سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام :)
قبل از اون قضیه ی دم کنون ، این ماجرا اتفاق افتاد .....

یه روز صبح از حموم مون صدای بلند دو تا کفتر اومد که دارن با هم میخونن ...
حموم ما دو تا پنجره ی بزرگ داره که یکیشو باز گذاشته بودیم ...
دیدیم چند تا شاخه اوردن و بالای جا شامپو و صابونی برا خودشون دارن لونه درست میکنن !!!

شوهرم رفت و پنجره رو بست ولی بعد دلش سوخت برای کفتر نر !!! که با ذوق و شوق فراوون رفته زنشو اورده اینجا رو نشونش داده و اونم پسندیده و شروع کردن به ساختن خونه و حالا بیان ببینن که همه چی تموم شده !
دوباره پنجره رو باز کرد و گفت کسی خلوت اونا رو بهم نزنه و کسی تا اطلاع ثانوی از اون حموم استفاده نکنه !
ما طبقه بالا هم یه سرویس دیگه داشتیم و مشکلی برای حموم رفتن نبود . در این حموم رو هم باز گذاشتیم تا اونها با سر و صدای ما خو بگیرن و ما هم بتونیم اونا رو زیر نظر داشته باشیم ....

به سلامتی خونه شون ساخته شد و مستقر شدن :))

بعد از کمی دیدیم تخم هم گذاشتن ....

حالا توی همین گیر و دار اون قضیه ی دم کنون اتفاق افتاد و من ترسیدم مامانه دیگه نیاد سراغ تخمش و مثل قضیه ی جوجه کفتر های مامانم بشه .....

مامانم تو حیاط پشتی شون روی درخت انار ، یه لونه کفتر دید و کم کم تخم گذاشتن و جوجه هاشون در اومد ....

ولی یه روز دو روز سه روز گذشت و کفتر مادر برنگشت .... جوجه کفتر های تازه بیرون اومده هم مردن  و مامانم که هر روز ار پنجره ی اشپزخونه اش قربون صدقه ی کفتره و جوجه هاش میرفت خیلی غصه دار شد .....
منم ترسیدم که نکنه همون جوری بشه که خدا رو شکر نشد :)

بعله عزیزان داشتم میگفتم که کفتره اومد تو حموم مون و لونه ساخت و تخم گذاشت و یه روز طبق معمول که یواشکی مواظب کاراشون بودیم دیدیم که جوجه هاشون از تخم در اومدن .....

البته من توی اینترنت سرچ کرده بودم و میدونستم جوجه ها بعد از 14 تا 19 روز باید از تخم بیرون بیان و تاریخ تقریبیشو میدونستم ..... اون روز خواهرم سحر و خانواده اش هم خونه مون بودن :)

چند روز بعد ....

اینجا دارن بهتون سلام میکنن :))

و بازم چند روز بعد :)

دیگه تقریبا هر روز بزرگ شدن شون محسوس تر از قبل میشد و هر روز با روز قبل فرق میکردن

...

فرداش دیدم اینجوری بلند شدن

یهو صدای بال زدن اومد .... یکی شون از پنجره پرید بیرون ولی اون یکی نشست روی در حموم !

هر چی بهش نزدیک شدم نترسید ! دو سه تا عکس گرفتم بدون فلاش یهو فلاش خودکار تصمیم گرفت فلاش بزنه و کفتره ترسید و پرید !

و وقتی این عکسه گرفته شد من با حسرت به رفتنش نگاه کردم و این شعر تو ذهنم خونده شد :

پرواز را به خاطر بسپار .... پرنده رفتنیست !!!

بعد از رفتن شون دیگه هیچ کفتری به حموم نیومد ... هنوز لونه شونم دست نخورده همون جاست ...... هنوز پنجره بازه .....ولی یه وقتایی از اونجا صدای خوندن کفتری میاد که نمیدونم همونان یا یه کفترِ گذری دیگه ....

 


نوشته شده در دوشنبه 92/4/17ساعت 8:46 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

 

سلام :)

توی هال نشسته بودم یهو دیدم از در اتاق یه کفتر پر زد تو هال و یه راست رفت به سمت پنجره ی اشپزخونه !
شستم خبردار شد که کفتره باید از پنجره ی بازه حموم اومده باشه ...

پنجره ی اشپزخونه بسته بود و کفتره شروع کرد به زدن خودش به شیشه
خیلی ناجور بال بال میزد !
ادم دلش براش کباب میشد که نمیفهمید تلاشش بی فایده است !
بعد از کلی بال بال زدن کم کم اروم گرفت و لب پنجره نشست 

منم اروم رفتم پنجره رو باز کردم و باز اون شرون کرد به بال زدن و بعد از کلی تلاش و انگولک من ، اخرش تونست از پنجره بیرون بپره .....

چند دقیقه بعد بازم یه کفتر از همون جای قبلی پر زد تو هال و باز رفت پشت پنجره و شروع کرد به بال بال زدن !
این کفتر همون قبلیه نبود
لاغر تر و ریز تر بود
ولی جالب این بود که با اینکه پنجره باز بود ولی این کفتره دقیقا رفته بود اون سمت پنجره که شیشه داشت و خودشو به شیشه می کوبید !
این یکی هم بعد از کلی بال بال زدن خسته شد و پشت پرده اروم گرفت ...

منم خواستم کمکش کنم و اروم رفتم با پرده گرفتمش و اروم اوردمش جلوی پنجره و تا خواستم پرش بدم یهو ناگهانی در رفت !
البته فقط خودش در رفت ! کل دمش تو دستم موند !
و من در حالی که با دهانی باز به کفتر بی دم که داشت توی اسمون گم میشد نگاه میکردم و به اون همه پر توی دستم ، با خودم فکر میکردم نکنه کفتره نتونه تعادلش رو حفظ کنه و بلایی سرش بیاد ...

چند روز بعد ، یه چیزی بالای دیوار دیدم که شبیه کفتر بود ولی بیشتر شبیه کبک بود !!!
یهو خندم گرفت اخه همون کفتره بود که دمشو جا گذاشته بود !
خواستم ازش عکس بگیرم پرید و رفت .....

خب حالا یاد گرفتین چگونه یک کفتر رو به کبک تبدیل کنین ؟

* یه مطلب کبوترانه ی دیگه در راهه .....
دور و بر این خونه مون کفتر و گنجشک زیاده ... صبح ها موقع طلوع افتاب ارکستر سمفونیک گنجشکی برگزار میکنن و ادمو سر ذوق میارن !

* اسم این حیوون چه کفتر باشه چه کبوتر چه قمری چه کفترچاهی یا هر چیز دیگه مهم نیست مهم اصل مطلبه :)


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 12:41 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

بقیه ی سفر به رشت ....
عکس های گردش در میراث روستایی رشت رو میتونین ببینین

میراث روستایی یه محوطه ی خیلی بزرگ اطراف رشت هست که خونه های قدیمی و زیبایی که خان ها و بزرگان در گیلان داشتن رو از صاحب هاش خریداری کردن و اونها رو با همون مصالح اوردن به اینجا و دوباره عین قبل ساختن و همه ی خونه ها رو در یک جا جمع کردن .

 

زیر این خونه خالیه!

اکثر خونه هاش هم دو طبقه بودن با ایوان های نرده دار که میشد وارد خونه هم شد و میشد به طبقه دومش هم رفت .
نمیدونم چرا من این دو تا عکس بی ریخت رو اپلود کردم !!! بعضی از خونه هاش خیلی قشنگ تر بودن و پر از ادم . فکر کنم منم بخاطر کم جمعیت بودن این عکسا اینا رو انتخاب کردم !

اینم پخت کاکا ، شیرینی محلی گیلان که همونجا داغ داغ تولید میشد ! یه هنر جدید هم توی نمایشگاه اونجا کشف کردیم بنام رشتی دوزی ! با یه قلاب مخصوص به صورت زنجیره گل و بوته درست میکردن !

اینم بند بازی ! یعنی وقتی این اقای بندباز بالای طناب بود من همش داشتم خدا خدا میکردم اتفاقی براشون نیفته که هم مرده خیت نشه هم کسی اسیب نبینه ! این اقا یه دختر بچه رو به کولش بسته بود و از دو تا پاهاش هم دو تا طناب اویزون بود که یه بچه باهاش اون پایین تاب میخورد !!!! مرده ول کن هم نبود ! هی میرفت تا نصفه راه دوباره بر میگشت بعدشم سوار دوچرخه هم شد .

 

توی رشت سر مزار میرزا کوچیک خان هم رفتیم
با دوستم سدی که اونجا زندگی میکنه هم هماهنگ کردیم برای دیدار . اخرش بین پارک ملت و سبزه میدون ، قرارمون شد برای سبزه میدون . ما چون دو ماشینه بودیم ماشین خواهرم اینا جلوتر بود و ما عقب تر . ماشین خواهرم اینا ایستاد و گفتن خب اینم از قرارتون ! من با شوق سبزه های اون جا رو نگاه کردم و با خودم گفتم وااااااااای سبزه میدون چقدر قشنگه ! به بابام گفتم اینجا سبزه میدونه دیگه ؟؟؟ دیدم شوهر خواهرم میگه نه پارک ملته که گفته بودین !!!!!!!
یعنی منو میگی انگار یه پارچ اب یخ ریختن سرم !
و گفتن نمیشه برگشت به سبزه میدون ! اون مسیرش یه طرفه است و دردسر داره و .......

من زنگیدم به سدی و کلی عذرخواهی کردم که یه اشتباهی شده و من الان پارک ملتم ! گفت میام اونجا ولی یکم باید منتظر بمونین !
ماشین خواهرم اینا (که مادرشوهر و پدرشوهرشم باهاشون بودن) راه افتادن به سمت عمارت کلاه فرنگی و ما موندیم !
من و دخترم رفتیم تو پارک و دخترم در دقیقه اول خورد زمین و یه گردی سیاه روی شلوار سفیدش درست کرد !
کمی که گذشت و دخترم گریه اش بند اومد ، دیدم یه دختری از دور داره میاد که گوشی به گوششه و همون موقع موبایلم هم زنگ خورد ! و اون خودش بود ...
با اینکه من و سدی در دنیای مجازی خیلی با هم خودمونی بودیم ولی نمیدونم چرا تو دنیای واقعی یکم احساس غربت میکردیم و هنوز ده دقیقه با هم نمونده بودیم و یخ مون باز نشده بود که پسرم اومد دنبالم و گفت بابا بزرگ داره اعصابش خورد میشه زود باش بیا !
منم ترسان و لرزان با سدی تا دم ماشین رفتم و ازش خداحافظی کردم و دیدم بابام بدون هیچ ناراحتی داره ماشینشو دستمال میکشه و مامانم هم خوابش برده !
و فهمیدم که تموم فتنه ها زیر سر پسرم بوده که خودش حوصله اش سر رفته بوده !

* سدی جون ازت ممنونم که با وجود داغدار بودن تون و هفتم پسر داییت ، همون روز هم اومدی و همدیگه رو دیدیم .....


اینم دو تا عکس از الاچیق های کنار رودخانه قلعه رودخان تقدیم به نجمه ی عزیزم که خیلی دلش میخواست عکس الاچیقا رو ببینه

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/30ساعت 4:12 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام
توی مطلب قبلی گفته بودم که موقع برگشتن از ماسوله یه جا توقف کردیم و از خونه و زمین یه روستایی رد شدیم و رفتیم به دل طبیعت ...
این عکس خونه و زمین اون روستاییه ...

ببینین چه سبزه ای ... چه طراوتی ... چه حیوونایی ......

به نظر من این گاو خیلی خوشبخته که اینجا زندگی میکنه ....... هوای سالم ، علف تازه ، محیط تمیز ....

.

.

.

و این گاوه چند کیلومتر اون طرف تر .......چه بدبخته که غذای روزانه اش رو باید از بین زباله ها گیر بیاره .....

و باید اون زباله ها رو نشخوار کنه و به شیر و گوشت تبدیل کنه ....



و این ماییم که طبیعت رو به این گند کشوندیم !
و اگه همینجور پیش بره نتیجه ی سهل انگاری هامونو خیلی زود میبینیم ....

هر دوی اینا گاون . هر دوشون مال یه منطقه ان ... ولی اولی کجا و دومی کجا !
خیلی وقتا خیلی از کارهای به ظاهر کوچیک ما ، تاثیرهای بزرگی توی زندگی دیگران میذاره ...
اگه همه مون یکم نسبت به طبیعت و محیط زندگی و موجودات دور و برمون احساس مسئولیت کنیم خیلی چیزا درست میشه ...
حتی اشغال هایی که می پوسن تا وقتی که پوسیده نشدن باعث زشت شدن چشم انداز و نمای طبیعت میشه

میشه اینجور اشغالها رو زیر خاک دفن کرد . یا پوست خوراکی ها رو توی کیف گذاشت و بعدا به سطل زباله انداخت . میشه روز روشن اشغالهایی که بوی غذای گربه میده رو دم دست گربه نذاشت . میشه اشغالهایی که ازشون اب گندیده میچکه رو توی یه نایلون سالم دیگه گذاشت . میشه زباله های خشک و تر رو جدا کرد و خشک ها رو برای بازیافت فرستاد .....

خاک مادر ماست ... اون رو با زباله الوده نکنیم ......

* اگه دل نازکی ، اگه روح لطیفی داری ، اگه طاقت دیدنشو نداری اینو باز نکن .... دل میخواد نگاه کردن به این عکسا ... :(


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/9ساعت 10:7 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

صبح 2 فروردین رفته بودیم ماسوله

یه عالمه ادم ریخته بودن اونجا .... دختر منم خوابش می اومد و موقع پیاده شدن از ماشین نق زد و بد خلق شد ...
مامان و حاج خانوم (مادرشوهر خواهرم مهتاب) نشستن پایین و ما از پله های قدیمی روستا بالا رفتیم ....
و وقتی برای دخترم یه عروسک بافتنی ماسوله خریده شد انگار چشاش سو اومد و خوشحال و خندون به راه افتاد

خانوم های ماسوله ای زیر اسمون خدا و بیرون خونه هاشون بساط پهن کرده بودن و کاردستی و کارهای هنری بافتنی میفروختن ...
اونجا بازار لواشک و ترشی های مختلف هم داغ بود
چه ترشی هایی بود وقتی میخوردی تمام عضلات صورت منقبض میشد ولی دلت نمی اومد بازم نخوریشدهنم آب افتاد

حدودای ظهر داشتیم برمیگشتیم که جلوی یکی از رستوران های کنار جاده ای نگه داشتن
رستورانش هم ساختمون داشت هم چند الاچیق در کنارش . ما رفتیم توی یکی از الاچیق ها و وقتی غذا اوردن دیدیم برنجش بوی دود میده !تهوع‌آور
با اینکه شوهر مهتاب قبلا گفته بود که این برنج های دودی از برنج معمولی گرون تره و اونها خودشون عمدا برنجشونو دودی میکنن و این برنج باکلاسشونه ، ولی هر لقمه ای که تو دهن میذاشتی حس بدی رو قورت میدادی !
تنوع غذاییش صفر بود . نه کوبیده داشت نه جوجه ! گوشت کباب هاش هم بد نبود ولی مامان اینا میگفتن انگار گوشت اسبه ! البته چون من گوشت اسب نخوردم اظهار نظری نکردم !پوزخند
بعد بزرگترها توی الاچیق نشستن و ما رفتیم کنار رود خونه و از پلش رد شدیم و رفتیم در دل طبیعت زیبای پشت رودخونه ....

اون سمت رودخونه خونه های روستایی بود و از برو و بیا ها و سر و صدا میشد فهمید که انگار عروسی دارن
ما هم با اجازه از یکی از روستایی ها از خونه و زمینش رد شدیم و به قسمت جنگلی رفتیم !
نمیدونم چرا اونجوری بود ولی طرف خیلی خوش به حالش بود جنگل چسبیده به خونه و حیاطش بود !


اینجا حیاط خونه (یا زمین دور خونه) ی اون روستاییه که چسبیده به جنگل بود ...

داشتیم عکس میگرفتیم که دیدم یه عده دارن از پل رد میشن ... جلوشون یه عروس بود ، بدون داماد !

مامان اینا که تو ماشین بودن هم عروس رو دیدن که بدو بدو رفت توی باغی که همون طرفا بود و خودش رفت پیش داماد !
تازه مامان اینا یه گهواره و بچه هم دیدن که باعث تعجب مون شد .
من نمیدونم رسم و رسوم اون وریا چه جوریه !!! هر کی میدونه به مام بگه ...

در ادامه خواهید دید :

سرنوشت دو گاو ! یکی خوشبخت یکی بدبخت !

* به این افرادی که نامزد انتخابات شدن سفارش میکنم قدر این دوران رو بدونن .. دوران نامزدی خیلی دوران شیرینیه :))

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/2ساعت 5:6 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

اندر احوالات ما تا اونجا رسیدیم که بابا و مامان چند روز قبل از عید اومدن و ما رو بردن شمال ...
بین راه رفتیم امامزاده قاسم فیروزکوه یه نمازی خوندیم و یه رستوران همون نزدیکیا ناهار خوردیم و رفتیم ....

مادرشوهرم هم مسافرت بود و 4 روز بعدش اومد . من و خواهرام روزای اول خیلی کنار هم بودیم . مریم که از زایمانش تا اون موقع نرفته بود خونه اش و میخواست برای عید بره خونه شون و گوسفند گرفتن و عقیقه ی بچه رو انجام دادن و یکی دو روز خونه مریم پلاس بودیم

از قبلش هم به سحر گفته بودم برای عیدت نمیخواد مانتو بخری و من برات میدوزم ولی سحر فکر میکرد من سرم خیلی شلوغه و چیزی تا عید نمونده و برای عید بی مانتو میمونه که من گفتم نامردم اگه تا عید برات مانتو ندوزم و چون از قبل الگوشو اماده کرده بودم یه شب که شوهر مهتاب ماموریت بود رفتم خونه شون و تا 4 صبح مانتو رو تموم کردم 

زمان دقیق تحویل سال رو هم نمیدونستیم کیه ! پسرم میگفت 2 و نیم . بابا میگفت نزدیک 3 . مام به این نتیجه رسیدیم که همون نزدیکای 3 بعدازظهره و ساعت 2 و 20 دقیقه همه تو ماشین منتظر بودن و بابا هی بوق میزد منم ریلکس این ور اون ور میرفتم و اماده میشدم . وقتی اومدم بیرون دیدم همسایه ها با یه قران زیر بغلشون دم در خونه شونن ! و تو مسیر هم همش پیر و جوون قران به دست در خونه هاشون میدیدیم که شست مون خبردار شد که تحویل سال نزدیکه ! چون رسم مازندرانیا اینه که قبل از تحویل سال یکی که مثلا خوش قدمه میره بیرون از خونه و وقتی سال تحویل میشه اون اولین کسیه که وارد خونه میشه ... البته ما هیچ وقت از این کارا نکردیم !
توی مسیر رفتن به گلزار شهدا و امامزاده صالح (که پدر شوهرم هم اونجا دفن شدن) سال رو تحویل کردیم و همراه رادیو بلند بلند دعای تحویل سالو خوندیم و دست زدیم و همون جوری عیدو به هم تبریک گفتیم

بعد از اونجا به یه گلزار دیگه ی شهر رفتیم و بعد خونه ی بزرگ فامیل که پدرشوهر خواهرم مهتابه رفتیم . کم کم فک و فامیل اونجا به ما ملحق شدن و دسته ای خونه ی بقیه فامیل رفتیم و چون اکثر فامیل خونه هاشون کنار همه مسیر رو پیاده با هم میرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم و خیلی خوش گذشت

شوهر مهتاب از طرف محل کارش یه سوییت توی لاکان نزدیکی های رشت گرفته بود و مهلتش تا 5 فروردین بود و پیشنهاد دادن که برای تعطیلات بریم طرفای رشت . مام روز اول فروردین ، دو ماشینه به سمت رشت حرکت کردیم ...661419_sportcar3.gif661419_sportcar3.gif
ماشین مهتاب اینا (خودشون و پدر و مادرشوهرش) ماشین بابا (ما و بابا اینا)

مسیری که میرفتیم از شهر های چالوس و رامسر به سمت گیلان بود ...
ناهار اولین روز سفر رو کنار دریای رامسر خوردیم .....656619_vrcrmct3bvk40p7q.gif

وقتی رسیدیم لاکان حدودای 3 بعد از ظهر بود که متوجه شدیم سوئیتی که داشتیم پر از ادمه ! در حالی که تمام وسایل شوهر مهتاب هم اونجا بود ! خلاصه بعد از تعجب و تحیر و تماس و اومدن صاحب سوئیت و عذرخواهی اون مسافرا به یه سوئیت دیگه جابجا شدن و ما مستقر شدیم !

روز بعد رفتیم ماسوله که عکسا و ماجراش رو توی پست بعدی میگم

روز 3 فروردین رفتیم رودخان طرفای فومن . بهمون گفتن قلعه رودخان 1200تا پله داره ...

برای همین گفتن اونایی که پا درد دارن یا بچه ها بهتره نیان . بابا و مامان و حاج خانوم (مادرشوهر مهتاب) و دختر من و پسر کوچیک مهتاب موندن خونه و من و مهتاب و شوهرش و پسر بزرگه اش مجید و پسر من و پدرشوهر مهتاب راهی قلعه ی رودخان شدیم ......


پایین پله ها چند نفر عصای چوب بامبو میفروختن و پسرم هم خواست بگیره که دعواش کردم عصا مال اوناییه که پا درد دارن مال ماها که جوونیم نیست ....

منظره و طبیعت اونجا خیلی زیبا و دیدنی بود

اون حاج اقایی که داره با عصا میره پدرشوهر مهتابه که البته به منم محرمه چون دایی مامانمه

بین راه خیلی جاها الاچیق درست کرده بودن و کسب در امد میکردن ! از چای و نان و شیرینی محلی (کاکا) گرفته تا قلیون و سیگار و الاسکا و ترشی و لواشک و ...... یعنی یه بطری کوچیک اب معدنی وسطای راه 600 تومن و بالاتر 750 تومن بود ! یه جا که حاج اقا داشت اب میخرید و فروشنده گفت 600 تومن حاج اقا گفت اقا من میگم یه تفنگ هم بگیر مردمو لخت کن !پایین پله ها اش و باقالی هم داشتن کاسه ای 3 - 4 تومن !

وسطای راه رسیدیم به یه جای صاف و سبز که چند تا اسب داشتن میچریدن و 3 تا جوون اون وسط نشسته بودن و یکی شون ایستاده و با احساس داشت ویلون میزد .... یه کنسرت زنده ! ما هم بعد از کمی نشستن و خستگی در کردن و خوردن کاکا دوباره راه افتادیم .....

اون بالاها هی به خودم بد و بیراه میگفتم که ایکاش پایین تر مونده بودم و الکی تا اونجا نیومده بودم ....410419_sochildish.gif


عضله پام گرفته بود و سخت راه میرفتم ... هی پسرم با چابکی دورم میگشت و با خنده میگفت مامان حالا اعتراف کن اگه عصا داشتی بهتر نبود ؟ و من همچنان میگفتم نخیر !!!!

تا اینکه وقتی با هن و هن و غر و بد و بیراه بالا میرفتم مجید پسر خواهرم عصاشو بهم قرض داد و اونجا بود که فهمیدم اون عصا فروش ها بی خودی اونجا نبودن و عصا فقط مال پیرها نیست و چیز خوبیه و من اشتباه کردم !فقط حیف که دیگه نمیشد برگشت و خرید !

دم در قلعه چند نفری الاسکای ترش و شیرین میفروختن 1000 تومن ! الاسکای ترش توش تخم الوچه و ترشی داشت !!! ولی خوب جون به تن ادم می اورد هی یه قدم یه مک !
ورودی قلعه از هر نفر 1500 تومن گرفتن ! رفتم توش دیدیم ای داد بیداد اینجام که همش پله داره !!! خلاصه 1500 تومن حروم کردیم و برگشتیم741519_winking.gif

مجید و باباش موندن تو قلعه برای عکاسی و ما برگشتیم . دیگه زانوهام جواب کرده بود ! اصلا تا نمیشد لامصب ! پسرم زودتر و چابک تر از ما رفت پایین . مهتاب هم هی برام صبر کرد و اخرش گفتم خودش بره ... تنها دلخوشیم این بود که حاج اقا و شوهر مهتاب هنوز نرسیده بودن و من وقت برای تجدید قوا داشتم ........
یهو متوجه شدم اونا خیلی جلوتر از من دارن از راه میانبر میرن و من اونجا بود که بخاطر ضایع نشدن بی خیال زانوم شدم و تند و تند به سمت پایین حرکت کردم .......

یعنی ما 2 ساعت و ربع طول کشید تا رسیدیم اون بالا ! و حاج اقا از همه مون زودتر رسید تو قلعه . شوهر مهتاب هم مجبور شد یه جا 20 دقیقه تو الاچیق بشینه تا ما بهش برسیم ! تنها شانسی که اوردیم این بود که هوا خنک بود وگرنه اصلا نمیشد رفت !

پهنای مسیر حدودا یه متر بود و بعضی جاها هم گشادتر میشد پله هاش هم همیشه صاف و استاندارد نبود خیلی وقتا یه طرف پله کوتاه و یه طرف بلند بود یا یه مسیر پله هاش راحت و یه جاهایی خیلی خیلی سخت و بلند بود !410419_sochildish.gif
در طول مسیر یه سری ادمها در حال رفتن بودن و یه سری در حال برگشتن و خیلی چیزها و حرفها و ادمهای مختلفی رو میشد اونجا دید و شنید .....

یه عده سوال میکردن از مسیر و اینکه چقدر مونده و جواب هایی که میدادن خیلی خنده دار تعجب اور یا جالب بود ! بعضیا الکی مسیری که یک ساعت تا قلعه مونده بود رو میگفتن که 10 دقیقه مونده و مثلا میخواستن امید بدن ! بعضیا میگفتن قلعه اش عالی بود برین که چیزی نمونده ! یه عده میگفتن اصلا بدرد نمیخورد نرین بهتره ! یکی میگفت من پیشنهاد میکنم اسانسور بزنن یکی پیشنهاد میکرد قلعه رو خراب کنن تا ملت جان بر کف بی خود تا اون بالا نرن ! یه عده همراهشون ام پی تری پلیر داشتن و بلند بلند براشون دلِی دلِی میخوند . یه عده با بچه یکی دو ساله و بار و بندیل و فلاسک و .... میرفتن بالا !

خلاصه تجربه ی جالبی بود ....

در ادامه خواهید خواند :

از ماسوله که بر میگشتیم رفتیم یه رستوران الاچیقی کنار جاده ناهار خوردیم ! اونم چه ناهاری ! پلوش بوی دود میداد ! انگار حسابی سوخته بود و بوش چندش بود ! ولی شوهر مهتاب میگفت این برنج باکلاسشونه و خودشون عمدا برنج رو قبل از پختن دودیش میکنن و قیمت اون بیشتر از برنج معمولیه !کبابشم که مامان اینا میگفتن انگار گوشت اسبه !

بعد از ناهار و نماز رفتیم کنار رودخونه و کمی گشتیم که دیدیم یه عروس بدون داماد با چند نفر همراه داره از پل رد میشه !!!!!


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 6:59 عصر توسط سایه نظرات ( ) |

سلام

قرارداد خونه قبلی مون تا 10 اسفند بود و صاحب خونه برای رفتن مون لحظه شماری میکرد . اینو میشد از سوالها و حرفاش فهمید ولی گچ کار ها باز بد قولی کرده بودن و هنوز کارشون تموم نشده بود .....

بهش گفتم 5 روز دیگه مهلت میخوایم اخه خونه هنوز قابل سکونت نیست ... با اکراه قبول کرد .....
روز چهارم از مهلت (دوشنبه )، امتحان مانتو دوز داشتم و دقیقا شب قبل امتحان کمرم یهو گرفت و با حال داغون و خستگی و نگرانی برای اسباب کشی فرداش مسکن قوی خوردم و رفتم و امتحانو دادم اونم چه امتحانی ! اخرین نفری که مانتو رو تحویل داد من بودم ! یعنی بخاطر حالم لطف کردن و گذاشتن اقلا یه استینو وصل کنم و تحویل بدم ! دقیقا توی لحظات اخر هی چرخ نخ پاره میکرد هی نمیدوخت هی نخش گیر میکرد !!! ولی بازم اینکه تونستم با اون کمر گرفته مانتو رو بدوزم و تحمل کنم اون همه حرکت و ایستادنو بازم خیلی بود .... و خدا رو شکر قبول شدم

وقتی اومدم خونه شوهرم گفت گچ کارا هنوز خونه رو تحویل ندادن و کارشون تموم نشده و باید دوباره برم از صاحب خونه تا جمعه یعنی 18 اسفند مهلت بگیرم ! یعنی سخت ترین کار دنیا تو اون موقعیت ! یهو تلویزیون هم اعلام کرد قراره برف و بوران بشه .....
خانم صاحب خونه گفت حالا باز این جمعه تون نشه جمعه ی بعد ؟؟؟
گفتم نه انشالله هر جوری باشه همین جمعه میریم .......

گچ کارا کار رو خیلی بد تحویل دادن ولی اصلا نمیشد ازشون خواست دوباره درستش کنن دیگه وقتی نمونده بود ... عصر روز سه شنبه بار و بندیل کمی جمع کردیم و رفتیم خونه ی جدید برای تمیز کاری . اون قدر کیسه های گچ و اشغال و سنگ و کلوخ ریخته بود که وقت به تمیز کاری جزئی نکشید .... 
و شب هم همونجا خوابیدیم ...توی اتاقی که در نداشت و 4 نفری زیر یه پتوی دو نفره .... شب سردی بود که با دو تا بخاری برقی صبح کردیم ....

چهارشنبه هم تمیزکاری ادامه داشت . دستام دیگه شده بود عین دستای یه اوستا بنا خشک و زمخت ! نوک انگشتام گز گز میکرد و قرمز بود .... اصلا هم با دستکش نمیتونستم کار کنم .
از یه طرف ما تمیز میکردیم از طرف دیگه گچ کارها میومدن لکه گیری میکردن دوباره گند میزدن ! شیشه بر و رنگ کار و برق کار هم بعد از تمیزکاری مون کارشون ادامه داشت ....
بچه ها از خونه ی جدید میرفتن مدرسه و برمیگشتن همین جا بازم شب همونجا خوابیدیم ولی این بار قسمت چهارچوب در اتاق رو یه پارچه کلفت زدیم و یکم اتاق گرمتر شد و پنج شنبه که از خواب بیدار شدیم روی زمین پر از برف بود !!!

بارش برف همین طور ادامه داشت ...... با کاپشن و مقنعه هی سطل فلزی پر از اب سرد رو میبردم وسط هال و میسابیدم و اب کثیفو خالی میکردم .... هر چی میسابیدم انگار نه انگار ! سطح سرامیکی هال که خیس میشد از تمیزی برق میزد ولی تا خشک میشد انگار گل مالی شده بود !یه مقدار از تمام دیوار های خونه مون هم سرامیک شده بود و تمیز کردن اونا هم یه درد سر دیگه ! کاشی سرویس بهداشتی ها و کف اونا هم عین بقیه سرامیکامون همشمون برجسته و تموم برجستگیاش پر از مواد ! یعنی کاردک و سیم ظرف شوئی همیشه همرام بود .
تازه بعد از اینکه پله ها رو برق انداختم شوهرم گفت کاشی کار قراره بعدا بیاد پله ها رو دوغاب بده !!!!!
هر جوری بود یه قسمتهایی رو اماده کردیم برای اسباب کشیِ فردا و در حالی که همینطور برف میبارید ، ساعت 12 شب رفتیم خونه قدیمی.

خانوم صاحب خونه این دو روزی که خونه نخوابیدیم خیلی نگران مون شده بود
هی پیغام میداد و تلفن میزد که توی خونه ی سرد نخوابید بچه ها سرما میخورن و .... میگفت از حرف ما ناراحت شدین ؟ چیزی گفتیم که بهتون بر خورده باشه ؟ اگه فردا هوا خراب باشه نمیخواد برین صبر کنین هر وقت هوا خوب شد .....

و با اینکه تا بامداد جمعه برف میبارید صبح هوا افتاب شد !

برای اسباب کشی هم خودشون پیشنهاد کردن که یه باربری پسرشون کار میکنه و خودشون برامون میبرن و گفتن حالا که میخواین کارگر بگیرین به همونجا بگین تا بچه هام بیان براتون عین وسایل خودشون مواظبت کنن و یه پولی هم دستشونو بگیره ... و ما هم به اونا گفتیم .
یعنی اقای پیر صاحب خونه و دو تا پسراش ریختن و پاشیدن و اخرش با بررسی تمام وسایل و چیزهایی که داشتیم و خونه جدید و مکان و متراژ اونجا و 6 ساعت زمان خونه تخلیه شد و ناهار و شام روز اخر هم صاحب خونه برامون اماده کرد و کلی هم قسم داد که لازم نیست خونه رو تمیز کنم و خسته ام و .....
اخر کاری مهربون شده بود و موقع خداحافظی و روبوسی ، گریه هم کرد ....

و ما وقتی وارد خونه شدیم سرمون ســــــــــــــوت کشید ! همه جا ریخت و پاش !!! همه جا بهم ریخته !!! وسایل همین جور عین رخت خواب کج و معوج روی هم افتاده !!!! کارتون ها پاره و وسایلش هر سوراخی فرو شده ! کف خونه گلی و کثیف !!!! یعنی شانس اوردم پس نیفتادم !

چند روزی به خستگی در کردن و یخ کردن گذشت و از شانس خوب ما ، 4-5 روز بعد از اسباب کشی یکی از فامیلامون از مکه برگشت و مامانم اینا اومدن نزدیکامون و از اونجا اومدن پیش ما و بعد از کمی سر و سامون دادن با هم رفتیم شمال ...... اخ که لذت بخش ترین چیز توی اون وضع برای من رفتن بود .... داغون بودم و خسته و مسافرت به ولایت برام بهترین چیز بود
و همسرم بخاطر امنیت نداشتن خونه مخصوصا توی عید همرامون نیومد و موند .....

* در ادامه خواهید خواند ....

بهمون گفتن قلعه رودخان 1200تا پله داره ...
پایین پله ها چند نفر عصای چوب بامبو میفروختن و پسرم هم خواست بگیره که دعواش کردم عصا مال اوناییه که پا درد دارن مال ماها که جوونیم نیست .... خداییش وقتی اون بالاها به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا اومدن بالا و ایکاش همون پایین تر مونده بودم ، وقتی خواهرزاده ام عصاشو بهم قرض داد تازه فهمیدم عصا چه چیز خوبیــــــــــــــــه !فقط حیف که دیگه نمیشد برگشت و خرید !
برگشتنی دیگه زانوهام جواب کرده بود ! اصلا تا نمیشد لامصب !


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 11:38 صبح توسط سایه نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak