سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

 

چند روزی بود دندونم درد میکرد . مسکن های معمولی جواب نمیداد جز آسیفن ! تکالیف زبانم رو با همون وضع انجام دادم و دیرور عصر رفتم سر کلاس ...

توی کلاس مون من از همه بزرگترم . با اینکه گفته بودن این سری از کلاسها برای بالای دیپلمه ولی چند تا 12 تا 18 ساله هم تو کلاسن و یه دانشجو و یه پشت کنکوری .
یه لیسانس و یه معلم هم بود که دیگه نمیان ...

تو کلاس 2 نفر افغانی هم داشتیم . یکی همون معلمه و یکی هم 16 ساله که طفلک خیلی هم گرفتاری داره برا خودش ...

میشه گفت بهترین دوستای من همین افغانی هان . تا بحال با یه خارجی یا افغانی ارتباطی نداشتم چه برسه به اینکه دوست بشم . این جایی که الان زندگی میکنیم تقریبا میشه گفت افغانستانه . از 10 تا بچه ای که بیرون بازی میکنن 8 تاشون افغانی ان .

اوائل که اومده بودیم اینجا ، یه جوریم میشد وقتی این همه خارجی دور و برم بودن ! احساس غربت بهم دست میداد ! کلا ایرانی هاشونم فرهنگشون اون قدر پایین بود که فرقی بین اونها و افغانی ها نبود . پسرم که هر روز با سر و وضع درهم میاومد و معلوم بوده که دعوا کرده ! یه روز با افغانی یه روز با ایرانی !

اما الان دلم خیلی براشون میسوزه . طفلکیا شانس ندارن . تو کشور خودشون که اون جور اینجا هم با اینکه بدنیا اومدن ولی همه به چشم مزاحم نگاهشون میکنن و تا یه خرابکاری میبینن اول به افغانی ها نگاه میکنن ... شاید یه دلیل پرخاشگری بعضی هاشون همین باشه ! معمولا هم همه شون قشر زحمتکشن و کارگر ... با دستای پینه بسته و صورت های افتاب سوخته ....

وقتی میخواستیم پسرمو ثبت نام کنیم و تلفنی از مدرسه شرائط رو سوال کردیم ازمون پرسیدن ایرانی هستین یا اتباع ! و صد البته برای ثبت نام اتباع نق زدنهاشون بیشتر بود !

همین دوست افغانیم که گفتم 16 سالشه امسال برای ثبت نامش اونقدر دست دست کردن که اخرش مدرسه ها پر شد و ثبت نامش نکردن ! نمیدونین چه استعدادی داره . چقدر علاقه به درس خوندن داره و باید بشینه تو خونه و حسرت بخوره . فقط به جرم افغانی بودن ! الانم رفته تو کار خیاطی و توی تولیدی خاله اش کار میکنه . امسال عید هم باباش رفته بود افغانستان و روز ? عید داداشش و پسر عمه اش تصادف کردن و مردن . باباش بعد از ? ماه اومد و فهمید .....

فکر کنین با این همه مشکلات خم به ابرو نیاورد و اصلا بروز نداده بود . حتی مرگ داداششو . همچنان درساشو میخونه و توی کلاس من و اونیم که وقتی استاد تکلیف میخواد نق نمیزنیم و بهانه نمیاریم .

بقیه ی ایرانی ها یکی همه اش داره حسودی میکنه . یکی لوده است و همش کر کر میکنه . یکی 12 ساله است و اون قدر بچه که میشه گفت نخودیه ! بقیه هم همه اش ناله از درس و کلاس دارن .

حالا ایناش مهم نیست . درس نخوندن شون ربطی به من نداره ولی تیکه انداختن ها و تهدیدا و غر زدنهاشون ، چرا ...

فقط یه بار برای فوت مامان بزرگم غیبت داشتم استاد منو که دید با لبخند حالمو پرسید اون دختره که گفتم حسوده با ناراحتی گفت خااااااااااانوم ! منم جلسه قبل غایب بودم ولی حال منو نپرسیدین !!! استاد گفت وای خب حال تو چطوره ؟ گفت الان دیگه فایده نداره ! یه بار هم گفت چرا همش فلانی رو نگاه میکنین ؟ یه بار دیگه هم گفت شما منو دوست ندارین همش به من گیر میدین و سوال سخت ازم میپرسین !!!! کلا با هر رفتار خانوم مشکل داره . وقتی هم من یه سوال رو جواب ندم با نیشخند نگام میکنه یا تا خانوم بگه تا کجا درس دادم و من جواب بدم هی سرم غر میزنه که تقصیر توئه خانوم یادش اومد !!! چند بار هم شده خانوم رفته بیرون و اومده تو دختره برگشته بلند به بچه گفته زشته این حرفا چیه میزنین خانوم میشنوه ناراحت میشه ! یا زشته پشت سر استادتون این حرفا رو میزنیم !!!!! الکی میگفتا ! مثلا چشمک میزد که دارم شوخی میکنم !!!!!
اخرش یه بار تو کلاس گفتم خانوم هیچ کس حرفی پشت سرتون نزده . اینهمه شاهد . این داره مثلا شوخی میکنه !
درس هم اصلا نمیخونه تکالیفم انجام نمیده همش هم سر کلاس غر میزنه که خاااااااااانوم خانوم ....بهانه ی انجام ندادن تکلیفاشم کنکوره که همه میدونن نمیخواد بده !

اون لوده هم کلا فکش همش بازه . همشم یا تیکه میندازه و بقیه رو میخندونه یا سر کلاس یا تلفن جواب میده یا اس ام اس . یه بار وقتی برای بار سوم داشت جواب تلفن میداد و کلاس بهم ریخته بود و استاد گفت برو بیرون جواب بده و نرفت استاد چند بار گفت خاموش کن و اون نکرد !!!!


یه لیسانس هم بود که همش در حال ور ور بود . استاد زبونش مو داورد از بس گفت ساکت و اون نشد . دو بار خانوم یهو داد کشید سااااکت . بدتر شد . هی وااااای هه هه ههه خانوم من ترسیدم اوه هه هه هه چرا یهو داد میزنین شما هه هه زهره ام ترکید ..... اون قدر کر کر کرد که دیگه خانوم داد هم نکشید ! بدبختانه یه مدت همش کنار من مینشست و همش سر کلاس باهام حرف میزد و تمرکزمو بهم میریخت . یکی دو بار بهش گفتم موقع درس باهام حرف نزنه چون نمیتونم جوابشو بدم . یه بار جلو یکی گفت این سایه خیلی بد اخلاقه !!! سر کلاس حتی در مورد روانشناسی ماه تولد هم با چند تا صندلی اون ور ترش بحث میکنه !!!!!!!!

یه اول دبیرستانی هم هست که به قول خودش استاد پیچوندن کلاسه . الکی کلاس رو منحرف به چیزای بیخورد میکنه بچه ها هم دنبالشو میگیرن یهو نصف کلاس الکی الکی میره ! میگه از زبان بدش میاد و بخاطر سختگیری مامانش میاد !

یکی هم هست که فقط یه جمله بده . با یه لهجه ی وحشتناک هی میگه اوه مای گاد !

پشت کنکوریه دیروز از خانوم پرسید : خانوم فینیش یعنی چی ؟ !!!!!!!!!!!!! یه سوالایی میپرسن بعضی وقتا ادم میخواد خودکشی کنه !!!

حالا این وسط منی که نه حافظه ی درست و درمونی دارم و نه زیاد با زبان سر و کار داشتم و از مدرسه ام هم چیزی یادم نمونده ، زور میزنم تا چیز یاد بگیرم . اصلا هم شاگرد زرنگ و باهوشو بیست هم نیستم ولی با اوضاع کلاسمون بدبختانه شاگرد زرنگه محسوب میشم ! من و یکی دو تای دیگه که یکیش همون دختر 16 ساله ی افغانیه . و این چنین است که بچه ها منو هی مورد عنایت قرار میدن . فکر کنین جقله بچه به من میگه خرخون ! یا میگه تو خونه زندگی نداری میای کلاس ؟ یه ذره به بچه هات برس . بیچاره شوهر و بچه هات مردن از بس گشنگی میکشن از دست تو . حتما خونه ات پر از گرد و خاکه ! این بار که منو دیدن گفتن اه باز سایه اومد ! چرا همش میای ؟ نیاین تا کلاس منحل بشه دیگه !!! میشن کنفرانس میذارن که من چه شکنجه هایی به خانواده ام میدم تا بتونم درس بخونم هی این میگه اون میگه ......

دیروز اون دختر افغانی نیومده بود .
خانوم گفت هر کی تکلیف امروز رو ننوشته باشه باید بره بیرون . فقط من تکلیفو حاضر کرده بودم . گفت فقط سایه انجام داده ؟ فقط ؟ خودتون زود پاشین برین بیرون ... کسی نرفت . کسی اعتنا نکرد ... خانوم رنگش عوض شد . گفت اگه شما نمیرین خودم میرم ... رفت .....  خنده و داد و بیداد تو کلاس پر شد ... دختر حسوده در و باز کرد و گفت بابا الکی گفته میرم با مسئول صحبت میکنم حتما تشنه اش بوده یا دستشوئی داشته رفته بیرون ... هه هه هه ... گفتم بسه بشینین الان میاد زشته ... البته کسی به حرفم توجهی نکرد . صدای در که اومد کمی جمع و جور شدن . برادر کوچیکه ی مسئول اموزشگاه بود . اومد تو کلاس ... منم کلا سرم پایین بود و حتی به کفشش هم نگاهی نکردم ... 

گفت زشته من جلوی این خانوم مسن بخوام دعواتون کنم ......

(من) این خانوم مسن ؟ کدوم خانوم مسن رو میگه ؟ اینجا که خانوم مسن نداریم ؟ اینجا فقط من از بقیه بزرگترم ! یعنی منو داره میگه ؟!!!!!!!!!!!!!!

ــــ  البته مسن که نه ! بهتره بگم ...
یکی گفت میان سال !
چند تا تیکه ی دیگه هم گفتن که خوب نشنیدم !

(من) چی ؟ مسن که نه . میانسال ؟ اینا دارن منو میگن ؟!!!!!!!!!!!

ــــ  بچه ها زشته واقعا . چرا درس نمیخونین . خانوم پرن از دستتون خیلی خیلی ناراحته میگه کلاس شما رو نمیخواد . من واقعا عذر میخوام از این خانوم که بزرگتر مان شرمنده دارم جلوشون این حرفا رو میزنم ولی شما دلتون برا پولتون نمیسوزه ؟ وقتی که میذارین چی ؟ خانوم پرن از بهترین معلمای مان ...................

(من) اره انگار منو داره میگه !!! اب سرد ریختن رو سرم انگار ..... ترک خوردم ..... اون حتی فکر میکرد منم عین بقیه ی بچه ها تنبلی میکنم و استاد رو ناراحت کردم !!!

بعد باز هم از حضور من عذر خواست و به بچه ها گفت از خنده هاتون معلومه چقدر متنبه شدین و رفت ...

خانوم اومد ... بچه ها با خنده گفتن خانوم نبودین چقدر ازتون تعریف کرد ... خانوم با همون لبخند همیشگی ولی صورت ناراحت و چشما و صدای لرزون ادامه ی درس رو داد .... ازم هم درس پرسید . جلو که رفته بودم همون حسوده بهم گفت مامان بزرگ !

موقع برگشتن به خونه ، همیشه با همون دختر افغانی تا ایستگاه اتوبوس میاومدم و مدتی منتظر میموندیم و حرف میزدیم . ولی دیروز تنها بودم ... هر قدمی که بر میداشتم ترکم بیشتر میشد ....

یعنی به نظر مسئولین اموزشگاه من اینقدر پیر بودم ؟ یعنی 31 ساله پیره ؟ اونها که حتی یه بارم منو ندیده بودن ! چرا بهم گفت مسن ؟

درک میکردم حال خانوم پرن رو . واقعا حق داشت . منم جاش بودم دوست نداشتم این کلاسو نگه دارم ولی انگار منم ترد شده بودم از طرفش ...

تو خونه یهو بغضم ترکید .............................................................................
فکر نمیکردم اینقدر نازک نارنجی باشم !
ناراحتی استاد به کنار
مسن شدن از طرف یه مرد جوون هم به کنار
رفتار بچه ها خیلی برام گرون بود

انگار به شخصیتم و به شعورم توهین شده بود ....

* دلم واقعا میشکنه وقتی فکرشو میکنم که همین بچه ها بخاطر گرفتن دفترم که از همه دقیق تره چه جور با هم دعوا دارن و گاهی حتی با خود من ! ازم میخوان که براشون بنویسم حتی و بدم بهشون یا .... البته نمیذارم خیلی هم خوش به حالشون بشه ولی واقعا رووووو میخواد که بعد بهم متلک هم بندازن

* یه بار بچه ها که داشتن یواشکی سر کلاس تهدیدم میکردن و برام خط و نشون میکشیدن ، خانوم دید و شنید و گفت وای ! بیچاره سایه !
تهدید میشم فقط بخاطر اینکه وقتی خانوم میگه قرار بود فلان مکالمه ها رو حفظ کنین و بچه ها به دروغ میگن نه خانوم نگفته بودین من تایید میکنم که بله گفته بودین .
البته چند بار بچه ها گفتن ناراحت نشی ها داریم باهات شوخی میکنیم ولی این چه شوخیه که من خندم نمیگیره ؟

* دلم میخواد اموزشگاهمو تغییر بدم . فقط منتظرم استادم عوض بشه ... با بودن خانوم پرن دلم نمیاد برم ....

* تصمیم گرفتم تلاشمو بیشتر کنم . من میخوام و میتونم تا دو سال دیگه عین یه امریکایی صحبت کنم و بفهمم . من میتونم ! میخوام تو خیاطی هم نمونه باشم . خدایا کمکم کن !

* وقتی تو ایینه به چشمای قرمزم نگاه میکردم با خودم گفتم طفلک اون مسلمونای خارج از کشور که بخاطر دین شون مورد تمسخر و توهین دیگران قرار میگیرن و بازم دست از دین شون نمیکشن . با این فکر اروم شدم ...

* فکر کنم دندون دردم هم حکمتی داشت . این روزها خیلی غر میزدم . این طوری یه مدت دهنم بسته بود و بقیه از دستم راحت بودن !


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 6:9 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام


با اینکه میدونستم امسال شرائط رفتن به اعتکاف رو ندارم ولی یه امیدی تو دلم بود . یه اشتیاق ...

واقعا حسرتش مونده به دلم ...
هــــــــــــــــــــــی ...
همش دارم باهاشون همزاد پنداری میکنم و با خودم میگم ... الان دیگه دارن کم کم اماده رفتن به مسجدا میشن ... الان اولین نماز جماعت صبح شونو دارن میخونن ... الان اولین افطار شونه ... الان بی حال و بی رمق دارن ذکر میگن یا عبادت میکنن ... الان دارن برای سحری دوم اماده میشن ... الان ....................

دلم میخواست برای سر و سامون به اشفتگی روحی خودمم که شده میرفتم اعتکاف ...
از همون چند شب پیش که توی نماز جماعت اعلام کردن از فردا شب بخاطر سر و سامون دادن به برنامه های اعتکاف به مدت چند روز نماز جماعت برگزار نمیشه ، دلم گرفت ...
با اینکه میدونستم نمیتونم و خیلی مشکل پیش میاد اما بازم پرسیدم از شرایطش و گفتم فقط ? روز ثبت نامش بود که پر شد ........ بیشتر دلم گرفت ...............

تو تلویزیون از معتکفین میپرسیدن چندمین باره اومدی ؟ بعضیا گفتن اولین ... دومین ... سومین و ...
یهو یادم اومد منم 4 بار رفتم !
وای اره منم 4 بار رفته بودم که این قدر بی تابش بودم !
تا نرفته باشی این جور براش بال بال نمیزنی ...
عین کربلا که تا نرفته بودم عین خیالم نبود ولی الان همش بی تابشم .....

هــــــــــــــــــــــی ...
یادش بخیر ....
اولین بارش خیلی بامزه بود رفتن مون . همسرم که پیشنهاد داد مجبور شد کلی هم برام در موردش توضیح بده که اصلا اعتکاف چیه و چطوریه ! دلم نمیخواست برم 3 روز زندانی بشم ! سخت بود برام فکر کنم 3 روز تلویزیون نبینم و کارای دلخواهمو انجام ندم . نگرانم میکرد فکر به اینکه برم و این همه سختی بکشم ()و دست خالی برگردم !!! زبونی گفتم باشه ولی دلم میگفت نه ! خب البته بچه بودم اون موقع . فکر کنم سال 76 بود . حدودا 18 سالم بود و تازه دو سال از ازدواجمون نمیگذشت ...
شوهرم رفت برای ثبت نام ولی مهلتش تموم شده بود و یه جاهایی هم فقط مردونه بود که چون شوهرم میخواست هر دو با هم بریم نمیشد .
همین جوری توی خیابون داشتیم میرفتیم که شوهرم استادشو دید . من عقب ایستاده بودم و صداشونم نمیشنیدم . وقتی شوهرم برگشت یه سورپرایز داشت برام ! دو تا برگه ی اعتکاف دستش بود . اونم مال مسجد جمکران ! استاد شوهرم از قضا یه مسئولیتی تو جمکران داشت و خودش پرسید اعتکاف نمیخواید برید ....

این جوری بود که خدا خواست سایه قدمی در راه ادم شدن برداره !
اخرای شب بود که من و شوهرم رسیدیم جمکران و با بدبختی از بین جمعیت مشتاقی که در حال التماس و گریه و زاری بودن (طفلکیا )با نشون دادن کارت وارد مسجد شدیم !
خیلی جالب بود . برای هر نفر جایی تعیین شده بود و شماره ای . یه عالمه پتوی سیاه سربازی رو تا کرده بودن کمی گشاد تر از قبر برای هر نفر . همون شب اول پچ پچ بود که یه بازیگر هم بین مونه . یکی دو صف پشت من بود و 10 - 15 متر دورتر . خانوم فاطمه طاهری بود . من باب فروکش کردن کنجکاوی() رفتم و سلام و علیکی کردیم ازم مفاتیحمو گرفت و پشتشو امضا کرد . خیلی خانوم مهربون و مردم داری بود . وقتهای دیگه هر از گاهی سرمو میگردوندم ببینم الان داره چیکار میکنه

اونقدر توی اون روزها جزء قران و صلوات پخش میکردن که کلا بیکار نمیموندیم و همش مشغول بودیم .(مقدار مشخصی از قران و صلوات به عهده میگرفتیم که باید همون وقت اعتکاف تمومش میکردیم ) وقتهای سحری و افطاری هم یه جمع خودمونی و ساده با غذاهایی مختصر که اولش که دیدم دهنم باز موند که وااای همین ؟ من که سیر نمیشم ! تازه باید روزه هم بگیرم ؟! ولی اونقدر برکت داشت که اخراشو به زور میخوردم و سیب و پرتقالی که میدادن مزه ی فوق العاده ای داشت . انگار از بهشت اومده بود ....

یادش بخیر ... شب و روز وفات حضرت زینب ... اعمال ام داوود ... زجه های شب چهارشنبه توی مسجد جمکران ... بوی امام زمان ... یادش بخیر ....

سال بعدش جلو جلو پیگیر ثبت نام بودیم . بازم همون جا . بازم همون جاهای تعیین شده . بازم خانوم فاطمه طاهری ... یه امضای دیگه کنار امضای قبلی شون ... بازم همون صفا و همون بویهای خوش .....
اعتکاف همون سال از خدا خواستم مادر بشم ... و خدا هم بعد از یک ماه اون هدیه رو بهم داد !

بعدش دیگه افتادم تو کار بچه داری و تا چند سال نشد برم . یادمه اونقدر برای مریم از حال و هوای اعتکاف گفتم اونم هوایی شد .
اون سال من و مریم توی شهریور ماه معتکف شدیم . توی شهر خودمون و پسر 4 ساله امو گذاشتم خونه مامان .

اونجا لب و لوچه ام اویزون شد ! نه از معنویت جمکران خبری بود نه از برنامه ریزی . بر خلاف دو بار قبلی پول هم ازمون گرفتن ولی جایی برای کسی تعیین نبود هر کی هر جا و هر جوری دلش میخواست دراز میشد یکی افقی یکی عمودی یکی مورب ! ما جا نداشتیم و اینقدر تنگ خوابیدیم که اگه تکون میخوردیم انگشتمون میرفت تو چشم بغل دستی مون ! ولی بعضبا طاق باز میخوابیدن ! نه وسیله ی سرمایشی داشتن توی هوای شرجی شمال ، نه پذیرایی شون تعریفی داشت . یهو میدیدی یه گونی لپه و برنج می اوردن وسط جمعیت میگفتن زود باشین بیاین پاک کنین برای سحری لازم داریم !!! یا بعد از افطار داد میزدن چند نفر بیان تو حیاط خلوت مسجد برای شستن ظرف !!! یه بار منو مریم هم رفتیم !!!!!!! (میگفتن حیاطشم جزء مسجده ) بیشتر شبیه اردو بود تا اعتکاف !!!!

یه موقع هایی هم خانواده ها می اومدن ملاقات !!! با خوراکی های بو دار و خوشمزه اونم جلو این همه ادم که چند روزی بود از میوه و غذاهای خوشمزه دور بودن و دسترسی هم به بیرون نداشتن ! هندونه قاچ میکردن چند نفری میخوردن !!! بستنی می اوردن لیس میزدن !!! کتلت و شامی و .... دیگه چی بگم ! کر کر و خنده و جک و قصه شونم براه بود ! یهو میدیدیم یه طرف مجلس ترکید از جیغ و خنده ! اقایون هی التیماتوم میدادن که ..... دیگه یه بار تهدید کردن اگه خفه نشین خودمون میایم بالا !!!!!!!!!!
چقدر هم مرجع تقلید دیدیم اونجا !!! هر کی برا خودش یه فتوائی میداد ! یکی موقع دعا خوندن پاشو دراز میکرد اون یکی میگفت گناه کبیره کردی ! یکی بی روسری قران میخوند میگفتن گناهه ! یکی درس میخوند میگفتن اعتکافت باطله یکی موشو شونه میکرد میگفتن روزه ات باطل شد ! دیوونه مون کرده بودن ! کارای مستحبی رو اون وقت عین واجب انجام میدادن غسل مستحبی اون روزها رو گله ای میرفتن انجام بدن و اصلا هم مهم نبود چقدر بیرون معطل بشن ! تازه به ما هم که نرفتیم چشم غره میرفتن !
اصلا اونجا مثل شوی لباس بود هی هر روز یه لباس جینگیلی جدید ! دامن های رنگ به رنگ ! مدل موهای جور واجور ! والله توی جمکران این طوری نبود ! هر کس به کار خودش مشغول بود ...

خلاصه نزدیک بود از مریم عذر خواهی کنم بابت اوردنش به اعتکاف !!!

سال بعدش مسجد روستایی که توش زندگی میکردیم مراسم اعتکاف گذاشت . ( ما 4 سال ازگار توی روستا زندگی کردیم ! ) بار اولشون بود و هنوز کسی نمیدونست اعتکاف چیه و برای چیه . خیلی از خانواده ها هم به دخترا و زناشون اجازه نمیدادن 3 شب بیرون از خونه شون بخوابن !!! خلاصه قرار شد من و مریم در ترویج این مراسم کمک کنیم . (شوهرم اون سال کاری براش پیش اومده بود و نتونست بمونه ) به جز ما حدود 3 نفر خانوم دیگه هم بودن ... و چون ما مهمون شهری بودیم ! ازمون پولی نگرفتن و کلی هم ازمون پذیرایی کردن . یه مسجد بزرگ و زیبا و نوساز که طبقه بالاش رو اگه تقسیم میکردیم نفری 400 - 500 متر مال هر کدوم مون میشد ! موقع نماز جماعت مردم می اومدن و از اعتکاف میپرسیدن و تا چند ساعت کنارمون میموندن محض تنها نبودن مون !!! بعدش موقع افطار و سحر هم خانواده ی اقایونی که معتکف بودن می اومدن و غذاهایی که همگی با کمک هم درست کرده بودن رو دست جمعی میخوردیم . یه وقتایی هم صدای شوهراشونو میشنیدن و میرفتن از پشت نرده های طبقه بالا با شوهراشون که پایین بودن بلند بلند حرف میزدن و اطلاعات اون چند روز رو بهشون میدادن و گاهی هم شوخی و خنده . بچه ها رو هم می اوردن برای دیدن باباهاشون و .... خلاصه اونجا هم بساطی بود !

سال بعدش ما از اون روستا دیگه رفته بودیم ولی موقع اعتکاف که شد خودشون زنگ زدن خونه ی مامانم اینها و دعوت کردم بازم بریم اونجا . من اونجا نبودم و نمیتونستم برم ولی مامانم و یه خواهر دیگه ام و خاله ام رفتن ....

 

 اون سالها که تو جمکران بودیم من و شوهرم با هم بودیم . بچه هم نداشتم که دلمشغولیم باشه و کسی رو هم نمیشناختم که باهاش صحبت کنم . به غیر از نظمش ، معنویت اونجا هم یه چیز دیگه بود ... 

دلم بازم اعتکاف جمکرانو میخواد ...
با همون ارامش و معنویت ...
با همون شرایط اون موقع ...
بدون دل مشغولی ...
دلم برای 3 روز خلوت با خودم تنگ شده ...

* خدایا غرق غفلتم ، تخته پاره ای برایم بفرست ...

* اگه ادم بخواد توی یه شهر مذهبی و یه جای عالی و معنوی معتکف بشه میتونه نذر کنه که توی سفر سه روز رو روزه بگیره ...

* باز هم تابستون شد و باز هم کنتور اندازی شروع شد !  

* برای روز مرد نتونستم برم بیرون ، به همسرم پول دادم و کلی سفارش کردم که حتما بره برای خودش یکی دو تا پیراهن از طرف من و بچه ها بخره . گفتم اگه لباس دیگه ای هم دید خوشش اومد برداره بقیه پولو بعدا درست میکنم . رفت با دست پر برگشت ! پر از ماهی و وسایل اکواریوم !!!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/22ساعت 6:8 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

وای مردم این چند روزه ...
امتحانای غیر حضوریم تموم شد . اخریاش خیلی خوب نبود !
امروز هم میان ترم زبان دارم و از فردا هم تا چند روز مهمون داریم ...

یه مدت بود امیدوار بودم بتونم رشته ی تحصیلیمو تغییر بدم . کتابای تخصصیشو نخریدم و کلاساشو نگذروندم بلکه بشه عوضش کرد ... یه بار سوال کردم و گفتن نمیشه . دوباره رفتم تموم مشکلاتمو براشون گفتم و گفتم که هر کاری میکنم نمیشه همه چی بهم گره خورده و نمیتونم این رشته رو بگذرونم ولی بعد از کلی خواهش و تمنا اونها گفتن اگه در گروه فلان باشی میشه ولی اگه نباشی نمیشه و حتی با تغییر اموزشگاه و ناحیه و شهر هم تغییرش نمیشه داد ، اخرش قانون (!) اجازه ی اینکار رو بهشون نداد ! واقعا که ! ( فکر نکنین من از قانون خوشم نمیاد اعصابم از این خورد میشه که برای هر قانونی تبصره ای هم میشه گذاشت . اینها خودشون کاراشون دقیق از روی قانون نیست ولی یه جاهایی الکی قانون رو بهانه میکنن  )
انگار دنیا رو سرم خراب شد ! حوصله ی این رشته ی پر خرج و اعصاب خورد کن و پر واحد عملی رو اصلا ندارم ... وقتی که اینو انتخاب کردم کسی بهم مشاوره نداد. حالا میگن مشاورامون براتون توضیح میدادن که کدوم رشته ها خیلی کم واحد عملی داره و بدرد زندگی خانواده میخوره و کدومها برای ایجاد شغل و کار مفیده . نمیشه که هر کسی بیاد بگه من پشیمون شدم عوضش کنین ! به برای دوستام داشتم تعریف میکردم گفتم : خودوم کردوم که لعنت بر خودوم باد ( لطفا با لهجه بخونین )


اون خانوم مغازه دار نزدیک خونه مون یادتونه ؟ از اون ماجرا تا همین دو روز پیش ندیدمش . بعد از ظهر تو گرما بعد از گند زدن توی اخرین امتحان و نا امید شدن از تغییر رشته ، داشتم با لب و لوچه ی اویزون برمیگشتم خونه که دیدم یهو از خونه اش اومد بیرون . بهم گفت کجایی ؟ یه مدته ندیدمت ! هنوز دهن باز نکرده خودش گفت بچه ها امتحان دارن مامانا گرفتار میشن ... گفتم خودمم امتحان دارم ! گفت ا ... خوب پس حسابی سرت شلوغه برو برو مزاحمت نشم ..... شوهرم گفت خوبه طلسم شکسته شد . گفتم نه بابا خودم یه بار (فقط یه بار) خواستم برم مغازه اش ولی چون تو مغازه اش پر از خانوم بود نرفتم .

اکثر امتحاناتم دقیقا افتاده بود توی روزهای فرد که من کلاس زبان هم دارم . یعنی ساعت ? بعد از ظهر تو ظل گرما (این جوری مینویسن ؟ ) اماده میشدم میرفتم برای امتحان . ? میرسیدم خونه دوباره ? و نیم اماده میشدم میرفتم کلاس ? برمیگشتم خونه ... این بچه ها هم اون قدر بد عادت شدن که هر بار که می اومدم خونه دستمو نگاه میکردن که چی خریدم ! یکی از تنبیهاتی هم که باباشون براشون گذاشت همین بود که دفعه ی بعد که مامان کلاس داره نباید بستنی بخره !

حالا همه ی اینا یه طرف وقت خداحافظی من و دخترم یه طرف . گفته بودم که اوائل دنبالم راه افتاده بود . الانم اگه من مقررات و مراسمات خداحافظی رو کامل بجا نیارم بازم همون اش و همون کاسه است . وقتی میخوام برم میاد تا دم در و اول با لبخند میگیم خداحافظ . بعد بای بای . بعد یه بوس . بعدش هر دو کلمه ی رمز رو میگیم : نقشه حل . این یعنی خداحافظ . بعد من میخوام در رو ببیندم دخترم میگه مامان داری میای بستنی بخر ... رنگی رنگی باشه اگه نداشتن قرمز بخر . اگه نداشتن کیم بخر اگه نداشتن سبز بخر . اگه نداشتن سبز پررنگ بخر ........ همش من باید بگم باشه باشه باشه .... بعد باز دارم در رو میبیندم میگه مامان اب نباتم بخر ... باز خداحافظ ... بای بای ... نقشه حل ... بوس مامان بوس نکردم ... بوس هم که انجام شد و در بسته شد از پشت در باز داد میزنه مامان خداحافظ ... بای بای ...... این وسط یکی دو تا هم بوس هوایی رد و بدل میشه
اوفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ !
یه وقتایی دیرم شده هی باید تند تند بهش بگم برو بابا برات کارتون بذاره ... داد بزنم : فلانی براش کارتون بذار ... برو عزیزم برو تو ... بیا این ادامسو بگیر برو با داداش بخور ... بیا این شکلات مال تو ... معلمم دعوام میکنه دیر برم هااااا ...
یه وقتایی هم هی اشک تو چشمش جمع میشه وسط اون مراسم خداحافظی میگه مامانم منم باهات میام ... سرو صدا نمیکنم ... بچه ی خوبیم ... مامااااااااااااااان .... نرو ... بابا برام کارتون نمیذاره ... بستنی بخریا ... مامان نرو ... منم میام ... بوس ! بوس نکردم ... بای بای ... مامان مامان بوس ابدار ....
هی منو از سر کوچه برمیگردنه تا دم در  ! بعضی وقتا واقعا بدبخت میشم تا برم !

سوار اتوبوس واحد بودم و خودمو برای پیاده شدن اماده میکردم که چشمم افتاد به یه دختر کوچولو که بغل مامانش ولو بود و خوشحال هم نبود . یه شلوار قرمز خیلی خوشرنگ هم پاش بود ... گفتم وااااااااااااای چه شلوار خوشگلی داری ! چقدر خوشرنگه ادم دلش میخواد بخورتش ! یهو دیدم مامانش و خواهر بزرگه اش (حدود دبیرستانی) گل از گل شون شکفت و شروع کردن به تشکر و قربون صدقه و دعا به جون من !!! خواهره گفت هر لباسی براش میخریم میگه زشته و فقط تو خونه میپوشه اینم به زور تنش کردیم میگفت همه مسخره ام میکنن ... مامانش میگفت خدا شما رو رسوند !!!!

همون روز برگشتنی توی اتوبوس دو تا خانوم داشتن با هم حرف میزدن ... یه پسر کوچولو هم کنارشون بود که بعد از کمی به یکی از اون خانوما گفت ادامس داری ؟ اونم کیفشو گشت و گفت نه ... الهی ... ببخشید تموم شده ... واااااای .... حالا همین جور هی اظهار شرمندگی میکرد که من از تو کیفم ادامس در اوردم و دادم بهش چنان ذوق کرد و مامانش هی تشکر و ذوق و دعا به جون خودم و اموات راه انداخت که تعجب کردم ! مثل اینکه پسره لج ادامس کرده بوده و مدتی غر زده و داشته از تشنگی میمرده ولی وصیت کرده بود که تا ادامس نیاد من اب نمیخورم !!! طفلک ادامسه تو دستش بود و یه نصف بطری اب رو تموم کرد و بعدش هم پیاده شدن !

دیگه اگه همون روز یه مورد دیگه پیش میومد من کم کم به ناجی بچه ها بودنم یقین میکردم !

شوهرم یه چند تا ماهی عجیب غریب خریده بود . یکی شون عین مار ماهی بود قدشم حدود ?? - ?? سانت (گفتن اسمش اذرخشه). یکی شبیه کوسه ماهی کوچیک (فک کنم اسمش فنکوسی بود)و یکی هم گنده و تپل که تنش عین وزغ خال خالی بود ...( فروشنده بهش میگفت صندوقی)
اذرخشه خیلی گوشه گیر بود . همه اش لابلای صدفها و مرجانها و زیر اکواریوم دنبال یه گوشه ی دنج میگشت . شوهرم و پسرم عاشقش شده بودن . یه مدت که گذشت یه ماهی پاره پوره تو اکواریوم پیدا شد ! هیچ کس حدس نزد ممکنه چه بلایی سرش اومده باشه ... همگی جمع شده بودیم جلوی اکواریوم و داشتیم با لذت ماهیا رو نگاه میکردیم که یهو ... اذرخش عین یه مار پرید یه ماهی کوچیکو به دهن گرفت و عین قرقی در رفت !!!!!!!!!!!!! خدای من چنان وحشتی افتاد به جونمون که تا یه مدت همه مون دهنمون باز مونده و و با چشای گرد شده همش میگفتیم وااااااااااااای ! وااااااااای ! خیلی خیلی وحشتناک بود ! مو به تنمون سیخ شد ! طفلک اون ماهی کوچیک ...
شوهرم با عجله همین طور که زیر لب میگفت : فروشنده گفته بودا ... اخ اخ ... ماهیای جدید رو جدا کرد . تازه فهمیدیم که بعله ! شوهر جان رفتن ماهی گوشتخوار خریدن و فروشنده گفته بود که نخرین این ماهیا بچه ماهیاتونو میخورن ... شوهرمم با خودش فکر کرده بود که بچه ماهیامون که توی مهد کودک شونن و اینام که دهن شون کوچولوئه ... دیگه نمیدونست عین مار دهنشون بزرگ میشه !!!!! وقتی برد پسشون بده ماهی فروشه خندید و گفت میدونستم برمیگردونیشون !

* چرا هر چی گل میکاریم تو باغچه مون خشک میشه ؟

* این تو اف هام بود : هشدار هشدار هشدار اگر متوجه مهربانی ناگهانی ، گل خریدن ، ظرف شستن و.... از جانب شوهر خود شدید فریب نخورید !!! آنها در کمین کادوی روز مرد هستند


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/19ساعت 2:24 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام
همش هی میخوام به درسام برسم هی این سدی نمیذاره ! خوبه ؟ از درسام زدم اومدم اپیدم ؟
کارای دخترمو مینویسم ...

یه روز دیدم خانوم ســــــــــــاکت نشسته پشتشو کرده به بقیه داره با یه چیزی ور میره . نگاش کردم یهو ترسید ! بعله ! یه خرابکاری جدید ! یه واشر کوچولوی فلزی فرو کرده بود تو انگشتش و هر کاری میکرد در نمی اومد ! اون قدر حلقه اش کوچیک بود که به دستش فشار می اورد و گوشت دستش از دور طرف حلقه باد کرده بود !!! حالا میخواستم یکم تکونشم بدم از ته دل فریاد میکشید و زار زار گریه میکرد !
یاد چند سال پیش افتادم ... پسرمم همین کارو کرده بود و انگشتشو فرو کرده بود توی سوراخ یه اسباب بازی . بعد زار زار گریه میکرد و برای خودش نوحه میخوند ( با گریه نواجش میداد که ... وای دیگه انگشت ندارم ... باید انگشتمو ببرن ... اوهو اوهو اوهو من بی انگشت چیکار کنم ... اوهواوهو  )  

* نواجش (navajesh)نوحه سرایی مازندرانی ها در سوگ و ماتمه که به صورت بدیهه سراییه و شامل اتفاقهای واقعی و سرگذشت و ... که واقعا بعضیا چنان اهنگین و وزن دار ، جملات رو پشت هم قطار میکنن که ادم متعجب میشه  

یهو یادم اومد دقیقا چند روز قبلش ما همون فیلمو دیده بودیم . شوهرم نه که خلاقه ، همیشه از صحنه های جالب ! () فیلم و عکس میگیره البته وقت فیلم گرفتنش اعصاب مون خورد میشه ولی بعدا کلی میخندیم به اون ماجرائه ...
خلاصه هم فهمیدم دخترم از کجا این فکر به کله اش زده هم اینکه چقدر از اتفاقهای دور و برش درس عبرت میگیره !!!

حالا با چه بد بختی ای ما این حلقه ی فلزی رو از دست این دختره در اوردیم بماند !

یه شب شوهرم دهان شویه تو دهنش بود که دخترم یه سوالی ازش پرسید و شوهرم با سر جوابشو داد . دخترم با یه حالت نازی پرسید بابا مگه زبون نداری ؟

اون موقع که توی سفر عید مریض شده بود و بی اختیار ، یه بار با خودش زمزمه میکرد که : ای پشت نادون ... ابروم رفت !

 همون روزای اولی که میرفتم کلاس زبان ، یه روز دخترم متوجه رفتنم شد و گریه و زاری راه انداخت ... منم دیرم شده بود گفتم زود برمیگردم ... برات بستنی میخرم ... خداحافظ ... موچ ... بعد در رو بستمو زود زدم بیرون ... صدای گریه اش رفت به هوا ........ سر کوچه یکم ایستادم تا مطمئن بشم اروم شده ... یهو دیدم صدای گریه اش خیلی نزدیک شد ! در و باز کرد و بدو بدو دنبالم اومد تا سر کوچه !!!  با ناراحتی بردمش تو خونه و باباشو صدا کردم و بچه رو سپردم بهش . با قول کارتون دیدن کمی اروم شد و من راه افتادم ... چه جگر خراش بود برام  الان دیگه خدا رو شکر با خنده بدرقه ام میکنه . چون میدونه براش بستنی جایزه میخرم و وقتی من نیستم میتونه کارتون ببینه

ذکر نمازش : سبحان ربی الانانا و بحمده (rabi al anana)

یه شب داشتم درس میخوندم و همه خواب بودن و دخترمم هم مست خواب بود . اومد و گفت مامااااان ! تنم پوشک بپوش ! من یه نگاهی بهش کردم و گفتم حالا برو بخواب بعدا تنت میپوشم ! اونم رفت و خوابید کنار باباش ... بعد از کمی رفتم سراغش تا بذارمش تو رخت خوابش . خیس بود  تنبل خانوم قبل از خواب دستشوئی داشته ولی حال دستشوئی رفتن نداشته !!!

 داشتم لباسشو عوض میکردم ... یه نگاهی به تنش کرد و بهم گفت : مامان چرا خدا به ادم شیر بچه داده ؟ بعد قبل از اینکه نگام کنه خودش کلا حرفشو تغییر داد و گفت : نه ! چرا مامانا برا بچه هاشون شیر ( شیر گاو ) میخرن ؟ عجب کلکیه این دختره !!!

بابا دستم درد میکنه ! برام چسب درد بزنین تا خوب بشه

اون قدر حرف میزنه میزنه میزنه میزنه که ادم دیوونه میشه ! تازگیا که وقتی حرف میزنه انگار داره فریاد میزنه ! همش باید با دست اشاره کنم که ولوم رو بیار پایین ! یا بهش تذکر بدم که کر شدم اروم تر حرف بزن ...
کلا هیچ راهکاری برای ساکت کردنش موثر واقع نشده جز یه راه ! همه ساکت بودند ناگهان ... ای گفت ! اینم از تجربیات بچگی هامون !البته اون موقع ها فحش و بدوبیراه هم به دم اون موجود میبستن ولی ما فقط مثلا میگیم سوسک قهوه ای یا مارمولک زبون دراز یا گرافلو ( البته ترجمه فارسیشو گذاشتن گروفالو )

 اون قدر دخترم بدش میاد از این موجودات مخصوصا گرافلو که تا مدتها سکوت میکنه  آی کیف داره ! تازگیا اگه بگم همه ساکت بودند یهو با نگرانی میگه مامان خواهش میکنم نگو گرافلو !!!

البته یه روش دیگه هم کشف کردیم . مجسمه بازی . این جوریه که دخترم مثل مجسمه هر بار به یه حالت ( دستها باز حالت متعجب خندون یا ...) مجسمه میشه و ما باید کاری کنیم تا بخنده . اون قدر خوب خودشو نگه میداره و نمیخنده که تا مدتی از زبونش در امانیم  

* از پیشنهادات جدید استقبال میشود

* هر وقت بچه ای یهو ساکت شد ، بدونین حتما داره خرابکاری میکنه یا شیطنت یا شیطنت همراه با خرابکاری !

* سدی جون فقط بخاطر تو بروز کردم . اون حرفای بالا هم شوخی بود ناراحت نشده باشی ؟

* فعلا نصفه نیمه در ییلاق بسر میبریم !

* امتحان قبلی رو نزدیک بود یادم بره ! ساعت ? امتحان بود و ساعت ? و ربع کلاس زبان . همش فکر میکردم ? و ربع امتحان دارم . با خیال راحت نشسته بودم سر سفره و ناهار میخوردم و با خودم برنامه میریختم که بعد از ناهار میشینم یه ? - ? ساعت قشنگ درس میخونم ... که یهو دیدم واااااااااااای ?? دقیقه دیگه امتحانه و من اصلا اماده نیستم !!!!!! بدو بدو رفتم و همین جوری دادمش . باشد خداوند مددی بفرماید

* این اکواریوم مون نشتی داشت ! کل سیستمشو خالی کردیم و چسب کاری و دوباره تزئینات و دوباره هم ! به شوهرم گفتم اگه بار سوم نشت کنه خودم میشکونمش ! خونه مون شده بود عین ساحل دریا . پر از ماسه ! این بچه ها چه اون کوچیکه چه اون بزرگه مشغول مجسمه سازی با ماسه و اتشفشان سازی و چلوندن و !!! ماهیا هم توی تشت بزرگ وسط حال !!!

* به سلامتی یکی از ماهی هامونم زائید . ده تا از جوجه هاشو  نجات دادیم . بقیه رو خدا رحمت کنه  ( رفتن تو شکم بقیه ) و اون ?-?? تا ماهی مرده ی دیگه مونو


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/19ساعت 2:23 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

زهرا که عنایتش به دنیا برسد 

باشد که به فریاد دل ما، برسد 

یا رب سببى ساز که در روز حساب 

پرونده ما به دست زهرا برسد

سلام
میلاد حضرت زهرا رو به همه تبریک میگم و روز زن و مادر رو هم به همه ی زن ها و مادر ها ...

اصلا حوصله ی بروز کردن نداشتم ولی برای میلاد بانو نمیشد چیزی نذاشت ...
امیدوارم خودشون کمک مون کنن تا عاقبت بخیر بشیم

* امروز شوهرم بیدارم کرد و هدیه اشو نشونم داد . یه اکواریوم به ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن بزرگی ! البته این یکی دو روز گذشته در تکاپوی خریدن وسایلش بود ولی نمیدونستم اینو میخواد برای روز زن بهم هدیه کنه !!! من چیکار کنم حالا ؟ چطور ابراز شعف کنم که ناراحت نشه ؟ اخه من اصلا از اکواریوم خوشم نمیاد !!!! از نگه داری هر موجود زنده ای تو خونه بدم میاد ! از یه مسئولیت و نگهداری و تمیزکاری جدید ... از یه نگرانی جدید ... از یه دکوراسیون جدید ...
خودم که همش فکر میکنم نکنه این اکواریوم وا بره و اون همه اب مثل سیل بریزه تو اتاق و شیشه هاش خورد بشه تو کل خونه و ماهیاش زیر دست و پا و سوراخ سمبه ها برن و ....
از مردن حیوونا بدم میاد . از اینکه یهو بیای ببینی یکیشون مرده !
از اِشغال شدن اتاق بدم میاد . البته این اکواریوم فقط کل اپن اشپزخونه رو اِشغال کرده !!!
?? - ?? سال قبل هم که اکواریوم داشتیم و من اون قدر ابراز تنفر میکردم که شوهرم میگفت به اونا حسودیم میشه ! البته شایدم میشد . اون موقع تازه ازدواج کرده بودیم شوهرم تا از بیرون می اومد یه راست میرفت کنار ماهیا و همش نگاهشون میکرد و چشم ازشون بر نمیداشت . همش مراقبت از اونا همش نگرانی برای اونا ....... وقتی مسافرت هم میرفتیم یه مصیبت جدید داشتیم . غصه خوردن برای اونا ....

بهتره همین الان اعلام کنم که من همون چرخ خیاطی ژانومه ای که حدود دو هفته قبل خریده برام رو به عنوان هدیه روز زن قبول دارم و اکواریوم و نگهداری و تماشاش مال خودشون !

* دیروز اولین امتحان این دوره رو دادم و بازم یه گند جدید ! برای ثبت نام این دوره دوباره ? قطعه عکس و مدارک گرفتن و گفتن برای گرفتن کارت فلان موقع باید بیاین . منم همین کار رو کردم ولی گفتن چون قبلا اینجا امتحان دادین کارت همون کارت قبلیه و دیگه براتون صادر نشده !!! خب عزیز من مگه ازار دارین دوباره عکس و مدارک میگیرین و نمیگین که کارت قبلی باید همراتون باشه !!!
هی پاسم دادن به هم و هر کی یه دستوری صادر کرد که اگه فلان کس اجازه بده میتونی بری سر جلسه ... امتحان بده اما برگه تصحیح نمیشه !!! بگو برات کارت جدید بزنن ... نمیتونیم کارت جدید بزنیم ... خلاصه مدیر جان فرمودن این بار برو و امتحان بده از دفعات بعدی حتما همرات باشه ... هوووووووووه ! اخرش به یکی شون گفتم منو یادتون نیست ؟ دوره ی قبل اولین امتحان کارتم گم شده بود ... منو یادش بود  تازه بهم هم گفت خسته نباشین  امتحانم هم خوب دادم خدا رو شکر ...

* سه شنبه باید ? دقیقه توی کلاس زبان در مورد راهکارهایی برای بهبود وضعیت حمل و نقل برون شهری و درون شهری در کشور صحبت کنیم !!!!!!! هر چی به این مربی مون میگیم اقا جون ( این اصطلاحه هااااا مربی مون خانومه )ما این مطلبو به فارسی هم نمیتونیم بگیم چه برسه به فارسی ! به خرجش نمیره که ! اصلا به ما چه مربوط ! مگه ما وکیلیم ، وزیریم ، نماینده ی ملتیم ؟
نشستیم با بچه ها گفتیم خب حالا بشینیم فارسیشو دربیاریم بعد یه جوری برگردونش میکنیم بعد هم تمرین برای مکالمه اش . خب حالا چه کاری میشه برای بهبود حمل و نقل کرد ؟
چیزی به مغزمان نرسید جز افزایش وسایل حمل و نقل و تعریض جاده ها و خیابونا ... خب حالا چطوری این دو جمله رو کشششششششش بدیم تا ? دقیقه بشه ؟

* چه تلخه امروز برای بچه هایی که مادراشون اسمونی شدن ... خدا بهشون صبر بده ...
خدا به همه ی مادرا سلامتی بده تا کل خانواده سلامت و شاد بمونن ...

* مامان جونم دوست دارم ... امیدوارم که ...........

* دستور العملى از حضرت فاطمه زهراسلام اله علیها :
پیامبر اکرم بر من وارد شد، فرمود:اى فاطمه! نخواب مگر آن که چهار کار را انجام دهى: قرآن را ختم کنى، و پیامبران را شفیعت گردانى، و مؤمنین را از خود راضى کنى، و حجّ و عمره اى را به جا آورى.
این را فرمود و شروع به خواندن نماز کرد، صبر کردم تا نمازش تمام شد،
گفتم: یا رسول اللّه! به چهار چیز مرا امر فرمودى در حالى که بر آنها قادر نیستم!
آن حضرت تبسّمى کرد و فرمود:چون قل هو اللّه را سه بار بخوانى مثل این است که قرآن را ختم کرده اى،
و چون بر من و پیامبران پیش از من صلوات فرستى، شفاعت کنندگان تو در روز قیامت خواهیم بود،
و چون براى مؤمنین استغفار کنى، آنان همه از تو راضى خواهند شد،
و چون بگویى: سُبحانَ اللّه وَ الحَمدُ للّه وَ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ اکبرُ، حجّ و عمره اى را انجام داده اى


نوشته شده در دوشنبه 90/3/2ساعت 11:22 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

دیشب رفته بودیم عزاداری ...

بعد از یکی دو ساعت از اونجا رفتیم داخل قبرستان شیخان ( وسط شهر ما یه قبرستون قدیمیه که توش پر از قبر شهید و علماست ) اونجا هم یه مراسم بود ... مردای خانواده رفتن قسمت مردونه ولی من و دخترم همچنان که صدای نوحه رو گوش میکردیم ، دور حیاط گشتیم و عکسهای شهدا رو نگاه کردیم ...
دیگه یه گوشه نشستم ...
تو حال خودم بودم ... دخترمم با یه کوچولوی دیگه سرگرم بود .
یه پسر حدودا 12 ساله اومد کنارم
از اینایی که قران فروش ان . که دنبالت میکنن تا یه قران کوچیک با قیمت خیلی بالا تر بهت بفروشن . از همونا که خدا و پیغمبر و ائمه و جون ننه بابات رو برات قسم میخورن تا یه دونه ازشون بخری ...
اومد کنارم . نگاهش کردم . مکثی کرد و گفت بفرمایید ! گفتم ممنون . گفت بگیرین هدیه اس . مجانی ! با تعجب نگاهش کردم ! قران رو داد دستم ... بعد یه جور خودشو مظلوم کرد و گفت حالا اگه دوست دارین هر چقدر که دوست دارین بدین ... لبخند زدم و قران و گرفتم جلوش و گفتم ممنون من از اینا قبلا چند تا خریدم .... گفت ایشا الله برین کربلا . گفتم رفتم .... یهو راه افتاد و گفت مال خودتون . هر چی صداش کردم اهای ... پسر ... بیا بگیرش ... من نمیتونم ازت قبول کنم بیا ... بیبین منو ... نگام کن ....... هر دفعه در حالی که داشت به سمت در قبرستون میرفت بر میگشت و نگاهم میکرد و با سر و دست اشاره میکرد ما خودتون !
دخترم گفت بده ببرم بهش بدم ...
کمی دور نشده بود که پسره زود از در خارج شد ...
حتی نگاه هم نکرد ...
نگاه کردم به قران کوچیک توی دستم
خدایا ... این موقع شب ... شب شهادت حضرت زهرا ... یه قران ... یه پسر نوجوون که فقط اومد تو و اومد به سمت منو و بعدش بدون رفتن پیش کس دیگه ای رفت بیرون ... خدایا این یعنی چی ؟

این بار اشکام برای چیز دیگه ای میرفت ...
یادم اومد مدتیه که قران نخوندم ...

شوهرم گفت چرا پولشو بهش ندادی ؟ حتی اگه چندین قران عین اینم داشته باشی بازم خوبه ازشون بخری ... گفتم باور کن پولی همرام نبود ... معمولا این جور بچه ها ول کن نیستن . دنبال ادم راه می افتن برای گرفتن پولش ... ولی این پسر هر چی صداش کردم برنگشت حتی قرانو پس بگیره ...

شهادت حضرت زهرا رو تسلیت میگم ...

* شما چند وقته قران نخوندین ؟

* اسمان هم در عزای فاطمه (س) بارید ...

* توی مجلس عزاداری ، مداح گفت : دل فــــاطمه اتیــــش گرفته بــــــــود .... دخترم منو تکون داد و گفت مامان اقائه گفت دل حضرت فاطمه اتیش گرفته بود ! سرمو تکون دادم . دوباره گفت : چطوری اتیش گرفته بود ؟ کبریت گذاشتن تو دلش ؟

* دو شب به مراسم اون قبرستون قدیمی رفتیم . شب اول یه حااااااااااااااااااااااااااااااالی بود ... مردا هم عین زن جیغ میزدن !

* توی جمعیت یه دختر جوون دست یه پیرزن رو گرفته بود و اروم اروم میبردش و هی میگفت خانوم هل ندید . پیرزن ارووووم اروووووم قدم بر میداشت . دستمو بردم زیر دستش . نگام کرد . بهم تکیه کرد . یه دنیا حرف تو نگاهش بود ... چیزایی که داشت با مهربونی میگفت قابل فهم نبود ولی حرف چشاش .... تا جایی که جمعیت کمتری باشه و دیگه اذیت نشه کنارش بودم . عجیب دلم براش تنگ شد بعد از خداحافظی ...

* توی قبرستون یه مدت سنگ قبر ها رو نگاه میکردم که ? تا شهید پیدا کردم که سالگرد شون بود . یکی سالگرد قمری و یکی سالگرد شمسی ... یکی شون مسن بود و روحانی که شب شهادت حضرت زهرا سر بریده شده بود ...یکی هم 16 ساله و شهادتش 17 / 2 / 61 توی خرمشهر .... دوتا برادر هم پیدا کردم که هر دو شون در یک روز شهید شده بودن !!! چی کشید مادرشون .... 
شوهرم میگه این قبرستون عالمی داره ... میگه عرفای زیادی اینجان که ................... خودم هم قبر یه مجتهده رو دیدم ... خدای من ! احساس میکنم اونجا رو خیلی دوست دارم . خیلی ....


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:30 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

این داستان واقعیه ... ( حدودا سال 70 شمسی )

شیفت عصر بود و پسرهای 9 - 10 ساله ساکت و اروم سر کلاس نشسته بودن . در اون سالها هنوز معلم ها حاکم کلاس بودن و بچه ها توی کلاس جرات حرف زدن هم نداشتن .
یه بوی ناخوشایندی به مشام معلم رسید و بدون هیچ معطلی پرسید : امروز کیا سبزی خوردن خوردن ؟
چند تایی از بچه ها دستاشونو بالا کردن و گفتن آقا ما
معلم این بار دایره ی کاوشش رو تنگ تر کرد و پرسید کیا تربچه خوردن ؟

یکی از بچه ها بی خبر از همه جا با افتخار دستشو بالا اورد و گفت ما
و صدای شترق توی کلاس پیچید !

* چند درصد احتمال میدید اون بچه ی کتک خورده مقصر بوده ؟

* شیفت عصری ها همراه ناهار سبزی خوردن بخورین دیگه خطر کتک خوردن از بین رفته !تو این دوره زمونه احتمال کتک خوردن معلما بیشتره !!!

 

* روز معلم بر همه ی معلما مبارک . آسمان جون . نازنین جون . محبوبه ( زندگی زیباست ) - نگار مامان محمد مهدی و خانوم قیومی و  ... همه تون خسته نباشین ....

* این روزها بد جور بچه درس خون شدم !!! هم امتحانای غیر حضوری در پیش دارم که حتی یه دور هم فکر نکنم برسم کتابا رو تموم کنم و هم این هفته امتحانای اخر ترم زبانه !  از هفته ی بعد هم ترم بعدی زبان شروع میشه که برای خودش کلی کار و تکلیف داره و درسام هم باید بین این کلاسا بخونم ! از دوستان عزیز بیکار تقاضا مندم لطفا سر منو بخارونن !

* یه دختر مثلا با کلاس وقتی سوار صندلی جلوی تاکسی شد یه شکلات از کیفش بیرون اورد و پوستشو پرت کرد بیرون ولی باد اونو برگردوند توی صورت راننده و افتاد زیر پا ! دختره فقط یه نگاه کرد ولی عین خیالش هم نبود ! به این میگن تربیت و کلاس و پرستیژ ؟

* ایستاده بودم کنار سبزی فروش دوره گرد ( همینایی که با وانت سبزی میفروشن ) یه زن و شوهر جوری با فروشنده صحبت میکردن انگار با هم کمی اشنایی دارن . وقتی اونها رفتن کنار پای من یه 500 تومنی افتاده بود . فروشنده ازم پرسید مال شماست ؟ گفتم نه . گفت پس مال اون اقاست برم زودتر بهش بدم ...
اون اقا کنار خونه اش ایستاده بود و هنوز نرفته بود داخل ...
راننده زود سوار ماشینش شد و صدای سبزی خوردن ... سبزی خورشتی ... اسفناج بورانی ... ترخون و مرزه خشک کردنیش دور و دور تر شد . برگشتم ... اون اقا هنوز بیرون خونه اش مشغول بود و راننده حتی یه توقف نکرد ازش بپرسه !!! 

* از مغازه دار نزدیک خونه مون ناراحتم . یه خانومه میانساله که وقتی تنها بودیم خیلی احترامم میکرد ولی یه بار وقتی چند تا از همسایه هاش توی مغازه اش ایستاده بودن یه رفتار خیلی بدی باهام کرد که تا رفتم بیرون صدای ترکیدن خنده ی همه شون اومد ... دیگه نمیتونم ازش خرید کنم ! حیف شد مغازه بعدی زیاد نزدیک مون نیست ... چرا بعضی ادما این جورین ؟ توی خلوت احترام میکنن ولی جلو جمع ادمو ضایع میکنن تا خودشونو جلوی دوستاشون خوشمزه نشون بدن ؟

پنج شنبه نوشت : نفس عمیق میکشم ... هاااااااااااااه ... هنوزم بوی یاس پیچیده ... یاس خوشبوی خاکی ... یاسی جون هنوز صورت قشنگت جلوی چشممه دوست داشتن

* امتحان زبانم شد 100 ! هوراااااااااااااا


نوشته شده در یکشنبه 90/2/18ساعت 11:27 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak