

برای منم از بچگیام تعریفاتی کرد که اون موقع ها اینجا بازی میکردی و بابا می اومد و مامانتو صدا میکرد و ...... چه لذت بخش بود کودکی ام در ذهن دیگران .... موقع خداحافظی بیسکوئیت و ژله و لواشک بهمون دادن ...

دیدار با همسایه های قدیمی

کوچه پس کوچه ها رو در جستجوی خانواده ی شهیدی که موقعی همسایه ی ما بودن گشتیم ... مادر شهید اومد دم در . خیلی پیر بود و اولش بابا اینها رو نشناخت ... بابا و اقا میتیل ( شوهر مریم ) رفتن تا همسر این پیرزن رو ببینن . پیرمرد هم در رخت خواب افتاده بود . چقدر اقا میتیل از این پیرمرد خوشش اومد . پیرزن بعدا عذر خواهی کرد که اول نشناخته بود ... موقع خداحافظی دو بسته حلوا مسقطی بهمون دادن ...

شهید مصطفی بنی زمان

خدا رحمت کنه شهید جوون شونو ... این شهید با یه پسر دیگه این خانواده دوقلو بودن . مامان میگفت وقتی من یه ساله بودم این شهید حدود 11 - 12 ساله بود و می اومد خونه ما و منو بغل میکرد ... فاتحه ای خوندم از ته قبلم ... شاید مثل کودکی ام ، نگاهی به من کنه ....

از این اب انبار ها توی کوچه های شهر زیاد بود ...

اب انبار های داخل شهر لار

تا ظهر تموم 21 ماشین دیگه ای که شب قبل توی حسینیه پارک بودن ، رفتن . وقتی ناهار داشت اماده میشد من و سمیه یه عااااااااااااااااااالمه لباس شستیم . البته من به غیر از لباسهای واقعا وحشتناک (!!!) مقداری از حیاط جلوی اتاق رو هم شستم و ابکشی کردم ! یه بار اونقدر خرابکاری شد که مجبور شدم دخترمو کلا ببرم حموم ( چه خوب که اون حسینیه حموم هم داشت ) بعد از ناهار رفتیم به سمت شهر جدید لار ... بیمارستانی که من و خواهرام اونجا بدنیا اومده بودیم توی شهر جدید بود ...

بیمارستانی که من و خواهرام اونجا بدنیا اومدیم

که البته الان انگار شده بود پزشکی قانونی ! جلوی بیمارستان دوست بابا اومد برای خداحافظی . چندین نوع حلوا مسقطی برامون سوغاتی اورد ...

بعد گفتیم بهتره دخترمو ببریم به دکتر نشون بدیم تا توی راه خرابکاری نشه ! تا برسیم بیمارستان امام رضا ، دخترم بغلم خوابش برد ... وقتی بردمش پیش دکتر ، http://eshghamm.blogfa.com/دکتره شکم بچه رو حسابی چلوند ولی دخترم بیدار نشد ! چند بار زد به صورتش باز هم بیدار نشد ! به زور بیدارش کردیم و دکتر شکمشو چلوند بچه یه مقدار آه کشید و دوباره چشاشو بست ! دکتر گفت چقدر بی حاله !!! ببرین سرم وصل کنین ! من و بابا هاج و واج که ای بابا ما که داریم راه می افتیم بریم !!!

2 ساعت من کنار دخترم اشکاشو پاک کردم و براش حرف زدم و بابا توی حیاط با صفای بیمارستان روی حصیر خوابید و مامان و مریم هم توی ماشین گیر افتاده بودن ! ( ماشین بابا قفل شده بود و سوییچ همراه بابا بیرون از ماشین بود و اگه مامان اینها در ماشینو باز میکردن صدای دزدگیر در می اومد و بابای خسته بیدار میشد )  این حیاط بیمارستانه ...

لار

در این بین یکی از خواهر زاده هام ( بزرگتره که 7 سالشه ) و پسر من و اقا میتیل هم رفتن دکتر و نفری 2 - 3 تا امپول زدن http://eshghamm.blogfa.com/و نفری یه امپول هم برای فرداشون گرفتن و یه عالمه شربت و قرص ! بعد دونه دونه که کار امپول زدنشون تموم میشد می اومدن ملاقات دخترم و برای دلداری اون میگفتن گریه نکن ... منم امپول زدم ! که جیغ دخترم بیشتر میشد !!!

با اینکه از مریضی دخترم ناراحت بودم مخصوصا توی سفر ولی خوشحال بودم که توی شهر خودم مریض شده و توی بیمارستان شهر من سرم وصل شده ... و اینکه قبل از اینکه خیلی حالش بد بشه زود جلوگیری کردیم . ولی قیافه هامون کر کر خنده بود ! همه مون با لباسای خونه بودیم ! اخه اصلا فکر نمیکردیم بخوایم 2 ساعت توی یه جای پر رفت و امد بمونیم !

اونجا یهو صدای جیغ و فریادی از دور رسید ... یه تصادفی اورده بودن ... که طرف فوت کرد و ....... وای مو به تنم سیخ شد !

سرم که تموم شد دخترمم سر حال شد بعد با شیرین زبونی گفت وای اصلا فکرشم نمیکردم که حالم خوب بشه ! خودشم سختش بود از اون همه کثیف کاری ! تا مدتی وقتی دخترم میخواست هله هوله بخوره یا دست به جاهای کثیف بزنه زود بهش یاداوری میکردیم که این کار رو نکن 2 ات شل میشه هااااااااااا !طفلک زود ول میکرد !

میدان مرکزی شهر لار

هنوز از لار بیرون نرفته ، دلم براش تنگ میشد ...

طبیعت اطراف لار

 شب رسیدیم جهرم ...
توی یه مدرسه اتاق گرفتیم ...
چه شب بدی بود این شب ........................................


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:24 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

لار نام شهریست در جنوب استان فارس. شهر لار در فاصله ی 57 فرسنگی جنوب شرقی شهر شیراز قرار دارد. ودر حد فاصل شهرستانهای داراب، جهرم، خنج، فیروزآباد و استان بوشهر و استان هرمزگان واقع شده‌است. این شهر در استان فارس قرار دارد و ارتفاعش از سطح دریا 915 متر است. در میان 75 بلوک فارس «بلوک لار» تحت عنوان (لارستان) وسیعتر از همه و57x45 فرسخ یعنی در حدود 126000 کیلومتر مربع مساحت دارد.

در دوران قدیم به منطقه وسیعی از جنوب ایران ایالت لارستان اطلاق می‌شده‌است. که مشتمل بوده‌است از: بندر گمبرون(بندر عباس)، خور، بندر لنگه، بستک، خمیر، جزایر تنب بزرگ و کوچک، هرمز، قشم، تارم، فرگ، فرامرزان، جناح، درز و سایبان، صحرای باغ، گاوبندی ( پارسیان )، بحرین، فین، جهرم، لامرد، مهر، خنج، اشکنان، گله دار، بنارویه، علامردشت، گراش، جویُم، اوز، بیرم، عسلویه، شهرستان کنگان و گزدان تمام این مناطق جزء «ایالت لارستان» به مرکزیت لار بوده‌است.

نقشه ایالت لارستان 1897

«ابن بلخی» مورخ و جغرافی نویس قرن پنجم هجری در «فارس نامه» در توصیف و تشریح این ایالات پهناور نوشته است: « همه در بیابان است و گرمسیر و به هر دهی، حصاری محکم در میان بیابان.» از دوران قدیم مردم علاوه بر کشاورزی به پیشه وری و تجارت نیز مشغول بوده اند زیرا لارستان در راه تجاری پر رفت و آمدی قرار دارد که به بنادر خلیج فارس می رسد و در قرون وسطی لار اصولاً شهری تجاری بود. اکثریت ساکنان این منطقه ایرانی های لاری زبان هستند اما اقلیت هایی چون کرد، بلوچ، عرب، قشقایی ترک زبان و یهودی نیز در این منطقه سکونت داشته اند.

لارستان در پارینه، سرزمینی با نام و نشان بود که آتشکده معروف « آذرفرنبغ» (آتش فره ایزدی) در کاریان آن واقع بوده است. آتشکده ای که امروز از آن تنها ویرانه ای به جا مانده است. از لحاظ زبان شناسی، «لاری» عضو جداگانه و کاملاً مستقل گروه زبان ها و لهجه های جنوب غربی ایرانی است. اما نبود مشخصات مهمی چون خط، سنت ادبی و همچنین نبود معیارهای اضافی زبان شناسی مانند استفاده زبان به منظور اداری یا آموزشی اجازه نمی دهند که با اطمینان «لاری» را زبان کامل بنامیم.

لارستان کهن از نظر مدیریتی سابقه طولانی در ایران دارد به طوری که زمانی محدوده لارستان بسیار وسیع و شامل منطقی نظیر بندر لنگه، بستک، بندر گمبرون( بندر عباسکنگان و لامرد بوده است. در طرح تقسیمات کشوری آبان ماه سال 1316 شهرستان لار و بندر لنگه یکی از تنها 49 شهرستان ایران بود.

 

 

اینها تمبرهای پستی لار در دوره ی مشروطیت هستن  که روش نوشته : پست ملت لار . سکه ی مخصوص هم داشته که عکسش توی یکی از اون لینکای پایین هست . تجار لار هم یه مهر مخصوص داشتن که عکس اونم اونجا هست میتونین برین ببینین !

قدیمی ترین سنگ نوشته ی لار متعلق به قرن پنجم

این بازار قیصریه است که قدمتش خیلی زیاده . سرپرست میراث فرهنگی لارستان گفته : قدمت بازارقیصریه لار به قرن اول هجری می رسد  و بازار زند شیراز(بازار وکیل) و قیصریه اصفهان در میدان نقش جهان از روی قیصریه لار الگوبرداری شده است.باور نکردین ؟  اینم لینکش

اینم نمایی از قلعه ی اژدها پیکره که توی شهر قدیم که باشی کاملا بزرگ و زیبا مشخصه

چندین بار در لار زلزله اومد . تقریباً هر 45 سال یا 90 سال یک بار لار ویران شده . که اخرین ویرانیش مال سال 1339 بوده که یه سری از مردم خونه هاشون کلا خراب شده و یه عده شون میره چند کیلومتر اون طرف تر یه شهر جدید با خونه های جدید میسازن و اسمش میشه شهر جدید . یه عده هم همون جای قبلی شون موندن و اسم اونجا شد شهر قدیم .

بین دوشهر بهار 1389
میدان مرکزی لار بهار 1389

 

لار قبل از انقلاب هم فرودگاه بین المللی داشته . فکر کنین !!! اگه رامسر فرودگاه داره بخاطر اب و هوای خوبش و ویلاهای خانواده سلطنتی بوده ولی لار ! مسلما بخاطر اهمیت منطقه اش ! همون طور که توی ویکی پدیا خوندین لارستان یه ایالت بزرگ بوده که از بندر عباس و قشم و جزایر دیگه و لامرد تا جهرم و کنگان  و حتی بحرین !!! و لار مرکز این ایالت بوده ! برای همین بوده که بابام میگفته جنسا توی لار حتی ارزون تر از بندرعباسه . اونقدر اقتصاد اینجا رونق داشته که تجارش برای خودشون صنف و مهر مخصوص داشتن !!!

گویش لاری :

 اصولا امروزه استان فارس (پارس) را به درستی می‌توان در منطقه? لارستان دید زیرا تنها منطقه? فارس که هنوز به زبان کهن پارسی ( پهلوی باستان (البته شکل تغیر یافته ان) سخن می‌گویند این منطقه‌است. در حالی که در سایر نقاط استان فارس زبان بصورت کامل بصورت فارسی دری با لهجه‌های گونا گون تکلم می‌شود. لازم به ذکر است که زبان مردم لارستان در ریشه خویشاوندی عمیقی با زبانهای کردی و لری دارد.

بناهای تاریخی :

از جمله بناهای تاریخی پیش از اسلام در لارستان تمب بت، آتشکدهُ کاریان، قلعه اژدها پیکر در لار، آتشکدهُ محلچه در بین راه اصلی لار به شیراز، قلعهُ سفید خنج، قلعهُ فرشته جان، قلعه ایلود ، کاروانسراهای واقع در بین جادهُ خنج،، کاروان سراهای واقع در بین جادهُ خنج به فال و فال به سیراف، قلعه جبرئیل در بنارویه، قلعه کیقباد در جویم، و آثار و بقایای جادهُ باستانی عصر ساسانی بین جویم و جهرم و بین فال و اسیر به سیراف، و فیروزآباد به خنج، و خنج به کاریان را می‌توان ذکر کرد.

سوغاتی لار حلوا مسقطیه View Image

لار به روایت لینک :

لار در ویکی پدیا

لارستان در ویکی پدیا

عکس های قدیمی و جدید لار

 اشنایی با قلعه ی اژدها پیکر لار

عکسهایی از بازار لار

عکسهای زلزله ی سال 1339 لار

اداب و رسوم - ماه رمضان در لار

غذاهای ستنی لار

شیرینی های محلی لار

گویش لاری

* من واقعا مبهوت شدم ! همیشه فکر میکردم لار یه جای کوچیک و ناشناخته است ... اخه هر وقت ازم میپرسیدن متولد کجایی ؟ اصلا اسمی هم از لار نشنیده بودن ! همیشه یا با مرکز استانش معرفیش میکردیم یا به نزدیکی بندر عباس بودنش ! اما الان با افتخار میگم لار ... اگه اونها اسمی ازش نشنیدن ایراد از اونهاست ...

* وقتی توی لار میگشتیم دلم میخواست لارمو ( منظورم لار خودمه ) بغل کنم ! خیلی هاتون شاید نتونین درک کنین چه حالی داشتم ! من هیچ خاطره ای از اونجا نداشتم . هیچی ... اصلا از قبل هم زیاد دوسش نداشتم ... اونجا هم که بودیم از باستانی بودنش و اثارش و ایالت بزرگ بودنش هم خبر نداشتم  ... ولی وقتی داشتیم به لار نزدیک میشدیم هی حالم تغییر میکرد ... اشتیاق بود و لذت ... انگار سالها بود که میشناختمش ... توی لار وقتی توی ماشین بابا بودیم من واقعا خودمو کنترل میکردم جلوی میتیل خان جیغ نزنم ! هی با صدای اروم میگفتم ووووی وووووی وووووی ! ( دوستان گرامی ووووی یعنی واااای اما غلیظ تر ) خدایا چقدر اینجا قشنگه !!! توی کوچه هاش من عشق میکردم ! نفسی که میکشیدم رو دلم نمیخواست بدم بیرون ! چون میدونستم که دیگه معلوم نیست کی دوباره بتونم برگردم اونجا ...  من بعد از 26 سال اومده بودم !

* مریم میگفت خوشبه حالتون زادگاه تون باستانیه ... اونم از لار خیلی خوشش اومد ...


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:22 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام ...

شنبه 28 اسفند

صبح قم بودیم و ظهر رسیدیم کاشان . این اولین سفرمون به کاشان بود . اول از همه رفتیم باغ فین . حمومشم ندیدیم اخه برای اونجا بلیط جدا میگرفتن بابا گفت میریم یه حموم بهتر که نمره هم داشته باشه بعد هم رفتیم تپه ی سیلک . خواهرم و شوهرش با علاقه رفتن تو ولی ما سرنشینای ماشین بابا علاقه ای به رفتن نشون ندادیم مخصوصا که دیدیم برای یه تپه که با بچه چیزی جز دردسر و خاک مالی شدن نداره باید بلیط هم بگیریم ! واقعا ادم شاخ در میاره وقتی میشنوه روی قبرستان 3500 ساله ی اونجا بلوار کشیدن !!!

تپه سیلک

بعدش رفتیم خونه ی عباسیان رو دیدیم ! اوووووووووووووف چه خونه ی در اندشتی بود ! چقدر پله و بالا و پایین داشت هلاک شدیم زانو درد گرفتیم و به صاحبانش بد و بیراه گویان بیرون اومدیم و توی یه پارک ( ملا فتح الله ) ناهار خوردیم . اوائل تعطیلات بود و پارک خلوت . بچه ها اون قدر بازی کردن که ما هم به وجد اومدیم و من و مریم هم تاب بازی و سرسره بازی کردیم ... واااااای چقدر عالی بود . بالا بالا ... بالاتر ......... بعد از ظهر مامان و بابا پیشنهاد کردن که ما جوونا بریم شهر رو بگردیم و اونها مواظب بچه ها هستن ... چی از این بهتر ! رفتیم خونه ی طباطبایی ها . اینجا زیبا تر از خونه ی عباسیان بود نمای ساختمون ایینه و گچ بری بود . یه سرداب داشت که یه جای کوچیک تر هم داشت عین کانال کولر . رفتیم داخل اونجا با کمر دولا کمی این طرف و اون طرف و نگاه کردیم و گفتیم عجب مخی داشتن قدیمیامون و بیرون اومدیم ... رفتیم یه حموم قدیمی ... خیلی قشنگ بود . یه تالار بزرگ بعد دالان دالان و تو در تو . رفتیم پشت بومشم دید زدیم و دو تا چاه که اب حموم رو تامین میکردن رو هم دیدیم و بیرون اومدیم ... رفتیم یه مسجد قدیمی ... بعد برگشتیم به پارک . شب همونجا توی چادر خوابیدیم . تنها چادری که توی پارک بود مال ما بود . یعنی فقط ما بودیم و دستشوئی هاش

چون فقط یه چادر 6 نفره داشتیم و هنوز بابا چادر نخریده بود همه ی زنها و بچه ها رفتیم توی همون یه چادر و مردا هم بیرون توی کیسه خواب . توی چادر جای تکون خوردن نبود همه عین ساندویچ کنار هم ! بچه ها رو هم با کاپشن و لباس گرم خوابوندیم . نصفه های شب دخترم نق و نوق راه انداخت و همه رو بیدار کرد . حال بدی داشت خواست کاپشنشو دربیارم و گریه کنان خوابش برد ... بعد که اومدیم بخوابیم دونه دونه اعتراف کردیم که اوووووف چقدر حالمون بده ! انگار نمیتونیم نفس بکشیم ! بعد یهو دیدیم اره نفسمون تنگه !!!! یعنی اصلا اکسیژن نبود که نفس بکشیم ! تموم سوراخ سمبه ها رو بسته بودیم مبادا سردمون بشه و نزدیک بود از خفگی بمیریم ! خدا رو شکر کردیم و فرداش همش میخندیدیم و دعا به جون دخترم میکردیم

1 شنبه 29 اسفند

صبح از کاشان رفتیم روستای ابیانه . یه خورده بین کوچه هاش گشتیم و مریم و میتیل خان لباس اجاره کردن و خیلی بامزه شدن

لباس ابیانه

و چند تایی عکس گرفتیم و از ابیانه هم بیرون اومدیم . هنوز زیاد دور نشده بودیم که از اون ماشین زنگیدن که دوربین مونو ندیدین ؟ ایستادن و هر چی گشتن پیدا نکردن و مجبور شدن برگردن شاید توی مغازه ای جا گذاشته باشن ... اونها برگشتن ولی بازم پیدا نکردن . اخرش دوباره تو صندوق عقب رو نگاه کردن که همونجا بود .... ظهر رسیدیم بادرود . امامزاده اقا علی عباس ... قرار شد برای تحویل سال همونجا بمونیم . تا حالا اسم امامزاده اقا علی عباس رو نشنیده بودم ! ولی اونها ادعا میکردن که سومین شهر مذهبی ایرانن !!! یه حرم بزررررررررررگ با اتاقهای دو طبقه ای دور تا دور حیاطش برای اجاره که البته همه اش پر بود . حموم عمومی هم داشت و قشنگیشم این بود که وسط بیابون بود و دورش کوچه و خیابون نبود . فقط و فقط امامزاده بود . شب زود خوابیدیم . نه که تلویزیون نداشتیم و بیکار بودیم کاری جز خواب نداشتیم . نصفه شب مامان که رفته بود حرم برگشت و گفت بیاین برنامه ی تحویل سال الان شروع میشه ... ما خانوما راه افتادیم و پتو پیچ توی حیاط حرم نشستیم . با سلام و صلوات و دعای فرج و سخنرانی سال تحویل شد و مردم ترقه زنون راه انداختن و سرو صدا راه انداختن که ما فکر کردیم الان بچه ها از ترس از خواب پریدن ... موقع برگشتن به محل چادرامون دیدیم اقا میتیل داره خمار و خواب الود میاد تو حرم کلی بهش خندیدیم و فهمیدیم که همه تخت خوابیدن . رفتیم کنار چادرامون و دیدیم یه می می جون داره خودشو میجنبونه و تعدادی مشوق هم دورشن در حال جیغ و ویغ ! مقداری به شکمامون صفا دادیم و خوابیدیم .  نصفه شب بابا بخاطر اینکه دوباره خفه نشیم پنجره رو باز گذاشت و ما منجمد شدیم !و صبح تازه فهمیدیم دلیل یخ زدگیمون چی بوده !!!

2 شنبه 1 فروردین

صبح حرکت کردیم به نائین و اردکان . اردکان توی یه پارک ناهار خوردیم و بچه ها کلی بازی کردن و راه افتادیم به سمت میبد . میبد خیلی زیبا تزئین شده بود توی خیابون هاش تابلو های بزرگ زده بودن و هی تعریفات از شهر و هنرهای مردم شون ... بعد رسیدیم اشکذر و بعد یزد . رفتیم و توی یه مدرسه برای دو شب اتاق گرفتیم و ساکن شدیم . جالب اینجا بود که مدرسه ها حموم هم داشتن و خستگی سفر رو در کردیم . ( اینجا اولین و اخرین جایی بود که دو شب موندیم ) این روز جای دیدنی نرفتیم . موقع ی ادرس گرفتن از یه اقای یزدی که توی دستش یه عالمه نون بود ازش پرسیدیم نونوائی کجاست ؟ اصرار شدید کرد و نون ها رو داد به ما ! واقعا دستش درد نکنه خیلی مهمون نوازی کرد ...منم توی یزد یه دوست دارم ولی چون تلفنشو عوض کرده بود و جدیدشو نداشتم ، نشد بهش خبر بدم و فقط توی کوچه و خیابانو الکی دنبال چهره اش بودم ... (عکسشو دیده بودم)توی نقشه هم تا چشمم به ابرکوه می افتاد اه میکشیدم ... اگه دست خودم بود حتما برای فاتحه خونی میرفتم اونجا . حتی شده دونه دونه گلزار ها رو میگشتم .... میدونستم مامانش سفر حجه برا همین پیامی بهشون ندادم ...
صبح یکی از بچه یه گندی زد که ... اوائل اول فروردین مون تقریبا خراب شد !اهان یادم رفت بگم که من امروز یه عاااااااااااااااالمه لباس شستم ! اونم بدون لگن ! هوا از بس گرم بود فردا صبح همه اشون خشک خشک بودن !

3 شنبه 2 فروردین

امروز صبح بابا و مامان باز دوباره گفتن بچه ها رو نگه میدارن تا ما بهتر به تفریحات مون برسیم . رفتیم میدون امیر چقماق و مسجد نو و موزه اب ( یه خونه بود که توی سردابش قنات داشت که اب اون محل رو تامین میکرد )و بادگیر های 5 تایی و عمارت ملک التجار ( که مالکش داشت اونجا رو تبدیل به هتل میکرد . روی دیوار و سقف این خونه همش پر از نقش و نقاشی بود )

در و دیوار عمارت ملک التجار

و خانه ی لاریها ( که تبدیل به دانشکده معماری شده بود )و اتشکده ی زرتشتیان و ناهار از بیرون گرفتیم و رفتیم مدرسه . عصر هم با بچه ها رفتیم مسجد هزیره (؟ نمیدونم دقیقا اسمش چی بود ولی خیلی بزرگ بود ) و باغ دولت اباد که چون دخترم بغلم خواب بود من تو ماشین موندم و نرفتم و مسجد جامع یزد و توی کوچه های یزد گشتیم و لذت بردیم و یهو دوست شوهر خواهرمو دیدیم با خانواده اش ... اخراش چنان باد و طوفانی راه افتاد که برگشتیم مدرسه و دیدیم یه تیکه از لباسای دخترمو که پهن کرده بودم خشک بشه رو باد برده !

4 شنبه 3 فروردین

از یزد را افتادیم به سمت انار در استان کرمان . وقتی وارد استان کرمان شدیم به دوستم سارا که کرمانیه پیام دادم که وای چقدر اینجا خشک و گرمه طفلک شما . ولی اون خیلی بهش بر خورد و گفت عاشق کویره و ستاره هاش عاشق کویره و سکوتش عاشق شهرشه بعد گفت به کرمان سرزمین کریمان خوش اومدین ... http://eshghamm.blogfa.com/بعد از شهر بابک به زید اباد رسیدیم و ناهار خوردیم و دوباره راه افتادیم به سمت سیرجان و حاجی اباد در استان هرمزگان ... دیگه شب شده بود . یه پارک دیدیم که یه اسیاب بادی جالب هم داشت ...

پارک حاجی اباد

شب همونجا خوابیدیم ... امروز فقط توی ماشین بودیم ... دستشوئی های پارک هم خیــــــــــــــــــــــــــلی دور بود !

5 شنبه 4 فروردین

صبح از حاجی اباد به سمت بندر عباس رفتیم . واااااااااااااااااااای که چقدر شلوغ و گرم بود ! حدودای 10 - 11 صبح داشتیم از گرما خفه میشدیم . من که دو بار اب ریختم توی لباسم ! زنگ زدیم به فامیل مون توی شمال گفتن اونجا بارونی و سرده ! با ماشین رفتیم کنار ساحل ... یه ساحل عجیبی بود نه شن داشت نه سنگ . یه چیزایی بود که دخترم میگفت مامان زمین مو داره ! حدود 15 - 20 متر مونده به اب ، ماشینا رو پارک کردن و رفتن توی اب . من و مریم موندیم تو ماشین . اخه بابا ماشین شو عروس کرده بود و کارواش برده بود و گفت که کفشا رو بذارین توی ماشین و بعد موقع سوار شدن پاهاتون رو با اب معدنی بشورین بعد بیاین تو ماشین ! من و مریم هم ترجیح دادیم نریم بیرون ! گفتیم میریم یه جای بهتر بعدا پامونو توی اب میبریم که بی ارزه ! هنوز 10 دقیقه نشده بود که متوجه شدیم اب داره میاد توی ماشین !!!داد و بیداد کردیم و به بقیه که خیلی دور شده بودن فهموندیم که برگردین ، اب اومد تو ماشین ...

ساحل بندر عباس

موقع رفتن از اون ساحل ، ماشین که از توی اب میرفت یه موج تا چند متر بالای ماشین درست میشد و میپاشید توی شیشه ها و ما از ته دل میخندیدیم ... وقتی ماشینا ایستادن ، از گلگیر ماشین خواهرم اینا همچین گل میچکید که به قول دخترم که گفت ماشین خاله داره پی پی میکنه
از قبل قرار بود دو روز بندرعباس باشیم ولی از بس شلوغ و گرم بود گفتیم اصلا بریم قشم ! قرار بود جزیره ی هنگام هم بریم . رفتیم و رفتیم رسیدیم به یه صف طووووووووووووووووووووووولانی ماشین که همه ایستادن بودن برای رفتن به قشم ! اگه می موندیم کم کمش باید 5-6 ساعت تو صف می ایستادیم هوا گرم بود و اب معدنی رو بطری ای 500 رو هوا میزدن ( همه جا 300 دیگه اخر گرون فروشی ??? میدادن ) هی گدا و بچه گدا و مادر و بچه گدا اومدن و ناله ها کردن که پشیمون شدیم و به سمت بالای نقشه ی ایران راه افتادیم ! به سمت لار ... رسیدیم نزدیکای لار یه محلی به اسم چهار برکه . که داخلش گود بود و اب جمع شده بود توش . این تصویر همون ? برکه است . مثل + بود و از 4 طرف ورودی داشت که فقط میتونستی نگاه کنی چون گود بود و توش تا نزدیک سطح زمین پر از اب بود ... اون چیز گنبد مانند هم مرکز اون شکل به اضافه ( + ) است

چهار برکه

بابا اونجا ماشینشو شست . خیلی با نمک بود عین قدیما یه سطل رو طناب بسته بود مینداخت توی برکه و اب میکشید و ماشینو میشست ... و ما هم در طبیعت زیبای اونجا سیب زمینی سرخ کردیم و ناهار خوردیم

چهار برکه نزدیک لار

و رفتیم به سمت لار ...

وقتی رسیدیم لار چنان با عزت و احترام با هامون برخورد کردن انگار میدونستن ما اومدیم به زادگاهمون ... بابا همون اول برادر دوستش رو دید و دوستشو خبر کردن و اومد و دیگه مهمون نوازی ها شروع شد ... از دوستای قدیم بابا کسی نمونده بود چون هیچ کدوم شون محلی اونجا نبودن ولی این یکی از دوستای غیر همکار بابا بود . اونها ما رو بردن به یه حسینیه و نون گرم خریدن برامون و .... یه اتاق بزرگ بهمون دادن و ازمونم اخرش هزینه اشو نگرفتن ... البته دوست بابا خیلی عذر خواهی کرد که بچه اش ابله مرغون داره و نمیتونه ما رو با بچه ها ببره خونه شون ... وقتی رفتیم توی حسینیه ما تنها بودیم ولی اخر شب 21 ماشین دیگه هم تو حیاطش پارک بود ...
شب رفتیم بازار قیصریه که خیلی قدیمی بود ولی بسته بود . میگفتن اونجا از عصر پنجشنبه تعطیل میشه تا صبح شنبه و جمعه کلا تعطیله ... برای همین نشد خرید کنیم . بابا میگه بازار لار مناسب تر از بندرعباسه ... منم بعدا به این نتیجه رسیدم که واقعا راست میگه ... وسط لار گردی مون دخترم دستشوئیش گرفت و من از بقیه جدا شدم برای یافتن دستشوئی و بقیه هم دنبال من تا من نترسم و مبادا گم بشم ... ولی اونجا شهر من بود من توی شهر خودم که نمیترسیدم ...
حتی اگه ساعت 10 شب باشه ...

لار

* لار زادگاه من و دو تا از خواهرامه . من تا 5 سالگی لار بودم . مادر و پدرم همیشه از لار و شهر قدیم و جدیدش از لهجه و کارهای مردمش میگفتن ولی هیچ وقت ، هیچ وقت فکرشم نمیکردم لار من این قدر قشنگ و تاریخی و باستانی باشه ... من افتخار میکنم که متولد لارم .

* توی پست بعدی بیشتر از لار مینویسم .

* عکسها با دوربین بابا گرفته شده و تاریخش یه مقدار قاطی پاتیه ! اونجا واقعا دلم برای دوربین مون تنگ شد ...

* خواهرم سمیه و شوهرش مبهوت این همه علاقه مندی ما به تاریخ و اثار باستانی شده بودن اونها خودشون قبلا کاشان و شیراز و اصفهان رفته بودن ولی ما اولین بارمون بود

* سفرمون از قم و کاشان و یزد رسید به بندرعباس و لار و شیراز و اصفهان و کاشان و قم و شمال ... سفرمون 11 روز طول کشید که طولانی ترین سفر تفریحی عمرم بود . دست بابا درد نکنه ... تموم خرجهای سفر رو هم خودش کرد ...


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:20 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

حالتون خوبه ؟ وای دلم براتون تنگ شده بود . حال روز منو توی کامنتهای پست قبلی که خونده بودین ... الان بهترم . چه خبرا ؟ تعطیلات خوش گذشت ؟ مسافرت رفتین ؟ ما که مارکوپولو شدیم امسال . اخراش دیگه خودمون خسته شدیم از بس جای تاریخی و دیدنی دیدیم

بابام دلش میخواست عید بره سفر . کلا سفر توی عید یه مزه ی دیگه ای داره . همه شاد و شنگولن هی به ادم تبریک میگن هی گروه های هلال احمر و شهرداری ورودی شهر ها نقشه و بروشور معرفی شهرشونو میدن احترام میکنن . خلاصه خیلی کیفش بیشتر از تابستون و بقیه وقتاست . بابای منم هی میگفت بریم سفر مامانم میگفت نه دخترم اینا میان شمال ما بریم سفر ؟ ( منو میگفت ) اخرش خود مامان دلش برا بابا سوخت از بس در جواب بقیه گفت نه امسال نمیریم مسافرت دلم خیلی میخواست برم لار و بندرعباس اونجا الان خیلی هواش خوبه ولی نمیریم .
مامان بهم گفت شرمنده دیگه ... ما و خواهرت سمیه دو ماشینه میخوایم بریم سفر و تو کی میای که اقلا ببینیمت بعد حرکت کنیم ؟
با اینکه دلم نمیخواست برنامه شون بخاطر من بهم بخوره و بابام به دلخوشیش برسه اما واقعا عید نوروز بدون خانواده خیلی مسخره بود

به شوهرم گفتم امسال عید مامان اینا نیستن و میخوان برن مسافرت ... شوهرم گفت اگه جا دارن میتونین شمام باهاشون برین . بجای خوشحال شدن نگران شدم ! اخه پارسال یه روزه با مامانم اینها بدون شوهرم رفتم سفر بعضیا پشت سرم گفتن چه زنیه ! مگه زن بدون شوهرش میره سفر !!!  فکر کرده بودن شوهرم ناراضی بوده و من خودسر رفتم !!!! به شوهرم گفتم اخه بعضیا شاید باز حرف بزنن شاید خانواده ات ناراحت بشن شاید .... گفت به بقیه چه ربطی داره ؟ ناراحت نمیشن برین و خوش بگذرونین فقط بگم که اگه جا برای من هم باشه من نمیام !

اومدن خواهر کوچیکه ام مریم و شوهرش هم قطعی شد و قرار شد دیگه این همه راه نریم تا شمال اونها بیان اینجا و بریم ... 27 اسفند اومدن و صبح 28 راه افتادیم . من از قبل به مامان گفتم نمیخواد رخت خواب و ظرف و ظروف بگیرین همه چی رو از اینجا بردارین . چادر مسافرتی هم داشتیم ولی بابا گفت نمیخواد بین راه برای خودمون میخریم ... تا ما ظرف و وسایلو بگیریم اقایون رخت خوابو گرفتن و بستن بالای باربند ... ( بعدا دیدیم چقدر کم گرفته بودن )

* چقدر جاده ها اروم و روون بود . کار پلیس ها هم عالی بود باعث میشد راننده ها کمتر خلاف کنن و تصادفات کمتر بشه . دستشون درد نکنه

* همیشه چه توی ادبیات مون چه توی دین مون سفارش به سفر شده که مثلا اگه میخواید دوستتون رو امتحان کنین باهاش سفر برین یا بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ... این سفر اولین سفر تفریحی طولانی مون بود . چیزهایی یاد گرفتم که بد نیست شمام بخونین ...

1- رئیس انتخاب کنیم
هر جمعی باید یک رئیس ، رهبر یا راهنما داشته باشه که تصمیم گیری کنه . تعیین نکردن رئیس و راهنما اخرش باعث دلخوری و تلخی سفر میشه چون هر کس چیزی میگه و ...

2- همه موارد رو پیش بینی کنیم
اب و هوا قابل پیش بینی نیست . همیشه بهتره تجهیزاتی برای هوای سرد یا بارونی رو هم داشته باشیم

3- جر و بحث پیش نیاریم
ممکنه افرادی که باهاشون سفر میکنیم از نظر اخلاقی فکری اعتقادی یا ... با ما فرق داشته باشن بهتره اگه نمیتونیم تحمل کنیم با اونها به سفر نریم یا اگه میریم تحمل مون رو بالا ببریم و جر و بحث پیش نیاریم

4- غر نزنیم
مسافرتها علاوه بر خوشی و لذتش سختیهایی هم داره . دستشوئیهای عمومی و صف و کثیفی محیط و پیدا نکردن محل مناسب یا خستگی و .... قبل از سفر همه ی این سختی ها رو تصور کنیم تا توی سفر نیاز به غر زدن پیدا نکنیم غر زدن هم باعث تلخی سفر برای خودمون میشه هم برای بقیه ...

5- در دعواها دخالت نکنیم
اگه یه وقت عده ای در حال جر و بحث یا دعوا هستن بهترین کار سکوته و دور شدن از اون فضا . حتی اگه حرف تا در دهن اومد نباید بذاریم بیرون بیاد دخالت در بحثی که از ادم نظر خواهی نشده ممکنه باعث بی حرمتی بهمون بشه . اگه احیانا اهانتی شد ادامه ندیم ...

6- همکاری داشته باشیم
توی سفر سعی کنیم کار خودمون رو روی دوش دیگران نندازیم . تا جای ممکن در کارهای جمعی همکاری کنیم . انداختن همه ی کارها گردن یک یا دو نفر باعث خستگی و ناراحتی اونها و تلخی سفر میشه

7 - صبور باشیم
اگه توی سفر مشکلی برای کسی پیش اومد صبور باشیم چون ممکن بود این مشکل برای ما پیش بیاد و هر چی برای خودمون میپسندیم برای دیگران هم بپسندیم و بلعکس . اگرم اتفاقی افتاد بهتره با خونسردی و صبر برخورد کنیم و فرد حادثه دیده رو سرزنش نکنیم و همیشه وسایل ضروری کمک های اولیه همرامون باشه

8 - گذشت داشتن یکی از ضروریات سفر و زندگیه .
واقعا ناراحت کننده است ادمهای بزرگ سر جای پارک یا صف بنزین با هم دعوا و بزن بزن کنن . بهتره همیشه سعی کنیم حرف بی ادبانه و توهین امیز از دهن مون در نیاد چون اولا مودب باش تا کامرا باشی و دوما هم اینکه در این جور موقع ها باعث تحریک فرد مقابل نشه

9 - توقعات مون رو پایین بیاریم .
شاید بعضیا از غذای حاضری زیاد خوششون نیاد ولی توی سفر این چیزها نباید باعث دلخوری یا غر زدن بشه . مخصوصا اگه خرج سفر با خودمون نیست .

10 - قبل از تامین رفاه خودمون توجه به رفاه دیگران داشته باشیم .
ممکنه بعضیا رخت خواب یا وسیله ی دلخواه خودشون رو بردارن و توجه به دیگران نداشته باشن ...

11 - همراه بچه ها باشیم
بچه ها ممکنه بخاطر سن شون توی سفر خیلی ورجه وورجه و بدو بدو بکنن . از قدیم هم گفتن بازی اشکنک داره سر شکستنک داره . لازم نیست هی با داد و فریاد بهشون گوشزد کنین که مواظب باشن مسلما اونها هم دلشون نمیخواد زخمی و خونی بشن اگه بچه ی کوچیکی دارید محدودش نکنید و بذارید بازیشو بکنه فقط شما همراهش باشید تا کار خطر ناکی نکنه یا در صورت لزوم راهنماییش کنید .

12 - وسایل سفر رو خودتون ( خانوم ها ) بردارید
و اون رو به دوش اقایون نندازین چون مطمئنا توی سفر با کم کسری مواجه میشین

13 - اووووم !  فعلا چیز دیگه ای یادم نمیاد

* یک بار یه مطلب بلند بالا در مورد سفر نوروزی مون به همراه عکس و مطالب مربوط به شهرها و اماکن اماده کردم و ثبت .... که نشد ! به زودی دوباره از جاهایی که رفتیم مینویسم ...

* 10 فروردین تولد لیندا جون بود که نشد بهش تبریک بگم چون توی سفر حجه . لیندا جون تولدت مبارک و زیارتت قبول . روز 14 فروردین هم هی دلم میگفت شاید امروز تولد مستانه باشه ... تولد فامیل و دوستامو معمولا توی تقویم ثبت میکنم ولی مال مستانه رو ننوشته بودم ... بهش پیام دادم که تولدت کیه ؟ گفت همین امروز . واقعا برام عجیب بود ! مستانه جون تولدت مبارک توی نوروز تولدای زیادی از خانواده داشتیم . خواهرشوهرم که اول فروردینه ( واقعا اول فروردین بدنیا اومده ) مادرشوهرم که 8 فروردینه و شوهرم هم 12 فروردین . طفلک شوهرم روز تولدش همیشه روز مسخره ایه یا توی سفریم و داریم از ولایت برمیگردیم و ناراحتم و خسته و کوفته ایم یا فرداش قراره راه بیوفتیم و هی بدو بدو و خداحافظی و جمع و جور کردن وسایل ... خلاصه امسالم یه تبریک بدرد بخور بهش نگفتم . از همینجا بهش میگم تولدش مبارک


نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 8:1 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

اونجا دیگه من یا نمیرفتم حرم یا تنها میرفتم . یه بار بعد از شام رفتم حرم و کنار ضریح جایی شد و نمازی خوندم و نشستم ... وااااااااای که چقدر لدت بخش بود . سرمو که بالا میکردم قبه رو میدیدم .... اگه بهم یه میلیون میدادن از اونجا پا نمیشدم ... دفترچه ام همرام بود و دونه دونه اسماتونو بردم و حرفاتونو برای اقا گفتم . یه شعری هم بود کسی سفارش کرده بود که اونجا خوندم .... بعد از مدتی که موتجه زمان شدم دیدم ساعت یه ربع به ?? شبه ! هنوز زیارت حضرت عباس نرفته از ترس اینکه مامان اینها منو قیمه قورمه کنن تند تند برگشتم هتل ...

یه مدت هم به همراهی دیگران برای خریدن سوغاتی گذشت ... من از اینجا با خودت عهد کردم از اونجا سوغاتی نخرم تا فقط فقط حواسم پی زیارت باشه ... خودم که اصلا پولی با خودم نمیبردم حرم تا وسوسه بشم ولی  وقتی کسی میگفت بیا با هم بریم این مغازه و اون مغازه نمیتونستم بگم نه !

یه بار هم روز اخر که هوا صاف شده بود با کاروان رفتیم بیرون که ما رو بردن مقام امام زمان . یه بارگاه ساخته بودن اما روحانی مون گفت که سندی وجود نداره که اینجا چیه احتمالا اینجا بعضی بزرگان امام زمان رو دیدن ! یه پنجره فولادی کوچیک گذاشته بودن که زنها برای بوس کردنش خودشونو میکشتن !  نهری پشت این بارگاه بود که گفتن اون فرات و علقمه نیست و ابشم کثیفه و دست نزنین که فاضلاب در اونجا ریخته میشه ! بعد هم گفتن حالا برین هر جا که میخواین !!!

یه بار که همون دور حرم توی خیابون بودم از دور نمای اشنای تل زینبیه رو که همون نزدیکی بود دیدم . دقیقا از همین زاویه ...

با خودم گفتم الان که نمیشه ولی بعدا خودم تنها میرم اونجا ولی اون بعدا دیگه نیومد ... کف العباس و خیمه گاه هم همین طور ... این عکس پایین هم خیمه گاهه ...

The Camp of Al-Imam Al-Hussain (Karbala-Iraq) By Ahmed Hussain

شب اخری خیلی معطل مون کردن . گفتن باید تا فلان ساعت چمدون ها و بار ها رو تحویل بدین تا ببریم و جاسازی کنیم برای حرکت به سمت مرز . وقتی بردیم سر قرار ، گفتن الان نذارین این وسط ، جا برای عبور و مرور نیست هر وقت گفتیم بیارین بعد این معطلی چند ساعت طول کشید تا بارها رو تحویل گرفتن . مامان و بقیه رفتن حرم و من و شوهرم بچه ها مونده بودیم منتظر ... موقع تحویل بار به مدیر کاروان گفتیم دوربین مون گم شده .......... مدیر اون یکی کاروان که معمولا اتوبوسامون با هم حرکت میکرد کلا منکر شد و داد و بیدادی راه انداخت و گفت نه !!! عراقی ها دزد نیستن و ما هیچ وقت ازشون چیزی ندیدیم و اگه راست میگین چرا زودتر اطلاع ندادین و .... مدیر کاروان خودمون گفت چرا ، وسایل ما هم دست خورده بود ولی چیزی کم نشد و ایکاش زودتر میگفتین تا خدمت اون راهنما و راننده ی فلان شده برسم !!! ( همون که 16 نفر رو جا گذاشته بود و راه افتاد ) راننده ی از مرز تا نجف مون یکی ، مسافرتهای نجف به کوفه یکی و سامرا و کاظمین تا کربلا هم یکی دیگه بود و از کربلا تا مرز هم یه راننده و اتوبوس دیگه ! اون بقیه ها خوب بودن ولی اون یکی .... دلیل همسرم هم برای زودتر نگفتن هم بی حالیش برای مریضی بود هم اینکه فکر میکرد باز هم با اون اتوبوس سفر میکنیم و یواشکی بره و ازشون بخواد اگه دوربین مونو دیدن پس بدن تا کسی نفهمه اونا دزدی کردن !

بعد از تحویل دادن بار ، کاروانی رفتیم برای زیارت وداع . این بار بچه ها همراه من بودن و اون قدر اذیت کردن و پسرم بریم بریم کرد و دخترم بدو بدو هی این طرف و اون طرف رفت و دنبال کبوترا کرد و از صندلی های نماز بالا رفت و من سر چرخوندم تا گم نشه ، مردم ! بعد بچه ها بهانه ی دستشوئی کردن و منو برگردوندن توی هتل .... ( نمیدونم چرا نزدیک حرم امام حسین دستشوئی عمومی نداره !) هر چی منتظر موندم کسی بیاد تا بچه ها رو بسپارم بهش و برم برای خداحافظی با حضرت عباس کسی نیومد ... همه تا نصفه های شب و ساعت ? و 3 حرم مونده بودن و من در حسرت خداحافظی با حضرت ابوالفضل موندم ...

 صبح خیلی زود حرکت کردیم به سمت مرز . 11 و نیم توی صف اتوبوسهای مرز بودیم . ساعت 4 و نیم کارمون تموم شد و وارد ایران شدیم و سوار همون اتوبوس قبلی که باهاش تا مهران اومدیم شدیم . موقع رفتن مهران سفید پوش بود ولی الان زیباییش مشخص بود ... مهران ... احساس میکردم که مهران رو خیلی دوست دارم ....

شام رو در ایلام توی یه رستوران جمعیتی خوردیم و شب همش و همش صدای زنگ تلفن و صحبت دور و بریا و قرار مدار برای محل و زمان رسیدن مون ..... اون شب خیلی خسته و کوفته بودم ... شب خیلی به کندی میگذشت ... اصلا حوصله نداشتم ... انگار خستگی اون 10 روز تازه داشت اثر میکرد .... موقع رفتن شب توی مهران استراحت کرده بودیم اما اون شب اتوبوس فقط میتاخت ...

نماز صبح نزدیکای تهران بودیم . یه خانومه با تیپ اندیشمندانه پرسید الان تا تهران چقدر مونده ؟ گفتن فوق فوقش نیم ساعت . گفت الان با این اوصاف ما باید نمازمونو شکسته بخونیم یا کامله ؟ همه خندیدن که نماز صبح که خودش دو رکعته !!!

? صبح توی ترمینال جنوب ... همه خوشحال در حال گرفتن و جمع کردن وسایل شون و استقبال کننده ها و بوسیدن ها و زیارت قبول گفتن ها و خداحافظی با همراهان و رفتن با عجله ی بابا و مامان و ما هم به سمت خونه ی خواهرشوهر ..... و یک ساعت بعد هم ، سفر به شهر خودمون و هنوز ننشسته پیش به سوی راهپیمایی 22 بهمن ....

* توی حرم امام حسین یه ضریح دیگه هم بود که مال ابراهیم مجاب بود . خیلی دلمو برده بود این جناب ابراهیم . ایشون از نواده های امام هادی هستن که برای زیارت امام حسین که اومده بودن گفتن السلام علیک یا جدی ( یه چیزی به همین مضمون ) که از قبر امام حسین صدایی میاد علیکم السلام فرزندم ( بازم یه چیزی به همین مضمون ) فکر کنین !

* توی مصلی ی حرم امام حسین یه عالمه کبوتر می اومدن و پر میزدن و راه می رفتن .... کبوترای قهوه ای و همشون با طوق سبز ... یه کبوتر دیدیم از کنارمون رد شد که یکی از پاهاش پنجه نداشت مثل پاهای چوبی دزدای دریایی ولی با این حال راه میرفت ! تو دلم بهشون گفتم خوش به حالتون که همیشه اینجایین ...

* دو دفعه هم یه گروه از مرد و زن پاکستانی یا هندی یا مالزی ( مردها با لباس بلند و کلاه سفید و زنها با مقنعه های چین دار بلند و دامن همرنگ مقنعه ) در قسمت مصلی نماز جماعت درست روبروی ضریح مینشستن و چنان سینه ای میزدن و حسین حسینی میکردن که دل سنگ اب میشد . تنها نقطه ی مشترک ما حسین بود .... حتی زنهاشونم با حرارت سینه میزدن واقعا تاثیر گذار بود .....

* چند خادم داشتن بین الحرمین و جارو میکردن ... اگه مرد بودم حتما ازشون میگرفتم و منم جارو کش اقا میشدم ... الان اینم شده یکی از حسرت هام ...

 * توی عراق با اینکه منبع گازه ولی قحطیه گاز بود . وسیله های گرمایشی شون همه اش بخاری برقی بود یا کولر های گرم و سرد . قطع شدن برق توی هتل ها چه معمولی چه شیک هم یه چیز کاملا عادی بود . البته بعضیاشون تا برق قطع میشد زود برق اضطراری شون کار می افتاد . ولی خود هتل یه موقع هایی کنتور بخاری برقی ها رو میزد و بعد از مدتی دوباره وصل میکرد برای مصرف بهینه ی انرژی ! توی اتاقهای هتل هم علاوه بر فلاسک و ظرف و جانماز ، یه چراغ قوه هم بود .

* غذاهایی که توی رستوران هتل سرو میشد به سبک ایرانی جوجه کباب و کوبیده و سبزی پلو با ماهی و ... بود و ماست و دوغ و شیر و کره و مربا و .... هم اکثرا ایرانی کاله و پگاه و .... بود . بجز یه اب معدنی که مال عراق بود تقریبا چیز عراقی دیگه ای ندیدیم ! حتی دمپایی و ایینه و ... هم مارکهای ایرانی داشت . یه جا هم شیر کویتی داده بودن ! همراه هر وعده ی غذا هم گوجه و خیار و لیمو ترش + دو نوع میوه سرو میشد و هم ناهار و هم شام غذاهاش گوشتی بود که ایکاش بجای این همه ریخت و پاش شام سبک تر و میوه و نوشابه کمتر میدادن و پول کمتری میگرفتن تا ادم بیشتر بتونه بره ... هر وقت که میرفتیم برای غذا دیگه جایی برای میوه و مخلفات نمیموند . اونها رو میگرفتیم و میاوردیم تو اتاق . بعضی وقتها خوراکی های اضافی رو میدادیم به دیگران . به گاریچی ها به تفتیش کننده ها به .... خیلی خوشحال میشدن و ما هم همین طور ...

* توی کربلا دیگه خستگیای راه و سفر اثر گذاشت و عصر که میشد چشمام باز نمیشد و بیهوش میشدم . همین شد که به رفتن کاروان به تل زینبیه و خیمه گاه نرسیدم !

* اون فامیلامون که توی نجف دیدیمو باز تو کربلا هم دیدیم

* یه خانوم مسن عرب توی یکی از تفتیش ها وقتی منو دید با یه حالت ذوق زده ای دست و پا شکسته بهم گفت یه دختر دارم عین تو . قیافه اش . دهنش . دماغش . رنگ چشماش . رنگ صورتش ... اصلا انگار تو و اون با هم خواهرین .... خیلی جالب بود برام . یعنی من یه همزاد عرب دارم ؟ از اون موقع همش فکر میکنم الان اون چیکار میکنه ....


نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 8:0 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

وقتی توی هتل کربلا ساکن شدیم ، مادرشوهرم خسته بود و موند تا کمی استراحت کنه و بچه هم موندن پیشش . pardon.gifفقط بهمون گفته بودن هتل نزدیکه حرمه ولی کدوم حرمش رو نمیدونستیم . اذان مغرب رو داشتن میگفتن که من و شوهرم بدو بدو رفتیم به سمت اون در بزرگ و جاهایی که نوشته بود دخول النساء ... البته من اصلا فکر نمیکردم اون دری که انتهای خیابون بود درب سدره ی حرم امام حسینه ! فکر میکردم در یکی از مساجد منتهی به حرمه ... گنبد طلایی هم مشخص نبود اصلا . هر چی چشم گردوندم گنبد طلایی یا جایی شبیه بین الحرمین رو پیدا نکردم ! وقتی داشتم بدو به سمت اون در میرفتم ، تا بهش برسم 2 بار دیگه تفتیش شدم و روی پله های درب سدره متوقف موندم ! نماز جماعت بود و جایی برای رفتن نبود . همون جا روی پله ایستاده بودم اصلا نمیدونستم اونجا کجاست ... اونجا یه جای سقف دار و فرش شده بود ، یه جا عین مسجد . با خودم میگفتم از اینجا باید کجا برم تا برسم به حرم ؟ اصلا ما الان نزدیک به حرم کدوم بزرگواریم ؟ امام حسین یا حضرت عباس ؟ اصلا اینجا حرمه یا یه مسجد معمولی ؟ .....

جواب سوالامو چشمم بهم داد ... از یه پنجره که بالای اون مصلی بود یه گوشه ی کوچیکی از گنبد طلایی رو دیدم که پرچم قرمز بالاش حرکت میکرد ....................................................

وای نفسم ... قلبم ... ماتم برد ! میخواستم برم صحن به صحن تا ایوون طلاشو پیدا کنم ... رواق به رواق برم تا گنبد شو ببینم ... نماز که تموم شد دو قدم که رفتم خشکم زد ! یه ضریح !!! یه ضریح جلوم بود !!! چند ثانیه طول کشید تا متوجه ی 6 گوشه بودنش شدم !!! یعنی اونجا ... اونجا همون ضریح شش گوشه ی امام حسین بود ؟ اخه ... اخه نه رواقی نه صحنی نه حیاطی !!!!! اصلا باورم نمیشد ! مبهوت ! خیره خیره فقط نگاه کردم ! من فکر میکردم وقتی حرم امام حسینو ببینم ناله ام میره هوا ... فکر میکردم میمیرم از گریه ... فکر میکردم بیهوش میشم از دیدن اونجا ... ولی ... ولی فقط بهت بود و نگاه !

 

بازم بدون زیارتنامه و عجله ای اومده بودم . عین اولین بار توی نجف ... خودمو ول کردم توی موج جمعیت ... دلم میخواست برسم زیر قبه . دلم میخواست دستم پنجره های فولادی ضریحو لمس کنه ... تلاشی لازم نبود . موج خودش منو برد و برد و اخرش با دستم پنجره رو گرفتمو و اروم شدم !give_heart.gif

اصلا فکر نمیکردم که حرم امام حسین اون قدر شلوغ باشه ... همیشه فکر میکردم حتی دخترم میتونه کنار من که چسبیده به ضریح نشستم نقاشی بکشه و سرگرم بشه و منم برم تو حس و حال ! واقعا چه خیال خامی !don-t_mention.gif

متاسفانه جایی که ما وارد حرم میشدیم پشت حرم بود و ایوون طلا و حیاط دقیقا سمت مخالفش بود و اینکه حرم در حال بازسازی بود و صدای مته و اره و تیشه می اومد و دور ضریح هم لوله و داربست فلزی زده بودن و بالای ضریح هم در حال بازسازی یه منظره ی چشم ننوازی داشت !!! برای همین اول نشناختمش ! اصلا شبیه چیزی که عکسشو دیده بودم نبود . مخصوصا ادمهای دور ضریح

بعد از زیارت امام حسین و نماز مغرب از ضریح کمی دور شدم و یه دری از دور دیدم که اسمون شب معلوم بود ... همین جور که نگاه میکردم باز خشکم زد ! اونجا فقط اسمون نبود ! نخل هم داشت با سقف های کنگره دار .... !!!! اونجا ... وااااااااای اونجا همون جایی بود که ارزو شو داشتم .... بین الحرمین .... وای خدا نمیدونم چطور رسیدم به اون در و چطور خارج شدم . کفشمو یه جای دیگه داده بودم و پا برهنه رفتم به سمت حرم حضرت عباس ... رفتم تو بین الحرمین ...

زیبا ترین لحظه های عمرم ... قدم به قدم به سمت اقام عباس ... اروم اروم نزدیک شدن به معشوقم .... قلبم چنان تالاپ تولوپی میکرد که نگو ... همین طور توی دلم زمزمه میکردم وای عشقم عشقم ... سلام اقا ........ وسط بین الحرمین یادم افتاد دارم از امام حسین دور میشم ... برگشتم و نگاه خداحافظی ... فقط نصف گنبد امام حسین معلوم بود ...

IMAM HUSSAIN GOLDEN DOME السلام علیک یا ابا عبدالله

دوباره بر گشتم . حرم ابوالفضل گنبد طلایی ، نورانی ، زیبا ، پر ابهت .... نمیدونم چرا حرم اقا ابوافضل بیشتر چسبید ! girl_pinkglassesf.gifخدا رو شکر هنوز بازسازی اونجا شروع نشده بود و همه جا مرتب بود . خبری از داربست هم نبود . حرم شون زیاد بزرگ نبود . دور تا دور حیاط داشت و ایوون طلا هم زیبایی خودشو داشت .... ضریح شون یه ضریح ، کوچیک تر از ضریح حضرت معصومه بود .

اگه نگران دلواپسی بقیه نبودم تا نصفه شب میموندم ولی چاره ای نبود و بچه ها حتما داد مادرشوهرمو در اورده بودن . باید برمیگشتم .... girl_to_take_umbrage2.gifحیف ... مثل تشنه ای که یه پارچ اب خورده باشه شاد و شنگول از بین الحرمین گذشتم . وقتی اون مسافت 377 متری رو میگذروندم حرف ها و اسمهاتونو هم بیاد میاوردم و دعا میکردم هر کی دلش اینجاست هر چه زودتر بتونه بیاد ........

 

 نمایش حرمین مطهر کربلا با اندازه واقعی

برای نمازای صبح بازم شوهرم میرفت زیارت و برمیگشت و من میرفتم و برای نماز ظهر و عصر برمیگشتم و اون میرفت .... از همون شب اول بارون شروع شد و برنامه های گروهی تل زینبیه و بقیه ی جاها به امید خوب شدن هوا هی عقب می افتاد ...

من چون از اول با کاروان نرفتم حرم نفهمیده بودم قتلگاه همون نزدیکای ضریحه . واااااااااااااااااااااااااای وای وای چی بگم از حالم وقتی دلم برام روضه ی قتلگاه و میخوند ..... وای که چه سوزناک میخوند .... وای که انگار جلوی چشمم بود اون اتفاقا ... نگاه امام وقتی شمر ملعون رو سینه شون خنجر به دست نشسته و خواهرش داره اینو میبینه و نگاهی که میخواد بگه زینبم برگرد ! زینبی که داره جگر گوشه شو در اون حال میبینه و هیچ پناهی براشون نمونده ... وای خدا چه حالی داشتن ..... حتی کنار ضریح امام حسین هم اون قدر حالم دگرگون نشده بود !

الهی خودتون برین ببینین ... قتلگاه یه جایی مثل یه اتاق کلا سنگ شده بود ( حتی تمام دیوار ها تا بالا ) که از دو نقطه پنجره فولادی داشت ... یکی از پنجره هاش همون جایی بود که نماز جماعت برگزار میشد و زن و مرد میتونستن اونجا رفت و امد کنن . نور قرمزی که داشت ادمو دیوونه میکرد .......... girl_cray.gif

بجز بار اول هر بار که میرفتم زیارت زیارتنامه امو همرام میبردم ....

یه بار وسط زیارت نامه خوندن یهو جلوم باز شد و بین من و ضریح اندازه ی یه ادم خالی شد و من خیلی راحت و بدون فشرده شدن رفتم و ضریحو بوسیدم .kiss.gif بقیه ی زیارتنامه رو که خواستم بخونم دیدم نوشته : ضریح را ببوس و بگو .... دقیقا برای خوندن زیارتنامه ی حضرت علی اکبر هم موقعی که نوشته شده بود ضریح را ببوس و بگو همون طور راحت بوسیدم ....... اون روز هوا خیلی سرد و بارونی بود و حرم خلوت تر از قبل بود ....

به شوهرم گفتم حرم حضرت عباس برام لذت بخش تر بود ولی شوهرم زد تو حالم و گفت امام حسین امام معصوم هستن و احترام و عزت ایشون باید بیشتر باشه ! دیگه از اون به بعد بیشتر توی حرم امام حسین میموندم .

* بقیه ی ماجرا رو میتونید بخونین ....

 خروج از مرز

شب اول نجف

خداحافظی با نجف

زیارت حرم ویران شده

کاظمین


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/19ساعت 10:19 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13      >

Design By : Pichak