نوشـته های یه مـامــان
سلام
وقتی توی هتل کربلا ساکن شدیم ، مادرشوهرم خسته بود و موند تا کمی استراحت کنه و بچه هم موندن پیشش . فقط بهمون گفته بودن هتل نزدیکه حرمه ولی کدوم حرمش رو نمیدونستیم . اذان مغرب رو داشتن میگفتن که من و شوهرم بدو بدو رفتیم به سمت اون در بزرگ و جاهایی که نوشته بود دخول النساء ... البته من اصلا فکر نمیکردم اون دری که انتهای خیابون بود درب سدره ی حرم امام حسینه ! فکر میکردم در یکی از مساجد منتهی به حرمه ... گنبد طلایی هم مشخص نبود اصلا . هر چی چشم گردوندم گنبد طلایی یا جایی شبیه بین الحرمین رو پیدا نکردم ! وقتی داشتم بدو به سمت اون در میرفتم ، تا بهش برسم 2 بار دیگه تفتیش شدم و روی پله های درب سدره متوقف موندم ! نماز جماعت بود و جایی برای رفتن نبود . همون جا روی پله ایستاده بودم اصلا نمیدونستم اونجا کجاست ... اونجا یه جای سقف دار و فرش شده بود ، یه جا عین مسجد . با خودم میگفتم از اینجا باید کجا برم تا برسم به حرم ؟ اصلا ما الان نزدیک به حرم کدوم بزرگواریم ؟ امام حسین یا حضرت عباس ؟ اصلا اینجا حرمه یا یه مسجد معمولی ؟ .....
جواب سوالامو چشمم بهم داد ... از یه پنجره که بالای اون مصلی بود یه گوشه ی کوچیکی از گنبد طلایی رو دیدم که پرچم قرمز بالاش حرکت میکرد ....................................................
وای نفسم ... قلبم ... ماتم برد ! میخواستم برم صحن به صحن تا ایوون طلاشو پیدا کنم ... رواق به رواق برم تا گنبد شو ببینم ... نماز که تموم شد دو قدم که رفتم خشکم زد ! یه ضریح !!! یه ضریح جلوم بود !!! چند ثانیه طول کشید تا متوجه ی 6 گوشه بودنش شدم !!! یعنی اونجا ... اونجا همون ضریح شش گوشه ی امام حسین بود ؟ اخه ... اخه نه رواقی نه صحنی نه حیاطی !!!!! اصلا باورم نمیشد ! مبهوت ! خیره خیره فقط نگاه کردم ! من فکر میکردم وقتی حرم امام حسینو ببینم ناله ام میره هوا ... فکر میکردم میمیرم از گریه ... فکر میکردم بیهوش میشم از دیدن اونجا ... ولی ... ولی فقط بهت بود و نگاه !
بازم بدون زیارتنامه و عجله ای اومده بودم . عین اولین بار توی نجف ... خودمو ول کردم توی موج جمعیت ... دلم میخواست برسم زیر قبه . دلم میخواست دستم پنجره های فولادی ضریحو لمس کنه ... تلاشی لازم نبود . موج خودش منو برد و برد و اخرش با دستم پنجره رو گرفتمو و اروم شدم !
اصلا فکر نمیکردم که حرم امام حسین اون قدر شلوغ باشه ... همیشه فکر میکردم حتی دخترم میتونه کنار من که چسبیده به ضریح نشستم نقاشی بکشه و سرگرم بشه و منم برم تو حس و حال ! واقعا چه خیال خامی !
متاسفانه جایی که ما وارد حرم میشدیم پشت حرم بود و ایوون طلا و حیاط دقیقا سمت مخالفش بود و اینکه حرم در حال بازسازی بود و صدای مته و اره و تیشه می اومد و دور ضریح هم لوله و داربست فلزی زده بودن و بالای ضریح هم در حال بازسازی یه منظره ی چشم ننوازی داشت !!! برای همین اول نشناختمش ! اصلا شبیه چیزی که عکسشو دیده بودم نبود . مخصوصا ادمهای دور ضریح
بعد از زیارت امام حسین و نماز مغرب از ضریح کمی دور شدم و یه دری از دور دیدم که اسمون شب معلوم بود ... همین جور که نگاه میکردم باز خشکم زد ! اونجا فقط اسمون نبود ! نخل هم داشت با سقف های کنگره دار .... !!!! اونجا ... وااااااااای اونجا همون جایی بود که ارزو شو داشتم .... بین الحرمین .... وای خدا نمیدونم چطور رسیدم به اون در و چطور خارج شدم . کفشمو یه جای دیگه داده بودم و پا برهنه رفتم به سمت حرم حضرت عباس ... رفتم تو بین الحرمین ...
زیبا ترین لحظه های عمرم ... قدم به قدم به سمت اقام عباس ... اروم اروم نزدیک شدن به معشوقم .... قلبم چنان تالاپ تولوپی میکرد که نگو ... همین طور توی دلم زمزمه میکردم وای عشقم عشقم ... سلام اقا ........ وسط بین الحرمین یادم افتاد دارم از امام حسین دور میشم ... برگشتم و نگاه خداحافظی ... فقط نصف گنبد امام حسین معلوم بود ...
دوباره بر گشتم . حرم ابوالفضل گنبد طلایی ، نورانی ، زیبا ، پر ابهت .... نمیدونم چرا حرم اقا ابوافضل بیشتر چسبید ! خدا رو شکر هنوز بازسازی اونجا شروع نشده بود و همه جا مرتب بود . خبری از داربست هم نبود . حرم شون زیاد بزرگ نبود . دور تا دور حیاط داشت و ایوون طلا هم زیبایی خودشو داشت .... ضریح شون یه ضریح ، کوچیک تر از ضریح حضرت معصومه بود .
اگه نگران دلواپسی بقیه نبودم تا نصفه شب میموندم ولی چاره ای نبود و بچه ها حتما داد مادرشوهرمو در اورده بودن . باید برمیگشتم .... حیف ... مثل تشنه ای که یه پارچ اب خورده باشه شاد و شنگول از بین الحرمین گذشتم . وقتی اون مسافت 377 متری رو میگذروندم حرف ها و اسمهاتونو هم بیاد میاوردم و دعا میکردم هر کی دلش اینجاست هر چه زودتر بتونه بیاد ........
برای نمازای صبح بازم شوهرم میرفت زیارت و برمیگشت و من میرفتم و برای نماز ظهر و عصر برمیگشتم و اون میرفت .... از همون شب اول بارون شروع شد و برنامه های گروهی تل زینبیه و بقیه ی جاها به امید خوب شدن هوا هی عقب می افتاد ...
من چون از اول با کاروان نرفتم حرم نفهمیده بودم قتلگاه همون نزدیکای ضریحه . واااااااااااااااااااااااااای وای وای چی بگم از حالم وقتی دلم برام روضه ی قتلگاه و میخوند ..... وای که چه سوزناک میخوند .... وای که انگار جلوی چشمم بود اون اتفاقا ... نگاه امام وقتی شمر ملعون رو سینه شون خنجر به دست نشسته و خواهرش داره اینو میبینه و نگاهی که میخواد بگه زینبم برگرد ! زینبی که داره جگر گوشه شو در اون حال میبینه و هیچ پناهی براشون نمونده ... وای خدا چه حالی داشتن ..... حتی کنار ضریح امام حسین هم اون قدر حالم دگرگون نشده بود !
الهی خودتون برین ببینین ... قتلگاه یه جایی مثل یه اتاق کلا سنگ شده بود ( حتی تمام دیوار ها تا بالا ) که از دو نقطه پنجره فولادی داشت ... یکی از پنجره هاش همون جایی بود که نماز جماعت برگزار میشد و زن و مرد میتونستن اونجا رفت و امد کنن . نور قرمزی که داشت ادمو دیوونه میکرد ..........
بجز بار اول هر بار که میرفتم زیارت زیارتنامه امو همرام میبردم ....
یه بار وسط زیارت نامه خوندن یهو جلوم باز شد و بین من و ضریح اندازه ی یه ادم خالی شد و من خیلی راحت و بدون فشرده شدن رفتم و ضریحو بوسیدم . بقیه ی زیارتنامه رو که خواستم بخونم دیدم نوشته : ضریح را ببوس و بگو .... دقیقا برای خوندن زیارتنامه ی حضرت علی اکبر هم موقعی که نوشته شده بود ضریح را ببوس و بگو همون طور راحت بوسیدم ....... اون روز هوا خیلی سرد و بارونی بود و حرم خلوت تر از قبل بود ....
به شوهرم گفتم حرم حضرت عباس برام لذت بخش تر بود ولی شوهرم زد تو حالم و گفت امام حسین امام معصوم هستن و احترام و عزت ایشون باید بیشتر باشه ! دیگه از اون به بعد بیشتر توی حرم امام حسین میموندم .
* بقیه ی ماجرا رو میتونید بخونین ....
Design By : Pichak |